يکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۶ - ۱۶ دسامبر ۲۰۰۷

شبحی روی برف

داستان کوتاه

کامبیز گیلانی

 

ــ  آخه موضوع یه چیزه دیگه س .

ــ  بالاخره هر چی که باشه ، آزادی ، آزادیه .

ــ  د ، همین دیگه . آزادی رو میشه هزار جور معنی کرد .

ــ  نه ، با این حرفت هیچ رقم موافق نیستم .

ــ  پس بهتره این بحث بی فایده رو ، قبل از اینکه به نتیجه ی بدی ختم بشه ، همین جا قیچی کنیم .

فیروزه ، تکانی به خودش می دهد و از کنار پنجره ، خود را به ما می رساند و با لبخندی که روی صورتش شکفته است ، به آرامی می گوید :

ــ  خب حالا که به اینجا رسید ، بهتره که ما هم یواش یواش راه بیفتیم ، چون که فردا کلی کارم داریم .

ــ  نگاهی به فرشاد می اندازم و از جا بلند می شوم .

ــ  چه عجله ای یه حالا ؟ فردا که تعطیله .

چهره اش آرامتر به نظر می رسد و با این جمله سعی می کند ما را متقاعد کند که بیشتر بمانیم .مینا هم از اتاق دخترش بیرون می آید و انگار که موضوع نا پسندی

شنیده باشد ، می گوید :

ــ  نه بابا ، حالا که زوده !

ــ  نه دیگه مینا جون ، می دونی که راهه مونم تقریبا دوره ؛ اینه که زودتر راه بیفتم ، امن تره .

همه مان ، دور میز مستطیل چوبی ای که وسط اتاق قرار گرفته است ، ایستاده ایم .

ــ  بابا ، یه کم دیگه حالا بشینین ، شما ها که بچه مچه م ندارین که بخواین از اون لحاظ مقید باشین .

اما مینا که تو صورت فیروزه میل به رفتن را جدی گرفته است ، در جواب اصرار فرشاد ، می گوید :

ــ  فرشاد جون ، بذار هر جور خوده شون می پسندن ، بکنن .

فیروزه ،خودش را جمع و جور می کند و در حالی که مصمم است ، می گوید :

ــ  ما م از دیدن شما سیر نمی شیم ، ولی چاره چیه دیگه ، کارایی هستن که یه خورده وقت می برن ، اونم تو این همه گرفتاری .

من ، چیزی اضافه نمی کنم و فقط با سر تایید می کنم . فرشاد ، توی گوشم به آرامی می گوید :

ــ  اینم یه جور تعریف آزادیه .

می خواهم جوابش را بدهم ، که با اشاره ی سر فیروزه ، حرفی نمی زنم . او به سمت در می رود ؛ من هم پشتش راه می افتم .

ــ  جدا دستت درد نکنه .

ــ  دیگه باید ببخشین اگه کم و کسری داشت .

ــ  تعارف و این حرفا رو بذار کنار . همه چیز عالی بود .

ــ  به تهیه و تدارک هفته ی پیش شما که نمی رسید .

فرشاد ، حرف همسرش را قطع می کند و به من می گوید :

ــ  از صمیم دل ، برای هر دو تون آرزوی یه زندگیه خوب و خوشو دارم .

ــ  خیلی از لطفت سپاسگزارم ، اما . . .

هنوز حرفم تمام نشده است ، که فیروزه می دود وسط حرفم و با لبخندی مهربان می گوید :

ــ  از شما چه پنهون ، این بهادر اونقدر کم حرف و کم توقعه ، که فکر نکنم نشه باهاش خوشبخت شد .

سرم را پایین می اندازم و درحالی که گوشهایم از خجالت سرخ شده اند ، تشکر می کنم . فرشاد ، با آرامشی که از چهره اش ، تراوش می کند ، می گوید :

ــ  تو بحث که حریف خوبیه ؛ نمی ذاره کار به جر بکشه .

مینا ، بلافاصله ، تو شکمش می رود و در حالی که به شوخی حرفش را می زند ، می گوید :

ــ  برعکس تو که به کسی رحم نمی کنی ؛ دوست و دشمن تو بحث واسه ت فرقی نداره .

ــ  خب فدای اون اخم شکفته ت ، بحث ، بحثه دیگه ؛ دعوا که نیس . بعضی وقتام بلند و کوتاه می شه .

ــ  ولی آدم باید حواسش جمع باشه که چه حرفی رو ، به چه کسی می زنه . چون آدم می تونه از یه دوست خوب آینده ، یه دشمن تلخ بسازه .

ــ  فرشاد که انگار از این جمله ، چیزی فهمیده باشد ، نگاهی به فیروزه و من می اندازد و با دستپاچگی می گوید :

ــ  آها ، پس بخاطر منه که دارین می رین . یعنی بازم من پرچونگی کردم . آره ؟

فیروزه ، همانطور که بالا پوش گرمش را به تن می کند ، نگاهی به هردوشان می اندازد ، و صمیمانه می گوید :

ــ  نه بابا ، ما که بچه نیستیم . از گپ زدن که بدمون نمیاد . واسه این چیزا هم از دوستامون چیزی به دل نمی گیریم . داستان ، همون بود که گفتم . الان دیگه نزدیکیای دوازده س ، تا برسیم خونه و بخوابیم ، میشه یک ـ یک ونیم ، فردام از ساعت هفت ـ هفت و نیم ، باید شروع کنیم به راس و ریس کردن کارامون .

من هم به کمکش می روم و می گویم :

جدا این جوره . وگرنه که من از گپ زدن با تو خیلی لذت می برم ، یاد می گیرم ؛

حالا اینکه تو بعضی جاهاش با هم اختلاف نظر داشتیم ، که اشکالی نداره ، تازه اگه عمیق تر بش نگاه کنی ، مفیدم هس .

فرشاد ، در حالی که حق به جانب ، خودش را نشان می دهد ، رو به مینا می کند و با قاطعیت می گوید :

ــ  عرض نکردم ؟ با این بهادر میشه بدون هیچ مشکلی ، در مورد چیزایه جدی به نتیجه رسید .

دست های یکدیگر را می فشاریم و از هم خداحافظی می کنیم .

 

از در خانه که بیرون می رویم ، هنوز ، سرمایی حس نمی کنیم . از پله ها پایین می رویم وخودمان را به در عمومی می رسانیم و بازش می کنیم . سرما ، اینجا خودش را نشان می دهد . سوز تندی می آید . هواشناسی ، روزهای آینده را بسیار سرد پیش بینی کرده است . روزها ، از منهای پنج درجه بالاتر نمی روند و شب ها به چهارده درجه زیر صفر می رسند . همه می گویند ، امسال ، سال بسیار سردی می شود .

ما ، هنوز در اوایل سرمای زمستانیم .

ــ  خوب شد اون لاستیکارو انداختیم زیر ماشین !

ــ  حالا برنامه ی فردا چی هس ؟

ــ  مگه یادت نیس قرار گذاشتیم بریم خونه ی داداشم اینا !

ــ  آها ، واسه اسبابکشی .

ماشین را روشن می کنم و راه می افتیم . کمی که می رویم ، با باچند ترمز آرام ، زمین را امتحان می کنم . لاستیک ها خوبند . نیم ساعتی راه پیش رو داریم  . راه بدی نیست . ده دقیقه اش اتوبانی است ؛ باقی اش هم ، کمر بندی و داخل شهر .

ــ  امشب ، گمونم هوا برفی بشه .

ــ  آره این جور که هوا سرخه ، احتمالش زیاده .

ــ  راستی از فرشاد دلخور شدی ، نه ؟

ــ  زیاد حرف می زنه ؛ حرفای بی سر و ته . یه دفه از انقلاب حرف می زنه ، یه دفه از خوبی چیزایی که پیش از اون بودن . یه دفه میگه خوبه که انقلاب شد . یه دفه به همه چیزش فحش می ده . تا می خوای خوده تو با یه موضوع وفق بدی ، پریده رو یه شاخه ی دیگه ؛ اونم نه شاخه ی همون درخت .

ــ  چاره ای نیس ، آدما همین جورن ، شاید من و تو هم واسه ی کسایه دیگه این جوری باشیم .

ــ  نه آخه ، آدم باید رو اصل موضوع ، حرفش محکم باشه .

ــ  اصل چیه ؟

ــ  همین قضیه ی انقلاب مثلا . اگه باید می شد ، که دیگه بعدش ، حرفایی مث خدا پدر اون بابا رو بیامرزه ، یا چه می دونم ، اگه می دونستم این طوری میشه ، غلط می کردم تو خیابونا برم و . . . این حرفا دیگه زیادی ین . اگه می گیم نباید می شد  و از همون اولشم غلط بود ، پس رو همون وایسیم . . .

اولین دانه های برف، شیشه ی جلو را لمس می کنند . تا به خودمان بیاییم ، ریزش برف ، شدت می گیرد .

ــ  ببین ، یه دفه عجب برف قشنگی گرفته . . .

حرفش را قطع می کند و محو تماشا می شود . جاده ، خصوصی است ؛ دست کم از این طرف که ما می رویم ؛ نه از پشت ، ماشینی دیده می شود ، نه پیش روی مان ، نور سرخی به چشم می خورد .

ــ  می دونی فیروزه ، دنیا واقعا قشنگه . طبیعت ، حرف نداره . آدما خوبن .

نگاهم می کند و با مهر ، می گوید :

ــ  تو قلب خوبی داری و با اون دنیا رو نیگا می کنی . من اولش مث تو بودم . نه اینکه بگم تو بی تجربه یی ، منظورم اینه که ، سختیه تحمل  آدما و زمونه ی تلخو نچشیدی .

ــ  خب ، منم به اندازه ی خودم ، دردسر و از این حرفا داشتم .

چیزی نمی گوید . اشک ، توی چشمش حلقه بسته است . می فهمم چرا . برف به تندی می بارد . جاده ، یک دست ، سفید شده است . جلو چشم ، همه چیز زیباست ، انگار که از میان ابرها می گذریم ؛ آرام ، لطیف و پر حس .

 پیچ رادیو را می چرخانم . موسیقی ملایمی پخش می شود . روی همین موج ، نگه اش می دارم .

راستی که هر انسانی ، راه خودش را در زندگی دنبال می کند .حس و حال هر کسی که هم ، خاص خودش است .گاهی فکر می کنم ، خیلی می دانم . کیف می کنم . درست در اوج کیف و سرمستی ام ، که می فهمم ، دامنه ی دانستنی خیلی بیشتراز فهم من فراتر می رود .

فیروزه ، حتما بیشتر از من می فهمد . دلش دریای درد است ، ولی همیشه با روی باز با سختی ها برخورد می کند . من شوهر دومش هستم . تو یک ساندویچ فروشی با هم آشنا شده بودیم .آنجا کار می کرد . با یکی ـ دو برخورد ، صاحب دل من شده بود . چطورش را خودم هم هنوز نمی دانم . برایم اهمیتی هم ندارد . پس از این که بار ها و بارها به سراغش رفتم ، مرا جدی گرفت .

ــ  ایکاش ، دل تو رو ، خیلی از این آدما داشتن ، که ادعاشون میشه می خوان یه کاری واسه مردمه دنیا بکنن .

ــ  خب ، حتما خیلی آدما هستن که دارن واسه مردم مبارزه می کنن .

ــ  من که چشمم آب نمی خوره . حرف زیاد می زنن . از مردم محروم می گن ،  حرفایی که باد هوا هستن ؛ دست کم خیلی هاشون این جورن .

ــ  بعضی وقتا حس می کنم خیلی نا امیدی فیروزه ، ها ؟

ــ  نمی دونم ، شاید . ولی هر چی باشم ، به وعده های تو خالی دیگه دل نمی بندم .

تا جمله ی دیگری می رود که در مغزم طراحی شود ، توجه ام به سمت راست جاده جلب می شود .

ــ  اونجارو نیگا کن ، انگار یه نفر اون کنار وایساده .

فیروزه ، نگاهش را به سمت راست می چرخاند . تقریبا پنچاه متر جلوتر است .

ــ  آره ، ولی نیگه ندار .

ــ  شاید احتیاج به کمک داشته باشه ؟

ــ  شایدم دزد یا قاتل باشه . ما نباید تو این موقعیت این خطرو به جونه مون بخریم .

برای لحظه ای تو فکر فرو می روم . در همین اثنا از کنارش عبور می کنیم . نگاهی به او می اندازم . پالتوی سیاهی بر تن و کلاهی بر سر ، تنها تصویری است که به قد بلندش ضمیمه می شود و در ذهن من می نشیند .

ــ  اگه واقعا به کمک جدی احتیاج داشته باشه و ما تنها شانسش باشیم ، چی ؟

سکوت ما ، به موسیقی ، میدان وسیعتری می دهد . صدای موتور ، سکوت بیرون را می شکند و برف ، همچنان با همان آهنگ ، می بارد .

ــ  دور بزن !

دور می زنم ، بی که چیزی بگویم . با هم کلنجار نمی رویم . از اولش هم همینطور بوده ایم . حرف هامان را پیش از اینها زده ایم . رویشان هم ایستاده ایم . بعضی از دوستان وقتی این حرفها از من می شنوند ، می گویند هنوز اول کار است . با این وجود هر چه می گذرد ، بیشتر ، یکدیگر حس می کنیم .

ــ  حق با توست ، من خودمم داشتم مث فرشاد می شدم . آدم ، زود می لغزه .

ــ  حالا ولی اگه طرف راستی راستی دزد یا قاتل باشه ، چی؟ یا اگه هفت تیر داشته باشه...

ــ  هیچی ، بد آووردیم .

ــ  به همین سادگی ؟ ممکنه واقعا همه چیزه مونو از دس بدیم .

حرفی نمی زند .

حالا ، رو به رویش قرار گرفته ایم . کمی که رد می شویم ، دور می زنم و  کنارش می ایستم . فیروزه شیشه را پایین می کشد و به آرامی می پرسد :

ــ  می تونیم کاری واسه تون بکنیم ؟

صورتش پیدا نیست . عقب ایستاده است .

ــ  می خواستم برم شهر .

لهجه ی خاصی دارد ، معلوم است که او هم مثل ما ، هنوز خارجی است .

ــ  سوار شین ، ما می رسونیمتون .

تشکر می کند . به ماشین نزدیک می شود . در را باز می کند وسوار می شود .

همان پشت ، سمت فیروزه می نشیند . صورتش هنوز معلوم نیست .

ــ  هوا بد جوری سرد شده ، نه ؟

فیروزه سعی می کند سر صحبت را با او باز کند .

ــ  بله .

ــ این برف البته هوا رو کمی گرمتر می کنه ، ولی با این حال ، هوای زیر صفرو خنثی نمی کنه .

ــ  همینجوره .

طرف ، گرم نمی گیرد . کلاه را هم از سر بر نمی دارد . چهره اش معلوم نیست .

بی اختیار ، ترس برم می دارد .فیروزه هم حرفی نمی زند . آ هنگ رادیو تغییر کرده است ؛ خاموشش می کنم . برف ، آنقدر تند و درشت شده است که دیگر همه چیز به سیاهی می زند . جلو را به سختی می بینم . سعی می کنم لرزش پاهایم را در اختیار بگیرم . گاهی وقتها به هوای دیدن پشت ، نگاهکی به مرد سیاهپوش می اندازم . هیچ صورتی پیدا نیست . معیار هایم به هم ریخته اند . اصلا چرا سوارش کردیم؟ ما که داشتیم به آن راحتی می رفتیم . مگر ما مسوول کمک به دیگرانیم ؟ تازه ، آدم می تواند به دیگران کمک کند ، بدون آنکه خودش را به خطر بیاندازد . به شدت پشیمان شده ام . از آن بدتر ، تاسف می خورم که چرا فیروزه را هم مردد کرده بودم . این اعتقاد مسخره ی من به همبستگی و کمک به دیگران ، حتا با چشم بسته ، آخر کار دستم داد . هر لحظه منتظرم ، طرف بدترین کارها را با ما بکند .

در همین هنگام ، فیروزه ، سرش را به طرف من می چرخاند و می گوید :

ــ  راستی یادت باشه ، صبح که رفتیم پیش خلیل ، اون جارو برقی مونم ببریم .

ــ  چشم .

ــ  هیچ می دونی خلیل از تو خیلی خوشش اومده ؟

ــ جدی ؟

ــ آره ، می گفت که تو خیلی صبور ی .

ــ  خوبه .

ــ  چیه ، تو هم مث مسافرمون تصمیم گرفتی تله گرافی جواب بدی ؟

دستپاچه تر می شوم . دلم می خواهد بگویم که این طور بی پروا صحبت نکند ، ولی جرات گفتن همین جمله را هم ندارم .

ــ  شاید هردو مون یه جور فکر می کنیم .

با این جمله ی سردی که از پشت سر شلیک می شود ، دلم می ریزد .

فیروزه ، با لحنی محکم می پرسد :

ــ  ممکنه به من بگین که هر دوی شما در مورد چی فکر می کنین ؟

ــ  ترس ، غافلگیری ، تجاوز ، قتل !

با شنیدن این کلمات ، دیگر همه چیز برایم روشن می شود . درست حدس زده ام .

فیروزه ، با همان خونسردی و اطمینان در کلماتش ، بدون اینکه سرش را به عقب بچرخاند ، می گوید :

ــ  اما تا اونجا که من همسرمو شناخته م ، اون به آزادی ، انساندوستی و سالم بودن اندیشه ، فکر می کنه .

ــ  این حرفا فقط تو خیاله تونه ، اونم تا وقتی که ، مرگ اون دورترا وایساده .

فیروزه نیشخندی می زند و می گوید :

ــ  ای آقا ، مرگ همیشه سایه به سایه ی ما قرار داشته .

ــ تجاوز چطور ؟
ــ  تجاوز همیشه یه قدم جلوتر بوده . ولی ما هیچ موقع جرات به اعترافش نداشتیم .  

ــ  حتما هیچ وقتم نترسیدین !

ــ  شما مارو نمی شناسین آقا . ما فقط تو ترس عمر گذروندیم . ولی از همونم استفاده کردیم تا خرمونو از پل بگذرونیم .

ــ  همون پلی که به نابودی ختم میشه دیگه ، نه ؟

ــ  همونی که از نابودی رد می شه ، بله !

ــ  پس شما زندگان جاودانی هستین ، بله ؟

زهرخندش نفسم را بند می آورد . دیگر ، پاهایم در اختیار اراده ام نیستند. تلاش می کنم حرفی بزنم ، انگار ، زبانی در دهان نیست .

ــ  ما فقط هستیم . خیله کمه . ولی قدر همین یه ذره رو هم می دونیم .

ــ  ترسو هایی که میذارین همه کاری باهاتون بکنن  . هم الکی خوشین ، هم نا خوش .

ــ  بهتر از خودکشی و وادادنه که . 

ــ  چهار تا آدم نمی تونین کنار هم بشینین یه تصمیمی بگیرین که خواسته ی همه تونو تامین کنه . اگه همچین اتفاقی یم بیفته ، اول چهارتایین ، بعد دو تا میشین ، بعد یکی ، بعدم اون یکی با خودش قهر می کنه ، همون میشین که از اول بودین  ، هیچی . یه هیچی یه گنده .

فیروزه ، درست قطب مخالف من حرکت می کند . انگار هرچه از من کم می شود ، به او اضافه می شود .

منطقی تر ، قاطع تر و پیش از همه ، با آرامشی که درست در مقابل خشم کلمات شبح، حرکت می کند ، می گوید :

ــ  و ، دوباره از همون هیچی ، یکی در میاد ، بعد دو تا ، بعد سه تا ، بعد صد تا . . .

ــ  که چی ؟ تا دوباره صدتا صدتا و هزارتا هزارتا همدیگه رو تیکه پاره کنین ؟

ــ  نه ! تا دوباره اونایی که این کارا رو می کنن ، رسوا و بی اعتبار کنیم .

ــ  اما همونایی رو که رسوا می کنین ، از خوده تونن !

ــ  واسه ی اینکه ما همینیم .

ــ  اون وقت شما ها از آزادی حرف می زنین ؟

ــ   دقیقا به همین خاطر از آزادی دفاع می کنیم و همه چیزه مونو پاش می ذاریم .

ــ  بازم رسیدیم سر خونه ی اول ، خونه ی رویاها و خیالبافی های بی آینده .

 

 

فیروزه ، سرش را به طرف من می چرخاند و با تبسمی پر مهر می پرسد :

ــ  خسته که نیستی ؟

ــ  نه ، چطور مگه ؟

ــ  آخه این دوستمون ، چند بار صدات کرد ، چیزی نگفتی ، گفتم شاید یه جوری کسل باشی .

از تو آینه ، با تردید ، نگاهی به پشت سرم می اندازم ، می بینم آقای میانسالی با لبخندی بر صورت ، دارد نگاهم می کند .

ــ  بی نهایت سپاسگزارم که سوارم کردین .

ــ  خواهش می کنم ، وظیفه مون بود .

ــ  راستش ، من به مکانیکی هیچ رقم وارد نیستم . ماشینم که خراب شد ، اونم تو این هوا و بر و بیابون ، حسابی ماتم گرفته بودم . چندتا ماشین رد شدن ، هرچی دس تکون دادم ، کسی نیگه نداش . البته زیادم نمی شه بهشون ایراد گرفت ، خودمم شاید همون کارو می کردم .

یواش یواش به خودم می آیم .

ــ  شما هم انگار مال این طرفا نیستین ؟

فیروزه ، در حالی که گردنش را به سمت مسافر چرخانده است ، این سوال را کرده است .

ــ نه ، منم از کشور همسایه ی شما میام ، یه بیست سالی هس که با خونواده م اینجا زندگی می کنم .

ــ  راضی هستین ؟

ــ  هیچ جا وطن نمی شه ، ولی آدم وقتی به هر دلیلی مجبور به ترک اون میشه ، خوده شو با خونه ی تازه ش وفق می ده . زندگی باید ادامه پیدا کنه .

به شهر می رسیم . با هزار تشکر ، از ما جدا می شود .

 

ــ  خب ، پسر خوب بگو ببینم ، چی شد یه دفه رفتی تو خودت ؟

با اینکه به خودم آمده ام و پذیرفته ام که شبحی در کار نیست ، اما ترسی که در وجودم نشسته است ، آنقدر قوی است که نمی گذارد در موردش صحبت کنم ، حرف را عوض می کنم و می گویم :

ــ ولی باید زودتر بخوابیم که به کارای فردامون برسیم .

ــ  آره ، ولی جواب من این نیست .

ــ  آخه چیزی نبود .

ــ  مطمئنی ؟

ــ  آره ، آره . . .

و ، در این هنگام ، به چشم های ناراضی او دقیق می شوم . انگار ، آینه است . دارم دروغ می گویم . آن هم به کسی که ادعا می کنم از خودم هم بیشتر دوستش دارم .

یک دفعه بغضم می ترکد ومی زنم زیر گریه ، او هم بی تامل ، مرا در آغوش خودش می گیرد و می گذارد گریه کنم .

آرام که می شوم ، داستان را برایش تعریف می کنم .

ــ  راستش تا جایی که به سوار شدن اون آقا مربوط میشه ، اومد تو ، همون اول کلاهشو ورداش و با حالتی التماسی تشکر کرد . من باهاش حال و احوال کردم و اون از لطف و انساندوستی تو صحبت کرد . بعد ، یکی ـ دو بارم راجع به کجایی بودن و این موقع شب در راه بودنمان از تو پرسید ، که چون تو چیزی نگفتی ، من جوابشو داد م . اونجام که صدات کردم ، دیدم دیگه خیلی بده اگه بازم جوابه شو ندی.

ــ  هنوزم باورم نمی شه . حالا نمی دونم این که الان توشیم درسته یا این خواب خوب اون قبلی یس . می فهمی چی شده فیروزه ؟

دست هایم را دوباره می گیرد ، مرا به طرف خودش می کشاند ، گونه ام را می بوسد و در گوشم می گوید :

ــ خیلی چیزا هستن ، که آدم نمی دونه چی ین ، بذار ببینیم بعدش چی پیش میاد .

این  موضوع ، چیزی نیس که الان در موردش به جواب برسیم .

 

حرف هایش ، مرا به آرامش نزدیک کرده اند . دستم را دور گردنش حلقه می کنم و با تبسمی که پیام محبت و سپاس مرا به او منتقل کند ، می گویم :

ــ  می دونی تو قهرمان قصه بودی ؟

سرش را به سینه ام می چسباند و درحالی که  پایش را روی برف های جلو منزل می ساید ، می گوید :

ــ  تو این قصه ، قهرمان زیاده . افسوس که خیلی هاشون ، سر جای خودشون قرار نمی گیرن . اینم قصه ی تاریخه ، خوب و بدشم  همینه که هس .

 

در را باز می کنم و پشت سر او، راه می افتم .اما  پیش از اینکه در را پشت سرم ببندم ، سرم را بر می گردانم و برای لحظه ای به سفیدی خیابان خیره می شوم . انگار کسی را جستجو می کنم .