شبحی روی برف
داستان کوتاه
کامبیز
گیلانی
ــ آخه موضوع یه چیزه دیگه س .
ــ بالاخره هر چی که باشه ، آزادی ،
آزادیه .
ــ د ، همین دیگه . آزادی رو میشه
هزار جور معنی کرد .
ــ نه ، با این حرفت هیچ رقم موافق
نیستم .
ــ پس بهتره این بحث بی فایده رو ،
قبل از اینکه به نتیجه ی بدی ختم بشه ، همین جا قیچی کنیم .
فیروزه ، تکانی به خودش می دهد و از کنار پنجره ، خود را به ما می رساند و با
لبخندی که روی صورتش شکفته است ، به آرامی می گوید :
ــ خب حالا که به اینجا رسید ، بهتره
که ما هم یواش یواش راه بیفتیم ، چون که فردا کلی کارم داریم .
ــ نگاهی به فرشاد می اندازم و از جا
بلند می شوم .
ــ چه عجله ای یه حالا ؟ فردا که
تعطیله .
چهره اش آرامتر به نظر می رسد و با این جمله سعی می کند ما را متقاعد کند که
بیشتر بمانیم .مینا هم از اتاق دخترش بیرون می آید و انگار که موضوع نا پسندی
شنیده باشد ، می گوید :
ــ نه بابا ، حالا که زوده !
ــ نه دیگه مینا جون ، می دونی که
راهه مونم تقریبا دوره ؛ اینه که زودتر راه بیفتم ، امن تره .
همه مان ، دور میز مستطیل چوبی ای که وسط اتاق قرار گرفته است ، ایستاده ایم .
ــ بابا ، یه کم دیگه حالا بشینین ،
شما ها که بچه مچه م ندارین که بخواین از اون لحاظ مقید باشین .
اما مینا که تو صورت فیروزه میل به رفتن را جدی گرفته است ، در جواب اصرار
فرشاد ، می گوید :
ــ فرشاد جون ، بذار هر جور خوده شون
می پسندن ، بکنن .
فیروزه ،خودش را جمع و جور می کند و در حالی که مصمم است ، می گوید :
ــ ما م از دیدن شما سیر نمی شیم ،
ولی چاره چیه دیگه ، کارایی هستن که یه خورده وقت می برن ، اونم تو این همه
گرفتاری .
من ، چیزی اضافه نمی کنم و فقط با سر تایید می کنم . فرشاد ، توی گوشم به
آرامی می گوید :
ــ اینم یه جور تعریف آزادیه .
می خواهم جوابش را بدهم ، که با اشاره ی سر فیروزه ، حرفی نمی زنم . او به سمت
در می رود ؛ من هم پشتش راه می افتم .
ــ جدا دستت درد نکنه .
ــ دیگه باید ببخشین اگه کم و کسری
داشت .
ــ تعارف و این حرفا رو بذار کنار .
همه چیز عالی بود .
ــ به تهیه و تدارک هفته ی پیش شما
که نمی رسید .
فرشاد ، حرف همسرش را قطع می کند و به من می گوید :
ــ از صمیم دل ، برای هر دو تون
آرزوی یه زندگیه خوب و خوشو دارم .
ــ خیلی از لطفت سپاسگزارم ، اما . .
.
هنوز حرفم تمام نشده است ، که فیروزه می دود وسط حرفم و با لبخندی مهربان می
گوید :
ــ از شما چه پنهون ، این بهادر
اونقدر کم حرف و کم توقعه ، که فکر نکنم نشه باهاش خوشبخت شد .
سرم را پایین می اندازم و درحالی که گوشهایم از خجالت سرخ شده اند ، تشکر می
کنم . فرشاد ، با آرامشی که از چهره اش ، تراوش می کند ، می گوید :
ــ تو بحث که حریف خوبیه ؛ نمی ذاره
کار به جر بکشه .
مینا ، بلافاصله ، تو شکمش می رود و در حالی که به شوخی حرفش را می زند ، می
گوید :
ــ برعکس تو که به کسی رحم نمی کنی ؛
دوست و دشمن تو بحث واسه ت فرقی نداره .
ــ خب فدای اون اخم شکفته ت ، بحث ،
بحثه دیگه ؛ دعوا که نیس . بعضی وقتام بلند و کوتاه می شه .
ــ ولی آدم باید حواسش جمع باشه که
چه حرفی رو ، به چه کسی می زنه . چون آدم می تونه از یه دوست خوب آینده ، یه دشمن
تلخ بسازه .
ــ فرشاد که انگار از این جمله ،
چیزی فهمیده باشد ، نگاهی به فیروزه و من می اندازد و با دستپاچگی می گوید :
ــ آها ، پس بخاطر منه که دارین می
رین . یعنی بازم من پرچونگی کردم . آره ؟
فیروزه ، همانطور که بالا پوش گرمش را به تن می کند ، نگاهی به هردوشان می
اندازد ، و صمیمانه می گوید :
ــ نه بابا ، ما که بچه نیستیم . از
گپ زدن که بدمون نمیاد . واسه این چیزا هم از دوستامون چیزی به دل نمی گیریم .
داستان ، همون بود که گفتم . الان دیگه نزدیکیای دوازده س ، تا برسیم خونه و
بخوابیم ، میشه یک ـ یک ونیم ، فردام از ساعت هفت ـ هفت و نیم ، باید شروع کنیم به
راس و ریس کردن کارامون .
من هم به کمکش می روم و می گویم :
جدا این جوره . وگرنه که من از گپ زدن با تو خیلی لذت می برم ، یاد می گیرم ؛
حالا اینکه تو بعضی جاهاش با هم اختلاف نظر داشتیم ، که اشکالی نداره ، تازه
اگه عمیق تر بش نگاه کنی ، مفیدم هس .
فرشاد ، در حالی که حق به جانب ، خودش را نشان می دهد ، رو به مینا می کند و
با قاطعیت می گوید :
ــ عرض نکردم ؟ با این بهادر میشه
بدون هیچ مشکلی ، در مورد چیزایه جدی به نتیجه رسید .
دست های یکدیگر را می فشاریم و از هم خداحافظی می کنیم .
از در خانه که بیرون می رویم ، هنوز ، سرمایی حس نمی کنیم . از پله ها پایین
می رویم وخودمان را به در عمومی می رسانیم و بازش می کنیم . سرما ، اینجا خودش را
نشان می دهد . سوز تندی می آید . هواشناسی ، روزهای آینده را بسیار سرد پیش بینی
کرده است . روزها ، از منهای پنج درجه بالاتر نمی روند و شب ها به چهارده درجه زیر
صفر می رسند . همه می گویند ، امسال ، سال بسیار سردی می شود .
ما ، هنوز در اوایل سرمای زمستانیم .
ــ خوب شد اون لاستیکارو انداختیم
زیر ماشین !
ــ حالا برنامه ی فردا چی هس ؟
ــ مگه یادت نیس قرار گذاشتیم بریم
خونه ی داداشم اینا !
ــ آها ، واسه اسبابکشی .
ماشین را روشن می کنم و راه می افتیم . کمی که می رویم ، با باچند ترمز آرام ،
زمین را امتحان می کنم . لاستیک ها خوبند . نیم ساعتی راه پیش رو داریم . راه بدی نیست . ده دقیقه اش اتوبانی است ؛
باقی اش هم ، کمر بندی و داخل شهر .
ــ امشب ، گمونم هوا برفی بشه .
ــ آره این جور که هوا سرخه ، احتمالش
زیاده .
ــ راستی از فرشاد دلخور شدی ، نه ؟
ــ زیاد حرف می زنه ؛ حرفای بی سر و
ته . یه دفه از انقلاب حرف می زنه ، یه دفه از خوبی چیزایی که پیش از اون بودن .
یه دفه میگه خوبه که انقلاب شد . یه دفه به همه چیزش فحش می ده . تا می خوای خوده
تو با یه موضوع وفق بدی ، پریده رو یه شاخه ی دیگه ؛ اونم نه شاخه ی همون درخت .
ــ چاره ای نیس ، آدما همین جورن ، شاید
من و تو هم واسه ی کسایه دیگه این جوری باشیم .
ــ نه آخه ، آدم باید رو اصل موضوع ،
حرفش محکم باشه .
ــ اصل چیه ؟
ــ همین قضیه ی انقلاب مثلا . اگه
باید می شد ، که دیگه بعدش ، حرفایی مث خدا پدر اون بابا رو بیامرزه ، یا چه می
دونم ، اگه می دونستم این طوری میشه ، غلط می کردم تو خیابونا برم و . . . این
حرفا دیگه زیادی ین . اگه می گیم نباید می شد
و از همون اولشم غلط بود ، پس رو همون وایسیم . . .
اولین دانه های برف، شیشه ی جلو را لمس می کنند . تا به خودمان بیاییم ، ریزش
برف ، شدت می گیرد .
ــ ببین ، یه دفه عجب برف قشنگی
گرفته . . .
حرفش را قطع می کند و محو تماشا می شود . جاده ، خصوصی است ؛ دست کم از این
طرف که ما می رویم ؛ نه از پشت ، ماشینی دیده می شود ، نه پیش روی مان ، نور سرخی
به چشم می خورد .
ــ می دونی فیروزه ، دنیا واقعا
قشنگه . طبیعت ، حرف نداره . آدما خوبن .
نگاهم می کند و با مهر ، می گوید :
ــ تو قلب خوبی داری و با اون دنیا
رو نیگا می کنی . من اولش مث تو بودم . نه اینکه بگم تو بی تجربه یی ، منظورم اینه
که ، سختیه تحمل آدما و زمونه ی تلخو
نچشیدی .
ــ خب ، منم به اندازه ی خودم ، دردسر
و از این حرفا داشتم .
چیزی نمی گوید . اشک ، توی چشمش حلقه بسته است . می فهمم چرا . برف به تندی می
بارد . جاده ، یک دست ، سفید شده است . جلو چشم ، همه چیز زیباست ، انگار که از
میان ابرها می گذریم ؛ آرام ، لطیف و پر حس .
پیچ رادیو را می چرخانم . موسیقی
ملایمی پخش می شود . روی همین موج ، نگه اش می دارم .
راستی که هر انسانی ، راه خودش را در زندگی دنبال می کند .حس و حال هر کسی که
هم ، خاص خودش است .گاهی فکر می کنم ، خیلی می دانم . کیف می کنم . درست در اوج
کیف و سرمستی ام ، که می فهمم ، دامنه ی دانستنی خیلی بیشتراز فهم من فراتر می رود
.
فیروزه ، حتما بیشتر از من می فهمد . دلش دریای درد است ، ولی همیشه با روی
باز با سختی ها برخورد می کند . من شوهر دومش هستم . تو یک ساندویچ فروشی با هم
آشنا شده بودیم .آنجا کار می کرد . با یکی ـ دو برخورد ، صاحب دل من شده بود .
چطورش را خودم هم هنوز نمی دانم . برایم اهمیتی هم ندارد . پس از این که بار ها و بارها
به سراغش رفتم ، مرا جدی گرفت .
ــ ایکاش ، دل تو رو ، خیلی از این
آدما داشتن ، که ادعاشون میشه می خوان یه کاری واسه مردمه دنیا بکنن .
ــ خب ، حتما خیلی آدما هستن که دارن
واسه مردم مبارزه می کنن .
ــ من که چشمم آب نمی خوره . حرف
زیاد می زنن . از مردم محروم می گن ، حرفایی
که باد هوا هستن ؛ دست کم خیلی هاشون این جورن .
ــ بعضی وقتا حس می کنم خیلی نا
امیدی فیروزه ، ها ؟
ــ نمی دونم ، شاید . ولی هر چی باشم
، به وعده های تو خالی دیگه دل نمی بندم .
تا جمله ی دیگری می رود که در مغزم طراحی شود ، توجه ام به سمت راست جاده جلب
می شود .
ــ اونجارو نیگا کن ، انگار یه نفر
اون کنار وایساده .
فیروزه ، نگاهش را به سمت راست می چرخاند . تقریبا پنچاه متر جلوتر است .
ــ آره ، ولی نیگه ندار .
ــ شاید احتیاج به کمک داشته باشه ؟
ــ شایدم دزد یا قاتل باشه . ما
نباید تو این موقعیت این خطرو به جونه مون بخریم .
برای لحظه ای تو فکر فرو می روم . در همین اثنا از کنارش عبور می کنیم . نگاهی
به او می اندازم . پالتوی سیاهی بر تن و کلاهی بر سر ، تنها تصویری است که به قد
بلندش ضمیمه می شود و در ذهن من می نشیند .
ــ اگه واقعا به کمک جدی احتیاج
داشته باشه و ما تنها شانسش باشیم ، چی ؟
سکوت ما ، به موسیقی ، میدان وسیعتری می دهد . صدای موتور ، سکوت بیرون را می
شکند و برف ، همچنان با همان آهنگ ، می بارد .
ــ دور بزن !
دور می زنم ، بی که چیزی بگویم . با هم کلنجار نمی رویم . از اولش هم همینطور
بوده ایم . حرف هامان را پیش از اینها زده ایم . رویشان هم ایستاده ایم . بعضی از
دوستان وقتی این حرفها از من می شنوند ، می گویند هنوز اول کار است . با این وجود
هر چه می گذرد ، بیشتر ، یکدیگر حس می کنیم .
ــ حق با توست ، من خودمم داشتم مث
فرشاد می شدم . آدم ، زود می لغزه .
ــ حالا ولی اگه طرف راستی راستی دزد
یا قاتل باشه ، چی؟ یا اگه هفت تیر داشته باشه...
ــ هیچی ، بد آووردیم .
ــ به همین سادگی ؟ ممکنه واقعا همه
چیزه مونو از دس بدیم .
حرفی نمی زند .
حالا ، رو به رویش
قرار گرفته ایم . کمی که رد می شویم ، دور می زنم و کنارش می ایستم . فیروزه شیشه را پایین می کشد و به آرامی می پرسد :
ــ می تونیم کاری واسه تون بکنیم ؟
صورتش پیدا نیست .
عقب ایستاده است .
ــ می خواستم برم شهر .
لهجه ی خاصی دارد
، معلوم است که او هم مثل ما ، هنوز خارجی است .
ــ سوار شین ، ما می رسونیمتون .
تشکر می کند . به
ماشین نزدیک می شود . در را باز می کند وسوار می شود .
همان پشت ، سمت
فیروزه می نشیند . صورتش هنوز معلوم نیست .
ــ هوا بد جوری سرد شده ، نه ؟
فیروزه سعی می کند
سر صحبت را با او باز کند .
ــ بله .
ــ این برف البته
هوا رو کمی گرمتر می کنه ، ولی با این حال ، هوای زیر صفرو خنثی نمی کنه .
ــ همینجوره .
طرف ، گرم نمی
گیرد . کلاه را هم از سر بر نمی دارد . چهره اش معلوم نیست .
بی اختیار ، ترس
برم می دارد .فیروزه هم حرفی نمی زند . آ هنگ رادیو تغییر کرده است ؛ خاموشش می
کنم . برف ، آنقدر تند و درشت شده است که دیگر همه چیز به سیاهی می زند . جلو را
به سختی می بینم . سعی می کنم لرزش پاهایم را در اختیار بگیرم . گاهی وقتها به
هوای دیدن پشت ، نگاهکی به مرد سیاهپوش می اندازم . هیچ صورتی پیدا نیست . معیار
هایم به هم ریخته اند . اصلا چرا سوارش کردیم؟ ما که داشتیم به آن راحتی می رفتیم
. مگر ما مسوول کمک به دیگرانیم ؟ تازه ، آدم می تواند به دیگران کمک کند ، بدون آنکه
خودش را به خطر بیاندازد . به شدت پشیمان شده ام . از آن بدتر ، تاسف می خورم که چرا
فیروزه را هم مردد کرده بودم . این اعتقاد مسخره ی من به همبستگی و کمک به دیگران
، حتا با چشم بسته ، آخر کار دستم داد . هر لحظه منتظرم ، طرف بدترین کارها را با
ما بکند .
در همین هنگام ،
فیروزه ، سرش را به طرف من می چرخاند و می گوید :
ــ راستی یادت باشه ، صبح که رفتیم پیش خلیل ،
اون جارو برقی مونم ببریم .
ــ چشم .
ــ هیچ می دونی خلیل از تو خیلی خوشش اومده ؟
ــ جدی ؟
ــ آره ، می گفت
که تو خیلی صبور ی .
ــ خوبه .
ــ چیه ، تو هم مث مسافرمون تصمیم گرفتی تله گرافی
جواب بدی ؟
دستپاچه تر می شوم
. دلم می خواهد بگویم که این طور بی پروا صحبت نکند ، ولی جرات گفتن همین جمله را
هم ندارم .
ــ شاید هردو مون یه جور فکر می کنیم .
با این جمله ی
سردی که از پشت سر شلیک می شود ، دلم می ریزد .
فیروزه ، با لحنی
محکم می پرسد :
ــ ممکنه به من بگین که هر دوی شما در مورد چی
فکر می کنین ؟
ــ ترس ، غافلگیری ، تجاوز ، قتل !
با شنیدن این
کلمات ، دیگر همه چیز برایم روشن می شود . درست حدس زده ام .
فیروزه ، با همان
خونسردی و اطمینان در کلماتش ، بدون اینکه سرش را به عقب بچرخاند ، می گوید :
ــ اما تا اونجا که من همسرمو شناخته م ، اون به
آزادی ، انساندوستی و سالم بودن اندیشه ، فکر می کنه .
ــ این حرفا فقط تو خیاله تونه ، اونم تا وقتی که
، مرگ اون دورترا وایساده .
فیروزه نیشخندی می
زند و می گوید :
ــ ای آقا ، مرگ همیشه سایه به سایه ی ما قرار
داشته .
ــ تجاوز چطور ؟
ــ تجاوز همیشه یه قدم جلوتر بوده . ولی
ما هیچ موقع جرات به اعترافش نداشتیم .
ــ حتما هیچ وقتم نترسیدین !
ــ شما مارو نمی شناسین آقا . ما فقط
تو ترس عمر گذروندیم . ولی از همونم استفاده کردیم تا خرمونو از پل بگذرونیم .
ــ همون پلی که به نابودی ختم میشه
دیگه ، نه ؟
ــ همونی که از نابودی رد می شه ،
بله !
ــ پس شما زندگان جاودانی هستین ،
بله ؟
زهرخندش نفسم را بند می آورد . دیگر ، پاهایم در اختیار اراده ام نیستند. تلاش
می کنم حرفی بزنم ، انگار ، زبانی در دهان نیست .
ــ ما فقط هستیم . خیله کمه . ولی
قدر همین یه ذره رو هم می دونیم .
ــ ترسو هایی که میذارین همه کاری
باهاتون بکنن . هم الکی خوشین ، هم نا
خوش .
ــ بهتر از خودکشی و وادادنه که
.
ــ چهار تا آدم نمی تونین کنار هم
بشینین یه تصمیمی بگیرین که خواسته ی همه تونو تامین کنه . اگه همچین اتفاقی یم
بیفته ، اول چهارتایین ، بعد دو تا میشین ، بعد یکی ، بعدم اون یکی با خودش قهر می
کنه ، همون میشین که از اول بودین ، هیچی
. یه هیچی یه گنده .
فیروزه ، درست قطب مخالف من حرکت می کند . انگار هرچه از من کم می شود ، به او
اضافه می شود .
منطقی تر ، قاطع تر و پیش از همه ، با آرامشی که درست در مقابل خشم کلمات شبح،
حرکت می کند ، می گوید :
ــ و ، دوباره از همون هیچی ، یکی در
میاد ، بعد دو تا ، بعد سه تا ، بعد صد تا . . .
ــ که چی ؟ تا دوباره صدتا صدتا و
هزارتا هزارتا همدیگه رو تیکه پاره کنین ؟
ــ نه ! تا دوباره اونایی که این
کارا رو می کنن ، رسوا و بی اعتبار کنیم .
ــ اما همونایی رو که رسوا می کنین ،
از خوده تونن !
ــ واسه ی اینکه ما همینیم .
ــ اون وقت شما ها از آزادی حرف می
زنین ؟
ــ دقیقا به همین خاطر از آزادی
دفاع می کنیم و همه چیزه مونو پاش می ذاریم .
ــ بازم رسیدیم سر خونه ی اول ، خونه
ی رویاها و خیالبافی های بی آینده .
فیروزه ، سرش را به طرف من می چرخاند و با تبسمی پر مهر می پرسد :
ــ خسته که نیستی ؟
ــ نه ، چطور مگه ؟
ــ آخه این دوستمون ، چند بار صدات
کرد ، چیزی نگفتی ، گفتم شاید یه جوری کسل باشی .
از تو آینه ، با تردید ، نگاهی به پشت سرم می اندازم ، می بینم آقای میانسالی
با لبخندی بر صورت ، دارد نگاهم می کند .
ــ بی نهایت سپاسگزارم که سوارم
کردین .
ــ خواهش می کنم ، وظیفه مون بود .
ــ راستش ، من به مکانیکی هیچ رقم
وارد نیستم . ماشینم که خراب شد ، اونم تو این هوا و بر و بیابون ، حسابی ماتم
گرفته بودم . چندتا ماشین رد شدن ، هرچی دس تکون دادم ، کسی نیگه نداش . البته
زیادم نمی شه بهشون ایراد گرفت ، خودمم شاید همون کارو می کردم .
یواش یواش به خودم می آیم .
ــ شما هم انگار مال این طرفا نیستین
؟
فیروزه ، در حالی که گردنش را به سمت مسافر چرخانده است ، این سوال را کرده
است .
ــ نه ، منم از کشور همسایه ی شما میام ، یه بیست سالی هس که با خونواده م
اینجا زندگی می کنم .
ــ راضی هستین ؟
ــ هیچ جا وطن نمی شه ، ولی آدم وقتی
به هر دلیلی مجبور به ترک اون میشه ، خوده شو با خونه ی تازه ش وفق می ده . زندگی
باید ادامه پیدا کنه .
به شهر می رسیم . با هزار تشکر ، از ما جدا می شود .
ــ خب ، پسر خوب بگو ببینم ، چی شد
یه دفه رفتی تو خودت ؟
با اینکه به خودم آمده ام و پذیرفته ام که شبحی در کار نیست ، اما ترسی که در
وجودم نشسته است ، آنقدر قوی است که نمی گذارد در موردش صحبت کنم ، حرف را عوض می
کنم و می گویم :
ــ ولی باید زودتر بخوابیم که به کارای فردامون برسیم .
ــ آره ، ولی جواب من این نیست .
ــ آخه چیزی نبود .
ــ مطمئنی ؟
ــ آره ، آره . . .
و ، در این هنگام ، به چشم های ناراضی او دقیق می شوم . انگار ، آینه است .
دارم دروغ می گویم . آن هم به کسی که ادعا می کنم از خودم هم بیشتر دوستش دارم .
یک دفعه بغضم می ترکد ومی زنم زیر گریه ، او هم بی تامل ، مرا در آغوش خودش می
گیرد و می گذارد گریه کنم .
آرام که می شوم ، داستان را برایش تعریف می کنم .
ــ راستش تا جایی که به سوار شدن اون
آقا مربوط میشه ، اومد تو ، همون اول کلاهشو ورداش و با حالتی التماسی تشکر کرد .
من باهاش حال و احوال کردم و اون از لطف و انساندوستی تو صحبت کرد . بعد ، یکی ـ
دو بارم راجع به کجایی بودن و این موقع شب در راه بودنمان از تو پرسید ، که چون تو
چیزی نگفتی ، من جوابشو داد م . اونجام که صدات کردم ، دیدم دیگه خیلی بده اگه
بازم جوابه شو ندی.
ــ هنوزم باورم نمی شه . حالا نمی
دونم این که الان توشیم درسته یا این خواب خوب اون قبلی یس . می فهمی چی شده
فیروزه ؟
دست هایم را دوباره می گیرد ، مرا به طرف خودش می کشاند ، گونه ام را می بوسد
و در گوشم می گوید :
ــ خیلی چیزا هستن ، که آدم نمی دونه چی ین ، بذار ببینیم بعدش چی پیش میاد .
این موضوع ، چیزی نیس که الان در
موردش به جواب برسیم .
حرف هایش ، مرا به آرامش نزدیک کرده اند . دستم را دور گردنش حلقه می کنم و با
تبسمی که پیام محبت و سپاس مرا به او منتقل کند ، می گویم :
ــ می دونی تو قهرمان قصه بودی ؟
سرش را به سینه ام می چسباند و درحالی که پایش را روی برف های جلو منزل می ساید ، می گوید :
ــ تو این قصه ، قهرمان زیاده .
افسوس که خیلی هاشون ، سر جای خودشون قرار نمی گیرن . اینم قصه ی تاریخه ، خوب و
بدشم همینه که هس .
در را باز می کنم و پشت سر او، راه می افتم .اما پیش از اینکه در را پشت سرم ببندم ، سرم را بر می گردانم و برای
لحظه ای به سفیدی خیابان خیره می شوم . انگار کسی را جستجو می کنم .