اکبر محمدی
اسماعیل خویی
گرفتند، بردند او را
به زندان، به زنجیر بستند.
گفتیم: " بازی ست! "
به زیر شکنجه،
کشیدند ده ناخن از دست و ده ناخن از پاش
و انگشتهایش، یکایک، شکستند.
گفتیم: " بازی ست! "
به تحقیر و تعزیر،
سراپای او را به شلاق خستند.
گفتیم: " بازی ست!
خود، ایشان علم کرده اندش.
برای به خدمت گرفتن به روز مباداست
که می پرورندش. "
سرانجام،
جوان را
به مقراض
جهل و جنون
رشته ی زندگانی
گسستند،
و بر کُشته اش کرکسان شریعت نشستند.
بدینسان، رسیدیم
در این پهنه ی جنگ ِ هر روزه ی ِ
ننگ با نام
به پایان ِ بازی.
و ماییم اینک
در اینجا
پریشیده انبوهی از شرمساران
فرومانده در ژرفه ی ِ چاه ِ کژ
باوری ها و کژداوری ها.
و آنک، در آنجاست
او،
راست قامت تر از سرو
بالنده بر قله ی سرفرازی.
" شهید " اش مخوانید:
شهید ار نظر بآسمان در خدا می کند،
و ازخاک و از مردم ِ خویش خود را
جدا می کند.
کرامات ِ او، چون مقاماتش، ارزانی ی فوج ِ ارزانیان باد:
به راه خدا گر کسی کشته آمد
و یا کشت.
یکی جان فروش است یا جانی است او،
و پست و پلید است و زشت است:
که او، گر فدا می کند جانی از خویش یا دیگری
در تمنای باغ بهشت است.
و ما را نه جز نفرت از جان فروشان
و از جانیان باد.
به خون خفتگان ِ ره ِ حق و آزادی ی
مردمان دیگرند:
دلیران ِ انسان گرایی چو مسعود و
پویان و
پوینده و
بیژن و
خسرو و
اشرف و
شکری و
فاطمی و
جهانگیر و
مسعود و
ستار و
حیدر عمو اوغلی و
کسروی و
جهانبانی و
داریوش و
شرفکندی و
اشرف و
بختیار و
سعید و
نیوشا و
توماج و
مختاری و
پارسا و
سعیدی و
پروانه و
مصطفا و
رضایی و
کیوان و
موسا و
مرضیه و
اکبرند...
و از هر شماری که پنداری افزون
ترند.
درود ِ همه مردمان در درازای تاریخ
برایشان و بر همرهان و به هم
آرمانان شان باد.
دوم اوت ۲۰۰۶
بیدرکجای لندن