دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۶ - ۱۹ نوامبر ۲۰۰۷

باور نمی کنيد؟! الله اکبر!

 

در جائی، پيرمردی به درختی پيرتر از خودش تکيه داده است.

درجائی، کودکی کنارجويی نشسته است و دارد با انگشتان استخوانی اش، رؤياهای بزرگی اش را، بر آب میزند.

ازجائی، عابری می گذرد و با لبخندی گنگ، به ساعتش نگاه می کند.

صدای قدم های کند و سنگين عابر، ديوار رؤيائی کودک را می لرزاند.

کودک به خود می آيد.

سرش را بلند می کند.

عابر از خط نگاه او می گذرد.

کودک سايه ی او را می بيند که دارد قد می کشد.

عابر برمی گردد و به کودک نگاه می کند.

نگاه کودک، پرپر زنان، در چشم خانه های عابر می نشيند.

عابر فرياد می کشد.

کودک فرياد می کشد.

پيرمرد چرتش پاره می شود و دست هايش را پشت سرش قلاب می کند تا...... رگ های گردنش را بشکند و می شکاند و پس از آن، در آرامشی مطمئن، دوباره به درخت تکيه می دهد.

کودک نگاه می کند وهمه جا را سياه می بيند. عابر، چشم های او را  با خود برده است و به  جای آن،  دو مخروط سياه  برجای گذاشته است که در اعماق آن دو مخروط،  پيرمردی،  به درختی تکيه داده است.

کودک از جايش بر می خيزد.

پيرمرد از جايش بر می خيزد.

کودک به راه می افتد.

پيرمرد به راه می افتد.

دو مخروط سياه، از چشم خانه های کودک، فرومی لغزند  و می غلتند و می غلتند و می غلتند تا........می رسند  به مرکز مالکيت چهار خيابان و.......انفجار!

 باور نمی کنيد؟! الله اکبر!

ازحاشيه ی خيابان، موجودی مچاله شده که بوی سوختگی را با خود می آورد، می دود به سوی کودک  و با صدائی که شبيه بر خورد مالکيت چهارخيابان است،  فرياد می زند: ( چهار راه اصلی، در خيابان بزرگ کجا است؟).

کودک، چشم هايش را که اکنون، از اندوهی سرخ پر شده است،  با دست های تاول زده اش می پوشاند و می گويد : ( نمی دانم).

دستی خشن، او را، با خشونت به گوشه ای پرتاب می کند و "او"، هستی گره خورده اش را می بيند که در امتداد آمرانه ی انگشت اشاره ای،  به راه افتاده است تا........ کوچه ای دهان می گشايد و او را به درون خود می کشاند؛  کوچه ای که در انتهای آن، هستی شب و روز، در مرزی مسين،  با هم در جدالند.  بازتاب نگاهش، سنگين است؛ سنگين از بار فاجعه؛ فاجعه ی بن بست.  سکوت تمام وجودش را پر می کند و جهان، در پشت پيشانيش، باژگونه می شود.

باور نمی کنيد؟! الله  اکبر!

به ديوار تکيه می دهد.  کوچه، در هيئت غاری به درون چشم خانه هايش می دود؛ غاری که در انتهايش مسجدی ايستاده است؛ مسجدی با دست هايی بلند تا ناف آسمان که... ...بينائی سرخش با سياهی ای قيرگونه در هم می آميزد و اندوهی بی رنگ در رگهايش می دود  و جهان وارونه ی پشت پيشانيش، دو باره، وا رونه می شود.

باور نمی کنيد؟! الله اکبر!

پيرمرد، از پشت مسجد، بالا می آيد، با هاله ای شيری رنگ برگرد چهره اش و درختی که بر شانه حمل می کند. لحظه ای روی گنبد می ايستد، گرد و غبار را از خودش میزدايد و پائين می رود تا..... صدای قدم هايش در غار می پيچد و از هر گوشه ای، سايه ای به درون می خزد و سايه ها ، گرد درخت جمع می شوند و دور خود شان، حلقه وار می چرخند و پای برزمين می کوبانند؛ سنگين و موزون و پرطنين.

باور نمی کنيد؟!  الله و اکبر!

پيرمرد، شاخه ای را می گيرد و از درخت جدا می کند.

شاخه، نی لبکی می شود. 

به درخت تکيه می دهد.

درون نی لبک می دمد.

صدائی شنيده می شود؛

از دور دست ها؛

ازبالا،

از پائين،

از چپ،

از راست؛

از همه جا.

سايه ها به حرکت در می آيند.

از زمين کنده می شوند.

بالا می روند  تا......  زير سقف و فرو می افتند.

باور نمی کنيد؟!  الله اکبر!

پيرمرد، ناگهان از دميدن درون نی لبک باز می ايستد.

سايه ها متوقف می شوند.

 پيرمرد، با انگشت اشاره اش، رو به انتهای غار اشاره می کند.

سايه ها به زانو می افتند.

پيشانی بر زمين می سايند.

از انتهای غار، کودکی می آيد، با چشم خانه هائی تهی از چشم  و فواره های خون ، از پس هر قدمی که بر می دارد.

باور نمی کنيد؟! الله اکبر!

کودک به جلو می آيد تا..... پيرمرد  او را در آغوش می گيرد و صورت و شانه هايش را می بوسد و سپس،  دستش را می گيرد و می برد به کنار همان درخت ؛ درختی که حالا، ساقه هايش سقف را شکافته اند.

باور نمی کنيد؟! الله اکبر!

پير مرد،  چشم های کودک را با دستمالی می پوشاند و در گوش او، چيزی را  زمزمه می کند که شبيه هيچ چيز نيست.

باور نمی کنيد؟! الله اکبر!

پيرمرد خودش را به کناری می کشاند و آنگاه،  صدای  هفتاد هزار مسلسل، سکوت را می شکند و خون فواره می زند؛

در نزديک،

در دور،

در بالا،

در پائين،

در چپ،

در راست،

در همه جا.

باور نمی کنيد؟!  الله و اکبر!

دستمال فرو می افد.  کودک چشم هايش را می مالاند؛ انگار که دارد از خوابی هزاران ساله بيدار می شود.  به خود می آيد.  به اطرافش نگاه می کند. خويشتن "خود"اش را می بيند که بر بلندی تپه ای، مشرف بر شهری ايستاده است؛  شهری که دارد به زمين فرو می رود؛

 آرام،

آرام،

آرام.

باور نمی کنيد؟!  الله اکبر!

 

سيروس "قاسم" سيف

www.cyrusseif.blogspot.com