تقدس ، تعصب و خشونت
حميد حميدي
Hamid.rhamidi@gmail.com
"تقدس چيست" .؟ تفكري، و يا عده اي دوست دارند در يك
دوره مشخص تاريخي بمانند. عده اي پيشرفت را دوست ندارند و چون در گذشته مانده اند
، ديگران را با ايستائي خود اندازه مي گيرند و چنانچه با ايشان همراهي نگردد ، به
خشونت روي مي آورند.
"تعصب از كجا
ناشي مي شود" .؟ براي تبين مفهوم
تعصب ،به دو مولفۀ اساسي اشاره ميشود :
1-
مجهول بودن :
تقريبأ تمامي پديده ها
ئي كه در طول تاريخ بشر مجهول بوده اند ، با دو رويكرد مواجه بوده اند. يكي رويكرد
پرسشگري ، تحقيق ، كشف و پيشرفت و ديگري رويكرد نا پرسشگري و تقدس گرائي و ايستائي
در يك دوره مشخص .
2-
راز آلود بودن و عدم شفافيت:
در اين حالت نيز همان
وضعيت مجهول بودن تحقق مي يابد ، ضمن اينكه، پديده مورد نظر ماهيتي راز گونه نيز
خواهد داشت.
پاسخ اساسي به پرسش
هاي فوق در حوزه علوم جامعه شناسي و روان شناسي نهفته است. ولي در طول تاريخ بشر و
هم چنين در ميهن ما ،پديده "تقدس" در حوزه علوم اجتماعي با
"خشونت" همراه بوده است.
" تقدس گرايان
متوسل به خشونت مي شوند براي دفاع از مقدسات" و " متوسل به مقدسات مي
شوند براي دفاع از خشونت" (نقل به مضمون از آقاي ملكيان)
همانگونه كه اشاره
گرديد ، راز آلود بودن يكي از مولفه هاي تقدس و تعصب مي باشد. در تبين پديده مقدس
،تقديس گر مي داند كه مخاطب خود را فريب مي دهد و به همين دليل در بيان خويش از
متد راز آلود استفاده مي كند و همواره مخاطبين خود را بدان جهت كه تقدس مجهول است
،به سكوت فرا مي خواند. در اين حالت ترس حاكم ميشود و تقديس گر به كمال مطلوب دست
مي يابد.
در حوزه اجتماعي براي
تقدس ، ابتدا ء بت ميسازند ، بعد آن را مي تراشند و در نهايت به آن تسليم شده و او را سجده مي كنند. متاسفانه تاريخ
ميهن ما نيز از اين قاعده مستثني نبوده است.
اول رضا خان مير پنج
بود / رضا شاه/ رضا شاه كبير/ و در نهايت توسط تقدس گرايان به عنوان شخصيت يك قرن
اخير معرفي ميشود. .
اول محمد رضا پهلوي/
شاهنشاه آريامهر/ بزرگ ارتشاران / بعد هم سايه خدا ( خدا – شاه- ميهن)
اول آقاي خميني /نايب
الامام / امام خميني / بعد روح خدا
اول آقاي خامنه اي /
حجت الاسلام خامنه اي / مقام رهبري/ مقام معظم رهبري / بعد مقام عظماي رهبري ( نقل
به مضمون از سايت عنكبوت)
كمي به گذشته باز
گرديم ، به 20 سال پيش . به جنگ مي گفتند
" دفاع مقدس" و وقتي به جامعه مان نظري مي افكنيم ، به مجموعه اي از
مفاهيم مقدس بر مي خوريم.
" دفاع
مقدس" – " مرگ مقدس" – "خون مقدس" – " وظيفه
مقدس" – " آدم مقدس" – "كشور مقدس" –" خاك
مقدس"- و.........
اين مفاهيم ايجاد
ميشود تا به مخاطبان بگويند :
" ورود به حوزه
مقدس ممنوع است. "
مخالفت و يا كنكاش
و اظهار نظر مخالف با هر پديده مقدسي ، " خيانت " محسوب مي شود.
. همين امروز آقاي احمدي نژاد ، مخالفين ساست هاي هسته اي را " خائن"
ناميد. مرغ تقدس گرايان يك پا بيشتر ندارد. و همواره بر آنند كه حرف مرد يكي است.
خاصيت اين تفكر همين است. ايجاد فضاي ترس و ديگران را به ستايش خود و افكار خويش
فراخواندن. براي بود- خود و توجيح افكار- خود ، پديده مورد نظر را مقدس جلوه دادن و مخالفين خود را " ضد مقدسات"
ناميدن.
كشور – دين – رهبر و
يا رهبرانشان، ابزاري براي بستن زبان مخالفين مي شوند. فقط خود و افكار خود را
درست مي شمارند و آن را بعنوان " وظيفه " و يا "اولويتي" كه
پيشواي آنان، بر گردن ايشان نهاده ، تلقي
نموده و خود را يگانه دلسوز معرفي مي نمايند.
تاريخ ميهن ما نشان
داده كه بر خلاف اين متظاهرين ، آناني كه
دغدغه واقعي كشور- دين- و انسانيت را
داشته اند ، از سوي همين متعصبين و تقدس گرايان، بيشترين ضربات را در طول
تاريخ دريافت نموده اند.

"تقدس" تعصب
مي آورد . "تعصب "، حاشيه تحمل و بردباري را كاهش مي دهد و تبديل به
رويكرد "خشن" مي گردد. "خشونت در كلام" ، "خشونت در
رفتار" و ناديدن هيچ به غير از خود .
"تقدس گرا"
با چشم ها و تفكر بسته، پاي بر زمين مي كوبد و انگشت اشاره را به تهديد نشان مي
دهد.
به راحتي نظرات و
تمايلات ديگر را نفي مي كند و حقيقت را فقط و فقط در داشته هاي خود حستجو مي كند. تمامي اين اتفاقات زماني پديدار ميشود
كه همۀ پديده هاي پيراموني آن در حركت و
پويايي قرار دارند و "متعصب" در جا ميزند و دچار "سكون" در
تمامي حالات و رفتارها ميشود .
تفكر
"متعصب" ،فقط همان حقيقت قابل قبول خويش را مي بيند و ذهنش در افق هاي
دور بدنبال هيچ چيزي نمي گردد. . "سكون" در مدار بسته به "تقدس" تبديل ميشود و "تقدس گرا" براي اثبات درستي و صحت تفكر خويش ، از توسل
به هر وسيله اي روي گردان نمي شود . به همين دليل است كه "تقدس " و
" تعصب" ، پيش نياز "خشونت" ميگردند . فرد متعصب در يك مدار
بسته قرار مي گيرد و هرگز براي او اين امكان ايجاد نميشود تا بدين نكته دست يابد
كه:
" هيچ چيز مقدس
نيست".
نگاه "اركون"* به تقدس
"محمد ارکون"، متفکر الجزايري تبار فرانسوي دو
مفهوم "نا انديشيده" و "انديشه ناپذير"
را در تحليل تاريخ انديشه و سياست توأمان به کار برده است.مراد او از طرح "نا انديشيده" در قلمرو
تاريخ انديشه و سياست امري است که در چارچوب ساختار فکري و الزامات قدرت سياسي دوره اي از
تاريخ، به واسطه ساز و کارهای ايدئولوژيک، انديشيدن و گفتن و نوشتن درباره آن موضوع
ممنوع مي شود و آن امر را تبديل به موضوعي نا انديشيده مي کند، و چه بسا اگر مجال
مي بود و مورد پژوهش و چانه زني در عالم انديشه و سياست واقع مي شد، انديشه گسترده
تر و جدي تر پديد مي آمد و تحولات ديگري در عرصه سياست رخ مي نمود.. به نظر او
پرونده اين گونه مسائل، نه از راه مکالمه و قدرت استدلال و منطق، بلکه از راه نيروي مسلح،
قهر و غلبه سياسي بسته شد و نا انديشيده ماند. اما مراد او از عرصه "انديشه
ناپذير" امري است که انديشيدن به آن در چار چوب ساختار فکري عصري نه ممنوع که
ممتنع است. اين امتناع نه حاصل اجبار و الزام قدرت سياسي و ايدئولوژيک که زاده نفس
پيش فرض ها، بنيادها و مسلمات و مباني آن ساختار فکري است. مثلا مفهوم بشر به معناي
مدرن آن که حقوقي وراي تقسيم بندي ديني- قومي –فرهنگي و زباني براي آدمي قايل است، براي يک
مسيحي و مسلمان سده هاي ميانه، انديشه نا پذير بوده است. حتي در درون فرقه هاي يک دين
نيز چنين بوده است؛ براي مثال در جامعه سني، انسان سني و در جامعه شيعي انسان شيعي است که
کاملا بر خوردار از همه مزايا و حقوق شهروندي مي تواند باشد.به نظر ارکون، اين دو عامل باعث شده است که
در تاريخ نويسي و تاريخ نگاري
روش روايت گرانهء خطي، به گفتهء هابر ماس، تک بعدي و وابسته به قدرت و الزامات ساختار فکري غالب،
حاکم گردد و زمينه ساز حاکميت مطلق يک قدرت به واسطه الزامات سياسي و ايدئولوژيک
ناشي از آن گردد.و از نظر سياسي و فرهنگي، به حذف و طرد نيروهاي پيراموني و دور از قدرت
مرکزي منجر گردد . ارکون به طور خاص در نقد ساختار قدرت در کشور هاي عربي به اين نکته ارجمند
اشاره مي کند که تمرکز گرايي و الزامات سياسي و ايدئولوژيک ناشي از آن، موجب
شده است که به جاي تکثر گرايي، شعار ملت واحد، زبان واحد و حزب واحد مبناي سياست و
اعمال قدرت قرار گيرد. او مي افزايد که اين صورتبندي از
گفتمان سياسي و اعمال قدرت بر مبناي آن، موجب شده است که ملت و
فرهنگ ملي به معناي مدرن آن به
عنوان مثال در مغرب بزرگ (الجزاير، تونس و مراکش) که داراي اقليت بزرگ بر بر هستند، به وجود
نيابد. بلکه عشاير و قبايل، ساختار عشيره اي و قبيله اي خويش را با منافع و علايق متضاد و
نا هماهنگ شان حفظ کنند؛ پيوند قبيله اي و طائفه اي برتر و قوي تر از پيوند ملي
بوده و بدين جهت مفهوم مدرن شهروندي هرگز تحقق پيدا نکند. در
اين کشورها تنها دستگاه اجبار دولت است که قبايل و طوائف و اقوام مختلف را در کنار هم به
زور و اجبار نگه مي دارد و اعمال سلطه مي نمايد.اگر اين دو مفهوم ياد شده را در تحليل تاريخ
انديشه و سياست، در کشور خود به کار
ببنديم، معلوم خواهد شد که عرصه هاي "نا انديشيده" و "انديشه
ناپذير" ناشي از الزامات
قدرت سياسي و ساختار فکري غالب، تا به چه اندازه وسيع و وحشتناک است و معلوم خواهد شد که چگونه به
حذف، طرد و کتمان گروه هاي قومي، مذهبي و فرهنگي اي که با مرکز و کانون قدرت به نوعي
فاصله و تمايز داشته اند انجاميده كه اين خود موجب بحران مشروعيت و هويت تداوم و
مانع از تشكيل فرهنگ ملي وزير بناي اساسي آن، يعني جامعه مبتني بر حقوق شهروندي (شهروند نه
رعيت...) گرديده است. نکته مهمتري که در تداوم اين پژوهش و صورت بندي گفتمان مبتني بر آن،
روشن مي گردد ، غفلت هاي
راهبردي و استراتژيکي است که در صورتبندي موجود از گفتمانهاي سياسي و ايدئولوژيک اعم از مذهبي و
ملي وجود دارد . به همين دليل است كه اين مشكل براي بسياري از نخبگان سياسي کشور
به درستي روشن
نشده و به عبارتي، همچنان نا انديشيده و حتي انديشه ناپذير باقي
مانده است. گفتگو
دراين حوزه، نزد بخش زيادي از ما ايرانيان ،در بهترين حالت بر تماميت ارضي، تمرکز قدرت، و نه تفاوت هاي قومي و مذهبي تکيه مي کند. غفلت و
خطاي استراتژيک اين گفتمان اين است که در ذهن خود آگاه روشنفکران و مباحثه کنندگان آن
جايي براي تکثر گرايي قومي و فرهنگي وجود ندارد و حقوق شهروندي را به گونه اي تعريف و در
مقام عمل تعقيب نمي کند که ستمها و تبعيض هاي قومي و مذهبي در قدم اول تضعيف و در
نهايت بر چيده شوند. در حقيقت اين گفتمان از يک بي عدالتي دروني در رنج است؛ از
يک سو بر فرهنگ ملي تکيه مي کند و از ديگر سو شجاعت و دليري لازم را در تعريف
حقوق شهروندي به گونه اي که در آن هر گونه تبعيض قومي و مذهبي متنتفي دانسته شود،
ندارد. گاهي آنچنان در دام
ناسيوناليسم سنتي، تمرکز گرايي
و اقتدار گرايي گرفتار مي آيد که مطالبات حقوقي و فرهنگي قوميت ها را معادل با فرقه گرايي،
ناقض استقلال و تماميت ارضي کشور قلمداد مي کند. در اين گفتمان ودر وضعيت افراطي آن، ملت گرايي، تمرکز گرايي و
اقتدار گرايي
به صورت اسطوره ها و "تابوهاي" نقد ناپذير در مي آيند که حتي قرباني
هزاران انسان
بي گناه را در پاي آنها توجيه مي نمايند..در گفتمان مذهبي نيز تفاوت هاي قومي ناديده
گرفته مي شود
و جايي براي آن وجود ندارد و صرفا با يک سلسله توصيه هاي کلي اخلاقي صورت مسأله
را به عنوان يک مشکل ناديده مي
گيرند، حال آنكه در درون خود، عميقا بر
تفاوتهاي مذهبي،
که منجر به تفاوتهاي قومي و بر تعريف
تبعيض آميز از حقوق شهروندي متکي مي باشد، باور دارند.
حاصل اينکه در اغلب گفتگو هاي
ما، تکثر گرايي قومي و مذهبي، تعريف عاري از تبعيض از حقوق شهروندي همچنان نا انديشيده
و انديشه ناپذير مانده است.اگر بخواهيم وضعيت غالب بر اين گفتگو ها را در سطح عميق تر تحليل کنيم
ناگزيريم که به عالم قدرت و ايدئولوژي هاي معطوف به آن و به پيش فرضهايي که در
ساخت اين تفكرات ريشه دارند، توجه کنيم. عامل قدرت به واسطه
ايدئولوژي اي که، در آن ملت گرايي، تمرکز گرايي، اقتدار گرايي و حفظ تماميت
ارضي به نحو مطلق تقديس مي شود خودش را باز توليد کرده و به آنها قدسيت بخشيده
است. ناگفته پيداست که قدسي شدن قدرت، به واسطه ايدئولوژي هاي معطوف به آن موجب مي
شود که از نقد و انتقاد مصون بماند و مجال حذف و سرکوب کساني را که قدسيت آن و
ايدئولوژي هاي معطوف به آن را زير سوال مي برند، و آن را نا عادلانه مي خوانند،
فراهم آورند. البته از اين سخن نبايد گمان برد که قدسي شدن قدرت تنها در سايه
ايدئولوژي هايي که رنگ و بوي مذهبي دارند ممکن مي شود بلکه ، افسانه و اسطوره قدرت،
تمرکز گرايي و اقتدار گرايي
ناشي از آن در کشور ما نتايج و پيامدهاي ذيل را داشته است:
1- در تاريخ نگاري، هويت قومي
وابسته به قدرت دولتي به صورت تک بعدي و خطي وسيعا تبليغ شده و کوشش شده تاريخ کشور يکدست
ساخته شود و براي احياي هويت ناسيوناليستي زمينه هاي قوی فراهم کرده است. به عبارتي مي توان گفت که
قدرتهاي مستقر در کشور به واسطه
تاريخ نگاري، اين پروژه را به پيش برده است.
2- در عرصه عمومي و حوزه سياست ،منشاء
سوء فهم ها و جزميت هايي کثيري شده و موجب شده ،
که عرصه قدرت و ايدئولوژي معطوف به آن، به اسطوره ها و تابوهاي نقد ناپذير تبديل
شوند. تا به آنجا که در دوره
کنوني گروه هاي سياسي
اي که مشروعيت شان را در بستر
آن آموزه ها جستجو مي کنند هر گونه مصالحه را بر سر آنها مجاز نمي شمارند.
لذا تعدادي عمدأ و يا از روي در نيافتن منظور اصلي اين حرکت، تعبير ها و بر داشت هاي ناروايي از
آن به دست داده اند.بسياري، آن را حرکت قوم گرائي و ناسيوناليستي و تنگ نظرانه دانسته و يا آن را حرکت تفرقه گرا ناميده و در بعضي حالات به بيگانه وابسته و منسوبش کرده
اند. اينها بخشي از موانع پيش رو در
حداقل 100 سال گذشته ميباشد و بخش زيادي
از ايرانيان را از حال در گذشته نگاه داشته است. حال آنكه در شرايط دشوار كنوني ،تلاش
ما مي بايست متوجه اين باشد كه: به دنيا
بفهمانيم که ما خواهان ايراني يكپارچه با يک حكومت متكثر و فراگير ملي( با مشاركت همۀ ايرانيان) هستيم که نه تنها با همسايگان خود، بلكه در عرصه مناسبات جهاني نيز هيچ مشکلي با هيچ كشوري نداشته باشد و سياست هاي آن در
داخل معطوف به توسعه پايدار و عدالت و در خارج از مرزهاي
ايران معطوف به صلح و همزيستي مسالمت آميز باشد.(پايان)
*محمد اركون به سال 1928 در روستايي كوچك در
كابيل به دنيا آمد. خانواده فقير، سنتي و مذهبي اركون از «افراد
فرودست» سلسله مراتب قبيلهاي بنييني بودند. زبان اطرافيان وي عربي نيست، بلكه به
زبان كبيل سخن ميگويند و اسلامي كه بدان اعتقاد دارند بسيار تحت تاثير اعتقادات
بربري نياكانشان قرار دارد. با اين وجود از سال 1880 مدرسه ابتدايي به سبك ژول فري در
روستاي اركون وجود داشت. مشابه اين مدرسه در سراسر خاك فرانسه وجود داشت كه در
آن زمان الجزاير را نيز شامل ميشد.
كودكي محمد اركون، كه برادر ارشد در ميان 8 خواهر
و برادر بود ( برادر ديگر در
سن
6 سالگي از دنيا رفت)، در دنيايي زنانه سپري شد. پدرش در يك خواربارفروشي در روستاي «عين العربا» كار
ميكرد كه در منطقه مهاجرنشين فرانسوي در شرق اوران قرار داشت. در 15 سالگي محمد به قصد ملحق شدن به پدرش، روستاي
زادگاهش را ترك كرد.
وي تا آن زمان ملاقاتهاي اندكي با پدرش
داشت و بيشتر مواقع نقش «مرد» خانواده را بازي ميكرد. اين مهاجرت اولين ضربه روحي را به وي وارد
كرد؛ چرا كه اركون خود را در محيطي
يافت كه بربري بودن او تحقير ميشد و او را به خاطر بربر بودن به سخره ميگرفتند. در عين حال
بايد سطح زبان عربي و فرانسه خود را بالا ميبرد تا در جامعه پذيرفته شود.
او به تدريج معناي «در اقليت بودن» را درك ميكند:
« خط سير من، خط سير فردي از
اقليت
است: اقليت در الجزاير، در كابيل كه امروزه نيز در اقليت است و هميشه چنين بوده است. در الجزاير
بايد زبان فرانسه و عربي را فرا ميگرفتم. براي من زبان عربي، زبان دوم محسوب ميشود و
زبان مادريام نيست.
اين امر مشكلات بزرگي برايم ايجاد كرد و در
مقايسه با دوران كودكي و بخش مهمي
از
نوجوانيام كه در روستاي كوچكمان گذشت، براي تطبيق با محيط جديد، تلاش فراواني لازم بود. هنگامي كه از
روستاي زادگاهم خارج شدم و براي اولين بار بر شهر چشم گشودم، تمامي چالشها را نيز ديدم. بايد تطبيق مييافتم و
جايگاه خويش را پيدا مي
كردم
. براي رسيدن به اين هدف، راهي نيست جز انديشيدن به آن چه كه هستم. از خود ميپرسيدم علت اين تفاوتها
چيست. چرا بايد تمامي اين تفاوتها را پشت سر بگذارم تا بتوانم در كشور خودم جايگاهي بيابم؟»
سرنوشت محمد جوان طوري رقم خورده بود كه بايد
مانند پدرش خواربار فروش ميشد. از
قضاي
روزگار يكي از عموهايش كه به استعدادهاي محمد آگاه بود، سر آن داشت كه امكانات تحصيلات خوب را
برايش فراهم سازد. بدين ترتيب اركون يكي از معدود دانشآموزان مسلماني بود كه توانست وارد يك مدرسه فرانسوي شود.
وي توانست به يمن نمرات خوبش
براي ادامه تحصيل در مقطع متوسطه بورس تحصيلي بگيرد و تحصيلاتش را در مركز آموزشي پر بلان
(پدران سفيد) ادامه دهد.
سپس در دانشگاه الجزيره، ابتدا در رشته ادبيات عرب
و پس از آن در رشته حقوق، فلسفه و
جغرافي ثبت نام كرد. اما درسهايي كه در دانشگاه الجزيره ارائه ميشدند، بسيار ناقص بود و محمد
اركون را سرخورده ساخت. سالهايي را كه در دانشگاه الجزيره سپري كرد، به ويژه از لحاظ يادگيري زبان عربي، لطمه بزرگي به
وي وارد ساخت. اركون پس از پايان
تحصيلاتش در دانشگاه الجزيره، تصميم گرفت براي ادامه تحصيل به فرانسه برود. يك بازرس عمومي درس
عربي در الجزاير با اين عزيمت مخالف ميكند كه اين امر روحيهسركشي و بدگماني نسبت به نهادها را در ذهن مرد جوان
ايجاد ميكند و هيچگاه اين حالت
برطرف نميشود.
در سال 1951 اركون دانشجو بود و با وقوف به اهميت
رويكردهاي مردم شناختي، در گردهمايي در
باب جايگاه زن كابيل درخشيد. وي اين گردهمايي را در روستاي زادگاهش برگزار كرد كه بازتاب
خوبي داشت. در نهايت وي توانست براي امتحان پذيرش استاد در رشته زبان و ادبيات عرب در دانشگاه سوربن آماده شود. وساطت
لويي ماسينيون- اسلامشناس-
در اين زمينه نقش بسزايي داشت.
در سال 1954، شب پيش از آغاز جنگ استقلال الجزاير،
محمد اركون در دانشگاه سوربن
همكلاسيهايش
را ميبيند كه هريك از آنها بعدها متفكراني سرشناس شدند؛ از اين ميان ميتوان به رژي بلاشر،
روبرت برانشويگ و هنري لاوست اشاره كرد. در سال 1956 وي براي تدريس همزمان در دانشگاه و دبيرستان در شهر استراسبورگ
انتخاب شد. در آنجا با «كلود كاهن»
آشنا شد كه او را به سوي رويكرد نوگرايانه تاريخ رهنمون شد. توسعه اين رويكرد مديون مارك
بلوخ و لوسين فور، تاريخدانان مكتب آنال است.
جو روشنفكري فرانسه در آن دوران، تفكر اركون را
تحريك ميكرد. در حقيقت در اين
دوران
ساختارگرايي ، مردمشناسي ساختاري يا تحليل نقادانه گفتمان [مفهوم ديسكور در پژوهشهاي هابر ماس-
مترجم] توسعه مييابد. در مقابل، محمد اركون در حالي كه به طور كامل همگام با مردم الجزاير، آزادي و اعتبارش را طلب ميكند،
از گفتمان اتخاذ شده توسط
انقلاب راضي نيست. اين نارضايتي به ويژه در مواردي بروز ميكند كه به تركيب چندگانه ملت
الجزاير و گوناگوني اسلام در اين كشور مربوط ميشود؛ دو حقيقتي كه انقلاب آنها را انكار
ميكند.
ذهن جوياي اركون وي را به سويي هدايت ميكند كه به
اومانيسم عربي قرن دهم، به ويژه تفكر
مسكويه، علاقهمند ميشود. وي اين مطلب را به عنوان موضوع رساله دكترايش برميگزيند كه در سال
1970 با موفقيت از آن دفاع ميكند (اين رساله در سال 1982 به چاپ رسيد).