منیر طه
نامه
های عاشقان ، پاره های جان
10 ـ سبزیِ درختان ، جا بجایی
زمان و مکان
به میانگاهِ سینهام میروم
، كلید را بر میدارم .
دلهره ندارم .
كلید را میچرخانم .
باغ ، توفان زده . غروب ، تفته .
پاره های جان اینجاست ، یادِ یاران
همه جا .
این است دیروز ، امروز .
از فردا هم بی خبر نیستم .
****
دوست عزیز
ساعتی پیش با حال نزار برای برداشتن قرص سرماخوردگی به
آشپزخانه آمدم . روی میز چشمم به روزنامه ای افتاد . با بی میلی آن را زیر و رو
کردم . شعری از تو دیدم .
نمی دانم تأثیر قرص بود یا دوباره خوانیِ شعری از آن سوی یاد ها ،که رو به
راه شدم . کرکره را بالا زدم تا آخرین فرصت دیدار با درخت های سبز را از دست ندهم
. سبزیِ این دیدار را با تو قسمت می کنم تا همیشه سبز بمانیم .....
در بارۀ شعر و چگونگی آن بسیار خوانده و شنیده ام اما میخواهم بدانم تو چه
میگویی و چرا شعری برای من نگفته ای؟!
تا تو بودی ، جای شعر خالی نبود . مستی دردِ هستی را سبک تر می کند اما جای
خالی کسی را پر نمی کند . شور عشق تو را ترانه کنم / شعله را شعرِ عاشقانه کنم /
با تو دیگر چه جای شعر و شراب / بی تو من شعر را بهانه کنم .
عزیزم ، هنر پناهگاه است . پناهگاه ناکامی ! افسوس بر گذشته است که بوده و
دیگر نیست . لالاییِ کوتاهی به گوش تاریکی و تنهایی ست .
هنر، بازی است. بازی هدف روشنی ندارد. اگر هدفی داشته باشد شعر هنر ِبازی
با زبان است و زبان در شعر می رقصد و آواز می خواند . شعر گریۀ کودکی ست که بازیچه
اش را می خواهد . تصویری ست که ریختگی یا شکاف دیواری را می پوشاند . آوازِ رهگذری
است که نیمه شب ها ترس و تاریکی را از رگِ کوچه ها می زداید . هنر بیان سرگشتگی و
ندایی از درون تاریکی و تنهایی ست .
هیچ کس به دیوار خانه اش یادگاری نمی نویسد . انگیزۀ یادگاری نوشتن آرزوی
ماندن ، و ترس از گذشتن و رفتن است . شعر یادگاری به دیوار زمان است . سرودی از
لبِ سرگردانی ست ، که برای نا باوری خوانده می شود ........
واژه ها در شعر می رقصند و آواز می خوانند و رقص آرزوی پرواز است . آدمی با
رقص به کالبد پرنده ها می رود . دست افشانی ، پر و بال زدن پرنده و نمایشی از
آرزوی پرواز است .
شعر زبان هستی و نیستی و آب و آفتاب است . افسون سفر به افق های ناشناخته
است سرودنی و گفتنی نیست . کسانی که می
سرایند و می گویند ، واژه ها را در کنار هم به بند و زنجیر می کشند . شاعر آشیانۀ
سرگشتگی ست . او با افسون موسیقی مرغان وحشی را به قفس بلورین شعر می اندازد . اما
از رازی خبر ندارد که به کسی بگوید و او را از آن آگاه کند . هم آواز و همراه نمی
خواهد . کسی را به جایی نمی برد و با شعر به شکار نمی رود ! ...........
شکوه و زیبایی الهۀ شعر در این است که کم کسی را می پذیرد و کمتر پیش کسی
برهنه می شود و حالا که از کنارم رفته ای شاید به دلدلریم بیاید و تا اندکی جای
خالیت را پر کند !
آشیانه های خالی را در غروب روز های پاییز بر درختان دیده ای ؟ این سبد های
خالی ، این گهواره های سرد و خاموش که با دست باد تکان می خورند ، یادگار روز های
شورانگیز بهار است که از آن ها پر کشیده .
شعر آشیانۀ خالی ست که خلوت تنهایی را با چشم ستاره روشن می کند .
روزگاری قلمِ پَر بود و اندیشه و آرزو را پرواز می داد . اما از روزی که
تیر و سرنیزه و خنجر شد هدفی دارد که برای آن مزدوری می کند و بی پروا دروغ می
گوید ! در آن سال های دور شعر سرود سرگشتگی بود . شوری داشت و از شورشی خبر می داد
. اما همینکه به میدان نبرد آمد وسیله و ابزار شد ! در آن سال ها پر از افشرۀ ابر
ها و دانه های زلال باران بود و ساده و بی پیرایه بود . کم کم آرایشش کردند .
پیرایه ها بر آن بستند تا از سادگی دورش کردند و ندانستند که سخن آراسته نغمۀ
شورانگیز پرندۀ بیشه های دور دست نیست سر و صدای مرغ خانگی ست که تخم می گذارد و
قُد قُد میکند نیروی پرواز ندارد ، از کاغذ پاره ها بر می خیزد و به دفتر ها و
کتاب ها می نشیند . همهمۀ ناهنجاری ست که گوش را آزار می دهد .
میگویند : « باید خفتگان را از خواب سنگین بیدار کند ! » اگر چنین است
صدای شیپوری ست که آدمی را به چراگاه های سبز گونه ای میخواند که پیشاپیش اصطبل
ها گسترده است !
میدانم که به درستی چیزی از شعر نگفته ام . اگر دوباره از من بپرسی که شعر
چیست و چگونه است ، میگویم نمیدانم . اگر تو دوست داری بدانی غزلی از غزل های
سعدی را بخوان که از هر ترفندی برکنار و آزاد است .
شعر من شورش شیدایی من/ سایۀ مستی و
رسوایی من/ یادگار تو و شب های دراز / گفتگوی من و تنهایی من .
خواستی « روشن » را نشانیِ نوشته های
خود کنم ، کردم .
روشن ، تورنتو ، سپتامبر 1999 ، شهریور 1378
****
یار پریشان احوالم ، یادگارِ پریشانیِ سرسبز سن و سالم
من هم همین حالا که برای تو
عزیزم می نویسم ، چشمم به اعلانی می افتد درصفحۀ اول یک روزنامه ، آن بالا در وسط
: « کوبیدۀ .... مایۀ افتخارایرانیان» نمیخواهم بدانم گزارش بنیاد
رودکی را در کدام کنج درمانده و یا در کنار کدام آگهی تسلیت پرتاب کرده است .
ندیدم ولی شنیدم که در محلۀ کاسه گردانان و کوزه رقصانان هم با سرود « ای ایران ...» در معیت کاسه و کوزه
به پایکوبی برخاسته و مایۀ افتخار ایران را فراهم آورده اند .
یک روز هم که یکی از همین مایۀ افتخار ها به کلّه ام می کوبید و گوش هایم
را تکه پاره می کرد ، نوشتم : توی این جنگلِ وارونه / شب و روز صداست / مطربِ کوچه
و بازار / به بوق و کرناست / کس نمی پرسد این خفتۀ غفلت زده را / در میانِ رمه
گرگی ست / سگِ گله کجاست ؟
تو هم به ستوه آمده از این قیل و قال می نویسی : « جهان آشفته بازارِ
هیاهوست / که هر گردی در این بازار گردوست / نمی بینی به جایی اندکی مغز / نمی آید
به این بازار جز پوست » .
در این میان آن یکی هم می گوید : کنسرتی آمده بود و مطابق معمول فیل هوا
کرده
بودند ! تصمیم گرفتم یکی از دوستان
کانادایی را به تماشای فیل ببرم . رفتیم و با تنه خوردن و تنه زدن اجباری میز
موعود را پیدا کردیم و نشستیم . تا به اینجا رسیدیم که خواننده با تکرارِ هوار
هوار بردند دار و ندار مارا ، و باقی قضایایش ، آنچنان جماعت را به وجد و نشاط
آورده بود که نه تنها دست ها که پاهایشان هم می رفت بر هوا شود . او هم که از
اینهمه شوق و شور به وجد آمده بود پرسید اول بگو خو.اننده چه میگوید. دوم چرا
مردم توی راهرو ها ولو هستند مگرکنسرت نیامده اند؟ دومی را جا خالی دادم ، اولی را
برایش ترجمه کردم . نگاهی پرسشگر به من و نگاهی ملالت بار به جماعت کرد و گفت این
که خوشحالی ندارد . چرا اینهمه خوشحالند؟ گفتم بهتر است پیش از آنکه دار و ندار ما
هم یکشبه به غارت برود و سر کیسه شویم جای دنجی برویم تا برایت بگویم .
نگفت که در جوابش چه گفته . تو
فکر می کنی چه باید گفته باشد ؟
یادت است ؟ روزی که در سایبان
پریشانِ بید مجنون جمع بودیم ، شعری خواندی و آن را با این نثر پایان بخشیدی «
فردا اگر ندیدمت ، یکدیگر را فراموش نخواهیم کرد» : بهمن1332، از کتابچۀ
شعر و یادداشتم .
در آن روزهای نا هموار و سیاه هیچ کس به دیدار فردا اطمینان نداشت بسیاری
امروز دانشکده را ترک کردند و فردا دیگر به دانشکده نیامدند و بسیاری فردا های
دیگر هم نیامدند . ولی فراموش نشدند چنانکه ما هم با رفتن فردا های دور و نزدیک
یکدیگر را و آن ها را فراموش نکردیم .
عزیزم خونۀ جونم خرابه / عزیزم چشمۀ چشمم پر آبه / عزیزم حرف من یک تا دو
تا نیست / حدیث سینه سوزم یک کتابه .
آن روز ها که می توانستم شعری برایت بنویسم ، انگشتانم شکسته بود و شعرم در
زنجیر اسارت نشسته . شعر که اسیر شود انگشت ها را فلج می کند. شعر که اسارت را
دوست ندارد ، در جایی که زنجیر نمی سازند انتظارم را می کشید .
گفت بیا شعر و شررت را به آتشکده ببخش . تورا می افروزم و می پرستم . تو را
می خوانم و برای دیگران می نویسم . تا بگویند مزدا پرستی/ می پرستد یکی دختری را /
دختر شاعری کز جبینش/ می درخشد مه و مهر مزدا . ـ سر به دامانش نهادم / دیدم آری
می پرستد ـ . مرا افروخت و پرستید . مرا خواند و برای دیگران نوشت . مچ پیچم در لهیب دست هایش آب شد. قصیدۀ بلندِ بازوانم
را به گِردش بستم ، در آیینۀ غزل هایم به تماشایش نشستم ، شرابِ سرخِ رباعی هایم
را به لب هایش نوشاندم ، عطرِ دو
بیتی هایم را به بسترش افشاندم و در
ترانه هایم گفتم : دوستت دارم .
او اسیر شعر من شد ، من اسیر شور او
. اما شعر اسارت را دوست ندارد. همه با هم پرواز کردیم و در انتهای افق از یکدیگر
جدا شدیم .
یک روز یک آهوی شیشه ای برایم فرستاد . در چشم هایش نوشته بود : « بی تو ،
زندگی تنهاست » از اشتدات پارک وین تا لوکزامبورگ پاریس دویدم . روی نیمکت چوبی
نشسته بود . برایم بستنی قیفی خرید .
خواندیم و هنوز هم می خوانیم سحر خیز باش تا کامروا باشی و تو همیشه دیر
بودی آن چنان دیر ، نامه ای را که در تورنتو می نویسی پس از جا بجایی مکان و گذشتن
زمان از تهران برایم می فرستی .
تو هرچه در بارۀ شعر می خواهی بگویی بگو ولی طوری نگو که بر مسند فیلسوفان
بنشانندت و فلسفه بافت کنند! گرچه با وجود آن که شکسته نفسی از لغت نامه حذف شده ،
هر آنچه هم گفتی پس گرفتی و در بوق و سُرنا ندمیدی . حالا هم می خواهی بدانی من چه
می گویم .
من شعر را تعریف و تشریح نمی کنم . آن هایی که شعر را تعریف می کنند ، شکل
و شمایل خودشان را تعریف می کنند و تحمیل . برای همین است که در باره اش بسیار
خوانده و بسیار شنیده ای ، و هنوز هم خواهی خواند و خواهی شنید . من شعر را نه به
اسارت می گیرم نه به اسارت می دهم . شعر اسارت را دوست ندارد .
من شعر را می نویسم و با شعر زندگی می کنم .
با محبت هایم ، منیر
ونکوور ، اکتبر 2002