سه شنبه ۱ آبان ۱۳۸۶ - ۲۳ اکتبر ۲۰۰۷

منیر طه

نامه های عاشقان ، پاره های جان

 

10 ـ سبزیِ درختان ، جا بجایی زمان و مکان

به میانگاهِ سینه‌ام می‌روم ، كلید را بر می‌دارم .

دلهره ندارم .

كلید را می‌چرخانم .

باغ ، توفان زده . غروب ، تفته .

پاره های جان اینجاست ، یادِ یاران همه جا .

این است دیروز ، امروز .

از فردا هم بی خبر نیستم .

****

دوست عزیز

  ساعتی پیش با حال نزار برای برداشتن قرص سرماخوردگی به آشپزخانه آمدم . روی میز چشمم به روزنامه ای افتاد . با بی میلی آن را زیر و رو کردم . شعری از تو دیدم .

  نمی دانم تأثیر قرص بود یا دوباره خوانیِ شعری از آن سوی یاد ها ،که رو به راه شدم . کرکره را بالا زدم تا آخرین فرصت دیدار با درخت های سبز را از دست ندهم . سبزیِ این دیدار را با تو قسمت می کنم تا همیشه سبز بمانیم .....

  در بارۀ شعر و چگونگی آن بسیار خوانده و شنیده ام اما می‌خواهم بدانم تو چه می‌گویی و چرا شعری برای من نگفته ای؟!

  تا تو بودی ، جای شعر خالی نبود . مستی دردِ هستی را سبک تر می کند اما جای خالی کسی را پر نمی کند . شور عشق تو را ترانه کنم / شعله را شعرِ عاشقانه کنم / با تو دیگر چه جای شعر و شراب / بی تو من شعر را بهانه کنم .

  عزیزم ، هنر پناهگاه است . پناهگاه ناکامی ! افسوس بر گذشته است که بوده و دیگر نیست . لالاییِ کوتاهی به گوش تاریکی و تنهایی ست .

  هنر، بازی است. بازی هدف روشنی ندارد. اگر هدفی داشته باشد شعر هنر ِبازی با زبان است و زبان در شعر می رقصد و آواز می خواند . شعر گریۀ کودکی ست که بازیچه اش را می خواهد . تصویری ست که ریختگی یا شکاف دیواری را می پوشاند . آوازِ رهگذری است که نیمه شب ها ترس و تاریکی را از رگِ کوچه ها می زداید . هنر بیان سرگشتگی و ندایی از درون تاریکی و تنهایی ست .

  هیچ کس به دیوار خانه اش یادگاری نمی نویسد . انگیزۀ یادگاری نوشتن آرزوی ماندن ، و ترس از گذشتن و رفتن است . شعر یادگاری به دیوار زمان است . سرودی از لبِ سرگردانی ست ، که برای نا باوری خوانده می شود ........

  واژه ها در شعر می رقصند و آواز می خوانند و رقص آرزوی پرواز است . آدمی با رقص به کالبد پرنده ها می رود . دست افشانی ، پر و بال زدن پرنده و نمایشی از آرزوی پرواز است .

  شعر زبان هستی و نیستی و آب و آفتاب است . افسون سفر به افق های ناشناخته است  سرودنی و گفتنی نیست . کسانی که می سرایند و می گویند ، واژه ها را در کنار هم به بند و زنجیر می کشند . شاعر آشیانۀ سرگشتگی ست . او با افسون موسیقی مرغان وحشی را به قفس بلورین شعر می اندازد . اما از رازی خبر ندارد که به کسی بگوید و او را از آن آگاه کند . هم آواز و همراه نمی خواهد . کسی را به جایی نمی برد و با شعر به شکار نمی رود ! ...........

  شکوه و زیبایی الهۀ شعر در این است که کم کسی را می پذیرد و کمتر پیش کسی برهنه می شود و حالا که از کنارم رفته ای شاید به دلدلریم بیاید و تا اندکی جای خالیت را پر کند !

  آشیانه های خالی را در غروب روز های پاییز بر درختان دیده ای ؟ این سبد های خالی ، این گهواره های سرد و خاموش که با دست باد تکان می خورند ، یادگار روز های شورانگیز بهار است که از آن ها پر کشیده .

  شعر آشیانۀ خالی ست که خلوت تنهایی را با چشم ستاره روشن می کند .

  روزگاری قلمِ پَر بود و اندیشه و آرزو را پرواز می داد . اما از روزی که تیر و سرنیزه و خنجر شد هدفی دارد که برای آن مزدوری می کند و بی پروا دروغ می گوید ! در آن سال های دور شعر سرود سرگشتگی بود . شوری داشت و از شورشی خبر می داد . اما همینکه به میدان نبرد آمد وسیله و ابزار شد ! در آن سال ها پر از افشرۀ ابر ها و دانه های زلال باران بود و ساده و بی پیرایه بود . کم کم آرایشش کردند . پیرایه ها بر آن بستند تا از سادگی دورش کردند و ندانستند که سخن آراسته نغمۀ شورانگیز پرندۀ بیشه های دور دست نیست سر و صدای مرغ خانگی ست که تخم می گذارد و قُد قُد می‌کند نیروی پرواز ندارد ، از کاغذ پاره ها بر می خیزد و به دفتر ها و کتاب ها می نشیند . همهمۀ ناهنجاری ست که گوش را آزار  می دهد .

  می‌گویند : « باید خفتگان را از خواب سنگین بیدار کند ! » اگر چنین است صدای شیپوری ست که آدمی را به چراگاه های سبز گونه ای می‌خواند که پیشاپیش اصطبل ها گسترده است !

  می‌دانم که به درستی چیزی از شعر نگفته ام . اگر دوباره از من بپرسی که شعر چیست و چگونه است ، می‌گویم نمی‌دانم . اگر تو دوست داری بدانی غزلی از غزل های سعدی را بخوان که از هر ترفندی برکنار و آزاد است .

شعر من شورش شیدایی من/ سایۀ مستی و رسوایی من/ یادگار تو و شب های دراز / گفتگوی من و تنهایی من .    

خواستی « روشن » را نشانیِ نوشته های خود کنم ، کردم .

روشن ، تورنتو ، سپتامبر 1999 ، شهریور 1378

****

  یار پریشان احوالم ، یادگارِ پریشانیِ سرسبز سن و سالم

  من هم همین حالا که برای تو عزیزم می نویسم ، چشمم به اعلانی می افتد درصفحۀ اول یک روزنامه ، آن بالا در وسط : « کوبیدۀ .... مایۀ افتخارایرانیان» نمی‌خواهم بدانم گزارش بنیاد رودکی را در کدام کنج درمانده و یا در کنار کدام آگهی تسلیت پرتاب کرده است . ندیدم ولی شنیدم که در محلۀ کاسه گردانان و کوزه رقصانان هم  با سرود « ای ایران ...» در معیت کاسه و کوزه به پایکوبی برخاسته و مایۀ افتخار ایران را فراهم آورده اند .

  یک روز هم که یکی از همین مایۀ افتخار ها به کلّه ام می کوبید و گوش هایم را تکه پاره می کرد ، نوشتم : توی این جنگلِ وارونه / شب و روز صداست / مطربِ کوچه و بازار / به بوق و کرناست / کس نمی پرسد این خفتۀ غفلت زده را / در میانِ رمه گرگی ست / سگِ گله کجاست ؟ 

  تو هم به ستوه آمده از این قیل و قال می نویسی : « جهان آشفته بازارِ هیاهوست / که هر گردی در این بازار گردوست / نمی بینی به جایی اندکی مغز / نمی آید به این بازار جز پوست » .

  در این میان آن یکی هم می گوید : کنسرتی آمده بود و مطابق معمول فیل هوا کرده   

بودند ! تصمیم گرفتم یکی از دوستان کانادایی را به تماشای فیل ببرم . رفتیم و با تنه خوردن و تنه زدن اجباری میز موعود را پیدا کردیم و نشستیم . تا به اینجا رسیدیم که خواننده با تکرارِ هوار هوار بردند دار و ندار مارا ، و باقی قضایایش ، آنچنان جماعت را به وجد و نشاط آورده بود که نه تنها دست ها که پاهایشان هم می رفت بر هوا شود . او هم که از اینهمه شوق و شور به وجد آمده بود پرسید اول بگو خو.اننده چه می‌گوید. دوم چرا مردم توی راهرو ها ولو هستند مگرکنسرت نیامده اند؟ دومی را جا خالی دادم ، اولی را برایش ترجمه کردم . نگاهی پرسشگر به من و نگاهی ملالت بار به جماعت کرد و گفت این که خوشحالی ندارد . چرا اینهمه خوشحالند؟ گفتم بهتر است پیش از آنکه دار و ندار ما هم یکشبه به غارت برود و سر کیسه شویم جای دنجی برویم تا برایت بگویم .

  نگفت که در جوابش چه گفته . تو فکر می کنی چه باید گفته باشد ؟

  یادت است ؟ روزی که در سایبان پریشانِ بید مجنون جمع بودیم ، شعری خواندی و آن را با این نثر پایان بخشیدی « فردا اگر ندیدمت ، یکدیگر را فراموش نخواهیم کرد» : بهمن1332، از کتابچۀ شعر و یادداشتم .

  در آن روزهای نا هموار و سیاه هیچ کس به دیدار فردا اطمینان نداشت بسیاری امروز دانشکده را ترک کردند و فردا دیگر به دانشکده نیامدند و بسیاری فردا های دیگر هم نیامدند . ولی فراموش نشدند چنانکه ما هم با رفتن فردا های دور و نزدیک یکدیگر را و آن ها را فراموش نکردیم .

  عزیزم خونۀ جونم خرابه / عزیزم چشمۀ چشمم پر آبه / عزیزم حرف من یک تا دو تا نیست / حدیث سینه سوزم یک کتابه .

  آن روز ها که می توانستم شعری برایت بنویسم ، انگشتانم شکسته بود و شعرم در زنجیر اسارت نشسته . شعر که اسیر شود انگشت ها را فلج می کند. شعر که اسارت را دوست ندارد ، در جایی که زنجیر نمی سازند انتظارم را می کشید .

  گفت بیا شعر و شررت را به آتشکده ببخش . تورا می افروزم و می پرستم . تو را
می خوانم و برای دیگران می نویسم . تا بگویند مزدا پرستی/ می پرستد یکی دختری را / دختر شاعری کز جبینش/ می درخشد مه و مهر مزدا . ـ سر به دامانش نهادم / دیدم آری می پرستد ـ . مرا افروخت و پرستید . مرا خواند و برای دیگران نوشت . مچ پیچم  در لهیب دست هایش آب شد. قصیدۀ بلندِ بازوانم را به گِردش بستم ، در آیینۀ غزل هایم به تماشایش نشستم ، شرابِ سرخِ رباعی هایم را به لب هایش نوشاندم ، عطرِ دو

بیتی هایم را به بسترش افشاندم و در ترانه هایم گفتم : دوستت دارم .

او اسیر شعر من شد ، من اسیر شور او . اما شعر اسارت را دوست ندارد. همه با هم پرواز کردیم و در انتهای افق از یکدیگر جدا شدیم .

  یک روز یک آهوی شیشه ای برایم فرستاد . در چشم هایش نوشته بود : « بی تو ، زندگی تنهاست » از اشتدات پارک وین تا لوکزامبورگ پاریس دویدم . روی نیمکت چوبی نشسته بود . برایم بستنی قیفی خرید .

  خواندیم و هنوز هم می خوانیم سحر خیز باش تا کامروا باشی و تو همیشه دیر بودی آن چنان دیر ، نامه ای را که در تورنتو می نویسی پس از جا بجایی مکان و گذشتن زمان از تهران برایم می فرستی .

  تو هرچه در بارۀ شعر می خواهی بگویی بگو ولی طوری نگو که بر مسند فیلسوفان بنشانندت و فلسفه بافت کنند! گرچه با وجود آن که شکسته نفسی از لغت نامه حذف شده ، هر آنچه هم گفتی پس گرفتی و در بوق و سُرنا ندمیدی . حالا هم می خواهی بدانی من چه می گویم .

  من شعر را تعریف و تشریح نمی کنم . آن هایی که شعر را تعریف می کنند ، شکل و شمایل خودشان را تعریف می کنند و تحمیل . برای همین است که در باره اش بسیار خوانده و بسیار شنیده ای ، و هنوز هم خواهی خواند و خواهی شنید . من شعر را نه به اسارت می گیرم نه به اسارت می دهم . شعر اسارت را دوست ندارد .

  من شعر را می نویسم و با شعر زندگی می کنم .

  با محبت هایم ، منیر

ونکوور ، اکتبر 2002