روشنفکر و بازگشت به اصل

از نظر علی شریعتی

باقر مومنی

 

یکی از مقولاتی که علی شریعتی چند بار به تفصیل به آن پرداخته، مسئله روشنفکر و نقش او در جامعه ایران است. او در یکی از سخنرانی های خود در تاریخ ۳۰ و ۳۱ مرداد ۱۳۴۹ در تالار حسینیه ارشاد با عنوان «روشنفکر و مسئولیت او در جامعه» در تعریف روشنفکر، ابتدا میان روشنفکر اروپائی و شرقی- یا به عبارت روشن تر ایرانی یا دقیق تر شیعه – تفاوت و اختلاف جدی و اساسی قائل می شود.به این معنی که روشنفکر اروپائی اصل است و روشنفکر ایرانی و بطور کلی شرقی، کپیه و بدل و مجعول، و در نتیجه مردود است. به علاوه در تعریف روشنفکر به تفاوت میان روشنفکر و تحصیلکرده اشاره می کند و صرف داشتن تحصیلات و تصدیق های تحصیلی و مقام علمی بالا و یا صرف کار مغزی و فکری را دلیل روشنفکری نمی داند. می گوید: «آدم هائی که محدود و متوقف نیستند و منجمد نمی اندیشند، روشن و باز فکر می کنند و زمان و موقعیت خودشان را و موقعیت مملکتشان را و مسائلی را که در جامعه شان مطرح است، تشخیص می دهند و می توانند تحلیل کنند، می توانند استدلال کنند و به دیگری بفهمانند، این آدم ها روشنفکر اند» و روشن بین، خواه تحصیلکرده باشند و خواه عامی. (۱) یک روشنفکر در عین حال ضمن داشتن این خصوصیات، بخصوص به مسائلی که در جامعه و در زندگی اش مطرح می شود، حساسیت دارد، آن ها را به خودش مربوط و در ارتباط علت و معلولی با خودش می داند؛ و اگر تعریف او را بسط دهیم و باز کنیم به این نتیجه می رسیم که یک روشنفکر موجودی است دردمند که علاوه بر تفکر در باره مسائل و حوادث دور و برش نسبت به آن ها موضعگیری هم دارد و این مطلب هم مطلقا ارتباطی به میزان تحصیل و نوع کار و معیشت او ندارد.

شریعتی در مورد پیدایش روشنفکر یا به قول خودش «طبقه انتلکتوئل به معنای اخص» در اروپا می نویسد این «طبقه» ای است که در قرن ۱۷ یعنی «بعد از قرون وسطی در برابر علمای دینی قرون وسطی – یعنی علمای دین کاتولیک- برخاستند . جدا از مدرسه های دینی و حوزه های علوم قدیمه، و برخلاف میل و ارده علمای مذهب کاتولیک در مدرسه و دانشگاه های غیر دینی – مخالف با کلیسا- علوم جدید و فلسفه جدید را خواندند و با اندیشه جدید شروع به فکر کردند و علم را در خدمت زندگی قرار دادند و بعد این علم بر خلاف علوم دینی، که فقط صرف تبلیغ حقایق دینی می شد، وارد زندگی جامعه شد»(۲) به این ترتیب اولین مشخصه «طبقه» روشنفکر اروپائی این است که «در برابر علمای مذهبی قرون وسطی تشکیل شد.»(۳)

نکته دیگر این که در قرون وسطی علوم قدیمه و فلسفه اسکولاستیک یونان، که با آموزش های مسیحیت کاملا آمیخته شده و کلیسا آن ها را از آن خود کرده بود، مانع کشفیات تازه و حرکت و تغییر در زندگی فکری و اجتماعی بود؛ به همین دلیل «علما و عقلای اروپا ناچار شدند که حساب زندگی و اندیشه را از حساب دین جدا کنند. دین را کنار نگذاشتند- برای آن که دین یک نیاز بود- اما دیدند به نام دین زندگی دارد منجمد می شود و می پوسد.»(۴) به این ترتیب دومین مشخصه روشنفکری در اروپا اعتقاد به جدائی «حساب دین» به قول شریعتی، از «حساب زندگی و اندیشه» بود که در عین حال به مذهب گریزی منجر می شد. شریعتی این مذهب گریزی را نه تنها منطقی می داند بلکه اظهار عقیده می کند که این مذهب گریزی هم به نتایج درستی رسید و هم تجربه تاریخی صحت آن را تائید کرد.(۵)

«اروپا گذشته درخشانی داشته است، اروپا ۲۵۰۰ و ۲۶۰۰ سال پیش، سقراط و افلاطون، ارسطو، لوسیوس، دموکریتوس، گزنفون و توسیدید داشته، نویسندگان و شعرا و ادبا و فلاسفه بزرگ داشته است ... کاتولیک و مذهب مسیح که آمد ... اروپا دیگر خفه شد.» اما وقتی «روشنفکر و طبقه روشنفکر به وجود آمد [و] مذهب را به داخل کلیسا راند و درش را هم بست، باز رشد کرد.» شریعتی که قبلا در توضیح مشخصه دوم روشنفکر اروپائی، یعنی مذهب گریزی، بسیار جلو رفته و آن را امری طبیعی خوانده و مورد تائید قرار داده و در جائی دیگر سخن خود را تعدیل می کند و در مورد خصوصیت دیگر این روشنفکر توضیح می دهد که او به انتخاب کفر در برابر مذهب نرسید، بلکه فقط کوشیده است تا خرد و دانش را از سلطه کلیسا نجات دهد. به این ترتیب خصوصیت عمده دیگر روشنفکران که جنبه عملی دارد، لائیک بودن، یعنی غیر مذهبی بودن آن هاست. به این معنی که آن ها «دانشکده لائیک (غیر مذهبی) درست کرده اند».(۶) از خصوصیت «نهضت روشنفکری» این بود که با توجه به مخالفت های کلیسای کاتولیک با پیشرفت و تحول جامعه، «به مذهب و قید و بند های آن نیندیشد و تسلط کلیسا را از اندیشه و عقلش بردارد و آزاد رشد کند. او آزادی را به جای قید انتخاب کرد نه کفر را به جای مذهب».(۷) شریعتی طوری سخن می گوید که گوئی «آزادی» و «قید» کلماتی مجرد هستند و اگر به فرض آزادی را به معنای آزادی از «قید مذهب» هم تلقی کنیم از نظر او دامنه آن محدود است  و افراد را میان «انتخاب کفر و دین» مخیر و مجاز نمی شناسد و حال آن که بسیاری از روشنفکران نه تنها «غیر مذهبی» بلکه به قول خود او «مذهب گریز» بودند.

خصویت دیگری که شریعتی برای روشنفکر اروپائی ذکر می کند «ناسیونالیسم» اوست. او این ناسیونالیسم را به کار بردن زبان مادری در مدارس و آموزش می داند و اظهار عقیده می کند که این عکس العمل تحمیل زبان لاتین بر محیط آموزشی اروپا به وسیله پاپ است که به صورت «ناسیونالیسم» روشنفکر در برابر «انترناسیونالیسم و جهان وطنی پاپ» قرار داد. این ناسیونالیسم ناشی از این است که روشنفکر می خواهد «آزادی علم وجود داشته باشد» و حال آن که «پاپ و کلیسا این آزادی ها را به نام دین در بند کرده اند».(۸) در این جا نیز شریعتی به تحریف اصطلاح ناسیونالیسم دست می زند و آن را به کاربرد زبان غیر لاتینی و محلی یا «ملی» برای آموزش علم و فلسفه و متون دینی محدود می کند و حال آن که همه می دانند که مفهوم رایج ناسیونالیسم دلبستگی شدید به تمام وجوه حیات یک ملت و تکیه بر آن هاست و نه فقط دلبستگی به زبان «خودی» و کار برد آن در امر آموزش. ولی حتی بنا به تعریف من درآوردی شریعتی هم زبان برای روشنفکران کشورهای مختلف اروپا وسیله و ابزار آموزش علم و فلسف جدید بوده و علم و فلسفه جدید هم به هیچ وجه جنبه «ملی» نداشته و این روشنفکران می خواسته اند در برابر آموزش تعالیم مذهبی به زبان لاتین در سراسر دنیای مسیحیت و تمامی اروپا و مبارزه با آن، علم و فلسفه جدید را به کمک زبان های محلی به میان آدم عادی ببرند و آن را بین المللی کنند و به این معنی هم آن ها حتی از پاپ هم «انترناسیونالیست» ترند.

از خصوصیات دیگر روشنفکر اروپائی به اعتقاد شریعتی، «ضد اشرافیت و ضد حکومت یک طبقه خاص و ضد فئودالیسم بودن اوست».(۹) زیرا «مذهب طرفدار ... اشرافیت» و «طرزانتخاب پاپ» هم اشرافی است و «پاپ منتخب برگزیده هاست نه منتخب مردم»! شریعتی هیچ علت و دلیل دیگری برای این تعارض ذکر نمی کند و شنونده یا خواننده به این نتیجه می رسد که روشنفکر قرن هفدهم اروپا فقط به علت لجبازی با پاپ و کلیسای کاتولیک، ضد اشرافی و طرفدار دمکراسی است و این موضع گیری او به هیچ وجه ارتباطی به تحولات عینی جامعه و فی المثل پیدایش سرمایه داری و اندیشه های تازه متناسب با آن و موقع طبقاتی روشنفکر ندارد. در واقع اندیشه های عملی و فلسفی و جدید و جنبش روشنفکری، اگر نه محصول مستقیم پدیدیه تازه سرمایه داری است. لااقل، همزاد آن و در ارتباط مستقیم و لاینفک با آن است و از آن جا که مذهب و کلیسای کاتولیک به طور طبیعی مدافع تمامی نظامات عینی و فکری حاکم موجود و از جمله نظام اشرافی فئودالی است، سرمایه داری و عوامل ذهنی آن ناگزیر با نظام فکری کلیسائی درگیر می شوند و به این ترتیب مبارزه روشنفکران با مذهب و کلیسای کاتولیک به علت وجود دلایل تاریخی و واقعی امری کاملا طبیعی و ناگزیر است نه دلبخواه.

شریعتی خود یک بار خصوصیات روشنفکر اروپائی را در قرن هفدهم و علل آن را این طور خلاصه می کند:

«در شرائطی که اروپا فئودالی است و حکومت سزار [؟] به نام مذهب بر همه حاکم است بنا بر این طبقه روشنفکر اروپائی، ضد مذهب یا غیر مذهبی می شود؛

«بخاطر این که از زیر تسلط جابرانه استبداد روحانی نجات پیدا کند و آزاد شود، مخالف با خدا پرستی نوع کلیسا و پاپی می شود برای این که خدائی که پاپ معرفی می کند، بزرگ ترین نگهبان اشرافیت است و به آن ها عزت می دهد و به دیگران ذلت؛  

«اعلام حکومت دموکراسی می کند به خاطر این که جهان وطنی پاپ را ضعیف کند؛

«به آزادی مطلق اندیشه علمی و به مادیت علم معتقد می شود. به خاطر این که دستگاه کلیسا به نام معنویت، علم و اندیشه را از خدمت زندگی مرخص کرده و به خدمت دستگاه خودش استخدام کرده بود».(۱۰)

درست است که او پس از این فرمولبندی، این خصوصیات روشنفکر اروپائی را گاه معلول منطقی و درست شرائط ... و معلول منطقی وعقلی اوضاع و احوالی» که بر اروپا حکومت می کرده، می نامد و گاه آن ها را «زائیده شرائط عینی جامعه شناسی و مذهبی و تاریخی اروپا» معرفی می کند اما کم ترین توضیحی درباره اصطلاحات «منطق»، «عقل»، «شرائط عینی»، «جامعه شناسی» و «تاریخی» اروپا نمی دهد. او در سراسر نوشته هایش در مورد شرائط ذهنی اروپا، یعنی مسیحیت و کلیسای کاتولیک توضیحی نمی دهد و در بقیه موارد هم کاملا ساکت است. در حقیقت روشنفکر اروپائی و خصوصیات او از نظر شریعتی صرفا محصول شرائط ذهنی افراد در قرن هفده است. به نظر می رسد که در این قرن ناگهان عده ای –بدون هیچ دلیل و علت عینی و واقعی و صرفا به دلیل مخالفت و بخاطر لجبازی با پاپ- و البته در یک مورد هم با «سزار»- پدیدار می شوند و هر چه او می گوید به ضد آن حجت می آورند. در نتیجه نهضت روشنفکری اروپا در قرن هفدهم محصول لجبازی عده ای است که عشقشان کشیده با هر چه پاپ بگوید، مخالفت کنند:

روشنفکر ارو.پائی مذهب گریز  و ضد مذهب است برای این که پاپ مروج مذهب است، طرفدار لائیسیته و آزادی علم است، برای این که علم در اختیار پاپ و کلیساست، ناسیونالیست است برای این که پاپ و کلیسا انترناسیونالیست و جهان وطن است، طرفدار دمکراسی و ضد فئودالی و ضد اشرافیت است، برای این که پاپ طرفدار اشرافیت است و انتخابات کلیسا شکل اشرافی دارد!

به هر حال پیدایش روشنفکر اروپائی و طرز تفکر او امری منطقی و طبیعی است و به نتیجه درست، یعنی احیاء علوم و پیدایش و بسط علوم جدید هم منجر شد، و به قول شریعتی کارش هم «منطقی و طبیعی» بود.(۱۱)

اما در مورد روشنفکر جامعه اسلامی و جوامع شرقی، به زعم شریعتی، وضع مطلقا این طور نبوده و نیست، روشنفکر در این جوامع «همه این خصوصیات را گرفت، اما پیدایش هیچ یک از این خصوصیات در طبقه روشنفکر جامعه شرقی و بخصوص جامعه اسلامی منطقی نبود» و همه چیزش عاریتی و تقلیدی بود، چرا؟ برای این که این روشنفکر «در شرائط تاریخی دیگر، در برابر مذهب و علمای دیگر، در برابر شرائط اجتماعی کاملا متفاوت و در برابر خصوصیات مذهبی که  ... هیچ شباهتی با وضع مذهب کاتولیک ... نداشت، بوجود آمده بود.» در این جا شریعتی ناگهان و برای اولین بار به یاد «جامعه شناسی» و «شرائط  اجتماعی» می افتد که به موجب آن پیش می آید که «یک حقیقت که در یک منطقه[؟] صد در صد درست و منطقی است، در یک شرائط اجتماعی دیگر صد در صد زیان آور و فاجعه آمیز و زشت و باطل است.» او بدون کوچک ترین توضیحی درباره اختلاف «منطقه ای» و تفاوت «شرائط اجتماعی» روشنفکر اروپائی و اسلامی، ادعا می کند که مبارزه با مذهب، که در اروپا نتیجه اش «آزادی اندیشه، رشد فکر و تمدن درخشان و پیشرفت های عجیب و سریع علمی در همه وجوه زندگی بود»، «در جامعه های اسلامی و حتی غیر اسلامی شرقی تنها بزرگ ترین و فوری ترین نتیجه ای که دارد، برداشتن سدی بود که در برابر نفوذ امپریالیسم، نفوذ و هجوم مصرف و هجوم انحطاط و انحراف اندیشه در جامعه های شرقی و امثال این هجوم ها قرار داشت».(۱۲) و این سد لابد همان اسلام و «حوزه علمیه» بود.

شریعتی وقتی که به پیدایش روشنفکران و نتایج کار آن ها در اروپا  اشاره می کند، مدام در عالم ذهنیات سیر می کند و «شرائط تاریخی» هم برای او صرفا تاریخ پیدایش روشنفکری است نه تحلیل علل و عوامل عینی و واقعی آن، که همان تحولات اقتصادی – اجتماعی است. اما هنگامی که به روشنفکر غیر اروپائی و کار او می پردازد، به یاد «شرائط اجتماعی» و «منطقه ای» می افتد. او با توسل به اصل درست «نسبیت اجتماعی» که به قول او به موجب آن «یک عامل و یک عمل و یک حقیقت در دو نقطه  و در دو شرائط اجتماعی دو نتیجه کاملا متفاوت و متضاد می دهد»(۱۳) دست به مغلطه می زند و روشنفکر شرقی و ایرانی را با استناد به این اصل تخطئه می کند و حال آن که در باره اختلاف شرائط اجتماعی یا شرائط تاریخی و منطقه ای، که بتواند اروپا و شرق، و از جمله ایران، را چنان در برابر یکدیگر قرار دهد که روشنفکران این یکی ناگزیر باشند درست بر ضد و در جهت مخالف روشنفکران آن یکی عمل کنند، کوچک ترین توضیحی نمی دهد. او در عین حال تمام جهان اسلام را – اگر نگوئیم تمام شرق را- یک کاسه می کند چنان که گوئی تمامی جهان اسلام یک «منطقه» واحد و دارای یک «شرائط اجتماعی و تاریخی» است و چون این «منطقه» و این «شرائط تاریخی» -و لابد شرائط ذهنی- اروپائیان فرق دارد، پس نتیجه کار روشنفکر جامعه اسلامی، که با دعاوی او «کپیه» روشنفکر اروپائی است، صد در صد منفی است.

اما در حقیقت آن چه را هم که شریعتی به عنوان نتایج منفی کار روشنفکرانه جامعه اسلامی، یعنی «برداشتن سد نفوذ امپریالیسم» ذکر می کند، کم ترین ارتباطی با روشنفکر ندارد و یک نگاه کاملا سطحی و گذرا هم می تواند نشان دهد که نفوذ امپریالیسم و استعمار اقتصادی و عواقب آن مربوط به مکانیسم های رشد سرمایه داری در کشور امپریالیستی و کشور های استعمار شونده است و «روشنفکران اسلامی»، درست برعکس ادعای شریعتی، افشا کنندگان این مکانیسم ها و سرسخت ترین مبارزان علیه استعمار بوده اند. در این جا شریعتی نشان می دهد که با «جامعه شناسی» و «شرائط اجتماعی» و «شرائط تاریخی» - البته منظور شرائط عینی تاریخی است- یا مطلقا آشنائی ندارد و یا به صرفه اش نیست که با این مقوله ها اظهار آشنائی کند. زیرا به محض کوچک ترین اشاره جامعه شناسانه به شرائط تاریخی جوامع مختلف اسلامی-ازجمله ایران- تمام نتیجه گیری های او یکسره باطل می شود.

شریعتی در تخطئه روشنفکر جامعه اسلامی، طبق معمول درد مذهب دارد و از خاستگاه مذهب اسلام -آن هم مذهب شیعه- سخن می گوید، اما در این جا به کلی فاقد صراحت است و اصل قضیه را مطلقا ناگفته می گذارد. با این همه از خلال سخنان و اشارات او می توان به درد اصلی اش پی برد. همان طور که گفته شد او نتیجه منفی وجود و کار روشنفکر دنیای اسلام را «برداشتن سدی» اعلام می کند که جلوی نفوذ و رسوخ امپریالیسم را می تواند بگیرد. اگر چه در این جا راجع به این «سد» هیچ توضیحی نمی دهد اما از اشارات او در متن و حاشیه گفتارش می توان فهمید که غرض از این «سد» اسلام و روحانیت اسلامی –و به عبارت بهتر شیعه- است که روشنفکر جامعه اسلامی با مبارزه علیه این ها در واقع سد نفوذ در برابر امپریالیسم و استعمار اقتصادی را از میان برمی دارد. برای مثال یک جا در اشاره به کسروی و کار او با بزرگواری تصنعی عالمانه ای می گوید به فرض درستی حرف ها و مطالب او، «در مواقعی و در دوره ای و در شرائط اجتماعی ای این مسائل [؟] را طرح کرد که هنگام طرح مسائل دیگری بود» و ما می دانیم که حرف ها و مطالب کسروی که مورد اعتراض شریعتی است، چیزی جز انتقاد از شیعیگری نبود. و در جائی دیگر ضمن سخن گفتن از آمیختگی فلسفه و علوم قدیم یونان با مسیحیت قرون وسطائی و این که کلیسا و اندیشمندان را از نقد این فلسفه و علوم و نوآوری در برابر آن ها ممنوع می داشت، حاشیه می رود و با انکار تمام واقعیات تاریخی با قاطعیت می گوید: «مسلما اکثریت علمای ما از این تعصبات بری بودند».و ادعا می کند که اگر انعکاسی هم از این گونه تعصبات در جامعه ایران یا جامعه اسلامی می بینیم، صرفا مربوط به «جهال» بوده است و بهترین مثالی هم که برای اثبات این ادعا می آورد، این است که این «جهال» بودند که اصرار داشتند زنان به هنگام طواف کعبه باید صورت خود را بپوشانند نه «علما».

به این ترتیب از نظر شریعتی، چون در «موقع» و «دوره» و «شرائطی» که «مسائل دیگری» مطرح بوده، کسروی از مذهب شیعه انتقاد می کرده، و چون علمای اسلام بر خلاف جهال به پوشش کامل صورت زنان در موقع طواف کعبه اصرار نداشته اند، پس روشنفکران ایران، برخلاف قرن هفدهم اروپا –که بر اثر مبارزه با مذهب و کلیسا سبب پیشرفت علم و فلسفه در جامعه اروپا شدند- در مبارزه خود با مذهب و علمای مذهب به خطا رفتند و با برداشتن هر گونه «سد و بندی» در برابر نفوذ استعمار و در نقش «راه بلد» آن، راه را بر «هجوم مصرف و هجوم انحطاط و انحراف اندیشه» باز کردند.

شریعتی هر قدر از مبارزه روشنفکران اروپائی علیه مذهب مسیح و نتایج آن ستایش می کند، برعکس از روشنفکران ایران و مبارزه آنان بر ضد مذهب به بدترین شکلی بدگوئی می کند:

«روشنفکران اروپائی که در قرون ۱۷ و ۱۸ با ارتجاع و کلیسا مبارزه می کردند، سردمداران و بنیانگذاران و قهرمانانشان گالیله، کپرنیک، کپلر، کانت، دکارت، دیدرو، ژان ژاک روسو، ولتر، نویسندگان دایره المعارف، آزادیخواهان، روشنفکران و کسانی [بودند] که جان و زندگی و حیاتشان را بخاطر آزادی مردم دادند و نوابغ فکری و اندیشمندان بزرگ بودند.»(۱۴) این ها «زیباترین و انسان ترین چهره هائی بودند که آزادی و بزرگی و قدرت و ثروت و نعمت و شخصیت توده و رشد علم و فداکاری را به قیمت جان و زندگی و محاکمات و تفتیش عقاید و همه بدبختی ها و حتی به آتش در انداختن، سوزاندن و پوست کندن پذیرفتند». اما بر عکس «طبقه روشنفکر ایران» و «کسانی که در جامعه های اسلامی و کشورهای شرقی با مذهب [اسلام] مبارزه کردند ... همه یا اکثریت چهره های مشکوک و دست های آلوده» دارند. این «طبقه» «به دستور رنه لابوم(۱۵) و با طرح های جامعه شناسان مرموز وابسته به شرق شناسی با همان کپیه تشکیل شد.».(۱۶) و کارش هم درست نتیجه معکوس داد. نمونه و الگو هم میرزا ملکم خان، یعنی «همان صاحب لاتاری»؛ و البته و صد البته هم روشنفکران ایران همه شان «میرزا ملکم خان ها» و همه هم«صاحبان لاتاری» هستند.

نتیجه این که روشنفکران اروپا که روشنفکران اصل بودند، مسیحیت را به درون کلیسا ها راندند و باعث ترقی و پیشرفت جامعه شان شدند و این ها، که روشنفکران بدلی بودند، چون به نظر و ادعای شریعتی تشیع را در درون مساجد و زیارتگاه ها حبس کردند، مملکت را به روز سیاه نشاندند.

شریعتی با مسخ تاریخ خیلی راحت تمام تلاش ها فداکاری های روشنفکران قرن نوزدهم ایران را در مبارزه علیه استبداد و عقب ماندگی کشور در مبارزه علیه اسلام خلاصه می کند و از آن جا که درد دین دارد همه آن ها را به لجن می کشد. او غل و زنجیر هائی را که بر دست و پا و گردن امثال یوسف مستشارالدوله و حاج سیاح بسته شده نمی بیند و سر های بریده امثال میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی و خبیرالملک ها را نادیدده می گیرد، و ابدا به روی خود نمی آورد که برخلاف ادعای او اولی ها تمام زندگی خود را در تلاش برای آشتی و سازش میان مبانی اسلام و اصول حقوق بشر نهاده بودند و دومی ها سال هائی از عمر خود را بر سر «اتحاد اسلام» صرف کردند، و در میان آنان طالبوف های مسلمانی وجود داشتند که حتی یک وعده نماز و روزه شان ترک نمی شد و با وجود طواف کعبه و رجم شیطان و هروله میان صفا و مروه –و با این که در خارج از وطن هم می زیست- به تکفیر مجتهدان گرفتار آمد. جالب این جاست که هیچ یک از این روشنفکران یک لحظه هم به ذهنشان خطور نکرد که با اسلام و «حوزه علمیه» و «علمای دین» در افتند، بلکه بیشتر نیروی خود را در این راه صرف کردند که ریشه و مبانی علم و فلسفه و تمدن جدید را در اسلام بیابند و میان این دو آشتی برقرار سازند و در هر کار و اظهار نظری هم می کوشند تا فتوای مجتهدان را به دست آورند. حتی ملکم خان «صاحب لاتاری» نه تنها کوچک ترین مبارزه ای علیه اسلام و علمای اسلام نکرد، بلکه مدام کسانی مثل میرزا فتحعلی آخوند زاده را، که تنها کس بود که تا حد ایجاد پروتستانتیسم در اسلام پیش رفت، به شدت و به کرات از نقد مذهب اسلام برحذر می داشت و خودعلاوه بر این که در راه آشتی اسلام و اصول و افکار جدید به سختی می کوشید، در جلب مجتهدان و علمای شیعه به سازمان «فراموشخانه» خود نیز دریغ نمی ورزید.

امروز دیگر به اندازه کافی، شاید هم بیش از اندازه کافی، در ادبیات ما در مورد این روشنفکران پیشتاز جامعه ایران سخن رفته است و از همین تحقیقات تاکنونی می توان فهمید که اینان هم مانند روشنفکران عهد رنسانس اروپا، برای مردم وطنشان دل می سوزاندند و به تقلید از آنان و در همه دانش و آگاهی شان، پیام آور و تبلیغگر علم و ترقی، دموکراسی، ناسیونالیسم و مخالف استبداد سلطنتی و نظام اشرافی خانخانی و ملوک الطوایفی و عقب ماندگی کشور بودند. اما اکثریت قریب به اتفاق اینان، برخلاف روشنفکران اروپائی و بر خلاف ادعای کاملا مجعول شریعتی نه ضد مذهب، نه حتی مذهب گریز بودند و نه اصرار داشتند که حساب دین را از حساب زندگی جدا و اسلام را در مسجد ها و حجره های مدارس مذهبی زندانی کنند؛ نه به صراحت لائیسیته را تبلیغ می کردند و نه با عالمان دین سرستیز داشتند. بر عکس، اشکال کارشان در این بود که اعمال و نوشته های آنان، برخلاف روشنفکران پیشتاز اروپائی، از احترام و اعتقاد به مذهب اسلام –شیعه و علما و مجتهدان شیعه حکایت دارد و اکثریت قریب به اتفاق آنان حتی در برابر حکمروائی های مستبدانه روحانیان سکوت و مماشات می کردند آن ها حداکثر در بعضی زمینه ها به مبارزه با خرافات موضعگیری می کردند و از نوآوری های فکری و اجتماعی و استفاده از دست آوردهای جدید علمی، که با مقاومت شدید عده ای از روحانیان مواجه می شد، دفاع می کردند و خیلی بعد تر بود که بعضی از آنان برای ایجاد مدارس جدید در کنار مدارس مذهبی اظهار عقیده و اقدام کردند که البته مورد مخالفت شدید علمای مذهب قرار گرفت. آن ها برای پیشرفت و ترقی جامعه خود و بیرون آمدن از قفس تنگ دنیای محدود قرون وسطائی، تماس با دنیای خارج را که بسیاری از عالمان دین را به وحشت می انداخت، و هم چنین اخذ و اقتباس دست آوردهای دانش و صنعت را تبلیغ می کردند، ولی برخلاف ادعای مجعول شریعتی و علیرغم دشنام ها و ناسزاهایش، در سراسر نوشته های اینان یک کلمه هم، در ستایش استعمار و امپریالیسم نمی توان یافت. برعکس، اغلب آن ها هشدار می دادند که باید هر چه زود تر خودمان جامعه را در مسیر ترقی بیندازیم و گرنه دیگران خواهند آمد و این کار را به زور و به صورتی انحرافی و به سود خود و به زیان ما انجام خواهند داد.

در واقع با اندکی دقت می توان دریافت که شریعتی این روشنفکران را از موضع عقب مانده ترین ملاهای شیعه اواخر قرن نوزدهم مورد اتهام و حمله قرار می دهد. زیرا گناه بزرگ آنان خواستن حکومت قانون بر اساس دمکراسی و مساوات حقوقی و ترویج فرهنگ در میان توده مردم و گشودن راه ترقی ملت و ملک از طریق کاربرد دست آورد های تازه صنعتی و علمی رایج در کشور های اروپائی بود و این خواست نه تنها حاکمیت سیاسی را در زمینه قدرت استبدادی محدود و تهدید می کرد، روحانیت موجود را نیز، که حاکمیتی موازی و هماهنگ با استبداد سلطنتی داشت، هم از جهت قدرت مادی و هم از جهت قدرت معنوی و سلطه روحی آن بر جامعه در خطر می انداخت و به همین دلیل قدرت روحانی، که ذاتا با دمکراسی در تعارض بود، برخلاف حاکمیت سیاسی استبدادی، که برای بقای خود به پدیده پیشرفت علمی و صنعتی و اقتصادی و اجتماعی به نوعی و در حدی موافقت داشت، با هر نوع نوآوری در این زمینه ها نیز به سختی مخالفت می کرد؛ و از همین موضع است که اینک شریعتی تصور می کند که این روشنفکران سبب تضعیف اعتقاد مذهبی مردم شده اند، و به همین دلیل است که آنان را به باد ناسزا می گیرد و برای مبارزه با تفکرات لائیک حاکم بر جامعه است که وظیفه اصلی روشنفکر مذهبی را در شرائط کنونی تلاش برای بازگشت به گذشته آرمانی اسلامی می داند:

ما «روشنفکران» برخلاف روشنفکران اروپائی، «بدون تکیه به زبان و تکیه به جامعه خودمان، تکیه به فرهنگمان، و بدون شناخت شرائط اجتماعی و دوره تاریخی و اوضاع و احوال مردممان، فقط و فقط یکی از آن خصوصیات را گرفتیم و عمل کردیم و همه جا نیز نتیجه معکوس داده، بخاطر این که مسائل اجتماعی و مسائل عینی منطقه ای است و کلی نیست.» (۱۷)

اما «منطقه» ما کجاست و «مسائل اجتماعی» و «مسائل عینی» ما چیست و چه تفاوت اساسی با منطقه و مسائل اجتماعی و عینی روشنفکر اروپائی در قرن هفده و هژده دارد که گرفتن خصوصیات آن ها ما را به نتیجه معکوس رسانده است؟ دریغ از یک کلمه توضیح! مگر این که خواننده خود متوجه شود که چون آن ها مسیحی بوده اند –و مسیحیت هم دین ما نیست- پس آن خصوصیات و اقدامات هر بلائی بر سر مسیحیت آورده، خوب و مثبت است و ما چون مسلمان بخصوص شیعه هستیم، هر نگاه چپ و اشاره کوچکی به اسلام باید به عنوان امری منفی با «نتیجه معکوس» تلقی شود.

شریعتی در جای دیگر تمام خصوصیات روشنفکران اروپائی را خصوصیات واکنشی در برابر کنش کلیسا و روحانیت مسیحی می داند و مدعی می شود که «روشنفکر اروپائی درست مستقیما از جامعه خودش برای تغییر و هدایت جامعه اش این خصوصیات را به عنوان عکس العمل گرفته و همه این خصوصیات، خصوصیات مورد نیاز جامعه اش، برای نجات و ترقی و پیشرفت و آزاد شدنش بود»(۱۸). «ماده گرائی» او «عکس العمل منطقی آخرت گرائی افراطی قرون وسطی یعنی جامعه خودش است؛ علم پرستی طبقه روشنفکر عکس العمل مخالفت طبقه روحانی قرون وسطی با علم است»، در برابر کلیسا و مذهب کاتولیک و «زهدگرائی انحرافی» و محروم کننده انسان از مواهب این جهانی است که «فلسفه جهان گرائی، ماده گرائی و اصالت زندگی اقتصادی را انتخاب» می کند و «برای قدرت ملت خودش و بالا بردن سطح زندگی مردم خودش» می کوشد.(۱۹) و البته شریعتی کار این روشنفکر را نه تنها «منطقی» و «برحق» می داند بلکه نتایج مثبت آن را هم می ستاید.

اما کار روشنفکر ایرانی که از او «تقلید» می کند نه منطقی و نه برحق است و نه نتیجه مثبت به بار آورده است. چرا؟ برای این که منطقه و شرائط اجتماعی و تاریخی او فرق می کند. اما این که این شرائط چه هستند که یک عمل واحد در این دو «شرائط» به نتایج کاملا متضاد می رسند و چرائی آن، هیچ توضیحی وجود ندارد. لابد خواننده خود باید به این نتیجه برسد که چون مذهب و کلیسائی که با علم، رفاه و فلسفه جهان گرائی، ترقی و پیشرفت و آزادی مخالف باشد، در ایران وجود نداشته که روشنفکر ایرانی در برابر آن واکنش نشان دهد و به تقلید از روشنفکر اروپائی و نه بیهوده با نظامات فکری و مذهبی و اجتماعی حاکم بر جامعه خود مخالفت کند. با «دور شدن  و بیگانه شدن از شرائط اجتماعی که در آن زندگی می کرد و با فاصله گرفتن از تاریخ خودش» و اخذ و کاربرد اندیشه های عصر روشنگری اروپا جامعه خودش را دچار مصیبت می کند.(۲۰) آخر «تمدن و فرهنگ کالای صادراتی نیست» که «مثل رادیو و تلویزیون و یخچال ... از آن جا به این جا بیاورند و به برق وصل کنند تا کار کند».(۲۱) معلوم نیست چطور فرهنگ و تمدن هزار و چهار صد سال پیش عرب را، که او این همه شیفتگی و تعصب به آن نشان می دهد و خود را از آن و آن را از خود می داند، می توان به سرزمین اهرام و تخت جمشید صادر کرد و این کار را منطقی و بر حق و ثمر بخش شمرد، ولی استفاده و کاربرد فرهنگ رنسانس اروپا، که بر خلاف تصور و ادعای او نه صرفا عکس العمل روشنفکران در برابر کلیسای مسیحی بلکه نتیجه تمامی تمدن بشری است، برای پیشرفت جوامع عقب مانده قرن نوزده و بیست کاری غیر منطقی و نادرست و زیانبخش است.

شریعتی در یک جا خود می گوید: «ما ایرانی ها قبل از اسلام تمدن داشتیم و سازنده تمدن و فرهنگ بودیم.» «تمدن خود ما تمدن ایران باستان، تمدن ساسانی، اشکانی و هخامنشی است، تمدن بومی همین آب و خاک است، مال خودمان است»؛ و معلوم نیست با وجود داشتن چنین اعتقاد و علاقه ای چگونه نشاندن زورکی مذهب اسلام بر این زمینه کاملا ناسازگار را امری معقول و موجب پیشرفت و سعادت جامعه ایران می داند ولی اخذ و اقتباس تمدن و فرهنگ پیشرفته امروزی جهان را امری غیر منطقی و زیانبخش می شمارد. البته باید پذیرفت که شریعتی کاملا حق دارد وقتی می گوید کاربرد بدون تامل و حوصله تمدن و فرهنگ به صورت مونتاژ نتیجه ای به دست نمی دهد و «جامعه های بدون ریشه و بدون آمادگی، بدون تغییر اندیشیدن و تغییر تفکر و بدون سوار کردن تمدن بر پایه ها و ریشه ها و عمق خاک فرهنگی و تاریخی قومی شان ... دارای تمدن نمی شوند»(۲۲) ولی این امر چه ربطی به روشنفکران ایران قرن نوزدهم دارد که بیش از نیم قرن در راه آماده کردن زمینه برای پذیرفتن فرهنگ و تمدن پیشرفته بر زمینه فرهنگ ملی موجود خودشان  فداکاری ها کردند و در راه پیشرفت جامعه و آزادی ملت خویش عمر ها و جان ها تباه کردند. شاید باید پذیرفت که اساسا و مطلقا ایران ما و جامعه اسلامی ما به چنین تلاش ها و فداکاری ها نیازی نداشته زیرا علمای شیعه، برخلاف پاپ و پیروانش، مخالف «استبداد روحانی» ضد اشرافیت، مخالف خدائی که عزت و ذلت را به دلخواه به مردمان می دهد، طرفدار حکومت دمکراسی، ناسیونالیست، معتقد به آزادی مطلق اندیشه علمی و استخدام آن در خدمت خلق هستند.

حقیقت این است که تمام این گفته ها و نوشته ها حاشیه روی است و لب حرف شریعتی این است که پیشرفت واقعی نه ربطی به اصالت دارد و نه به تقلید بلکه پیشرفت بشری مدیون و مرهون ظهور یک پیغمبر و آوردن یک مذهب است، و البته پیغمبر هم فقط پیغمبر اسلام و مذهب هم همان اسلام است. نگاه کنید که یثرب –یا مدینه- با همه بینوائی و بی فرهنگی با ظهور و  وجود محمد، و فقط چهار پنج سال اقامت او در آن شهر، به جائی می رسد که امپراتوری های عظیم ایران و روم و تمامی فرهنگ و تمدن و مذهب آن ها را از میان بر می دارد و مذهب و تمدن اسلام را جایگزین آن ها می کند:

«یثرب ... یک ده است که چند خانواده یهودی در آن زندگی بسیار ابتدائی دارند. دو تا قبیله اوس و خزرج هم با فقر و پریشانی و بدبختی زندگی می کنند و ثروت هر کدام شان هم چند تا درخت خرماست. نه تجارت و نه کشاورزی و نه صنعت و نه سرمایه دارند ... در این محل چند تا خانه ... و بزرگ ترین ساختمان عظیم و با شکوهی که متعلق به تمام یثرب بوده، ساختمانی است که بزرگ ترین فضیلتش این بوده  که سقف داشته و به همین خاطر است که اسمش را «سقیفه» (یعنی ساختمان سقف دار که خیلی مهم بود!) گذاشته اند» برای این که خانه ها معمولا عبارت بوده اند شقفی از پوشال و شاخه خرما بر پایه هائی از تنه درخت خرما. در این شهر –یا ده- «کسی خط بلد نبوده است». «کار وجود ندارد و فقط چند زن یهودی هستند که صاحب بز و گوسفندی هستند که برای دوشیدنشان کارگر می گیرند». «این چگونگی ثروت و هنر معماری و سرمایه و تولید و سطح تمدن و فرهنگ مدینه بود.»(۲۳)

«ده یا پانزده سال بعد می بینید که در این مدینه که تمدن در ان صفر بوده ... آدم می جوشد؛ نبوغ، معنویت، چهره های بزرگ، روح های نیرومند و شخصیت هائی که در تاریخ الهام بخش انسان های بزرگ بوده اند، می جوشند. از کجا؟ از درون کالبد های بدوی لخت آدم های بزرگ، پای برهنه، با لباس مندرس و در قیافه ظاهری یک بدوی صحراگرد تجلی می کنند. ده سال بعد، حتی از بین همین بد هایش (خوب هایش را کار ندارم!)، همین بدوی ای که دو شتر را نمی توانسته بچراند[!] آدم هائی بوجود می آیند که ایران عظیم ساسانی و یا مصر عظیم را اداره می کنند ... یکی دیگر از همین آدم ها روم و دیگری اسپانیا و مدیترانه را می گیرد، و یکی از جبل الطارق عبور می کند و دیگری به افریقا می رود. یک مرتبه درست مثل آبی که از گوشه ای جوش کند ... هم چون یک سیل عالمگیر چهره منطقه و بخش بزرگی از زمین و چهره سه قاره را در خود فرو می برد. از این مدینه خشک بدوی و ابتدائی بدون صادرات و واردات می جوشد. چه چیز می جوشد؟ چه شده مگر؟ آیا تقلید شده، و یک شعبه از دانشکده گندی شاپور ایران را در مدینه تاسیس کرده اند و چند تا استاد از ایران برای تدریس آورده اند؟ ... آیا آمدند از روم مهندس و کارشناس و متخصص و فیلسوف آوردند و کتاب ایرانی و رومی ترجمه کردند؟ ... آیا ادبیات رومی و ساسانی در آن جا ترجمه شده است؟ چه شد که این ها بدون این که اقتباس کنند فرهنگ ها را دگرگون کردند و مذهب ها را برچیدند» مذهب کهن و عظیم زرتشت را، «مذهب فلسفی بی تهایت عمیق و تازه نفس» مانی، مذهب عدالت خواه و طرفدار مردم ستمدیده، مسیحیت تازه نفس در غرب، مذهب بودا در شمال شرقی همه «با آمدن برهنه سپهبد، برهنه سپاه ... یک مرتبه درهم می ریزد.»

شریعتی بلافاصله پس از این داستانسرائی ها و رجز خوانی ها از مخاطب خود می پرسد: «خوب برای چه این طور شد؟» اما پیش از آن که خواننده و یا شنونده فرصت جواب دادن بیابد به او یادآور می شود که «برای روشنفکر دنیا این تجربه [بشری] بزرگی است که چگونه تمدن زائیده می شود؛ چگونه یک جامعه فاقد مدنیت، یک جامعه عقب افتاده و فاقد سرمایه معنوی؛ عقب افتاده از مرحله پیشرفته تمدن جهانی می تواند خودش را نه تنها به مرحله تمدن برساند، بلکه جلو هم بیندازد.»(۲۴)

خوب ایهاالناس، حالا به این سوال جواب بدهید. بدون تقلید از دیگران، بدون ثروت، بدون دانش، بدون تمدن و فرهنگ، بدون تلاش و کوشش، چطور شد که یک عده برهنه بر دنیا غلبه کردند؟ حقیقت این است که «این ها سوپر هیستوریک است» و «روشنفکر کسی است که همین چیز ها را می فهمد ... یعنی کسی که احساس و شعور و درک دارد و زیبائی و عظمت را» در دین می فهمد.(۲۵)

واقعا آدمی باید خیلی ابله و حتی بی مغز باشد که بعد از این همه توضیحات شریعتی باز هم به دنبال تجربه های «هیستوریک» برود، زیبائی و عظمت را در دین نبیند و برای دستیابی به دانش، سعادت، تمدن و فرهنگ به تقلید و اقتباس از دیگران دست بزند، برای کسب علم و تمدن دست به سوی خارجی دراز کند و استاد و مهندس و کارشناس از خارج بیاورد، دانشکده تاسیس کند، به ترجمه کتاب های خارجی بپردازد، فلسفه و علم بیگانه را بیاموزد. آخر مگر نمی بینید بدوی های شتر چران که حتی دو تا شتر را هم نمی توانستند بچرانند، چگونه به اوج فرهنگ و تمدن گام نهادند، امپراطوری ها را تسخیر کردند و «چهره سه قاره را در خود فرو بردند»؟مگر نمی بینید همان دهی که فقط چند خانواده زن یهودی با چند بز و گوسفند در آن زندگی بسیار ابتدائی داشتند، به مرکز الهام تمدن جهانی تبدیل شد؟ این قدر بیهوده به خود زحمت ندهید، برای دستیابی به تمدن خود را در لابلای تاریخ سرگردان نکنید «این ها مسائل سوپر هیستوریک است»، به خوشه چینی از فرهنگ و تمدن باسمه ای صادراتی نروید. کافی است مثل مردم یثرب منتتظر بنشینید تا پیامبری بیاید و چند سالی در شهر شما اقامت کند، آن وقت ده پانزده سال بعد می بینید که خود بخود نبوغ، معنویت، چهره های بزرگ، روح های نیرومند از میان شما می جوشد و بعد خیلی ساده و خودبخود می بینید که یکی تان از ایران عظیم ساسانی و یا مصر عظیم سر درآورده، دیگری روم را تصرف کرد، و یکی دیگر اسپانیا و مدیترانه را در چنگ گرفت، یکی دیگر هم از جبل الطارق گذشت و به افریقا رفت و خلاصه در یک چشم برهم زدن سه قاره را در خود فرو بردید. مگر شما از بدوی های شتر چرانی که حتی دو شتر را هم نمی توانستند بچرانند، چه کم دارید؟

اما حقیقت این است که روشنفکر شرقی و ایرانی به چنین انتظاری هم نیازی ندارد زیرا پیامبر مورد نظر ما در چهارده قرن پیش ظهور کرده و پیروان خود را به چنین اوج تمدن و فرهنگی رسانده است و او این سعادت را دارد که حامل چنین تمدنی است. امروزه کافی است که این روشنفکر به اصل خویش، که همان دین مبین است، رجوع کند و به همان یثرب یا مدینه ای بازگردد که «به خاطر پیامبر کوچه به کوچه و خانه به خانه ... هر گوشه ای و هر نقطه ای از آن را «بهتر از تهران و مشهد و امثال این ها» می شناسد.(۲۶)

این روشنفکران باسمه ای مستفرنگ اصالت ما را از ما گرفته اند، باید به اصل خود بازگردیم، نه به ۱۰۰ سال و ۲۰۰ سال پیش، به ۱۴۰۰ سال پیش. اما آهای روشنفکر ایرانی، فیلت یاد هندوستان نکند، منظورم ۱۴۰۰ سال پیش تیسفون و اصل ایرانیت نیست، منظورم ۱۴۰۰ سال پیش یثرب و اصالت همان بدویان شترچرانی است که حتی دو تا شتر را هم بلد نبودند بچرانند.

اما معلوم نیست چه می شود که شریعتی پس از این همه توضیحات و استدلالات ناگهان همه حرف های خود را پس می گیرد و می نویسد نمی گویم در گذشته «مترقی بودیم، ولی اصیل بودیم ... متوقف بودیم ولی اصیل بودیم.» البته «اصالت غیر از مترقی بودن است»، اما ترقی و تمدن به چه درد می خورد، آن چه مهم است اصالت است. و به این ترتیب شریعتی به خاطر پای بندی به اصالت فاتحه ترقی و پیشرفت را می خواند.

اما فاجعه شریعتی و امثال او در این است که در وضعی قرار دارند که حتی در بازگشت به اصل خویش هم فاقد اصالتند. او هنگامی که در آینه به خود نگاه می کند خود را با همان کت و شلوار و فکل و کراوات فرنگی می بیند و وقتی به غربزدگی حمله می کند و از بازگشت به اصل حرف میزند متوجه میشود که طوطی وار حرفهای همان غربی ها را تکرار میکند، منتها نه از قول ولتر و روسو و دکارت و گالیکه و روبسپیر که آینده سازان بشریت بودند، بلکه «از قول [امه سزر]   و فانون و سارتر صحبت می کند.» روشنفکران دوران انحطاط غرب و شرقیان خود گم کرده ای که در بن بست گیر کرده اند و راه پیش و پسشان بسته است، از خود بیزارانی که نه به اصالت دسترسی دارند و نه راه ترقی بر آنها باز است. اما آئینه باید بشکند و تصویر روشنفکر مرتجع با خرده ریزه های آن فرو ریزد، فاجعه به پایان رسد و راه بر آینده گشوده شود؛ و چنین باد!

 

۱۷ مرداد ۱۳۷۴

 

زیر نویس ها

۱. صفحه ۵۴ مجموعه آثار، جلد ۲۰، دکتر علی شریعتی، چه باید کرد؟

۲.صفحات ۵۷ و ۵۸ همان کتاب

۳.ص ۶۱ همان کتاب

۴. ص ۶۲ همانجا

۵. رجوع شود به صفحه ۶۳ همین کتاب

۶. ص ۶۴ همین کتاب

۷. ص ۶۵ همانجا

۸. ص ۶۶ همانجا

۹. همانجا

۱۰. ص ۶۷ همانجا

۱۱. ص ۶۴ همانجا

۱۲. ص ۶۸ همانجا

۱۳. ص ۶۹ همانجا

۱۴. ص ۱۰۲ همانجا

۱۵. بنا به کشفیات شریعتی این شخص که نامش در هیچ فرهنگی نیامده «یکی از بزرگ ترین متفکران فرانسه در شمال افریقاست»!؟

۱۶. ص ۱۰۲ چه باید کرد؟

۱۷. ص ۷۴ همانجا

۱۸. ص ۸۵ همانجا

۱۹. رجوع شود به صفحات ۸۲ ئ ۸۳ همانجا

۲۰. ص ۸۵ همانجا

۲۱. ص ۸۶ همانجا

۲۲. ص ۸۸ همانجا

۲۳. صفحات ۹۲-۹۴ همانجا

۲۴. ص ۹۷ همانجا

۲۵. ص ۹۴ همانجا

۲۶. ص ۹۲ همانجا