سعید یوسف
زبان فارسی و ملیت ایرانی
از نگاه یک شاعر بیوطن
(متن صحبتی در پالتاک، شنبه ۱۵ ژوئیه ۲۰۰۶)
شاید لازم باشد
که اول دربارۀ عنوان این صحبت کمی حرف بزنم. میدانم که عنوانی که انتخاب کردهام
قدری پرووکاتیو است. این مرضی است که ما هنرمندها داریم که با پرووکاسیون، قدری
چرتها را پاره کنیم و توجه را به آنچه که مورد نظرمان است جلب کنیم. البته خود
همین هم هنری است که بدانید چگونه پرووکاسیون کنید، وگرنه تنها عِرضِ خود بردهاید
و هیچ نتیجهای هم نگرفتهاید.
این صفت «بیوطن»،
ولی، که همان بخش «پرووکاتیو» عنوان است، واقعیتی هم در خود دارد. هنرمند معمولاً
کسی است، بهقول اخوان، «در وطنِ خویش غریب»؛ و در بیرون از میهنش هم که به طریق
اولی، غریبِ مضاعف. حالا خواهید گفت: پس چطورست که همین اخوان شعری میسراید مثل
«تو را ای کهن بوموبر دوست دارم»؟ این هم از تناقضاتی است که هنرمند با آن درگیر
است؛ شاید من هم باشم. ولی صرفنظر از آن هم، حتا اگرنه بهعنوان یک فرد چپ (توی
گیومه!) و سوسیالیست، بهعنوان یک روشنفکر جهان امروز، من بیش از هرچیز خودم را یک
«جهانوطن» میبینم، و انترناسیونالیسم یا جهانوطنی خودش گونهای از بیوطنی است.
مگر ما آرزوی آن روزی را نداریم که همۀ مرزهای میان کشورها از میان برخیزد و همگی
انسانها بهطور برابر عضو یک جامعۀ واحد آزاد باشند؟
و باز، گذشته
از همۀ اینها، طبیعی است که دیدِ من نسبت به ناسیونالیسم و ملیگرائی هم با طیف
ملیون از همۀ الوانشان، از ملایم تا افراطی، فرق داشته باشد و به همین دلیل در
قیاس با آنچنان مواضعی، ترجیح بدهم خودم را «بیوطن» بدانم. این چیزی است که در
ادامۀ بحث باید روشنتر شود، ولی از آنجا که من گذشته از هرچیز، یا شاید قبل از
هرچیز دیگر، یک شاعرم، بگذارید در پیوند با همین موضوع وطن، برایتان یکی دو شعر
بخوانم که سالها قبل سرودهام و بارها چاپ هم شدهاند.
اولی، شعری است
به نام «قزلکند»، که نام دهی است در نزدیکی شهر سلماس، و این شعر تصویر لحظۀ خروج
من از ایران است در زمستان وحشتناک سال 61، و لحظۀ دل کندن از میهن:
قِزِلْ كَنْد
اندكی مانده بدان تیغۀ
كوه
رفته تا زانو در برفْ
فرو
نیمْ چرخی بزن آنجا
زیرِ پایت را یك لحظه
ببین
لكّهای كوچك شاید
بتوان دید آنجا، آن پائین
آن، قِزِلْ كَنْد است
واپسین منزل در میهنِ
دلبند است.
دودِ سرگین، بوی قُرمه
شیهۀ اسب، صدای سگ
عكسِ «آقا» و «امیدِ
امّت» بر دیوار
دو كلاشینكف در كنج
اتاق
برنوئی كهنه نهان زیرِ
تشك
پیشمرگی با یك چائی
داغ
آن، قِزِلْ كَنْد است
واپسین منزل در میهنِ
دلبند است.
پایت امّا نشود سُست،
كه زود
در چنان شیبِ مهیب
زیرِ پایت را شك خواهد
روفت
اشك را واپس زن، گریه
فروخور، ورنه
باد، با پهنۀ شمشیرش،
بر گونۀ تو خواهد كوفت
پس قدمْ پیشْ نِه و
بالاتر گام بزن
با سری سوزان از یادِ
وطن:
آن، قِزِلْ كَنْد است
واپسین منزل در میهنِ
دلبند است.
شعر دوم، به
نام «وطن»، یک سال بعد از آن در غربت سروده شده و شروع تأملاتی در باب مفهوم «وطن»
را در آن میشود دید:
وطن
نه وطن تاس كباب است،
نه ابروی به هم پیوسته
نه مسِ سرچشمه، نفتِ
جنوب
نه فریدون و نه جم
نه سه رنگِ پرچم
نه سیلْك است و نه
نقشِ رُستم.
نه وطن سایۀ بیدی است
كنارِ جوئی
نه دماوند و نه دربند،
نه گرگان، نه طبس.
چیست، پس؟
(شعر، شاید؟
شكر پارسی رفته به هند
و بنگال؟
كه همه چیزِ دگر نیز
درآن
بازتابی دارد در همه
حال.)
چیست پس؟
كاین گونه
گر كه زیباست، و گر
یكسره زشت است وطن
ناگزیر است و ضروری
است وطن، مثل هوا، مثل نفس.
سرنوشت است وطن.
در اینجا میبینید
که، گذشته از آنکه شعر از ابتدا برخی از نشانهها و سمبولهای رایج «ایران» و
«ایرانیت» را زیر سؤال میبرد، حتا در پایانش هم زبانی دوپهلو دارد. اینکه «وطن سرنوشت است»، از سوئی میتواند بهمعنای اهمیت
حیاتی وطن باشد (که به «هوا» و «نفس» هم تشبیه میشود)، ولی از سوی دیگر مفهوم
اجبار و تحمیل را هم با خودش دارد، چیزی است که به شما تحمیل شده و کاریش هم نمیتوانید
بکنید، مثل قیافهتان که از پشت هر پاسپورتی بعد از ده بار عمل جراحی دماغ و رنگ
کردن مو، اصل و منشأتان را لو میدهد. شما در هر گوشۀ دنیا اگر یک ایرانی را از
پشت سر در فاصلۀ بیست سی متری در خیابان ببینید، حتا از طرز راه رفتنش تشخیص میدهید
که ایرانی است. حالا اصلاً کاری به خوب و بد آن ندارم، و طبیعی است که فرزندان
همین ایرانیها در دیگر کشورها معمولاً هیچ شباهتی به والدین محترمشان نداشته
باشند، نه در زبان و سلوک و تعارفات و نه حتا در طرز راه رفتن. اینها مشترکاتی
اکتسابی است که از محیط گرفته میشود و با تغییر محیط هم عوض میشود. این فرق میکند
با دید نژادپرستانهای که فکر میکند خون ویژهای در رگهای یک قوم جاری است که آن
را بهگوهر، یعنی ماهیتاً، از دیگر اقوام متمایز میکند. کشوری مثل آلمان نگران
است که نژاد آلمانی زاد و ولدش پائین است و خارجیهائی که بیشتر بچه درست میکنند
چهرۀ آلمان را در آینده عوض خواهند کرد. اینها نمیآیند امکانات رشد سواد و فرهنگ
را بهطور مساوی در اختیار خارجیانشان بگذارند چون لابد فکر میکنند یک سیاه
آنگولائی هرگز نخواهد توانست به اندازۀ آنها از گوته و هاینه و برشت لذت ببرد یا
در ارتقاء فرهنگ و هنر آلمان و زبان آلمانی به همان اندازه و چه بسا بیشتر هم نقش
داشته باشد.
این بحث را در
اینجا قطع میکنم چون ممکن است به مسیر دیگری بیفتد و حرفهای اصلی ناگفته بماند. و
اما حرفهای اصلی چیست؟
من برای آنکه
شنوندگان را زیاد در انتظار نگذارم، اول چکیدهای از نظرم را، مختصر و مفید، میگویم
و بهاصطلاح، «موضع خودم را مشخص میکنم»، و بعد میروم سراغ زبان فارسی.
اولا، در مورد
حق تعیین سرنوشت، باید بگویم که من این حق را برای همگی اقوام یا خلقها در هرکجای
دنیا قائلم. (1) در عین حال فراموش نکنید که این، اعتقاد شخصی است که، همانطور که
در اول بحث گفته شد، «جهانوطن» است و در آرزوی یکی شدن همۀ ملل عالم و از میان
برخاستن همۀ مرزها. من میگویم: حق تعیین سرنوشت، آری؛ ولی چه بهتر که از این حق
برای نزدیکی بیشتر اقوام استفاده شود و نه دوری. الآن شما میبینید که ترکیۀ شرقی
و مسلمان، که حزب حاکمش هم اسلامی است، چه زوری دارد میزند که خودش را به جامعۀ
اروپا بچسباند. خیلی طبیعی است که این ترکیه تمایل داشته باشد که، هم به دلائل
اقتصادی و برای قبضه کردن بازار و هم به دلائل دیگری که میدانیم، با کشورهای ترکزبان
مجاورش هم روابطش را نزدیکتر کند و در صورت امکان در جهت برداشتن مرزها و اتحاد
پیش برود. مگر ایرانیهای فارسزبان بدشان میآید از اینکه مناسباتشان با افغانستان
و تاجیکستان در همین راستا پیش برود؟ یا اصلاً چرا فقط از ترکزبانها و فارسزبانها
مثال بزنم که فوراً شما را به یاد پانترکیسم و پانایرانیسم میاندازد و ممکن است
فکر کنید من از جنبههای منفی و شووینیستی چنین گرایشهائی غافلم. چرا از کردها
نگویم که خیلی طبیعی است اگر بخواهند پس از قرنها بلکه هزارهها سرکوب مستمر و
سرانجام تکهپاره شدن با این مرزهای مصنوعی در قرن گذشته، حالا بخواهند با استفاده
از حق تعیین سرنوشت به سمت اتحاد با یکدیگر پیش بروند. پس من این حق را به رسمیت
میشناسم ولی آرزوی درونیام این است که از آن در جهت یگانگی استفاده شود و نه
پراکندگی. از این نکته هم غافل نیستم که عامل زبان لزوماً نخستین و مهمترین عامل
در نزدیکی اقوام به یکدیگر یا ایجاد مفهوم قومیت و ملیت نیست و اشتراکات فرهنگی
معمولاً مجموعۀ بسیار پیچیدهای را میسازد که زبان تنها بخشی از آن است. شما الآن
میبینید که در سویس مردم با سه زبان آلمانی، فرانسه و ایتالیائی بدون هیچ مشکلی
در کنار هم زندگی میکنند، در حالیکه اتریش و آلمان با آنهمه اشتراک فرهنگی و
تاریخی در شرایطی که زبان هردو آلمانی است و حتا به اندازۀ یزد و اصفهان هم با هم
اختلاف لهجه ندارند، ترجیح میدهند دو کشور مستقل باشند و هیچ صحبتی هم از اتحاد
وغیره نیست.
ثانیاً، قبل از
آن که به زبان فارسی بپردازم، بگویم که خود من شخصاً نسبم به ترکهائی میرسد که در
عهد قاجار در مقامهای حکومتی به خراسان آمدهاند و پس از آمیزش با فارسزبانها
بتدریج زبان ترکی را از یاد بردهاند و فارسزبان شدهاند. در این امر تغییر زبان،
هیچ اجباری هم در میان نبوده، چون اگر بنا بر زور و اجبار میبوده، زور در جانب
پدران من بوده که اگر خواستند از کلهها منار بسازند و چشم در بیاورند و رعیت را
فلک کنند و غیره وغیره. اینها را هم البته با شرمندگی میگویم و نه با افتخار. ولی
همین ترکهای مقتدر و سوار بر قدرت، فارسزبان شدهاند. البته فکر میکنم وقتی
حرفهایم تمام شود، هم ترکها مرا خائن به اصل ترکی و پدران ترکم خواهند دانست و هم
فارسها خائن به زبان مادریام که فارسی است و هویتِ بهاصطلاح ایرانیام.
ثالثاً، باز هم
در مقام توضیح و برای روشن کردن موضع خودم بگویم که من هیچ زبانی را فینفسه
زیباتر و کاراتر و رساتر از زبان دیگر نمیدانم، و این را در شرایطی میگویم که
دست کم با شش زبان مختلف شرق و غرب جهان به درجات مختلف آشنائیهائی دارم. اینکه
چرا و چطور زبان فارسی برای زمانی دراز بهصورت زبان ادبی منطقهای وسیع از مرزهای
چین و بنگال گرفته تا منتها الیه آسیای صغیر در آمده، لابد دلائلی داشته که قابل
بررسی است. این دلائل، ولی، هرچه که باشد، به گذشته تعلق دارد. اینکه حالا فلان
وبلاگنویس بیسوادی که خودش نمیتواند چهار جمله فارسی درست بنویسد سنگ افتخارات
زبان فارسی را به سینه میزند، این تنها اسباب خنده و مضحکه است. در حاشیه بگویم
که این هم که میگویند فارسی زبان شعر است و ایرانیها همه شاعرند و هیچ ایرانی
نیست که شعر نگفته باشد، باید گفت اگر منظور شما همین مزخرفات کنونی است که به نام
شعر صادر میشود، زهی به عقل و درایت سایر اقوام که میدانند هر چرندی را نباید
شعر خواند و گرنه در نوشتن چنین چیزهائی و بلکه بهترش، آنها هم استادند.
زمانی ایتالیا
داوینچی و میکلآنژ و دهها غول دیگر را در نقاشی داشت، اما حالا در زمینۀ نقاشی
کشوری است در کنار دیگر ملل غربی و هیچکس هم ادعا نکرده که ایتالیائیها ژن ویژه و
نبوغ خاصی در نقاشی داشتهاند یا دارند. همینطور اقوام ژرمن در موسیقی و بسیاری
ملل دیگر در بسیاری چیزهای دیگر. فرهنگ هر قوم و کشوری دارای فراز و فرودها و دورانهای
اوج و انحطاط است، هم در کلیتش و هم در اجزاء و جلوههای گوناگونش در علوم و فنون
و هنرها. فلات ایران هم با مجموعۀ ساکنانش و با زبان فارسی بهعنوان زبان شعر و
ادب و زبان مشترک اقوام این محدوده، چنین تاریخ و سرگذشتی داشته است. ولی نه قرار
است و نه لزومی دارد که همیشه اینطور باشد.
بگذارید باز
برگردم به خودم. این حرفها را من دارم میزنم که در شعری که قبلاً برایتان خواندم،
وقتی دارم دنبال مفهوم وطن میگردم و اینکه وطن چیست، میگویم شاید وطن من اصلاً
شعر فارسی باشد:
شعر، شاید؟
شكر پارسی رفته به هند
و بنگال؟
كه همه چیزِ دگر نیز درآن
بازتابی دارد در همه حال...
و این واقعیتی
است که من، بهعنوان شاعر، آن هم شاعری که عنصر زبان را برجستهترین عنصر شعر میداند
و شعر برایش چیزی جز نحوۀ خاصی از بهکارگیری زبان نیست، وطنی که برای خودم میشناسم،
زبان فارسی و شعر فارسی است. (و قابل درک است اگر در تبریز و سنندج و اهواز و زابل
هم شاعرانی بگویند وطن ما هم در زبان خودمان است؛ اینجا هیچ اختلافی با هم
نداریم.) ولی، قدری مشخصتر از این، باید بگویم که من خراسانی و اهل شهر تربت
حیدریه هستم. من شعرهائی به لهجۀ تربتی دارم، و اشعار فوقالعاده زیبائی هم شاعران
دیگر به لهجۀ تربتی سرودهاند که شاهکارهائی درخشاناند، ولی من با کمال اندوه و
احساس بیچارگی شاهد و ناظر این واقعیت هستم که این لهجۀ زیبا دارد بتدریج محو میشود،
مثل صدها لهجه و زبان دیگر که هر روز در گوشه و کنار جهان محو میشوند و آخرین
متکلمان خود را از دست میدهند. تفوق زبان رسمی فارسی و نقش غالب لهجۀ رایج پایتخت
در رسانهها امکان حیاتی برای سایر لهجهها باقی نمیگذارد. من به زبان فارسی در
همین شکل استاندارد و مسلطش هم عشق میورزم و آن را وطن خودم میدانم، و این چیزی
است که از من بهعنوان یک شاعر زبان فارسی انتظار هم میرود. ولی من در عین حال
سعی میکنم برخوردی واقعبینانه، علمی و تاریخی با این زبان داشته باشم.
اول بگذارید
ببینیم آن زبان فارسی که اینهمه به آن افتخار میکنیم، کدام فارسی است و افتخارش
در کجاست؟ میخواهم به حرف فردوسی گریزی بزنم که میگوید «عجم زنده کردم بدین
پارسی». چرا میگوید «بدین پارسی»؟ منظورش کدام پارسی است؟ دارد از قدرت شاعری و
زبانآوری خودش تعریف میکند، همچنان که در جائی در آغاز کتاب از ابیات سرودۀ
دقیقی که از سر لطف وارد شاهنامه کرده با لحن انتقادی یاد میکند و میگوید آنها
در قیاس با اشعار خودش «سست» و «ناتندرست»اند. پس هر چیزی که به زبان پارسی گفته
شود فوراً و لامحاله تبدیل به آن قند پارسی نمیشود که از هند و بنگاله سر در
آورد. در زبان پارسی فینفسه هنری نیست؛ هنری اگر هست در استادی گویندگان و
سرایندگان است. حالا پیدا کنید پرتقالفروش را، تا ببینیم فارسی کنونی برای جهان
امروز چه دارد که بخواهد به آن بنازد. قطعاً نطقهای آقای احمدینژاد و نامهاش به
بوش افتخاری به افتخارات زبان فارسی نیفزوده است و نطق جایزۀ نوبل خانم عبادی هم
یک انشاء دبستانی صادر شده از ذهنیتی عقبمانده بود که اسباب خجالت امثال بنده شد.
باز حاشیه
نروم. ما پس از اسلام، یک دوران تاریک یا به قول زرینکوب «دو قرن سکوت» در
تاریخمان داریم؛ خیلی چیزهای اساسی و مهم مربوط به چگونگی تطور زبان فارسی و جهش
آن به فارسی امروزین و آغازههای ادب فارسی برای ما ناشناخته است. ما میدانیم که
گاه در دربار ساسانی هم شاعرانی به زبان عربی شعر میخواندهاند، و پس از اسلام
طبیعی است که شاعران ایرانی نیز کوششهائی برای سرودن شعر به زبان عربی کردهاند.
تا میرسیم به روایت «تاریخ سیستان» (احتمالاً قرن چهارم) که بر اساس آن بالاخره
یعقوب لیث که سواد عربی نداشت به تنگ میآید و میگوید: «چیزی که من اندر نیابم
چرا باید گفت؟!» و نخستین شعرها به زبان فارسی جدید سروده میشوند. از این نقطه به
بعد، من میخواهم روایت خودم را بهعنوان یک شاعر داشته باشم. من میگویم اگر
اشعار فارسی چیزهائی در حدود کارهای ابوحَفص سُغدی (2) و حنظلۀ بادغیسی (3) میبود،
با همۀ ارجی که کارشان بهعنوان آغازگران دارد، فارسی هرگز به آن زبان همهگیر
بعدی در آن ابعاد حیرتانگیز تبدیل نمیشد. زبان فارسی زمینی بکر بود برای شعر که
اهل زبان ممکن بود تنها به حاصلی اندک از آن دل خوش کنند. اما خوشبختانه (برای
فارسی) چنین نشد و رودکی پیدا شد و پس از او فردوسی و دیگران، و اینها نشان دادند
که این زمین بکر دارای چه توانائیهائی است.
شاید اصلاً این
توجه خاص به زبان و زبانآوری از ثمرات تبعی اسلام و تأثیر اعراب بوده است. با
آمدن اسلام، از سوئی برخی هنرها مکروه و ممنوع شده بودند، و از سوی دیگر اعراب
فاتح به زبانشان مینازیدند و معلقاتشان؛ اعجاز پیامبرشان هم در زبان بود و در
کتابی که گفته میشد کسی نمیتواند حتا یک عبارت به زیبائی آیات آن بنویسد. به این
ترتیب مباحثی چون فصاحت و بلاغت در زبان مطرح شده بود. و شاعران ایرانی، در همان
حال که آمیختگی با عربی بر غنای زبانشان بسیار افزوده بود (4)، اندک اندک امکانات
زبان خود را کشف کردند و در پرتو حمایت دربارها و با مهمیز رقابتهای شخصی و هر یک
به شوق پیشی گرفتن بر دیگری، در عرصۀ سخن پیش تاختند.
من تردیدی
ندارم که فارسی در نخستین سدههای پس از غلبۀ اعراب در معرض خطری جدی و در آستانۀ
اضمحلال کامل بوده است. من در واقع بخت بزرگ زبان فارسی را در آن میدانم که
اولاً، در همان دو سدۀ تاریک و به اشکالی که بهدرستی شناخته نیست ولی قطعاً با
همّت و پشتکار افرادی دلسوز و دانشور، این زبان سروسامانی به خود داده است و
ثانیاً، پیش از آنکه شاهان ترکنژاد غلبۀ دراز مدت خود را آغاز کنند، توانسته است
به آغازههای ادبیات درخشان خود با حضور کسانی چون رودکی و فردوسی برسد.
اخیراً در
بحثهائی که به دنبال قضایای «نه منه» گفتن یک سوسک پیش آمد، زیاد شنیده شد که برخی
به سعۀ صدر حکمرانان و شاهان ترک اشاره کردند که با همۀ یکهتازیها و دست اندازی
به جان و مال و ناموس مردم فارس، به زبان فارسی کاری نداشتهاند. آنچه که فراموش
میشود اولاً نقش وزیران با فرهنگ همین ترکان است که معمولاً ایرانیان فارسزبان و
غالباً در عمل همهکارۀ امور بودهاند، ثانیاً این واقعیت که در آن زمان، زبان
ترکی، با همۀ غنای چشمگیر ادبیات شفاهیاش، فاقد ادبیات مکتوب و زبانی استاندارد
شده بود، در حالیکه فارسی، همچنان که اشاره شد، این بخت بزرگ را داشته بود که
تنها اندکی قبل از شروع دوران حکومتهای ترک، به دوران طلائی ادبیات خود پا گذارد،
و البته سابقۀ طولانیتر تمدن بهمفهوم شهرنشینی در ایران و شرایط اجتماعی-اقتصادی
مناسب نیز نقش خود را داشته است. بههررو، اگر چنین نشده بود، و اگر فارسی هنوز در
دوران تشتت میان صدها لهجۀ گوناگونش بهسر میبرد و کار چندان چشمگیری در زمینۀ
ادبیات مکتوب انجام نگرفته بود، چه بسا برخی از وزیران و دبیران و منشیان، خواه
برای خوشخدمتی و خواه از روی علاقه و به دلیل نسب ترکی خود، شروع به نوشتن انواع
کتب تاریخ و حکمت و علم و شعر وغیره به زبان ترکی میکردند، و در این صورت دیگر
زبان فارسی چه بسا بخت سر بلند کردن را نمییافت و ترکی زبان رایج شعر و ادب و
زبان مشترک میان اقوام ساکن فلات ایران میشد. و البته که در نگاه یک «جهانوطن»،
این هیچ ضایعۀ بزرگی هم نمیبود، چرا که ترکی هم زبانی زیبا و شایسته است. بهواقع
هم اگر ما رودکی و فردوسی و مولوی و حافظ و سعدی و شاملو و اخوان و فروغ و دهها
دیگر مثل آنها را نمیداشتیم و زبان فارسی محدود بود به همین زبان الکن و لوس و
گاه حالبههمزن کنونی که در مطبوعات میبینیم و در وبلاگها میخوانیم و از رسانهها
میشنویم، چه تحفهای بود این زبان و چه فرقی میکرد که زبان رسمی ایران ترکی باشد
یا فارسی یا عربی؟
میخواهم باز
هم برگردم به سخن فردوسی که میگوید «عجم زنده کردم بدین پارسی». من نمیدانم
واقعاً خود فردوسی آگاهی داشته که چه دارد میگوید یا همینطور الکی به سبک شاعران
دیگر سخنی بر سبیل تفاخر گفته است. به نظر من که فردوسی منطقاً و از دیدِ تاریخی
نمیتوانسته است به کنه این حرف به آن شکلی که ما امروز میفهمیم آگاهی داشته
باشد. ولی کاری که او و پیش از او رودکی کردهاند دقیقاً همین کار است و بلکه حتا
قدری بیشتر از آن، یعنی نه فقط زنده کردن بلکه زنده نگه داشتن و کمک به زنده
ماندن. چه بسا که بخشی از منظور فردوسی در اینجا استفادهاش از لغات پارسی و احیا
و حفظ زبان از این طریق بوده است، ولی این کاری است که یک کتاب لغت میکند و لازم
نیست یک شاهکار ادبی باشد. اگر از همین لغات برای بیان همین داستانها در قالب شعری
ضعیف یا نثری کممایه استفاده میشد، آن اثر تنها ارزشی زبانشناسانه بهعنوان
فرهنگ لغت میداشت یا بهلحاظ اسطورهشناسی مورد بررسی قرار میگرفت.
ولی به شعر
رودکی نگاه کنید که هنوز هم در زیبائی و استواری، تکاندهنده و مبهوتکننده است.
این ابیات از شعری است که برای تسلیت و تسلای دوستی که عزیزی را از دست داده سروده
است:
ای
آنکه غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک
همیباری
رفت
آنکه رفت و آمد آن کآمد بود آنچه بود،
خیره چه غم داری؟
هموار
کرد خواهی گیتی را؟ گیتیست، کی پذیرد
همواری؟
شو، تا قيـامت آيـد زاری
کن! کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بيـش بيـنی زيـن
گردون گر تو به هر بهانه بيـازاری
اندر بلای سخت پديـد آید فضل و بزرگمردی و سالاری
این فرق میکند
با اینکه من مثلاً بهجای بیت اول (ای آنکه غمگنی و سزاواری / وندر نهان سرشک همیباری)
بگویم:
ای که
غمگین گشتهای و نوحهخوان در
نهان باری سرشک از دیدگان
و مزخرفاتی از
این قبیل. چنین چرندیاتی اگر به اندازۀ بار پنجاه شتر هم سروده شود، به مفت نمیارزد
و هیچ زبان و فرهنگ و ملیتی را از زوال نجات نخواهد داد. ولی با شعر رودکی و بویژه
با فردوسی (5)، شعر فارسی در راه بیمرگی، در راه یک صعود بیبازگشت، گام میگذارد.
شعر فارسی بر اریکهای چنان رفیع مینشیند که دیگر با هیچ زور و جبری و با هیچ
حیله و ترفندی نمیتوان از آن بالا به زیرش کشید. و به دنبال آن است که قلل رفیع
شعر و ادب فارسی یکی پس از دیگری سر بر میآورند و فارسی زبانی میشود که میدانیم
و بهعنوان زبان شعر و ادب، سراسر هند را میگیرد و حتا سلاطین امپراتوری عثمانی
تا همین صد و پنجاه سال قبل به فارسی شعر میگفتند و بر بنای مساجد شهر قاهره در
مصر، که در تصرف عثمانی بود، شعر فارسی مینوشتند، که هنوز باقی است. در اینجا باز
هم برای پرهیز از برداشتهای نادرست باید تصریح کنم که اگر از نقش کسانی چون رودکی
و فردوسی یاد میشود، به معنای نادیده گرفتن زمینۀ ظهور چنین سرایندگانی نیست.
آنها هم محصول شرایط و محصول مرحلۀ خاصی از رشد اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جامعۀ
خود هستند که به هر حال امکان پیدایش چنین شاعرانی را فراهم میکرد. و از همینجا
میتوان به این نتیجه رسید که اگر فیالمثل در زبان کردی یا بلوچی با چنین شکوفائی
بینظیری در ادبیات روبرو نمیشویم، دلیلی جز این ندارد که امکان آن را نیافتهاند،
یا به عبارت دیگر چنین امکانی از آنها دریغ داشته شده است، و با بررسی تاریخ و
سرکوبهای مستمر اقوام این چگونگیها روشنتر خواهد شد.
ما در دورانهای
پیش از دوران مدرن، معمولاً نشانهای از تحمیل زبان نمیبینیم. اعراب با جنگ و خونریزی
دینشان را به ایران تحمیل کردند و ترکهای قزلباش با سفاکی تمام و قتل و کشتار مذهبشان
را به ایران زورچپان کردند، ایرانیها هم پیش از اسلام کشورگشائیهائی داشتهاند و
بهاندازۀ کافی (به اعتراف خود جناب داریوش در کتیبۀ بیستون) گوش و بینی بریدهاند
و چشم درآوردهاند (6)، ولی در هیچیک از این موارد کوششی برای تحمیل زبان صورت
نگرفته است. البته زبان اداری هر کشوری، معمولاً زبان یکسانی بوده، اگرچه در الواح
دوران هخامنشی که در حکم اسناد اداری هستند باز هم تنوع زبان دیده میشود و زبان
غالب اداری، عیلامی بوده است و گاه هم از آرامی و اکدی استفاده شده. ولی حساب زبان
شعر و ادب جداست، و اگر بخواهم از اصطلاحات ورزشی استفاده کنم (چون با وجود تمام
شدن مسابقات جام جهانی فوتبال هنوز تب آن کاملاً از بین نرفته) باید بگویم زبان
شعر و ادب ظاهراً در یک رقابت سالم و آزاد بین زبانها انتخاب میشده، و فارسی
توانسته برای قرون متمادی جام این مسابقات را به خانۀ خودش ببرد و از آن در برابر
دیگر زبانها حفاظت کند. در عین حال، یک بار دیگر برای آنکه مطمئن باشیم که از راه
انصاف خارج نشدهایم، در نظر بگیریم که آن تیم ورزشی که قهرمان میشود، تنها بهخاطر
یال و کوپال ورزشکارانش و برتری شخصی یا نژادی آنها نیست، بلکه بیش از آن بخاطر
امکانات و فضای مناسبی است که از آغاز برای رشد و شکوفائی استعدادها در اختیار آن
قهرمانان بالقوه قرار گرفته. ایران هم به لحاظ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی در
مرحلهای از رشد بوده که توانسته چنین استعدادهائی را در شعر و ادب بپرورد و شکوفا
کند.
ولی فارسی
کنونی باید بتواند شایستگیهای امروزی خودش را یک بار دیگر ثابت کند و تنها به
اتکای افتخارات پیشین نمیتواند انتظار تفوق بر دیگر زبانها را داشته باشد، همچنان
که به لحاظ ارضی هم ایران با تکیه بر افتخارات پیشین (اگر اصولاً فتوحات امپراتوری
پارس افتخاری باشد، که به نظر من نیست) نمیتواند به مرزهای پیشین برگردد. ولی از
بحث تفوق بر زبانهای دیگر هم که بگذریم، چیزی احمقانهتر و غیرانسانیتر از این
نمیتوان تصور کرد که در جهان امروز و در قرن بیست و یکم، برای گروهی از مردمان یک
کشور این امکان فراهم نشود که زبان مادریشان را در مدارس بیاموزند و در رشد و
غنایش بکوشند.
به نظر میرسد
که دربارۀ ملیت ایرانی و ارتباط آن با زبان فارسی هنوز حرفهائی باقی باشد، ولی در
این فرصت اندک میتوان به همان اشارات پراکندۀ پیشین اکتفا کرد. بگذارید پایانبخش
حرفهایم دعوتی به پوزشخواهی متقابل باشد و اعتراف به گناهان و جنایات. آقای گنجی و
امثال او دارند دعوت به فراموشی میکنند (یا دعوت به بخششی بدون فراموشی، ولی خود
به مرض نسیان مبتلا میشوند). لابد گذشتهای دارند که قابل بیان و قابل نقد و
بررسی نیست. ولی بیائید ما برای فراهم آوردن زمینههای تفاهم، به همۀ جنایات و
اشتباهات و سفاهتهای تاریخ گذشتۀ خود اعتراف کنیم. بهعنوان اقوام آریائی، اعتراف
کنیم به جنایاتی که مرتکب شدهایم وقتی از سرزمینهای شمالی به سمت هند و ایران
سرازیر شدهایم و کشتهایم و غارت کردهایم و نشانی از تمدنهای درخشان پیش از خود
باقی نگذاشتهایم. ما هم در آغاز کار، فرقی با چنگیز و تیمور و تازیان صحراگرد
نداشتهایم و تنها بعدها و به کمک آنچه که از اقوام مغلوب اخذ کردهایم، قدم در
راه تمدن گذاشتهایم. به ذکر اینکه کورش یهودیان بابل را آزاد کرد اکتفا نکنیم و
ببینیم همین کورش چه بر سر مادها آورد. اگر ترک و مغول و تتار هستیم، بی تعصب وسعت
دامنۀ خشونتها و نسلکشی و تخریبی را که با عث شدهایم مطالعه کنیم و سعی در
انکارش نکنیم. حتا اگر کرد هستیم و همواره از همهسو بر ما ستم روا داشتهاند، این
واقعیت آشکار را که از روی حماقت یا برای خوش خدمتی به ترکهای عثمانی نقشی در
کشتار ارامنه داشتهایم انکار نکنیم. (7) تنها آلمانیها جهودکشی نکردهاند؛ببینیم
ما کی و چرا چنین کردهایم. کشتار پیروان باب و آن سفاکیها در حق صاحبان عقاید و
ادیانی متفاوت از سوی چه کسانی انجام گرفت؟ کشتار زندانیان سیاسی در سال 67 به
دستور که انجام شد و طنابها را چه کسانی به گردن هزاران زندانی انداختند؟ آیا
جانیان ایرانی نبودند؟ چه کسانی با گرفتن چند اسکناس به راه افتادند که حکومت مصدق
را سرنگون کنند و چه کسانی فریادهای «خمینی عزیزم، بگو که خون بریزم» را سر دادند؟
آیا همه فارس بودند یا همه ترک یا همه خارجیان وارداتی از کویت و بحرین؟ پیش از
آنکه به افتخاراتمان بنازیم، بیائید به حساب ننگهایمان برسیم. برتولت برشت بر
پیشانی شعری به نام «آلمان» نوشته است: «بگذار دیگران از ننگ خویش بگویند./ من از
ننگ خود میگویم.»
ممکن است ما
همۀ این اعترافها را هم بکنیم و به هیچ آشتی ملی و جبهۀ «همه با هم»ی منجر نشود، و
آن «زمینههای تفاهم» هم که اشاره کردم فراهم نیاید. ولی زمینههای «فهم» و درک
مسائل که فراهم میشود. برای من این فخرفروشیهائی که به اسم ایرانی و ایرانیت میشود
بدون اشاره به جنایاتی که همین ایرانیان شریف در حق دیگران، اعم از خودی یا
بیگانه، در طول تاریخ انجام دادهاند یا هنوز میدهند، تنها مایۀ خنده و اسباب
شرمندگی است.
من در
واقع بهجای آنکه از «ملیت ایرانی» بگویم، خواستم هشداری داده باشم نسبت به این
موج «ملیگرائی» سطحی ولی آلوده به تعصب که دارد بین همه اعم از فارس و غیرفارس
رشد میکند بدون آگاهی کافی از تاریخ تحولات اقوام و فرهنگها و زبانهایشان، یا
بدون آمادگی برای پذیرش واقعیات انکارناپذیری که وجود دارد اما تعصبات کور مانع
دیدن یا قبولشان میشود.
یادداشتها:
1. این چند سطر را از متن
اصلی به پاورقی منتقل میکنم تا از جدیت آن بحث کم نکرده باشم: من فکر
میکنم همانطور که در دل شهر رم، کشوری به نام واتیکان وجود دارد، ما هم میتوانیم
پس از تغییر رژیم در ایران، بهترین و باصفاترین نقاط ایران را که عبارت است از
همان حرم حضرت معصومه در قم و حرم امام رضای مشهد به آخوندها بدهیم که با جمیع
زنهای عقدی و صیغهشان در آنجا کشور مستقلی برای خود درست کنند و همۀ
کثافتکاریهایشان هم در همان محدوده بین خودشان باشد. اگر هم در وسط استان خراسان
یا کرمان اهالی دو تا دهِ همسایه به جان هم افتادند و یکی خواست کشور مستقلی ایجاد
کند، اگر واقعاً از پسش بر میآید، بکند، من که باشم که بخواهم به زور مانع شوم.
2. شاعر قرن سوم که گویا
نخستین شعر فارسی (آهوی کوهی در دشت...) از اوست. سغد شهری است از ماوراءالنهر در
نزدیکی سمرقند.
3. شاعر عهد طاهریان (تولدش
در عهد آل صفار و متوفا به سال 219 هجری)؛ سرایندۀ شعر معروف «مهتری گر به کام شیر
در است / شو خطر کن ز کام شیر بجوی / یا بزرگی و ناز و عزت و جاه / یا چو مردانت
مرگ رویاروی». بادغیس (که غالباً آن را تحریف بادخیز دانستهاند) ناحیهای است
شامل مجموعهای از روستاها در نزدیکی هرات.
4. منظورم غنائی از همان گونه
است که در شعر سعدی و حافظ دیده میشود و نه آن افراط در استفاده از عربی که تنها
برای فضلفروشی بود و به زیان ارزش هنری آثار. غنائی از همان گونه که زبان فرانسه
به زبان انگلیسی بخشیده است.
5. توجه کنید که من تنها و
تنها بهلحاظ هنر سرایندگی و تأثیر شعر سخن میگویم و بحثهای محتوائی (اینکه مثلاً
آیا در شاهنامه رگههای تفکر نژادپرستانه یا زنستیزانه دیده میشود یا نه) بحث
دیگری است.
6. آنچه که داریوش بهعنوان
مواردی از تنبیهات شخصی متمردین (و با افتخار تمام) ذکر میکند، میتواند نمونهای
باشد از روشهای مرسوم زمان. نگاه کنید به کتاب داندامایف به نام «ایران در دوران
نخستین پادشاهان هخامنشی» (ترجمۀ روحی ارباب، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چ2،
1373)، صص 49-348.
7. درود بر دوست دانشمند
کُردم، امیر حسنپور، که پیشگام شد در طرح این موضوع.