سخنی چند
به انگیزۀ
" نامه سرگشاده طاهریپور به گنجی "
بهزاد کریمی
پیشگفتار
رفیق و دوست سالیانم جمشید طاهریپور، نامه
سرگشادهای خطاب به اکبر گنجی انتشار داده و آنرا دستمایه ای کرده است برای وصف دگر باره گزینه سیاسی اخیرش، که پیش از این
نیز و به مناسبت های مختلف، بار ها از آن سخن گفته است. ویژگی بارز این آخرین نوشته ایشان اما، در خشونت قلمی
و کلامیاش علیه هر آن کسی است که غیر او می اندیشد و عمل می کند.
رفیق طاهریپور
– که از این پس در طول این مطلب برای رعایت اختصار از ذکر عنوان رفیق برای این دیرینه
یار خودداری خواهم کرد – اینبار نیز حقیقت را ملک طلق خود دانسته و بازیافتههای
تازه خود را ملاک حقیقت تلقی کرده است. حرکت از همین سرچشمه هم است که او را به
اتخاذ رفتاری وا می دارد که بموجب آن همه آنانی که با او تفاوت در رویکرد سیاسی
دارند می باید با یک چوب تعلیم رانده شوند. به زعم او، همه دیگران " همان
قدیم و سابق " هستند و در برابر نو او قرار دارند. او چنان به انتخاب سیاسی
خود اعتماد مطلق دارد که حتی حاضر نیست گوشه چشمی بر رویکردهای متنوع و گاه متضاد
در گستره مقابل فکر و سیاست خود بیندازد. او همه آنانی را که با راه و روش سیاسی
جدید او زاویه دارند، زیر یک آدرس گرد می آورد و با این اغتشاشآفرینی، جبههبندی
سیاه و سفید را آرایش می دهد. جبههای که، سفید آن را باورهای سیاسی طاهریپور و
همرأیهای ایشان رقم می زند و سیاهش، سهم دیگرانی که چون او نمی اندیشند و غیر او
عمل می کنند.
در ادعانامه
اخیر او، مخاطبان متعددند. من نیز یکی از گیرندگان آدرس کلی این ادعانامه هستم و
اکنون در پی دریافت این بسته پستی قصد دارم درست برخلاف روش طاهریپور، دقیقاً
نشانی مشخص ایشان را نشانه بگیرم و سخن
پیرامون دعاوی وی را به آدرس سرراست بفرستم. سخنی که، البته نه
محصور به نامه ایشان می ماند و نه محدود به خود ایشان. چرا که مشی سیاسی معین در میان است و با فکر و
سیاست شناخته شده ایی سر و کار داریم که از مدتی پیش
طاهری پور را نیز در زمره سخنگویان خود یافته است. اگر برخورد با
این سیاست در اینجا قالب نقد حرف و عمل طاهری پور را به خود می گیرد، از اینروست که:
باید حرفها را آدرس مستقیم داد و پاسخ ها
را نیز به آدرس سرراست خواست.
من به این خاطر
جزو مخاطبان ادعانامه طاهریپور در قالب نامه به گنجی هستم که اولاً به خاطر تحسین
شجاعت گنجی مورد مذمت طاهریپور قرار دارم و ثانیاً به این دلیل که معتقدم رسالت
مقدم و فعلی اکبر گنجی بمثابه یک آزادیخواه برخوردار از پشتوانه ایستادگی در برابر
حکومت دینی، نه دیدار با آقای بوش و خانم رایس که تداوم حرکتی درونزا بر بستر
جنبش دموکراسی خواهی ایران، با هدف شکل گیری یک محور و کانون هدایت این جنبش و به استظهار
مایه گذاری، فداکاری و هزینه دهی است. اعتقادی که، طاهریپور آنرا برنتافته و سخت
از آن به خشم آمده است.
در آنالیز
شجاعت!
طاهریپور که
خود علیرغم آنکه می گوید :"من این حرفها را بلد نیستم!" قبلاً و نیز در
همین نامه اخیرش، آقای گنجی را به خاطر شجاعتاش بارها به تمجید نشسته است، اما به دیگران که میرسد نه تنها همینها را برای
آنها نمی پسندد بلکه پشت آن، مصداق کاسه زیر نیم کاسه را می کاود! او دیگران را که
به تحسین برخاستهاند، مظهر "گریز از خود" می داند ، به گونه ای پوشیده
غیر شجاع شان می خواند و به گنجی هشدار می دهد که: بدان! " ترا تحسین می کنند
تا خود را پنهان کنند"!
من یکی که دیگر ندیده و نشنیده بودم که تحسین یک شجاعت هم حقی است انحصاری و
ویژه آنکس که انحصار حق را دارد! پرسیدنی است که آیا آنکس که مدعی پیریزی همبستگی
ملی است نمی باید از همین تحسین همگانی و مشترک از گنجی توسط عموم آزادیخواهان به
وجد در آید و آنرا نشانهای از یک تفاهم دموکراتیک بفهمد؟ چنین کسی چرا در مقام
عمل ،متناقض رفتار می کند و رو به قیام می گذارد تا در یک چنین برآمد مشترکی دست
به خطکشی بزند، آنرا حق ویژه خود بداند و آن دیگران را با روشهای روانشناسانه و
انگیزهشناسانه نه تنها نقد که حتی خط بزند؟ آخر بر سر نفس تحسین از یک شجاعت که
نمیتوان به مرزبندی متوسل شد! اشتراکات را که نباید مایه افتراق قرار داد،
اختلافات را می باید با هدف رسیدن به اشتراکات به بحث گذاشت. پس بحث تنها می تواند
بر سر تفسیر و درک جوهر این شجاعت و سمتگیری باشد و نه نفس آن. هم از اینرو می
ماند که بر سر این متمرکز شویم که شجاعت گنجی را چه می فهمیم؟
این شجاعت
تأثیرگذار حاوی دو عرصه است. نخست آنجا که گذر جسورانه از باورهای غیردموکراتیک پیشین
به نمایش در می آید و صاحب شجاعت در پرتو آن دیدگاههای قبلی خود را به نقد می نشیند و آنگاه حاصل نقدش را
به عنوان فکر و موضع جدید با صدای بلند اعلام می دارد. گنجی نتیجه این پویش
شجاعانه را در مانیفست جمهوری خواهی و در قالب بیانیه ها، مصاحبه ها و مقالات خود
بازتاب داده و در آنها هرگونه قیمومیت ناشی از دین و ارث را که ورای اعمال اراده
مستقیم شهروندان باشد، رد کرده است. او شهامت به خرج داده و با نگاه مداوم به خود
و گفتگوی پیوسته با خویش، خود را در راستای دموکراتیسم و بدل شدن به یک انسان
مدرن، متحول کرده است. او که سالی چند از جوانی خود را در باور به ولایت فقیه و
چندسالی را نیز در التزام به ولایت فقیه سپری نموده است، از دل این نقد، "
سلطانیسم " ولایت فقیه را بیرون کشیده و سالهای نیمه جوانی خود را با پذیرش
مشقات فراوان مصروف آن کرده و می کند که هم تبارهای خود را به تحول در همین جهت
دعوت کند. آیا درک این وجه از شجاعت ، تنها به طاهریپور اختصاص دارد؟ چرا خیلیهای
دیگر که پیش از ایشان و بیشتر از ایشان بر این جنبه از جسارتورزی فکری گنجی انگشت
گذاشته و آنرا به عنوان یک الگوی راهنما برای دینباوران مستعد آزادیخواهی و
دموکراتمنشی مطرح کردهاند، نباید حق آنرا داشته باشند که چنین برخوردی را ارج نهند؟! اما طاهریپور که
گویا در آینه غور ورزی گنجی، خویش را بازیافته و خود آنرا بدینگونه بیان داشته که
"من از شجاعت شما الهام گرفتهام"، بر این تصور است که در میان
جمهوریخواهان دموکرات، این فقط او و تنی چند مانند او هستند که شجاعت به خرج داده
و مسیر گذر از رنج بازنگری را طی کردهاند.گذر از رنجی که، بزعم وی دیگران از آن محروماند زیرا که در ذات خود
" قدیم و سابق ماندهاند "و چرا که فاقد شهامت انحصاری او هستند! البته
پائینتر به این خواهم پرداخت که اتفاقاً سمت شجاعت فکری آقای گنجی در مسیر رسیدن
به دموکراسی، همانا تصریح او بر یک نظام جمهوری غیرمشروط و تمرکز همه فعالیتهایش
برای جایگزینی نظام فقهی حاکم با یک سیستم جمهوری است، حال آنکه طاهریپور که در
جمهوریخواهی او تردید جایز نیست در اینجهت گام بر می دارد که فعلاً نباید روی
استقرار جمهوری متمرکز شد و مشروط عمل کرد! آخر صرف گذر که فی نفسه نمی تواند ارزش تلقی شود، و مگر مهم همانا سمت گذر نیست ؟چرا پس از اینهمه عمر و تجربه
ما مجبوریم به همدیگر یادآور شویم که هر تغییر فکر و سیاست الزاماً نشانه شجاعت
نبوده و به ویژه اینکه پیش روانه تلقی
نمی شود؟ آیا برای طاهریپور که بدرستی و پیوسته بر چپ و جمهوریخواه بودن خود مصر
است و چهل و اندی سال اندیشه ،عمل و تجربه یک دنیا رنگارنگیهای میدان سیاست را در
انبان خود دارد، هنوز هم جای شک و شبهه باقی است که مثلا چرخش از موضع چپ اجتماعی به راست اجتماعی و تغییر جایگاه از
جمهوریخواهی به مشروطهطلبی کمترین نشانی از شهامت فکری ندارند، بلکه یک جابجایی
اجتماعی و سیاسی از موضع سرخوردگی هستند؟!
من در ستایشگری
حزب متبوع خودم- سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)- طی سالهای اخیر از شجاعت فکری
آقای گنجی و سمتگیری دموکراتیک ایشان، نه تنها هیچگونه " گریز از خود "
را سراغ ندارم بلکه چنین تحسینی را پیش از آنکه متوجه شخص وی بدانم –و البته
منصفانه سهم خاص او را باید دید و تقدیر کرد- متوجه رویکردی می شناسم که وی یکی از
سمبلها و مصادیق آنست! خودم نیز شخصاً در نامه سرگشاده اخیری که خطاب به آقای
گنجی انتشار دادم، نه تنها بر این شجاعت فکری ایشان در " نگاه به خود و گفتگو
با خود " اشاره کردم بلکه بر یکی دیگر از دستآوردهای سیاسی این تحول
دموکراتیک انگشت گذاشتم؛ آنجا که، او شجاعانه قتل عامهای دهه شصت جمهوری اسلامی و
جنایتهای بعدی آنرا محکوم کرد و جایزه متعلق به خود را، از آن آزادگانی دانست که
زیر ساطور خونریز حکومت دینی جان باختهاند.
شجاعت دوم گنجی
اما در آنجاست که می گوید: گفتن صرف آزادی و دموکراسی کافی نیست، بلکه برای آن باید
مایه گذاشت، زحمت کشید و هزینه داد. در آنجاست که خود به سادگی می گوید:" با
حلوا، حلوا گفتن دهن شیرین نمی شود!" و باید که در راه وصال به معشوق متحمل
مرارت شد، زندان رفت، تازیانه خورد، از مال و منال بگذشت، از خانواده و از عزیزان
مایه گذاشت و از سرزنشهای خار مغیلان غم
نخورد و فراتر از آن به جاناش خرید تا آنچه که می گوئیم به اعتبار رفتار مقاومت و
ایستادگیمان، زمینه اعتمادیابی بیابد و تا که بر روحیههای ترس و تسلیم میان
برخی ناراضیهای بالقوه غلبه شود. درست همان چیزی که زمانی ما فدائیان با آن در
تاریخ سیاسی کشورمان برآمد کردیم!
اگر می بینیم
که سخن گنجی در مورد جایگزینی جمهوری به جای حکومت دینی اینهمه شنونده از دل و جان
دارد، و اگر شاهدیم که سخنان دلنشین وی در مصاحبههای اخیرش با علاقه و اعتماد
وسیعی مورد استقبال قرار می گیرد، نه در تازه و بکر بودن سخنان و مواضع او بلکه
بیان آنها از سوی یک فرد بیرون زده از قالب حکومت دینی و نیز در تجلی وحدت گفتار و رفتار وی در اخذ چنین مواضعی است. خواست جمهوری و
جمهوریت در جنبش ما، با ایشان مطرح نشده است! دستکم یکصدسال از طرح چنین مطالبهای
می گذرد و تا به امروز نیروی بزرگی در کشور ما در راه تحقق این خواست پای فشرده و
مایه گذاشته است. نقش ماندگار او اما در اینست که با بازخوانی این خواست دیرینه در
شرایط مساعدی از اوضاع جدید سیاسی داخلی و بین المللی و به پشتوانه مایهگذاریاش
از جان، آنرا فرازی تازه داده و به سهم خود به آن اعتباری تازه بخشیده است. بی
آنکه قصد حتی ذرهای فروکاهیدن از احترام به گنجی در میان باشد و یا خلاقیتهای
خودویژه او کم بها جلوه گر شود، باید تصریح کرد که هر آنچه وی در مصاحبههایش
پیرامون ضرورت پلورالیسم سیاسی در کشور، اجتناب از حذف فیزیکی، مبارزه سیاسی مسالمت
آمیز، جنبش مدنی، سکولاریسم و غیره می گوید سالهاست که تعدادی از تشکلها و یا منفردین
دموکرات اینجا و آنجا به بیانهای مختلف طرح می کنند. بعلاوه در این فضای ستایش
شجاعت وی یکی از نشانههای شهامت سیاسی و مسئولیت اجتماعی در این است که به صراحت
بر تفاوت خود در امر انتخاب اجتماعیمان با ایشان تاکید کنیم که سازمان ما -و خودم نیز مستقلا چندین بار- بر آن انگشت گذاشته و اشتراکات سیاسی با
ایشان را موجبی برای پنهان کردن تفاوتها در رویکردهای اجتماعی ما و ایشان ندانستهایم. امری که،متاسفانه
اینجا و آنجا با کمتوجهی هایی روبرو است. به موضوع برگردیم.
نقش تأثیرگذار عملکرد وی در طرح، گسترش و ژرفش این خواستها
از آنجاست که اولاً همه اینها این بار از سوی دینباوری از تبار جمهوری اسلامی
بازتکرار می شود که روند تحول دموکراتیک را صادقانه و شجاعانه طی کرده و با درونیکردن
آنها در باور خود می خواهد یافتهها و پذیرفتههایش را بیرونی کند و ثانیاً هم برای
تثبیت و مادیتبخشیدن به این باورها، با عمل خود بر الگوی هزینهدهی تأکید دارد. حال
چرا این تحسین از نظر طاهریپور برای دیگرانی غیراز ایشان " پنهان کردن
" خویش تصور می شود، پرسشی است که پاسخ آن تنها در پرتو الزام به پذیرش نوع
گزینه سیاسی وی قابل فهم تواند بود.
مروری بر یک
چرخش!
من با واگوییهای
طاهریپور با خویشتن خویش که به گفته خود وی " ده سال اخیر یک روزم بی اندیشه
به آن نگذشته است " کاری ندارم. مهم برای من و همگان برآمدهای عملی و علنی
است و معیار سنجش، تنها همین است. وارد گذشتههای دور و دراز نمی شوم؛ بر همین یکسال و نیم گذشته می ایستم و
بروزات آنرا ملاک قرار می دهم.
وقتی خبر شرکت او
در مراسم سیامین سالگرد جنایت سیام فرودین ماه ۱۳۵۴ را ( قتل رفیق بیژن جزنی و
یاران ) که در پاریس به همت سازمان اتحاد فداییان خلق ایران برگزار شد، شنیدم و
متن سخنرانی وی در این مراسم را خواندم، خوشحال شدم و همین خرسندیام را با یکی از
رفقای برگزارکننده این مراسم در میان گذاشتم. او در آنجا به نقد شجاعانه خطای
سیاسی خود در فاصله سالهای ۵۹ - ۶۱ نسبت به حکومت دینی برخاست و نقدی را از زاویه
تعمقهای فکری خود انکشاف داد که سازمان ما در بیست سال گذشته و طی چند مرحله، بر بستر نقد خود خطوط اصلی آنرا به
عنوان تصمیم و مصوبه اعلام کرده است. من با بروز این شجاعت از سوی طاهریپور، دلآزردگی
دیرینهام از وی را که همانا تأخیرورزی و محافظه کاری او در نقد جدی گذشته بوده و
خود خوب می داند که انتقاد همیشگی و پایدار من به او بوده است از دل بیرون کشیدم و
از اینکه وی با صمیمیت به ریشهیابی آن خطاها پرداخته، شاد شدم.
هنگامی که در
آستانه انتخابات دور نهم ریاست جمهوری اسلامی، موضع صریح و قاطع او مبنی بر عدم
شرکت در این بازی حکومتی را خواندم، به وجد آمدم و تلفنی بابت این موضعگیری بجا
تهنیت اش گفتم.
زمانی که در
کنگره نهم سازمان – که خود مستقیماً در کار دعوت از او به عنوان میهمان برای شرکت
در کنگره بودم – از طریق چند رفیق به مضمون سخنرانی وی در این کنگره آگاهی یافتم –
زیرا که در این لحظه در سالن اجلاس نبودم – اندکی نگران شدم. آنجا که، گفته بود
تمرکز تلاش بر متحدکردن جمهوری خواهان دموکرات و سکولار بیراهه است و اضافه کرده
بود که اکنون کوشش مستقیم و همه کوشش می باید بر گردآوردن همه مخالفان جمهوری
اسلامی اعم از جمهوریخواهان و مشروطهطلبان سلطنتی متمرکز شود.
اما از آن
هنگام که متن سخنرانی او در نشست برلین، مقالات او پیرامون تصمیمات و حواشی این
نشست و در تداوم آنها، سخنرانیاش در اجلاس اخیر لندن و یادواره نویسیهایش از
دیدارهای حول و حوش این اجلاس را خواندم و تغییر عاطفه های سیاسی را در او دیدم، دریافتم که با گزینه سیاسی دیگری از سوی وی،
آنهم در شکل مطلق گرایانه آن و مثل هر وقت دیگر که جمشید رهیافته خود را "یک
نقطه عطف تاریخی " تعریف می کند، مواجه هستم! دریافتم که او اتخاذ موضع دیرهنگام اما درست در مورد نفی
صریح کل حکومت دینی را دستمایه و پایه گزینه سیاسی نویتی دیگری کرده است که مطابق
آن " در رأس مسئولیت میهنی و مدنی ما " شکلدهی به " همبستگی ملی
از همهی آزادیخواهان ایران از هر نحله و سیرهای که هستند و با هر سابقه و پیشینهای
که از سر گذراندهاند " قرار میگیرد. بنابراین تعجب نمی کنم اگر او بگوید که:
به تجربه دریافته است که " گام نهادن در این راه برترین شجاعت را طلب
میکند."! و باز بدینسان دیگر هیچ
جای شگفتی نمی ماند اگر از طاهریپور بشنویم که دیگرانی که به چنین " برترین
شجاعت " نائل نیامدهاند، به این دلیل به تحسین گنجی بر می خیزند که می
خواهند " خود را پنهان کنند ". ملاک شجاعت را ایشان تعیین کرده است و
آن، تازاندن اتحادیابی جمهوریخواهان و مشروطهطلبان در شکل تجمع توده وار است و
بر همین پایه است که او مظهر کامل شجاعت می شود و دیگرانی که به گونه دیگر سیاست
می کنند، جملگی پنهانکار و پناهگرفته پشت شجاعت گنجی! اما نمی دانم که طاهریپور
چه میزان آگاهی دارد که خود گنجی نیز زیر ردیف این نوع شجاعت تصویر شده از سوی
ایشان جا نمی گیرد، چرا که براساس مواضع تا به امروز متخذهاش، همه حرف و حدیث او تقدم
اتحاد طرفداران جمهوری است در شکل مبارزه مدنی توأم با پرداخت هزینه، در راه
جایگزینی جمهوری با جمهوری اسلامی، سکولاریسم با حکومت دین، انتخاب تمام و کمال
مردم به جای محدود و محاط شدن این انتخاب در و با عواملی چون مأموریت های الهی و
تاریخی و یا فقه و میراث!
با اینهمه
ناگفته نگذارم که در همین فاصله ششماهه گذشته که سمتگیری های سیاسی طاهریپور را
لآزردگی پیگیری می کردم، نقد ادبی و فکری کار شده او از " بوف کور "
صادق هدایت را با علاقه بسیار خواندم و خواندن آنرا به اطرافیان نیز توصیه کردم.
بارها با خود گفتم که ای کاش استعداد این رفیق دیرینهام در این عرصه، بسیار
پیشتر از این و بس بیشتر از اینها شکوفا می شد و بشود. نقد اندیشیده طاهریپور از
" بوف کور "، پیکاوی او در اندیشه سنتی درون تک تک ماها، وصف ناهمزمانیهای
درازدامن در من ایرانی از زبان صادق هدایت و شرح بیماری تناقضها در ما، یک تلنگر
زنی درخور برای اندیشیدن مدرن و معاصر و یک رهگشائی برای اتکاء بر خویشتن خویش
بعنوان شهروند در عین تعلقات اجتماعی است. من را البته آن حد از بضاعت ادبی نیست
که بخواهم پیرامون ارزش ادبی کار وی داوری کنم. اما این را میتوانم بگویم که با خواندن این نقد دریچههای باز هم بیشتری در فهم تناقض بین
اندیشه سنتی و تفکر نوین و در آمیزی عمیق ایندو در فکر و عمل هر یک از ما، در
برابر افق دیدم گشوده شد و من بابت این، از طاهری پور سپاسگزارم. اینرا هم اضافه
کنم که البته نه به اتکای هدایت شناسی که در واقع از آن بی بهره ام بلکه متاثر از
فهم اجتماعی ام بر این گمانم که هدایت خود
یکی از مصادیق همین تناقض است! با این تفاوت که، در قیاس با معاصرانش او
شجاعانه و فکورانه در جهت کشف همین حقیقت
گام هایی بزرگ برمی دارد و ره را برای وسعت گیری این چالش فکری بنیادین هموار می
کند؛ولی نه بیش از این و نه فراتر از آنچه که محدودیت های تاریخی اش به او اجازه می داد .امروز را نمی توان با هدایت فهمید ، اما در فهم امروز و بال گشودن
برای پرواز فکری به درک آنچه که هدایت با آن درگیر می شود ما را به او و باز خوانی او نیاز است. با همه
اینها، نقد بوف کور توسط طاهری پور مجال اندیشه فراهم می آورد ، فکر را صیقل میدهد
و بهانه ای میشود برای درنگ روی مسایل بسیار پایه ای . او در این نقد که ماهها بر سر آن وقت گذاشته، کاروانی را مجدانه
تقویت می کند که در دو دهه گذشته به همت اندیشه ورزان نقاد راه افتاده تا فهمیده
شود که در درون هر یک از ما، جدال سهمگین و سختی بین سنت و مدرنیسم جریان دارد و
مشروعهخواهی چون خوره تاریخی جان و وجود هریک از ما را موریانهوار خورده و می
خورد.کار طاهری پور در این عرصه ارزشمند است و باید که ارج نهاد. اما همین نقد
درخشان فکری آنجا که به نتیجه گیری سیاسی یکجانبه معینی منجر میشود که همه موضوع
سیاست روز ایران را در تعیین تکلیف
یکباره با سنت خلاصه میکند و ناخواسته، چالش تعیین کننده دموکراسی با هر نوع
دیکتاتوری را زیر مجموعهای از این تعیین تکلیف به حساب می آورد شالوده خطای سیاسی
در پراتیک مشخص روز را نیز پی می ریزد! او ماندن در زندان دیکتاتور " مدرن
"را به انقلاب علیه آن ترجیح می دهد.او نفی انقلاب بهمن را که در آن دیگربار و زیر فشارهای واقعیتهای
تاریخی- البته با تصریح بر سهم مسئولیت سنگین نیروی مترقی در آن که بخاطر آلودگیاش
به استبداد و سنت در ذهنیت و رفتارش یار شاطر ارتجاع شد – به نمایش تکرار همان ناهمزمانیها
بدل گردید و در آن نیروی دموکرات
ترقیخواه برای سرنگونی شاه مستبد با نیروی ویرانگر سنت در آمیخت، جانشین نقد این
انقلاب میکند. و در یک کلام،او در برخورد با دو مؤلفه همپیوند مدرنیته و دموکراسی،
دومی را تحت الشعاع اولی قرار می دهد. فکری
که، ابداً تازه نیست و البته ناکامیاش نیز تازه نیست. حال آنکه زیربنائیترین اندیشه برای جنبش تحول در ایران، ساماندهی
مصاف بین دو نیروی دموکراسی و ضد دموکراسی است که در عین حال می باید با تلاش بی وقفه در نوسازی ژرف و بنیادی در میان
همه دموکراسیخواهان "از هر نحله و سیره و با هر سابقه و پیشینه " تکمیل
و تضمین شود و هم همزمان با نقد بنیادین سنتگرائی، سنتپرستی و در سنتماندن در
درون و ذات هر فرد و هر جریان همراه باشد. کار فکری طاهریپور در نقد بوف کور در
خدمت این مصاف تاریخی قرار می گیرد اما نتیجه گیری سیاسی وی آنجا که این می شود که صحنه سیاسی کشور در عمل با جنگ سنت و مدرنیته می باید آرایش یابد ،نه!
رهایی از
استبداد دینی بدون چشم انداز؟
طاهریپور به
درستی به این استنتاج رسیده است که " آقا! مشکل ایران حکومت دینی است "
و "بیشترین تمرکز اندیشه و جسارت را باید روی اقدامی به عرصه آوریم که یک ملت
را آزاد کند "، اما او از روی یک واقعیت مسلم دیگر می پرد.این واقعیت که، بیشترین جسارت و درایت فکری، همانا در
تدارک آزادی ملت است. رهایی از حکومت دینی، بخشی از مسئله است و به جای خود نیز
بسیار مهم، و هم از اینرو نباید با هیچ نوع مالهکشی برای حکومت دینی و نباید با
هیچ سیاستی که اصلاح و در نتیجه نوعی بازتولید به اصطلاح " مشروطه "
حکومت دینی را تعقیب می کند کنار آمد؛ اما بخش دیگر مسئله که اهمیت آن کمتر از آن
یکی نیست تدارک از همین حالا برای استقرار آزادی و دموکراسی در پی سقوط حکومت دینی
است! این تدارک، بمعنی گردآوردن نیروی آزادی و دموکراسی است تا که به گونهای نافذ
و مؤثر بتواند فردای ایران پس از حکومت دینی را به گونهای شفاف تعریف کند و از امروز شالوده یک ایران آزاد و دموکراتیک را
پی بریزد. طاهریپور به جای آنکه در مخالفت با مخالفان سیاسی خود تا آنجا به خشم آید
که بگوید هرکس از امر اتحادها در پی نتیجه اثباتی خود باشد " مستبدی است که
می خواهد میخ استبداد خودش را بکوبد "، بهتر است که بر تجربه انقلاب بهمن
درنگ کند. تجربه ای که در آن، بر اثر
عملکرد غیر مستقل و دنباله روانه نیروهای مترقی زیر شعار " همه با هم علیه
شاه "، پدیده همه با خمینی سر برآورد. عملکردی که، به سهم خود در کوبیدن میخ
استبداد نعلین به جای چکمه دیکتاتوری پادشاهی موثر افتاد. آخر چه ضمانتی از سوی طاهریپور
داریم که از دل سیاست عملی مورد نظر ایشان مبنی بر احاله مبارزه برای تبلیغ و
ترویج نوع نظام آینده و پراتیک و سازمانگری ناظر بر آن به پس از برکناری حکومت
دینی، اینبار فقط دموکراسی زائیده شود؟ در اینجا برای چندمین بار از جمشید و هر هم
نظر او تقاضا دارم که برخی خطوط اصلی در اشتراک نظرهایمان را از یاد نبرند که سه
مورد آنرا ذکر می کنم:
۱) همه ما موظف
هستیم که بپذیریم و می پذیریم که تعیین نوع نظام جایگزین بر عهده مردم و متکی بر
اراده آگاه آنهاست.
۲) همه ما موظفیم
که قبول کنیم و قبول هم داریم که " ایران برای همه ایرانیان است" و هیچ
جریان سیاسی ملتزم به قواعد دموکراسی را نمی توان و نباید از میدان رقابت سیاسی
کنار گذاشت.
۳) باید بدانیم
که امر برداشتن مانع مقدم و اصلی دموکراسی در ایران که همانا حاکمیت مستبد دینی است
به لحاظ منطقی و زمانی مقدم بر استقرار دموکراسی است. پس طبیعی است که هم اتحاد عمل کنونی بین همه آنانکه در دفاع از
آزادی ها و مبارزه علیه نقض حقوق بشر توسط جمهوری اسلامی مشترکند - صرفنظر
از باورهایشان به نوع نظام آتی- ضروری
فهمیده شود و هم این امر که در فرجام
روند نبرد با این حکومت، گردهمآوردن همه مخالفان آن از یکسو و قرار دادن رژیم در
نهایت انزوای سیاسی از سوی دیگر، یک الزام مبارزاتی است.
در اینها، علیالعموم
توافق حاصل است و بسیار زیانبار خواهد بود هرگاه که اشتراکات بدست آمده به بهای
سنگین را مصنوعاً زیر عنوان موارد اختلاف تعریف کنیم. اختلاف در اینجاست که
مخالفان جمهوری اسلامی چه زمان، تحت چه شرایطی و در کدام فُرم از توافق با هم به
ائتلاف مشترک برخیزند؟ همسویان با هم،
آیا آن زمان با یکدیگر در ائتلاف برای نبرد نهایی قرار بگیرند که هر مؤلفه این ائتلاف،
نیروی واقعی خود را حول خواست تعریف شده و شناخته شدهاش برای جامعه در بر گرفته
باشد- ضمن اینکه همین ها بخاطر بستر سازی برای آنزمان از هم اکنون در دیالوگ با هم قرار گیرند و با یکدیگر وارد اتحاد
های موضعی نیز بشوند - یا که همین حالا و تحت لوای منشوری " ملی "
و فاقد گروهبندیهای روشن، در هم قاطی شوند؟! این دومی که مدّنظر طاهریپور است،
چیزی نیست جز تکرار همان داستان مخدوش صفوف که او گویا قصد کرده تا آنرا یکبار
دیگر تجربه کند. اختلاف هم درست اینجاست، و نه اینکه او به تصویر می کشد تا بعد هم
به این نتیجه برسد که هرکس سیاست توصیهشده وی را نپذیرد یا مستبدی است که موجودیت
غیر هماندیشهای خود را نمی پذیرد، یا دل در گرو استحاله جمهوری اسلامی دارد. من
بارها تأکید کردهام که برای یک نیروی سیاسی جدی در امر از میان برداشتن جمهوری
اسلامی، منطقی نخواهد بود اگر پیشاپیش هرگونه همسوئی و ائتلاف سیاسی مفروض ،تعریفشده
و شفاف در لحظه معین با نیروهای غیر جمهوری را نفی کند. اما همه صحبت بر سر "
تمرکز اندیشه و جسارت " در مقطع کنونی بر سر پراتیک فعلی است. این تهمتی بیش نیست
که طاهریپور به همه می بندد و می گوید " دیگران ایران را فقط برای جمهوری
خواهان می خواهند "! راست اینست که اکثریت قاطع جمهوریخواهان، نه ایران را
برای جمهوریخواهان که جمهوری را برای ایران می خواهند و بهمین دلیل هم، کارکرد
سیاسی خود را در رسیدن به این هدف سازمان می دهند و تعریف می کنند.
طاهریپور،
برآنست که " بسیاری مدعیان نفهمیدهاند که رفتن گنجی تا آستانه مرگ سقراطی
" همانا برای گسست " از بلای خویشاونداندیشی و خودی و غیرخودی پندارهای
ماست "، و نیز بر آنست که همه ما " تمایل نیرومندی داریم به وجاهت قدسیبخشیدن
به سیاست ." راستی چرا چنین می گوید؟ برای آنکه، برپایه ایندو نتیجه بگیرد که
گویا این مدعیان برآنند که " اگر بگویی من که پاسبان پسرم همان حق و حقوق را
دارم که " شاهزاده "، کفر گفته ای "! عجبا و واقعاً که جای عجب
بسیار دارد! آخر نام ببرد تا معلوم شود
که چه کسی او را به خاطر این حرف درستاش،" کافر" دانسته است؟
این که گفتهاست بسیار خوب است و حرفی که زده عین برابرحقوقی شهروندان است. سر
این ها که با هم اختلاف نداریم. اگر مناقشهای در میان است که هست مناقشه در مقام عمل و وفاداری به این سخن درست است!
طاهریپور خود قضاوت کند که: آیا ما که از همین حالا می گوئیم و می کوبیم تا دموکراسی در شکل جمهوری سر بر آورد و می کوشیم
هم که ایران جمهوری بشود تا با تأمین آن
امکان برخورداری همه از حق و حقوق برابر فراهم آید، بیشتر متعهد و پایبند به این "
کفر " گویی ایشان هستیم یا آنانکه جاده می گشایند تا تفاوت " پاسبان
پسر " با " شاهزاده " باز تعبیه و تثبیت شود؛ چه در مسیر راه برای تبدیل " شاه پسر "
به " شاه پدر " و چه آنگاه که به طریق اولی، شاهزاده به پادشاهی برسد؟! طاهریپور
منطقاً نمی تواند نداند که برابر حقوقی دو شهروند پسر پاسبان و پسر شاه دستکم در
ایران مبتلا به بلای دیرپا و جان سخت استبداد، در آنجائی میتواند تجلی یابد که پسر پاسبانها تنها از موضع جمهوری و
مستقل خود بتوانند با صف شاهزادهها از در رقابت و تعامل بر آیند و نه در قرارگرفتن
با آنان در یک گونی سیاست، که حرف آخر در آن با دانه درشتها است!
بهره گیری از
عامل خارجی برپایه کدام سیاست؟
طاهریپور در
" نامه سرگشاده به اکبر گنجی " پیرامون موضوع " امکان دیدار با
آقای بوش و خانم رایس " انتقاد تند
دیگری هم به " بعضی اظهار نظرهای آن اندازه ترسیده و با روح زمان
بیگانه " مطروحه در جلسه گفت و شنود با آقای گنجی دارد " که مپرس!"
در این جمع که او
به آن استناد دارد، من حضور داشتم و از
اینرو خود را موظف می دانم که بدواً دو تصحیح جدی در نوع روایت ایشان از این جلسه
را صورت دهم و متذکر شوم:
۱) این جمع با
" کوچک " بودنش تعریف نمی شد که وی بدینگونه به آن اشاره دارد و
ناخواسته، نوعی ویژهگی را به آن داده است. هیچ ویژگیای در کار نبوده بلکه عدهای
جمع آمده بودند برای گفتگو با آقای گنجی، درست مانند دهها نشست دیگری که ایشان طی
این سفر خود به خارج با علاقمندان سیاست و اندیشه روز ایران داشتهاند. نشستی بود
معمولی و مانند همه نشستهای دیگر ایشان، که به تصریح خود شان جملگی علنی و شفافاند.
گنجی به درستی هرکجا که صحبت کرده گفته است که هیچ چیز مخفی ندارد، همه چیز را
علنی می خواهد و وارد هیچ مناسبات پنهان هم نمی شود. من مستقیم از خود او شنیدم که
گفت، هرچه می گوید همانست که در زندان گفته است و اگر لازم افتاد که به زندان
بیفتد باز همانها را تکرار خواهد کرد. او در مجالس همانها را نقل می کند که از
تریبونها می گوید و از تریبونها، همانها را که به گفته خود در بازجوییهایش گفته
است.
۲) گنجی در آن
جمع، نه تنها هیچگونه " صلاح و مشورت درباره امکان دیدار با بوش و رایس
" را از حاضرین نخواست، بلکه در برابر یک ایده مطروحه از سوی یکی از حضار
مبنی بر اینکه آیا ایشان تاکنون به این موضوع اندیشیده است یا نه، تصریح کرد که
چنین قصدی ندارد و رسالت خود را صرفاً در گفتگو با ایرانیان دموکرات برای یافتن
راه برونرفت کشور از نقض حقوق بشر و عملکرد و اعمال دیکتاتوری فقهی می فهمد.
با این دو
تصحیح در روایت نادقیق طاهری پور از گفت و شنود جلسه کلن، حال می خواهم بگویم که
من به عنوان یکی از موافقان همین پاسخ آقای گنجی به آن پرسش مطروحه، جزو "
ترس خوردههای " مدّنظر ایشان هستم! با این تفاوت که نه تنها ارتباطگیری
اپوزیسیون دموکرات با نهادهای بینالمللی را از موضعی متحد و مستقل ( هم از حکومت
و هم از قدرتهای بینالمللی ) و با مضمون صلح، دموکراسی و آزادیخواهی و دفاع از
حقوق بشر برای ایرانیان ضروری می دانم و با آن موافقم و به صراحت می گویم که
دیدارهای ضرور با بوش و رایس و غیره را هم در زُمره چنین فعالیتهایی می خواهم،
بلکه بر اهمیت واردشدن اپوزیسیون دموکرات به صحنه کارزار بینالمللی در این فرصت
تاریخی بی سابقه ، تأکید نیز دارم. همه اینها را هم تاکنون بارها طی مصاحبهها و
نوشتههایم گفتهام. برای جلوگیری از اطاله کلام هم می گویم که اگر چنین مذاکراتی
و با همان شروط پیشگفته صورت گیرد، در آن همان مواردی می تواند مطرح شود که طاهریپور
عنوان کرده است، یعنی: در مذاکره با مؤثرترین مقامهای دنیای امروز، به آنها
بگوییم که حرفهای حکومتکنندگان حرفهای قاطبهی مردم ایران نیست، ملت ایران از
جنگ بیزار است، صلح را دوست دارد، نه سلاح اتمی می خواهد و نه با این هزینههای
هنگفت برای انرژی هستهای موافق است، و بگوییم که خواهان برقراری مناسبات
دیپلماتیک ایران با آمریکا هستیم و ... بر این حرفها اینها را هم اضافه کنیم که:
آقای بوش! ما با سیاست جنگ و محاصره
اقتصادی علیه کشورمان مخالفیم و به هیچکس
اجازه نمی دهیم که یا برای ما اپوزیسیون تراشی کند و یا در چرخشی دیگر مصالح مردم
ایران و رعایت حقوق بشر در ایران را وجه المصالحه دیپلماسی خود قرار دهد.
آری! وارد مذاکره
و گفتگوشدن در شکل علنی و از موضع متحد و از سنگر خواستهای مردم ایران با نهادهای
بینالمللی از جمله دولت آمریکا، نه تنها ایراد ندارد که برای خارجکردن عرصه بینالمللی
از دست رژیم باجگیر جمهوری اسلامی، حتی ضرورتی تام و تمام است. اما موضوع اینست که
چه جایگاهی برای این امر قائلیم. به نظر میرسد که در درک این جایگاه تفاوت نظر
اندک نیست! ما اکنون با یک سیاست و مشی اعلام موجودیتکرده روبرو هستیم که همه
مسئله سیاست در ایران را در این می داند که اپوزیسیون به سرعت در قالب " همه
با هم " و اجتماع توده وار گرد آید و با اتکاء بر " امکانات بینالمللی
"، آلترناتیو جمهوری اسلامی شود.
برای این
سیاست، تصور این است که هم اکنون ما دارای یک جنبش بالفعل بسیار گسترده و کاملاً
آماده برای تعیین تکلیف با جمهوری اسلامی هستیم و تنها مشکل، نبود یک آلترناتیو مجتمع
از همه طیفها است که می تواند با تکیه بر امکانات بینالمللی با رژیم تعیین تکلیف
کند. این برداشت، سیر تکوینی جنبش گسترده را عین جنبش تکوینیافته می پندارد،
ایندو را یکی می گیرد و در تعجیل ناشی از این تحلیل، مستعد سوزاندن همه امکانات
جنبش رو به تکوین می شود. چنین تحلیل و برداشتی، توجه اصلی خود را نه معطوف
سازمانیابی جنبش که دشوارترین کارها است، برعکس همه چیز را در نشست و برخاستها در بالا خلاصه می کند و از
همین رو، رسالت گنجی و گنجی مانندها را نه نقشآفرینیهای معین و سهمگیریهای
مشخص او و آنان در امر بسترسازی سیاسی و سازمانی جنبش دموکراسی، بلکه در تابو شکنی
های مُعّین توسط وی به سود سیاست مفروض جستجو می کند.
طاهریپور
نپرسد که " چه عیبی دارد گنجی برود و با یک طرف بیگانه به گفتگو بنشیند
". زمان این پرسش ها دیروقتی است که سر آمده است. زمان خود به وضوح پاسخ داده است که: خیر! هیچ عیبی
هم ندارد و گفتگو فی نفسه نه تنها غلط نیست که درست هم است. صحبت اما بر سر نحوه
این اقدام و تعریف جایگاه و وزن آن در استراتژی ها است و خوب می دانیم که ما با
استراتژی های متفاوت مواجهیم و "گفتگو با بیگانه " در هر یک از آنها بار
خاص خود را دارد.
امثال من
معتقدند که گنجی باید در جای خود بماند و بسیار هم هشیارانه حرکت کند، که
خوشبختانه چنین است و تاکنون چنین هم کرده
است. امثال من بر این باورند که او به پشتوانه شجاعت فکری و شهامت رفتاری خود،
موقعیت سیاسی ویژه ای کسب کرده است و حال می باید هوشمندانه به عنوان بخشی از ثروت
جنبش در حال تکوین عمل کند نه اینکه به توصیههایی گوش دهد که بخشی از توصیهکنندگان
آن هنوز معلوم نیست که قادر به محاسبه دقیق سود و زیان آن توصیه ها هستند و یا تنها برآنند که از شجاعت
او در جهت جا انداختن مشی سیاسی معین
هزینه کنند.حال انکه، ما را در این لحظه نیاز آنست که در امر سازمانیابی اپوزیسیون،
اولا از یکسو بر تشکل یابی های مستقل از هم بر پایه انتخاب اجتماعی و سمتگیری
برنامه ای تاکید کنیم و اجازه ندهیم که چه زیر محور دموکراسی و چه زیر پرچم
جمهوری اختلاط های بی فرجام شکل بگیرد و
ائتلاف های سیاسی ضرور حول این دو ،فاقد تشخص یابی های اجتماعی مولفه های سازمان
یافته متشکله آنان شود، و از دیگر سو مانع از آن شویم که مجتمع کردن توده وار
جمهوریخواهان سکولار و مشروطه طلبان سکولار (هم دین باور و هم پادشاهی) جایگزین
ائتلاف تعریف شده، سازمان یافته و مشروط اینان
با یکدیگر در قالب صفوف مستقل از هم گردد.
و در پایان،
نکتهای را نیز با طاهریپور در میان می گذارم که به بنیان نگرش او در نگاه به جایگاه
روشنفکر بر میگردد. نوشته است که " صفآرائی حکومت و مردم به جائی رسیده که
هر اندیشهورز و فعال سیاسی باید بداند که در برابر یک انتخاب قرار دارد! باید
مشخص کند در کدام سمت ایستاده است؛ در سمت حکومت یا در کنار مردم؟ "
من با این روش نگاه
طاهریپور احساس بیگانگی بسیار دارم. در واقع، " ایستادن در سمت حکومت یا در کنار
مردم " تابع حد صفآرایی حکومت و مردم نیست، و بر عکس یکی از الزامات تکوین
صفآرایی حکومت و مردم، همانا ایستادن پیشاپیش مدافعان منافع و مصالح مردم در
برابر حکومت است. یک روشنفکر دموکرات پیگیر البته به کیفیت رابطه حکومت و مردم و
حد صفآرایی ایندو در برابر هم حساس است، اما مجاز نیست که از موضع پوپولیستی تعیین
جایگاه کند. این حکومت سالها پایگاه مردمی نیرومندی داشته و اکنون هم این چنین
نیست که بکلی تهی از هرگونه پایگاه مردمی باشد، اما یک اندیشهورز و فعال سیاسی
دموکرات نه امروز که رژیم بخش عظیمی از مردم را در برابر خود دارد بلکه می بایست
از همان ابتدا و زمانی که جمهوری اسلامی حمایت میلیونها نفر را در پشتوانه خود
داشت، در برابر حکومت جمهوری اسلامی می ایستاد، به مشروعهخواهی آن تن نمی داد، با
سنتپروری آن مقابله می نمود، دیکتاتوری و آزادی ستیزی او را به چالش می طلبید،
بنیادگرایی و ماجراجویی آنرا رسوا می ساخت و با شیوه های متناسب با سطح آگاهی و
مقتضی توازن قوای سیاسی در کشور، برای اعتلاء جنبش دموکراتیک بسترسازی میکرد. نو
بودن ما آنجا مصداق می یابد که بپذیریم که این حکومت اگرچه پایگاه مردمی داشته است
اما همیشه علیه منافع مردم عمل کرده است ولو اینکه خود این نیروی میلیونی به آن
آگاهی نداشتند که هیچ، حتی نیروی حامی سیاستهای ضدمردمیاش نیز بودهاند. انتخاب
ما برای اینکه در کدام سمت بیایستیم، ربطی به شرایط امروزین ندارد. طاهریپور می
تواند کسانی را نقد کند که از تأخیر بیش از او در انتخاب درست در رنجند و هنوز هم
دل در گرو تحولات در حکومت به سود دموکراسی دارند، اما صحت انتخاب کنونی خود را که در برابر حکومت، درست ولی برای آینده
نادرست است ، نمی تواند با شرایط لحظه
کنونی توجیه کند.
در پایان می
خواهم بر این آرزوی خود پای بفشرم که دوست دیرینه ام جمشید طاهریپور، هر رویکرد
سیاسی خود را هوشمندانه با انتخاب های تاریخی خود یعنی چپماندن و جمهوریخواهی که
بازسازی هر دو اینها با هدف نوسازیشان خواست مشترکمان نیز است، محک بزند. انتظار
از او اینست.
بهزاد کریمی، بیستم تیرماه ١۳۸۵