باران بوسه

و دوشعر ديگر از علی فکری

 

 

باران بوسه

 

بوسه باران می شود بر گونه ها

چشمه جاری می شود در هر نگاه

رقص پروانه ها بر دامن گل، انتظار

دختران شعر و شادی بیقرار

سبز می گردد چمن در هر کجا

بوی خوش می آید از فصل بهار

لاله می روید از خون شهیدان یادگار

سبزه می کاریم در دشت خالی از نگار

بوی یار می آید از فصل بهار

می وزد باد بهار بر زلف یار

 می کشد سر جامی از می روزگار

می نشیند بلبلی بر شاخه های هر چنار

بوی عشق می آید از فصل بهار 

 

10 05 2006  

 

 

نا آشنا

 

صدایی از باغ می شنوم که مرا می خواند

چه کسی فریاد زد، بانگ او بهر چه بود؟

این صدا نا آشناست، نیست صدای آدمی

چه ز ما میخواهد این صدای دلنشین؟

 او پیامی بر لب دارد اینک مردم

ما را می خواند سوی خود با تکرار

می دهد هر دم او قول های بسیار 

و به ما می گوید روشنی هست در راه 

همه جا می نگرم نیست چیزی پیدا

او ز شب می گوید، ز پریشانی ها

ما را می خواند سوی صبح فردا

 

من صدا را هنوز از باغ می شنوم

 که به ما می گوید با اصرار

 روشنی را نکنیم ما انکار  

همه جا می نگرم با تردید

به شما می گویم که فریب دارد او در آستین

من صدا را هنوز از باغ می شنوم

 که به ما می گوید با تکرار

 بروید به خیابان شور

بگریزید از شعور

همه جا می نگرم با اکراه

به شما می گویم که فریبی ست  در راه

 بر سر من می کشد او فریاد

 چلچراغ را دریاب

من به  او می نگرم با وحشت

این هیولا سرمست

 کرم شب تاب دارد در دست

 

من صدا را هنوز از  باغ می شنوم

 که به ما می گوید ز شکوفه و بهار

می دهد  وعده به ما، ظلمت شب را فرار

من به خود می لرزم از این صدا

به شما می گویم که دروغی ست  در راه

 

هان مردم گوش کنید این هشدار 

 با شما من دارم سخنانی بسیار 

 با شما می گویم از این بد سرشت 

اوکه بارها قصه ی ویرانی ی   ما را نوشت

به شما می گویم که فریبش نخورید

 قصه ی نسل ما را تکرار نکنید 

این صدای صبح نیست

بنگرید در دست خونینش چیست 

 

بشکنیدش در گلو تا نخواند دیگر ما را هرگز 

 

 

10 05 2006  

 

 

 

زمستان

 

مردمان بسیار

از ستم شیخ فریبکار

فرو  رفتند در خود به انتظار 

غزل تازه چه داری

 بنویسیم در سیاهی یادگاری

جنگل سبز رفته در خواب زمستان

بانگ قرآن بر لب قداره بندان

شیخ پیر شد غوطه ور در خون انسان

شب کشیده بر سر شهر چادری از  جهالت

دختران را می برند زندان ظلمت

غزل تازه چه داری

 بنویسیم در شب سخت یادگاری

بارش باران خون بر رخ میهن

عاشقان افتاده در زندانی از غم

سایه ها پنهان در هر پشت دیوار

در خیابان ها  برپاست چوبه ی  دار

هان زنان میشوند بی وقفه سنگسار

 

غزل تازه چه داری تا بخواند نسل فردا

زان  چه آمد بر سر ما

پنجره پر شده از ناله مردم

دست هرزه می زند آتشی از خشم, بر خرمن گندم

شد زمین از جور شان چون شوره زاری 

مردمان بی شمار از آن دیار گشتند  فراری

غزل تازه چه داری

 تا نهد درد ما را نزد تاریخ یادگاری

 

من به چشم می بینم اما صبح فردا مردمان دست در دست

برکنند از این زمین هم خار و هم خس

غزل تازه چه داری

 تا پلیدی را دهد از مُلک  فراری

 

 

29 04 2006