برای همکلاسی دس‌کوچولو پا‌کوچولوی خودم

 

 

تو می آيی هميشه. و بعد، گم می شوی. من به دنبال تو می گردم. و پيدايـت می کنم.
در اوّلِ خودت.
مثل حالا.


اگر دلت بخواهد هم، نمی توانی گريه کنی. خودت به من اين را گفتی. و هيچ فکر نکردی که من از تو شايد بپرسم چرا.
چرا ؟ چرا دلت بخواهد گريه کنی ؟


نمی دانم چند سالت بود. امّا يک کم، کوچکتر از من بودی.

و به تو می گفتم من "دس کوچولو".


کلاغی پريد و دانه ی گردويی به زمين افتاد يک روز.
و تو گردو را شکستی.
بعدها. خيلی وقت، بعد.


ـ گردو
ـ شکستم
ـ گردو
ـ شکستم
ـ گردو
ـ شکستم
و رسیديم به هم.
يعنی می رسيديم به هم بالاخره هميشه.
ـ دس
کوچولو ! پا‌کو چولو !


من
هيچ وقت نمی گذاشتم که پای تو زير پای من برود. اگر می ديدم که پايم دارد روی پای تو می رود، يواشکی درجا می زدم. و تو نمی ديدی. شايد هم می ديدی و به روی خودت نمی آوردی. بس که شيطان بودی آن وقت ها.
دلم می خواست که اين تو باشی که اوّل توپ می اندازد. تا من به دنبال توپ بدوم. و بخورم
زمين. و تو بخندی.
قشنگ می خنديدی تو.


چه گرد و خاکی پيجيده است توی هوا !
بيا همديگر را فوت کنيم.
دوست دارم تو را فوت کنم من.
فووت...فوووت...فووووت...
مثل همان وقت ها.
امّا نمی خندی ديگر تو. نه.
بزرگ شده ای.


مگر آدم بزرگ نمی خندد؟
من که می خندم.
وقتی که دلم می خواهد گريه کنم می خندم من.
هاها ! هاها !
هاها ! هاها !
ببين : من می خندم .


شما دختر ها آنطرف می نشستيد. روی نيمکت های دست چپ.
ما پسرها هم اينطرف می نشستيم. روی نيمکت های دست راست.
و بعد، شماها کف دست هایتان را جلوی صورتتان می گرفتید و می خوانديد :
ما، سر ـ باز به جايی نمی رويم.

ومن فکر می کردم که شما ها می خوانيد :
ما، سرباز به جايی نمی رويم.
و نمی فهميدم که سرباز به جايی رفتن چه عيب دارد که شما ها نبايد سرباز به جايی برويد. هميشه راديو می گفت "سربازان دلير ميهن". راديو ارتش. يعنی همان "اينجا تهران است؛ راديو ايران"، که هرشب، برای نيمساعت، اسمش می شد "راديو ارتش". بين ساعت هفت و نيم تا هشت، فکر می کنم.


چه کودکستان خوبی بود، کودکستان ما ! کودکستان اسلامی ما. کودکستان اسلامی ِ يادم رفته است چی ما. نزديک بازارچه ی کلعبّاسعلی.
اسلامی هم، اسلامی های قديم !
مثل خود بازارچه ی کلعبّاسعلی.
حالا لابد خيابانش کرده اند و اسمش را گذاشته اند "خيابان شهيد کوفت". يا "شهيد زهرمار".
مرده شور شان ببرد. اميدوارم خودشان شهيد بشوند. فدای سر کچل کلعبّاسعلی.
کلعبّاسعلی، کچل بود حتماً. وگرنه بهش می گفتند عبّاسعلی.


می بينی که من همه اش دارم حرف های خنده دار می زنم.
به چشم هايم نگاه نکن. الکی اينطوری کرده امشان. برای اين که تو بگويی :
ـ پس جرا داری گريه می کنی خله !
و بخندی.
و من، خودم را لوس کنم و بگويم :
ـ باشه، حالا به من می گی "خله" ؟
و با تو قهر کنم. و تو طاقت نياوری. و بيايی و دست هايم را بگيری و بگويی :
ـ شوخی کردم.


دست هايم را رها نکن. نگذار بيافتم. دارم می افتم من. می دانی ؟ آدم می افتد بالاخره. هميشه که نمی شود خودش را سرپا نگاه بدارد آدم.


ديشب، خواب ديده بودم که دعوا شده. دو نفر يقه ی یکديگر را گرفته بودند و به همديگر می گفتند " مادر قحبه".
داد زده بودم:
ـ قحبه يعنی چی ؟! اين اصلاً چه حرف مفتيه که از خودتون درآوردين؟!  يه بار ديگه این حرفو بزنين ، خوارتون رو...
و بعد، از خواب پريده بودم و ديده بودم که دارم با خودم دعوا می کنم.

حالا می شود لطفاً يک کم بخندی ؟ و اينطور خيره نشوی به خيابان؟


يک روز هم ـ اين دفعه بيدار بودم ـ توی کيهان نشسته بودم. نمی دانم چرا تلفنچی، هميشه اينجور تلفن ها را به من وصل می کرد. شايد برای اين که می دانست که ديگر، روزها و شب ها همه اش پشت ميزم حاضر هستم و دل نمی کنم. شايد هم تلفن من بيشتر برايش راه دست بود. يا اصلاً شايد برای اين که مرا بيشتر از بقيّه دوست داشت. چرا نه؟ چه می دانم من برای چی.
ـ سوخت ... سوخت... سوخت.
ـ چی ؟
ـ آتيش زدند... آتيش... به داد ما برسين.
داد می کشيد. بريده بريده حرف می زد. و گريه می کرد انگار. فحش هم می داد شايد. با لهجه ی ترکی.
شهر نو را آتش زده بودند بی شرف ها. شرط می بندم که خودشان تا يکی دوماه پيش، يا يکی دو هفته پيش، يا يکی دو روز پيش، همانجا يا يکجای ديگر، باجگير بودند.
يکی از بچه ها را با عکاّس فرستاديم. اگر درست يادم مانده باشد البتّه. همه چيز يادم رفته است اين روزها. يعنی اين روزها و شب ها.
طفلکی زن ها، بعد، گويا، رفته بودند خانه ی طالقانی. به تظلّم. خانه اش، طالقانی، آن روز ها، پناهگاه همه بود به جز خودش.


خاطره، خاطره می آورد.
ولی من ديگر نمی خواهم چيزی را به خاطر بياورم.
هيچ چيز را به غير از همبازی دس‌کوچولوی پا‌کوچولوی خودم.


کجا رفتی تو ؟ چرا پيدايت نيست ؟ قايم موشک بازی که نمی کنی. می دانم. دل و دماغش را نداری.
چرا آن پايين ايستاده ای؟ کنار سنگ ها...
اين ها کی هستند دور تا دور تو، دس
کوچولو !
توی کيسه چه کار می کنی ؟


چرا هرکدامشان يک سنگ برداشته اند اين ها ؟
می خواهند يک جايی را پُر کنند گمانم.
گودالی را شايد.
چه گرد و خاکی پيجيده است توی هوا !


کلاغی دارد می پرد. دانه ی گردويی  شايد به زمين بیافتد.
و يکی برش دارد. و بشکندش.
همان موقع نه.
بعدها. خيلی وقت، بعد...


محمّد علی اصفهانی
بهار هشتاد و پنج

www.ghoghnoos.org