نیمی از آزادی

 

   از خوشحالی، روی پاهایش بند نبود. آثارخستگی را دراتوبوس جا گذاشت و نشانه های  زخم و جراحت را زیر لباس هایش مخفی کرد. پای چپش بر روی اسفالت که رسید، پای راست از آن پیشی گرفت. مسابقه آغاز شد، رقابتی نهان بین گام هایی در حال پرواز و   شلنگ انداز، در مسافتی بین ایستگاه اتوبوس و در آپارتمان. در جهش هر گام، یک پا پیروز، دیگری بازنده. و در گام بعد، بازنده پیشی گرفته از برنده ی پیشین. " بپر که بردی، به جنب که باختی". چشمانش سایه های پاها را یکی یکی دنبال می کردند که ابتدا پیشی می گرفتند، کش می آمدند و بعد زیر پا له می شدند و عقب می ماندند. و درحرکت بعد، خستگی ناپذیر، باز به جلو هجوم می بردند، در حرکتی پاندولی و پارالل با یکدیگر؛ بازی بی انتها بین برنده و بازنده خیالی. چشمانش سایه ها را رها کردند و به استادیوم بازگشتند، دهانش همراه با جمع باز و بسته می شد و پژواک فریادش همراه با صدای دیگران، در گوش هایش می پیچید. شعار آخری به دیواره ی سرش می کوبید و از راه حلق جاری می شد بر زبانش. " ای زن، ای حضور زندگی، به سر رسید زمان بندگی...".  اکنون نوبت پای چپ بود،  پیروز میدان بود، ایستاده بر روی پله، یک گام جلوتر از پای راست.  دست چپش را برد درون کیفش، آنچه را که می جست نیافت. روسری سفید را بیرون کشید. فضای جستجو وسعت گرفت. انگشتانش، ناامید از گردش بی حاصل درون جیب کوچک کیف، به هر گو.شه و منفذی سرک کشیدند و ناامید به بیرون کیف عقب نشستند. "نیست که نیست". روسری سفید  را مچاله کرد و به زور  فشار داد داخل دهانه ی کیف. "حتما تو اون یکی جا مونده، صبح وقت عوض کردن با این". از خیر دسته کلید گذشت، انگشت سبابه اش را گذاشت روی دکمه ی زنگ، صدای بمی  پیچید درون اف اف. "این صدا، صدای آزادی ست. این ندا، طغیان آگاهی ست...". مستقیم چشم دوخت به صفحه ی شفاف کنار زنگ. بی آنکه چیزی ببیند، به تماشاچی اش خندید. " منم مامان، در رو باز کن، از خستگی و گشنگی مردم". مسابقه ی پاها و سایه ها، درون حیاط هم ادامه پیدا کرد، و در راه پله ها. "بی خیال آسانسور، بدوئید تنبلا". دو استقامت جای خود را داده بود به پرش ارتفاع.  از هر دو پله یکی را شلنگ انداز زیر پاها  له کرد. "...رهایی زنان ممکن ست...". لای در باز بود، با فریاد پرید داخل. " سلام، شام بیارید که مردم از گشنگی".

-          دمب نیمی از آزادی ت، از کیفت مونده بیرون.

-          چی؟

-          روسری سفیدت رو می گم. راستی، تو که می خواستی بازی رو از تلویزیون ببینی چرا رفتی اونجا...

-          تو میشه ور نزنی، حال آدم رو نگیری؟ بازم که بند کردی...

-          من که چیزی نگفتم. گفتم، وقتی قراره راهتون ندن. نتونین برین تو...

-          گفتم که تو یکی...

-          چرا عصبانی می شی. می گم که بهتر بود بیای اینجا کنار ما، زیر کولر بشینی، چیپس و ماست بخوری و تخمه بشکنی، با خیال راحت بازی رو...

-          تمومش کن امید، باز که شروع کردی...

   برافروخته و عصبانی، با قهر راهش را گرفت و رفت طرف اتاقش. در را پشت سرش محکم به هم کوبید. خودش را با لباس پرتاب کرد روی تختخواب. مادرش چند بار از درون آشپزخانه صدایش کرد. سکوت که ادامه پیدا کرد، خودش را کشاند به داخل هال. " مادر جون، آرزو، برادرت چیزی که نگفت. راست میگه دیگه. می موندی خونه، تو هم بازی رو اینجا تماشا می کردی." سکوت او، مادر را به پشت در اتاق خواب رساند. پی خواهشش را گرفت: " مادر جون، آرزو، ما شام نخوردیم تا تو بیای. بیا ببین چی برات پختم. طعم ش و مزه ش آدم رو حال می آره".  همان لحظه ی اول، با پا گذاردن درون آپارتمان، توی هال، بوی لازانیا از آشپزخانه پرکشیده و پر کرده بود مشامش را و روانه کرده بود آب دهانش را. با تعریف مادراز دستپختش، قار و قور شکمش بیشتر شد. با تردیدهایش کنار آمد. بی حوصله بلند شد، مانتویش را درآورد، شروع کرد خودش را درون قاب آئینه وراندازکردن. جای باتوم روی بازویش حالا پررنگتر و کبود شده بود. خراش پائین گردنش هم  بدجوری می سوخت. به بهانه ی شستن دست و صورت، از اتاق  زد بیرون. وانمود کرد که کسی را نمی بیند و صدایی را نمی شنود. یک راست رفت به سمت دستشویی. طاقت نیاورد، زیر چشمی به میز چیده شده در گوشه ی هال نگاه کرد. بوی مست کننده ی داخل آشپزخانه درون بینی اش نشست و آن زنگ معروف را به صدا درآورد. با اشتیاق عطر غذا  را چون هوایی تازه به داخل     ریه اش فرو داد. احساس گشنگی  تلنبار شد بر خستگی، اما به روی خودش نیاورد. دستگیره در را چرخاند و رفت داخل دستشویی، یک راست به سمت آئینه ی دیواری. همه جای بدنش را خوب ورانداز کرد. " چرا تا حالامتوجه درد و کبودی دست راستم نشده بودم". حوله را  گرفت زیر آب سرد، فشار داد پشت ساعدش که به اندازه ی یک نعلبکی برجسته شده بود و نیلی رنگ. " از پیش دستی هم بزرگتره. به شما هم می گن زن، برای رسیدن به حق تون کمک که نمی کنید. کتک هم  می زنید". مشتش را پرآب کرد و پاشید  به صورتش. آستین تی شرتش را کشید پائین، و یقه اش را روی گردنش جابجا کرد. آمد بیرون. گشنگی و بوی لازانیا، نازکردنی و شوخی بردار نبود. آن هم با بودن امید در خانه، که حالا چون گرگ نشسته بود بر خوان نعمت، چشم دوخته بود به پیرکس انباشته از غذا.

  پاهایش با نوای قارو و قور معده قدم رو رفتند به سمت هال و میز غذا. چشمانش با لبخند، خیره شد بر روی دهان مادر، خدا خدا کنان برای شنیدن کلمه ای، تعارف یا اصراری از سوی او برای خوردن غذا. "پس چرا ساکتی، چیزی بگو دیگه، تعارف کن".  سکوت سنگین تر از آن بود که از پسش برآید، و کم محلی وحشتناکتر از آن.  بی خیال، پا پیش گذاشت. زمزمه های دسته جمعی غروب از ذهنش به درون دهانش ریخت. "ای زن، ای حضور زندگی...".

-          خب، حالا شدی دختر خوب. آدم که با شکمش قهر نمی کنه مادر، اونم با..

-          مامان باز شروع نکن. خسته ام، حوصله هم ندارم.

زیر چشمی نگاهی انداخت به امید که دهانش می جنبید و هردو لپش برجسته شده بود. در ظاهر بی توجه به او مشغول لمباندن غذا بود، اما معلوم بود که قصد تحریکش را دارد. با یک دست داشت شیشه ی سس فلفل را خالی می کرد درون بشقابش، هم زمان دست دیگرش را برده بود سمت کفگیر روی ظرف پیرکس، برای برداشتن یک تکه ی بزرگ دیگر.

-     تو که وقتی رسیدی، روپات بند نبودی. خونه رو گذاشته  بودی رو سرت، با آوازها و شعارهات...چی بود؟ چی می خوندی؟ آهان."...رهایی زن ممکن است. این جنبش، زاینده آن ست".

-          از دست این عوضی. دائم گیر می ده، نمی ذاره واسه ی آدم حالی بمونه...

امید بدون آنکه در رفت و برگشت دستش بین دهان و بشقاب وقفه ای ایجاد شود، سرش را به سوی آرزو برگرداند. یک باره ایستاد، با کارد تکه کوچکی از لازانیا را برید، جدا کرد آن را و با چنگال آهسته برد به سمت دهانش که چون کودکان، آن را بیش از حد باز کرده بود. خیره شد به آزاده و چنگال را درهوا معلق نگاه داشت.

-          شروع نکن، عوضی هم خودتی. منو بگو که واسه ی همدردی با تو چند ساله استادیوم رفتن رو کنار گذاشتم.

-          تنبلی ت می آد بری، می خوای به من گرون بفروشیش. اگه مردش بودی، امروز مث اون چهار پنج تا پسر با ما همراهی...

-          خودت بهتر از همه می دونی که دروغ نمی گم. تو بودی که حاضر نشدی با ما بیای...

-          لباس پسرونه بپوشم؟ خودم رو ریخت شما پسرا در بیارم؟ تو گرما کلاه رو تا گردنم پائین بکشم، که چی. که می خوام فوتبال نگاه کنم؟

-          من رو بگو که اون روز کلی به خرج افتادم، دوتا لباس فیت هم پیدا کردم. گفتم می شیم مث دوتا دوقلو. اونا رو سر کار می ذاریم و می پریم تو.

-          اون جور اومدن تو استادیوم اصلا فایده نداشت. یه کار شخصی بود. نوعی دل خوشکنک. این جوری بریم می یرزه، دسته جمعی، با برنامه و سروصدا.

-          اما، اون قبلی یه، یه چیزی. امروزی بی فایده بود، گفتم بودم که بهت.

  راست می گفت، داشت آماده می شد که در زد و آمد داخل اتاق. پیش از این که او چیزی بگوید، درخواستش را برای همراهی با آنان مطرح کند، شروع کرده بود به موعظه کردن. " بی خودی نرید، خودتون رو خسته نکنید. دست از سر من هم بردارید. بکشنی ام، من یکی امروز بیا نیستم. می گن اونا امروز حسابی خودشون رو آماده کردن، تجربه دفعه های قبل رو جمع بندی کردن، دوره تون می کنن. حتی نمی ذارن که صداتون به کسی برسه. من پسرم. اگه باهاتون بیام، اگه من رو بگیرن، این دفعه کارم ساخته ست. سر هیچی، کشکی،کشکی".

-    دیدی که چه شد. سر هیچی....

-          آزادی زنا هیچیه؟ دیوونه، بزنم...

-          این دفعه هیچی بود. مگه اون دفعه نیومدم؟ روز زن، جلوی پارک؟ مگه واسه ی شما، بازداشت نشدم، کتک نخوردم. جاش هنوز....

-          حالا تمومش کنید. بعد از شام صحبت می کنیم، یک بحث جدی...

   صحبت بحث که شد، تازه متوجه غیبت پدر سر میز شام شد. چشمانش گشت طرف پنجره. فکر کرد که در تراس مشغول مطالعه و خواندن کتاب است. سراغش را گرفت. " خونه نیست، باز رفته پارک. گفته دیر می یاد". شروع به خوردن نکرده، از اشتها افتاد. چنگال را گذاشت، کنار کارد درون بشقاب. رو کرد به سمت مادرش. "شما چطوری می تونید بدون اون، با خیال راحت چیزی بخورید؟". خوب می دانست که جوابی نخواهد شنید.

   طی دو هفته گذشته این سومین مرتبه ای بود که این سوال را می پرسید. آن دو بار هم  پاسخ اعتراضش تنها سکوت بود و سر به زیر انداختن مادر. دو روز پیش، برای کشف ماجرا، به خودش ماموریت ویژه داد. به بهانه طرح پرسشی و گرفتن پاسخی، خودش را رسانده بود به تراس؛ با دو فنجان چای، و سه چهار گل شیرینی درون یک بشقاب. از دور نگاهش کرد. سرش درون کتاب بود، بی توجه به ورود او، و به همه چیز. حس کرد که خواندن کتاب تنها بهانه ست، بهانه ای برای فرو رفتن، غرق شدن در عالم تنهایی. نزدیک تر شد. کتاب باز بود، اما چشمان او خیره به درختان حیاط همسایه. شاید هم نه، موازئیک های زیر میز. دقت که کرد ماتی چشمانش را دید، کشیده شده از موازئیک های تراس به درون درختان و از آنجا  به     دور دست ها، به بی نهایت. غرق در گذشته. شاید در حال تماشای بخشی از فیلم زندگی خود. شاید سی سال اخیر، تا زمان بازنشستگی. بهانه محترمانه ای برای اخراج از دانشگاه. دور کردن از دانشجویان.

-          مادر جان، باز که بغ کردی و غذات رو گذاشتی کنار؟

-          بی بابا، اشتها ندارم...

-     گفتم که لطفا راحتش بذارید، اجازه بدید خودش رو با شرایط جدید تطبیق بده. بیماری افسردگی ش پس از اون خبرغافلگیرکننده عود کرده. خیلی بیشتر ازگذشته بی حوصله شده و کم غذا...

   بشقاب غذا را برداشت، برگرداند درون پیرکس، ظرف خالی را برد گذاشت درون سینک.  برگشت، نشست روی صندلی چسبیده به صندلی مادر. دستش را گذاشت آرام پشتش. با حسرت نگاهش کرد. دلش می خواست چیزی بپرسد، اما می دانست که به محض پرسیدن و طرح خواهش، او نیزغذایش را کنار خواهد گذارد. خسته و گرسنه دنبال تمنای او خواهد رفت. ترجیح داد چیزی نگوید. صندلی ش را سر داد نزدیکتر، چسباند به صندلی مادر. حلقه ی دستش را تنگ تر کرد، سرش را چسباند به بازویش.

   زیر چشمی به امید نگاه کرد. او باز درخودش بود. سکوت پیشه کرده بود. حال کسی را داشت که زحمتی را کشیده، بی منت فداکاری کرده، ولی دیگران کارش را به هیچ گرفته، حتی از او طلبکار هم شده اند. ته دلش مالش رفت. یک نوع همدلی و دلسوزی با او در درونش جوشید. "حالا فکر می کنه که چه نقشه خبیثانه ای کشیدم، طفلکی راست می گه دیگه. خیلی جاها پا به پای ما اومده. هنوزهم، بعد از این همه وقت می شله. چه کتکی خورد اون روز جلوی پارک. طفلکی هنوز هم می لنگه". سرش را آهسته بلند کرد، به سمت او چرخاند و به رویش لبخند زد. از کار خودش خنده اش گرفت، بلند، بلند، خندید.

-          مامان، غذات تموم شده؟ اجازه می دی میز رو جمع کنم؟

-          باز چه نقشه ای کشیدی؟

-          با امید، دوتایی ظرف ها رو جمع می کنیم و می شوریم. مگه نه امید؟

-          ولش کن دیگه اون رو تو رو خدا. تو هم با این کارات. لطفت که  گل می کنه، تازه نوبت خرحمالی طرف مقابله!

-          باز بحث کار خونه شد، کار شد خرحمالی؟ می ترسی پسر یکی یه دونه ت خسته بشه؟ کوفته بشه؟...

-  ولش کن اون رو مامان. شما برو دنبال بابا. شاید حاضر بشه زودتر بیاد خونه. من به ش کمک می کنم. خانوم خانوما باید قدراین نیم ساعت زودتر دنیا اومدن رو، حسابی بدونه.

مادر که بلند شد، به او کمک کرد برای جمع کرد میز. بعد دنبالش راحت افتاد. شروع کرد زیر گوشش پچ پچ کردن. "مامان، یادته؟ بازی ایران- اسرائیل رفته بودی استادیوم. تو و بابا و آزاده. یه عکس سیاه و سفید گرفته بودید، اون رو می دی به من؟ می خوام بذارم روی وب لاگم". مادرکه راهش را کج کرد به سمت اتاق خواب، خیالش راحت شد. برگشت برای جمع کردن بقیه ی ظرف های مانده روی میز. اما طاقت نیاورد، پیرکس را برگرداند داخل قابلمه، همره با بشقاب ها گذاشت داخل سینک. روانه شد به سمت اتاق خواب مادر. در آستانه ی در ایستاد، مشغول شد به تماشای او و کارهایش. در گنجه را باز کرده بود و یک چمدان صورتی بزرگ قدیمی را کشیده بود بیرون. مشغول بود به  چیدن خرت و پرت های داخل آن، با دقت و حوصله، کنار خودش. پاورچین، رفت کنارش ایستاد. از یک گوشه، یک جعبه کفش مردانه بیرون آورد، پراز عکس، بیشتر آن ها سیاه وسفید. شروع کرد با دقت و حسرت به تماشای تک تک آن ها و گشتن دنبال عکس مورد علاقه آرزو.

-          امید، امید جان. ظرف ها رو من گذاشتم توی سینک، خودت اونا رو می شوری دیگه؟

-          خیلی زرنگی خانوم خانوما.

-          نه جون تو، دارم به مامان کمک می کنم  اون عکسه رو زودتر پیدا کنه.

 برای محکم کاری، دوید از اتاق بیرون. رفت به سمت امید، دست انداخت دورگردنش، یک بوسه گذاشت روی لپ چپش. " اینم جایزه ت، بدون که واسه ت شانس می آره". خنده کنان راه رفته را برگشت. نشست کنار مادر. دست کرد یک مشت عکس برداشت. تند، تند نگاهشان کرد. چیزی پیدا نکرد، بسته کوچک را  گذاشت کنار. خودش را چسباند به مادرش. دستانش را از پشت حلقه کرد دور بازوانش. سرش را چسباند بر روی کتفش. مدتی مکث کرد. دسته دیگری از میان عکس ها جدا کرد. خیره شد به آنها.

-          مامان، شما پیش از انقلاب خیلی خوشبخت بودید، این طور نیست؟

-          چطور مگه؟

-          آخه می تونستید راحت برید استادیوم. آزاد بودید و خوشبخت. مگه نه؟ این عکس ها اسناد اون آزادی یه.

-          آزادی استادیوم رفتن داشتیم. ولی خیلی از آزادی های دیگه رو نه. اگه آزادی داشتیم که زندونمون نمی کردن. من رو، بابات رو...

-          ولی، زندون کردن هنوز هم هست. کتک هم...

-          پشت بابات رو تا حالا با دقت دیدی؟ اون برجستگی ها؟ رد اون شلاق ها؟

دیده بود. بارها و بارها. و در کنار آن شکستگی انگشت شست پای راست. با نوک انگشت     قطره های گرم اشک را پخش کرد و مالید روی پلک هایش. خودش را باز مشغول کرد به جستجو در میان عکس ها، و خیره شدن به بعضی از آنها. مادر برگشت. با لبخند عکسی را گذاشت روی دامنش.

-          بگیر، این م فینال جام آسیا.

-          امجدیه بود، نه؟ از اون یکی چرا عکس ندارین. استادیوم آزادی.

-     خب، بازی داخلی بود. ما ها طرفدارهما بودیم. یه مشت جوون بودند. اما یه تیم هماهنگ. خیلی هاشون سیاسی. من بعد ها فهمیدیم، بعد از انقلاب. گمانم بابات با بعضی هاشون رفیق بود و ارتباط داشت. منم تو خیلی کارها تابع اون، شده بودم طرفدارهما. خودش هیچ وقت نگفت. منم نپرسیدم. ولی وقتی تیم اصلی، بعد از انقلاب از هم پاشید، اون مسائل واسه ی بازیکناش پیش اومد، حسابی به هم ریخت. بعضی هاشون بعدا رفتند خارج. اونا یک جور دیگه بودند، با بازیکن های بقیه تیم ها خیلی فرق داشتند.

-          ما رو هم برده بودین، نه؟

-          آره، دوقلوها، اون روز با ما بودن.

-          اولین بار و آخرین بار من؟

-          اولین بار آره، اما آخرین بار، مسلما نه. صبر داشته باش.

  عکس را برداشت، خیره شد به آن. طاقت نیاورد، به کنج خلوتش بازگشت. دراز کشید روی تخت، خیره شد به عکس. یه زن و یه مرد تو جمعیت، یه دختربچه نشسته روی دوش پدر. جمعیت بیشتر خندان. خیلی ها حلقه زده دورتا دور یک شیپورچی. " حتما وقتی یه که گل زدند، گل پیروزی". دست مردم پر بود از پرچم؛ بزرگ و کوچک.  پر از رنگ، سبز و سرخ و سفید، درونش شیر و خورشید. سرخی نشسته بر سفیدی وسط پرچم. تقه ای به در اتاق خورد و ازهم گشوده شد. " می تونم بیام تو؟". نیم خیزشد، نشست روی لبه ی تخت. پوی چای    تازه دم پیچید درون اتاق.

-     ظرف ها رو شستم. چای هم دم کردم. واسه ی تمرین دو فنجون لب به لب هم آورم اینجا. یک قطره هم نچکید توی نعلبکی ها، یا سینی. یه خواستار خوب واسه م پیدا    می کنی؟

-          لوس. باز که خوشمزه بازیت گل کرده.

-     بده من م ببینمش. فکر می کنی که وقتی مامان اینا این عکس رو گرفتند، بهشون بیشتر مزه کرد. یا دوستات، وقتی خودشون رو چپوندند تو استادیوم آزادی. گر و گر عکس گرفتند و گذاشتند روی سایت ها، وب لاگ های شخصی؟

-          خب، معلومه کدوم.این یکی نشونه ی بودن آزادیه. اون آ، نشونه ی تلاش برای به دست آوردن آزادی.

-          آزادی که نه. نیمی از آزادی، به عنوان سهم زنان...

-          خوب درس ها رو یاد گرفتی.

-          ولی شما یاد نگرفتید. قدر همون آزادی نیم بند رو هم ندونستید. هی غر زدید، سعی هم نکردید همون مقدار رو نگه دارید. تثبیت کنید. بعد یک قدم دیگه برید جلوتر.

-          باز شروع نکن به سرکوفت زدن، حرف های تکراری پیامدهای تحریم در انتخاب رو مطرح کردن.

-     نه، نه. منظورم اون نیست. می خوام بگم تا آزادی سیاسی نباشه، حتی نیم بند. تا دموکراسی نباشه، حتی نیم بند. تا چشم به هم بزنی، همه ی آزادی رو، مصادره کردن و رفتن. این نیمه و اون نیمه نداره. نیمه ی من و نیمه ی تو هم نداره. سهم مرد و سهم زن هم نداره.

-     ولی دیدی که این دولت و اون دولت فرق چندانی با هم نمی کنه. تازه اینا خودشون گفتن که زنا اجازه دارن برن استادیوم، کاری که اونا جرات گفتنش رو هم نداشتند. تازه گفتند جای مناسبشون رو هم فراهم می کنن، البته اگه آخوند ها بذارن.

-     ولی کو اون سهمتون از آزادی؟ دیدی که شعار بود، لابد منظورشون همینه، کتک خوردن، اون هم از همجنس هاتون.  بعد هم  نشستن رو چمن و بازی رو از یه تلویزیون پرتابل کوچیک تماشا کردن؟

-          ولی خیلی تلاش کردیم.

-          بیست سی نفر رو می گید تلاش؟ بقیه تون کجان؟ زیاد می شن، یا هر روز آب می رن؟ مث بقیه چیزا، بقیه کارآ؟

-          ولی این دفعه، اگه کمتر شدیم ولی کارهای جالبی هم کردیم. ابتکار استفاده از روسری سفید، به جای پلاکارد. نمی دونی چه خوب کارش گرفت، شعارش هم.

-          قبول، ولی چرا واسه ی انتخابات این ابتکار رو مسخره کردید. اون که جدی تر بود و پرکشش تر و کاراتر؟

-          باز که تو برگشتی به موضوع انتخابات؟

-          حرف من اصلا شرکت تو انتخابات نیست، اولویت کار سیاسی کردنه. اون دوست تون. اون که دفعه قبل کتک خورد، یادم نیست دستش بود شکست، یا پاش؟

-          پاش بود، موند لای در استادیوم. همون موقع بود که بچه ها ریختند تو.

-     آره، همون هم یه ماه پیش این رو تو روزنامه نوشت. نمی دونم چرا همفکراش پی بحثش رو نگرفتند. گول اون شعار رو خوردند. فکر کردند آزادی رو به آدم هدیه      می کنند. فراموش کردن که آزادی هم مثل حق گرفتنی ست. کاری که شما دارین       می کنین. اما...

-     این حرفا باشه واسه ی بعد. خیلی خسته ام. باید بخوابم. صبح زود باید خبرش رو  بذارم رو وب لاگ. راستی یواشکی چند تا عکس هم گرفتم. متوجه دوربین موبایلم نشدند. همه رو، شاید با این یکی بذارم روی سایت.

  امید که رفت. یاد جنگ و جدال ها و بحث ها افتاد. بحث و جدل های همیشگی، برای هرکاری. یک عده موافق، یک عده مخالف. مخالفت ها بیشتر از روی بی حوصلگی و       بی عملی. و گاهی با زرنگی، پیچیده شده در زرورق شعارهای بزرگ؛ "ضرورت کسب و به دست آوردن همه ی حقوق از دست رفته زنان و در کنارش مردان". حرف هایی که گاه تنه به طعنه و سخره مخالفان می زد.

   " حالا مگه همه حقوق زنان را گرفته اید که افتاده اید فکر گرفتن حق رفتن به استادیوم. فکر استیفای حقوقی باشید که دامنه ی گسترده تری دارد و ضرورت بیشتری. وقتی ما هنوز مجبوریم در خانه بنشینم تا برایمان خواستگار بیاید. وقتی که جرات نمی کنیم عاشق شدن خودمان را بیان کنیم  و حق انتخاب شوهر نداریم. وقتیکه هنوز حق کار، حق طلاق نداریم. وقتی که اموال شوهرهامون به دیگران  می رسد و ما مجبوریم حاصل یک عمر تلاش و زندگی مان را تخلیه کنیم و بچه هایمان را به دیگران بسپاریم. وقتی....همین یک حقمان مانده که برویم استادیوم، فحش های رکیک مردان را بشنویم".

  یه عده هم این کارزار و مبارزه، تلاش و مقاومت را به حد یک عملیات ایذایی و یا به قول خودشون " موی دماغ شدن در تمام مسابقات" تنزل می دادند. در مقابل کسانی هم بودند که در رد اولویت به کار سیاسی جواب می دادند: " رویای دموکراسی چیزی نیست، به جز تکه تکه هایی از رویاهای کوچکتر و در دسترس تر. پیگیری هدف های کوچکتر و دست یافتنی تر، که همه به یک اندازه حق زنان است، می تواند مقدمه ای باشد برای گام های بعدی به سوی آزادی بیشتر. پیش به سوی فتح استادیوم ها و گرفتن سهم زنان، نیمی از آزادی".

  با نگرانی از خواب پرید. لباسش خیس، خیس بود. بدنش گر گرفته بود،انگار با لباس رفته  بود زیر دوش آب جوش. از استادیوم بیرون می امدند، در یک روز داغ  تابستان، در دل یک صد هزار تماشاچی. دو گروه بودند، آنان که لباس پسرانه پوشیده بودند  و آنان که       روسری های سفیدشان در دستشان بود.

  چشمانش را بست. دامنه خیالش را به رویایی که دیده بود گستراند. همه ی زنانی که روسری سفید در دست داشتند-  بعد از پیروزی تیم ملی - روسری های خود را عوض کرده بودند.   در فضا، سفیدی رنگ می باخت. روسری های سفید، بر سر چوب های سبز چون بیرق برافراشته، بر روی همه آن ها با رنگ سرخ نوشته شده بود:" سهم زن، نیمی از آزادی".

 

 

                                                                                   مسیح مظلوم

 

                                                                                                         خرداد 1385

 

                                                                                   

 از مجموعه داستان های کوتاه "تالار آئینه"