نبرد مقدس

 

جغدی سیاه در هوای ناپاک به پرواز در می آید تا آغاز جنگ قدرت میان خدایان را دوباره به مردم بشارت دهد. غباری غلیظ همه جا را در خود می گیرد تا حقیقت این وحشت را از دیدگان پنهان کند. سایه جنگ شوم امان را از کوچه ها بریده و خواب شبانه را به چشم کودکان حرام کرده است. مردی افلیج در میان خرابه های بجا مانده از موشک باران های بی وقفه نا امیدانه به جستجوی همسر و فرزندان خویش می پردازد. در خود گریه می کند و به روزگار نفرین می فرستد. با خودش در جدال است که برای کدامیک گریه کند؟ می اندیشد که این بلای زمینی را چه کسی از آسمان بر ما بارانده؟ او اکنون با از دست دادن پنج پسر و همسرش میان خرابه ها، زمینگیر منتظر می ماند تا ببیند که مسیح در اورشلیم نماز می گذارد یا قدس به پایتخت حکومت اسلامی مبدل می گردد؟ رو به تنها دختر به جا مانده از مصیبتش می کند و می گوید من که دیگر چیزی از عمرم باقی نمانده . اگر می توانی از اینجا بگریز. هدا ابروانش را در هم می کشد و می گوید دیگر برای فرار دیر شده است پدر. سربازان دشمن همه جا را قُرق کرده اند. تازه اگر هم بتوان گریخت، کجا می توان رفت؟ آنان بر همه جا مسلط گشته و همه کشور را تخریب کرده اند. جغد سیاه هم چنان آواز جنگ سر داده و رقص مرگ را با بالهایش به نمایش می گذارد.انفجار بارش خمپاره ها خواب سمیه را آشفته کرده و او را هراسان بیدار می کند. خود را در دامان مادرش می اندازد و گریه کنان می پرسد، چرا بابا به خانه برنگشت؟ هدا با نوازش مادرانه می کوشد تا او را دوباره خواب کند. زن به جغدی که هر دم قربانی می گیرد می نگرد و نجوا کنان می گوید در این نبرد تنها چیزی که مقدس نیست انسان است. اشک، پوست تیره صورتش را می پوشاند. کودکش را بغل گرفته و در میان خرابه ها به راه می افتد تا بلکه لقمه نانی را برای سیر کردن شکمش بیابد.

خسته و ناتوان سربازی را در برابر خود می یابد. از وحشت تنش می لرزد. کودک را در بغل گرفته و به تنها درخت  بجا مانده از جنگ تکیه می دهد. سربازبا فریاد می پرسد انتحاری هستی؟ زن با صدایی خسته جواب می دهد راه گم کرده ام. سرباز چند قدمی به سوی هدا برمیدارد و می گوید ما همه راه را گم کرده ایم. نگاه مهربانش را به آنان می دوزد و می گوید نترسید من به شما کمک خواهم کرد. سپس یک بسته بیسکویت را  از کوله پشتی یش در آورده و به دست کودک می دهد. مرد به چهره خسته هدا نگاه می اندازد و می گوید این هراس و خستگی را هیچ نماز مقدسی نمیتواند از میان بردارد. یک بسته بیسکویت هم به هدا می دهد و حرفش را پی می گیرد. موشک ها در خیابان های خونین دفتر خاطرات مردم را ورق می زنند و به پایان می برند تا نسل فردا بخواند و بذر کینه را بکارد. هدا آرام گشته و نگاهش را در نگاه سرباز میدوزد. آنان اینک در نگاه یک دیگرهیچ احساس دشمنی را در نمییابند. هر یک از آنان می تواند در چشمان دیگری درخت عشق را بنگرد که اگر مجالی یابد حتی در سایه جنگ  هم بارور می گردد.

هدا همراه با لوکاس نزد پدر برمیگردد. مرد افلیج با تعجب به سربازی که دست دختر جوانش را در دست گرفته و یگانه نوه اش را در بغل دارد نگاهی پرسش گرانه می کند. همه آنان در سکوت به یک دیگر می نگرند. صدای سمیه که می گوید عمو لوکاس به من کلی بیسکویت داد، سکوت را در هم می شکند. پدر از هدا می پرسد در ازای چه مبلغی با قاتلان شوهر و برادرانت دوستی می کنی؟ هدا پاسخ می دهد عشق را با هیچ واحدی نمیتوان اندازه گرفت. در ادامه می گوید این مرد شوهر مرا نمی شناخت که بکشد. او خانه های ما را خراب نکرده است. آن که ما را تخریب می کند تاریکیست. پدر می پرسد مگر لباس سربازی را بر تنش نمیبینی؟ هدا جواب می دهد همان اجبار و جهلی که شوهر مرا به جنگ کشید، او را نیز به سربازی وادار کرد. مرد افلیج آنان را با خشم و غضب از خود دور می کند.

لوکاس و هدا دور از چشم جنگ جویان دو طرف، در میان خرابه های بیروت زخمییان بجا مانده از نبرد مقدس را برای مداوا جستجو می کنند. صدای انفجارخمپاره هدا را از هوش می برد. پس از دقایقی لوکاس را بالای سر خود می یابد. می پرسد سمیه کجاست؟ لوکاس لبش را به دندان گرفته و سرش را به زیر می اندازد. هدا از جای خود برخاسته و جسد غرق به خون دخترکش را روبروی خود می یابد. کودک را در آغوش می گیرد  و می گوید تو آخرین یادگار از گذشته من بودی. بر زخم های پیشانی کودک بوسه می زند و آرزو می کند که او واپسین قربانی این جنگ لعنتی باشد. لوکاس دستش را دور گردن هدا حلقه کرده و در این آرزو با او سهیم می شود.

هدا به ابر خون چکان نگاه می کند و درخشش خون هزاران سمیه را در آن می بیند. از خود می پرسد چگونه زمین این بارش بیپایان را بر می   تابد. سپس شوهرش را با کفنی خونین بر تن، شمشیر به دست و تکبیر گویان میبیند که به سویش می آید. مرد کفن پوش رو به زن کرده و می گوید دخترم را کشتی و حالا بدون هیچ شرمی با قاتلش زندگی می کنی؟ اگر از خون من و برادرانت شرم نکردی, اگر این همه ویرانی تو را خجالت نداد، از خون دخترت شرم کن و  این مرد خبیث را از خود بران. هدا در جواب می گوید این همه مرگ و ویرانی را جز با عشق چگونه می توان مداوا کرد؟ مگر می توان مرهم دیگری را برای این زخم های کهنه پیدا کرد؟ تو قربانی جهل خویش بودی و برادرانم را نیز در این آتش قربانی کردی. من تصمیم خود را گرفته ام. می خواهم از این جهل نفرت انگیز رها شوم. مرد کفن پوش شمشیر را روی گردن هدا فشار می دهد.زن هراسناک از خواب بیدار میشود. تمام تنش از ترس می لرزد. پس از دقایقی بر خود کنترل پیدا کرده و از جایش بر میخیزد. آتشی را در میان خرابه ها بر می افروزد. چادر و روسری سیاهش را در آتش می افکند تا زخم نجابت را از تننش پاک کند. لوکاس نیز به سوی آتش می شتابد تا با افکندن لباس سربازی در آن دست خود را از خون بی گناهان بشوید.

لوکاس پشت در باغ سبز، پدرش را با چهره ایی  اندوهناک می بیند که در صف انتظار ایستاده است. از او می پرسد اینجا چه می کنی؟ پدر جواب می دهد آن زن عرب را رها کن تا هر دو ما جواز ورود به این باغ را دریافت کنیم. مرد به لوکاس نگاه کرده و می پرسد لباس خدمت به وطن را چه کرده ایی؟ لوکاس در جواب پدر می گوید من دیگر سرزمینی ندارم تا به آن خدمت کنم. آشنایی با آن زن عرب مرا از دریافت جواز ورود به این باغ هم بی نیاز کرده است. پدربر سرش فریاد می زند و می گوید پسر، ما این سرزمین را مفت به چنگ نیاورده ایم که به همین آسانی آن را از دست بدهیم. مگر کوره های آدم سوزی در آلمان  نازی را از خاطر برده ایی؟ لوکاس جواب می دهد قربانیان دیروز حق ندارند امروز دیگران را قربانی کنند. پدراز برابر چشمان او ناپدید می گردد.

 بوی اجساد بجا مانده از نبرد مقدس جهل، شهر را به گورستانی تحمل ناپذیر مبدل کرده و ادامه زندگی در آن را هراسناک تر از پیش می کند. جنگ حتی یک پل و جاده سالم باقی نگذاشته و قطع آب و برق امداد رسانی را به امری نا ممکن مبدل کرده است. کودکان زخمی در میان خرابه ها با مرگ دست و پنجه نرم می کنند. زنان خسته از جنگ، نا امیدانه بچه ها را با خود از این سو به آن سو می کشند. جنگنده ها هم چنان بمب های خود را بر سر شهر فرو می ریزند تا اورشلیم پایتخت جاودانه یهود باقی بماند. هدا و لوکاس از سر عجز به هم نگاه کرده و در سکوت به راهپیمایی خود ادامه می دهند.

هدا به آسمان نگاه می افکند تا یک بار دیگر مانند روز های پیش از جنگ به تماشای رقص ستارگان بنشیند. اما جز رقص مرگ و ویرانی چیز دیگری را مشاهده نمیکند. دوباره شوهرش را می بیند که به جانش افتاده و گلویش را فشار می دهد. احساس خفگی به او دست می دهد. می خواهد داد بزند تا کسی به نجاتش بیاید. اما هرچه سعی می کند صدایش در نمیآید. تقلایش را برای رها شدن از چنگ مرد کفن پوش بی فایده می داند. چشمانش را روی هم می گذارد و تسلیم مرگ می گردد.

مردی سیاه پوش و ریشدار هدا را بیدار می کند. از مرد می پرسد تو کیستی؟ من کجا هستم؟ مرد سر تا پایش را برانداز می کند و جواب می دهد تو مرده ایی و من برای بررسی نامه اعمالت به اینجا آمده ام. چرا با آن مرد خبیث همراه شده و حجابت را هم به آتش کشیدی؟ هدا را وحشتی سنگین در خود فرو می برد. به صورت مرد سیاه پوش نگاه می اندازد و با خود نجوا می کند آیا این خون سمیه نیست که از چشمان او می بارد؟ سپس پاسخ می دهد عشق اختلافات فرقه ایی و جنگ های قومی را از میان برمیدارد. حجابم را هم سوزاندم تا زخم نجابت را که چیزی جز مصیبت برایم نداشت از تن خویش پاک کنم. ملک فرمان می دهد تا او را روانه دوزخ کنند. هدا دوباره به زمین برمیگردد و خود را در میان همان خرابه ها می یابد. با خودش نجوا می کند برای رفتن به بهشت در هیچ نبردی مقدس شرکت نکرده و این همه عذاب را به مردم تحمیل نخواهم  کرد.

لوکاس و هدا کنار همان درخت آشنایی، آتشی بزرگ را می افروزند تا در نبودن خورشید کمی از رنج تاریکی جهان بکاهند. هر دو خسته ازتحمل رنج زمین، به آسمان بی ستاره نگاه می افکنند. اما دریغ که چیزی را در آنجا نیز نمییابند. لوکاس ستاره داوود آخرین نشان قومی را که در دست دارد در آتش می اندازد و تفنگش را نیز زیر خاک می کند تا دیگر به سوی کسی شلیک نکند. سپس هدا را در آغوش  می گیرد. حرارت لب های هدا در همه وجودش زبانه می کشد. نماز گذاران مسلمان و یهود از هر سو شمشیر به دست به طرف آنان هجوم می آورند. هدا در گوش او می گوید، می خواهم صلح را از تو باردار شوم تا در سرزمین سوخته،سبزش کنم. نماز گذاران نزدیک تر می شوند. زن و مرد جوان بی توجه به آنان در آغوش یک دیگر بدون هیچ حرکتی در انتظار نوازش ضربات شمشیر  می خوابند.

 دو کبوتر سفید بر خون آنان نوک زده و در آسمان جنگ زده به پرواز در میآیند تا دگر کسی قربانی جنگی، در زمین نگردد.

 

علی فکری

03 08 2006