گل زرد درّه
و
اردوگاه
مرموز
درحاشیه جنوبی ارتفاعات سربفلك كشیده البرز و دامنه كوه
دماوند درّه های زیبا و سرسبزی وجود دارد كه در فصل تابستان ییلاق وچراگاه احشام
محلّی است و چون منطقه ای ساكت و آرام با آب و هوای لطیف كوهستانی میباشد مكان
مناسبی برای سكونت تابستانی كسانیست كه عاشق شكار و ماهیگیری و سواركاری هستند.
یكی از این درّه ها بدلیل وجود لاله های زرد رنگی كه درمیان
چمنزارهای آن میروید "گل زرد درّه" نامیده
میشود. درّه ایست بسیار زیبا و سرسبز كه رودخانه پر آبی از حاشیه جنوبی آن میگذرد.
منبع تغذیه آب رودخانه صرفنظر از ذوب برفها در ارتفاعات دماوند، ازچشمه های فراوانی
است كه در کنار آن وجود دارند، چشمه های فوق در طول سالیان درازحوضچه های كوچك و
بزرگی در كنار رودخانه ایجاد كرده اند كه با فوران لحظه به لحظه آبها از دل زمین
حبابهای چندی درمیان حوضچه ها ایجاد وشنهای بستر آنرا با زیبائی خاصّی جا بجا میكنند.
درشمال و امتداد بستر رودخانه دشت سر سبزی ازچمنهای طبیعی و خودرو وجود دارد كه
چون پهنه ای زمرّدین در سرتاسر دشت گسترده شده و اینجا و آنجا گلهای زردرنگ لاله
را دربر گرفته اند.
هنگام طلوع آفتاب و برآمدن خورشید كه مستقیما" در
راستای درّه فوق بالا میآید انعكاس نور در بستر سیمگون رودخانه و تلالو آن در میان
امواج آرام آب چنان زیباست كه هوش از سرآدمی میرباید. شبنم سحرگاهی که بصورت قطره
های آب بر گلبرگ لاله های زرد رنگ چون دانه های الماس میدرخشند اشعه های طلائی رنگ
خورشید را منعکس و چشمها را خیره میکنند. درهمین حال زنبورهای عسل در پی جمع آوری
گرده گلها برفراز گلهای لاله پرواز میکنند تا مواد لازم را برای ساختن عسل
درکندوهای وحشی خود فراهم آورند.
هر صبحگاه خورشید بآهستگی از شرق و ازمیان دو دیواره جنوب و
شمال درّه بالا میآید و گرمای آرام بخش خود را بروی چادر ماهیگیران و خفتگان در
درّه میفكند تا بتدریج رطوبت و شبنم شبانگاهی را از آن زدوده وكرختی سرمای شبانه
را از تن خفتگان درچادرها برباید، آنها كه زودتر از دیگران از خواب برخاسته اند
شانس این را دارند كه با بهره گرفتن از اشعّه طلائی و گرم خورشید و هوای صاف و لطیف
صبحگاهی كششی به عضلات خفته خود داده ریه ها را با چند دم و بازدم تصفیه نمایند و
با انرژی بیشتری خودرا برای انجام كارهای روزمره آماده سازند.
آنها كه ذوق و حوصله بیشتری داشته باشند به كنار رودخانه
رفته لحظاتی به تماشای فوران آب چشمه ها و شنهای جوشنده كف حوضچه ها می نشینند و
مشتی از آب خنك آن پر كرده بر چهره میزنند. درهمین هنگام صدای زنگوله چارپایان از
دور نوید رسیدن گلّه گوسفندان را میدهد.
با رسیدن گله به نزدیك چادرها چوپان كه عمدتا" نیاز
ساكنین چادرها را خوب میداند كاسه ای طلب میكند تا همانجا شیر بز و یا گوسفندی را
دوشیده به آنها بدهد. او معمولا" انتظار پول و یا انعامی ندارد ولی چادرنشینها
با دادن چند میوه تازه و بعضا" با میوه های كمپوت شده محبّت اورا جبران میكنند.
از سالها قبل ارتش
شاه قسمت زیادی ازاین درّه و درّه های اطراف آنرا با هدف پرورش و چرانیدن اسبهای
سلطنتی دراختیار گرفته بود. ماهیگیران و افرادی كه برای تفریح و گذراندن چند روزی
باین نواحی میآمدند فقط در محدوده كوچك و مشخصّی از این درّه كه عمدتا" قسمت
جنوبی و سنگلاخی آن بود اجازه سكونت داشتند. این قسمت ضمنا" محل عبور گلّه های
گوسفند و كاروانهائی بود كه از این درّه عبور میكردند. قسمت شمال آن كلا"
دراختیار افسران و درجه داران ارتش بود كه با نصب چادرهای بزرگ و سفید رنگ خود در
حاشیه ارتفاعات و اطراف رودخانه كاملا" متمایز و مشخّص بودند. رمه های بزرگ
اسب برنگهای قهوه ای، سیاه و سفید و ابلق در میان چمنزارهای قسمت شمالی دشت میچریدند
و گهگاه چون سیلی خروشان چهار نعل از سوئی بسوی دیگر میرفتند.
در اواخر تیرماه سال 1332 برای فرار از گرمای طاقت فرسای
تهران از یك طرف وجنجالهای سیاسی روز و تظاهرات خیابانی كه اغلب توأم با برخوردهای
خشن و درگیری با نیروهای پلیس و ارتش و چاقوكشان حرفه ای بسیج شده از جانب دربار و
پلیس بود باتّفاق چند تن از همكاران خود تصمیم گرفتیم برای تمدّد اعصاب بار و بنه را بسته چند روزی را درارتفاعات شمال دماوند بویژه درناحیه
"گل زرد درّه" كه وصف آنرا چندی قبل از یكی
از دوستان همكارمان شنیده بودیم به استراحت و ماهیگیری بگذرانیم.
راه ساده برای رسیدن به آن منطقه سفر با اتوبوس به دهكده
"پلور" و پیاده روی بسمت شمال از كنار رودخانه بود ولی یكی از رفقا پیشنهاد
كرد برای كوتاه نمودن راه كه در عین حال توأم با كوهنوردی نیز باشد بهتر است با
اتوبوس تا لواسان بزرگ برویم و از آن پس با عبور و پشت سر گذاشتن ارتفاعات شمالی
آن مستقیما" بناحیه مورد نظر و "گل زرد درّه" سرازیر شویم.
چون همه دوستان این پیشنهاد را پسندیدند یكروز صبح بار و
بنه را كه شامل چادر صحرائی و وسائل خواب و مقداری مواد غذائی و میوه بهمراه یك چراغ
زنبوری و سوخت آن بود برداشته با اتوبوس بسوی لواسان بزرگ براه افتادیم و حوالی
ظهر بآنجا رسیدیم كه پس از قدری استراحت و صرف غذا وسائل را برای حمل بین همراهان
تقسیم و ساعت دو بعد از ظهر بسوی ارتفاعات شمال منطقه براه افتادیم.
اینطور پیش بینی كرده بودیم كه قبل از برآمدن شب وتاریك شدن
هوا ارتفاعات را پشت سر گذارده بدشت شمالی آن سرازیر خواهیم شد ولی متأسّفانه وقتی
به رأس ارتفاعات رسیدیم شب برآمده بود و مجبور شدیم فرود از دامنه شمالی را در تاریكی
شب و با كمك چراغ قوه انجام دهیم كه با توجه بوسائل سنگینی كه بر پشت داشتیم كاری
بس دشوار وخطرناك بود از اینرو سعی نمودیم بسیار كند و با احتیاط و بسیار نزدیك
بهم حركت كنیم تا درصورت لغزش یكی از افراد گروه، دیگران اورا حمایت كنند.
پاسی از شب گذشته خسته و از نفس افتاده به پائین كوه رسیدیم،
در آخرین لحظات فرود از شانس بد باطری تنها چراغ قوّه ای كه داشتیم تمام شد و تاریكی
محض اطراف ما را فرا گرفت. دقایقی چند بیحركت برجای ایستادیم تا چشممان بتاریكی
عادت كند سپس در حالیكه هر یك دست و یا گوشه ای از كوله پشتی و یا لباس دیگری را
گرفته بود آهسته و با احتیاط براه افتادیم، چیزی نگذشت كه ازصدای زمزمه آرام آب
رودخانه دریافتیم كه پا بر دشت صاف و هموار گذارده ایم، خوشحال از پشت سر گذاردن
جاده سنگلاخ و پر پیچ و خم ارتفاعات سعی كردیم از كنار رودخانه درجهت جریان آب بسوی
"گل زرد درّه" برویم.
تاریكی شب چنان سیال بود كه نور مختصر ستارگان نیز نمیتوانست
بخوبی راهنمای ما باشد، قرار شد یكنفر از افراد گروه درجلو راه را یافته و بقیه
افراد درحالیكه یكدست را با دست دیگری قلاب کرده بودند بدنبال هم حركت نمایند ولی
متأسّفانه هنوز چند ده متری بیش نرفته بودیم كه یكی از افراد در گودالی پر از آب
كه بر سر راه بود سرنگون شد و یكی دیگر از افراد گروه را نیز با خود بداخل آن كشید.
خوشبختانه گودال چندان عمیق نبود كه دوستان ما را غرق كند
ولی آنقدر آب داشت كه لباس و كوله پشتی آنها را خیس و مملو از آب نماید، این حادثه
سبب شد تا گروه برای خشك نمودن لباس دوستان از حركت باز ایستد و برای طی بقیه راه
چاره ای بیندیشد.
هوا هنوز آنقدر سرد نبود كه لباسهای خیس تن را بیازارد ولی
با لباسهای مملو از آب نیز نمیشد راه را ادامه داد، ماندن و بصبح رساندن در آن شرایط
نیز بصلاح نبود زیرا مطمئن نبودیم شب هنگام مورد هجوم حیوانات درنده قرار نگیریم،
با توجّه باینكه درآن موقعیت انتظار دریافت هیچگونه كمكی را نیز نداشتیم قرار شد
پس از تعویض لباس دوستان حركت با احتیاط بیشتر از سر گرفته شود.
اردوگاه مرموز در میان كوهها
درحالیكه آماده حركت میشدیم ناگهان یكی از افراد فریاد زد:
"آب رودخانه را نگاه كنید، مثل اینکه گهگاه انعكاسی از نور در آن مشاهده میشود" همه چشمها بسوی
رودخانه برگشت ولی جز صدای جریان آب چیزی بگوش نرسید و انعكاسی دیده نشد. من به
گمان طوفانی بودن هوا در دوردست و امكان رعد و برق به آسمان نگریستم ولی كوچكترین
نشانی از رعد و برق ندیدم.
درحالیكه همه حیران و منتظر برپا ایستاده بودیم ناگهان از
طرف دیگر رودخانه نور قوی یك چراغ قوّه دیده شد كه انعكاس نور آن گهگاه سطح آب
رودخانه را روشن میساخت. با نزدیك شدن نور صدای صحبت چند نفر نیز بگوش رسید كه
درحال حركت درطرف دیگر رودخانه و در جهت عكس حركت ما بودند.
با دیدن آنها و امید دریافت كمك همگی برای توجّه دادن آنها
باین سمت رودخانه با صدای بلند شروع به فریاد كردیم تا افراد گروه مقابل را كه حدس
میزدیم از ماهیگیران باشند از وجود خود آگاه سازیم.
گروه مقابل كه انتظار شنیدن فریاد عدّه ای را آنهم در تاریكی
شب نداشتند برای چند لحظه ای ساكت شدند، وضع آنها نشان میداد تصمیم دارند بدون
توجّه به سر و صدای ما براه خود ادامه دهند ولی چون ما برایشان توضیح دادیم كه
چراغ نداریم ومقصدمان نیز "گل زرد درّه" میباشد از ما خواستند تا به عقب
برگشته از پلی كه در چند صد قدمی آنجاست بطرف دیگر رودخانه برویم تا آنها كمك و
راهنما در اختیار ما بگذارند.
با اینكه در تاریكی محض جلوی پای خودرا نمیدیدم و هرلحظه
ممكن بود در گودال دیگری سرنگون شویم ولی برای اینكه این تنها امید خودرا در گرفتن
كمك و رسیدن به "گل زرد درّه" از دست ندهیم با سرعت در جهتی كه بما نشان
داده بودند براه افتادیم.
چیزی نگذشت كه در نور چراغ قوّه آنها سیاهی پلی را مشاهده
كردیم و با كمك همان نور از پل گذشته به جهت دیگر رودخانه رفتیم، یكی از ماهیگیران
جلو آمد و درحالیكه نور چراغ قوّه خودرا بصورت یك یك ما میانداخت قصد ما را از
رفتن به ناحیه "گل زرد درّه" جویا شد كه جواب دادیم برای گذراندن تعطیلات
آمده ایم.
دراینموقع ماهیگیران دیگر بدون توجّه بما براه خود ادامه
داده، رفته بودند. شخصی كه ما را مورد سؤال قرار داده بود از ما خواست تا رسیدن به
كمپ آنها بدنبالش برویم و خود براه افتاد.
با اینكه نمیدانستیم تا كی و كجا باید بدنبال او برویم ولی
چون چاره دیگری نبود در تعقیب او براه افتادیم، نظرباینکه بار زیادی بر دوش داشتیم
و درعین حال خسته و كوفته بودیم نمیتوانستیم پا بپای اوحركت كنیم از اینرو هرلحظه
با فریاد از او میخواستیم قدری آهسته تر حركت كند تا ما بتوانیم باو برسیم ولی او
بدون توجّه به فریادهای ما همانطور سریع براه خود ادامه میداد و ما نیز برای اینكه
راه را كه در نور چراغ قوّه او بسختی میدیدیم گم نكنیم مجبور بودیم هن و هن كنان و
با همان سرعت در پشت سر او حركت نمائیم.
پس از مدّت زمانی طی طریق كه بنظر ما بسیار طولانی آمد صدای
پارس سگها و سپس نور چراغهائی از دور نشان داد كه باید به یك آبادی و یا منطقه
مسكونی رسیده باشیم. لحظاتی بعد سواد تعداد زیادی چادرهای سفید و بزرگ اربابی
بصورت یك اردوگاه كه در پهنه وسیعی از دشت نصب شده بود در زیر نور لامپهای قوی برق
بچشممان خورد كه اینجا و آنجا افرادی در طول چادرها در حركت بودند.
چون فرد راهنمای ما از دید غائب شده بود برای یافتن او بطرف
یكی از چادرها رفتیم كه ناگهان با هجوم چند سگ شكاری مجبور به توقّف شدیم. دراین
هنگام و در حالیكه شخصی سگها را برای جلوگیری از حمله بما فرا میخواند راهنمای ما
از یكی از چادرها بیرون آمد و درحالیكه با زبان انگلیسی با دونفر دیگر كه گویا
همراهان ماهیگیر او بودند صحبت میكرد بطرف ما آمد و گفت:
"متأسّفانه نمیتوانیم امشب دراینجا جائی برای استراحت بشما
بدهیم ولی میتوانیم یك راهنما با چراغ همراهتان كنیم تا شما را همین امشب به منطقه
" گلزرد درّه" برساند". بعد هم اضافه كرد: "اگر چیز دیگری احتیاج
داشته باشید بگوئید تا دراختیارتان بگذاریم".
ما با اینكه از خستگی و بیحالی رمق ایستادن نداشتیم ولی چون
استنباط كردیم در آن محل مزاحم هستیم خوشحال ازاینكه میتوانیم همین امشب به منطقه
مورد نظر برسیم ضمن تشكّر از او خواستیم راهنما را با ما همراه كند تا هر چه زودتر
براه بیفتیم.
در فاصله زمان كوتاهی كه منتظر راهنما بودیم صدای قوی موتوری
از دور بگوش میرسید كه حدس زدم باید موتور مولّد برق باشد و در فاصله ای دور از
چادرها در زیر نور چند لامپ قوی یك فروند هلیكوپتر ارتشی را نیز مشاهده كردم.
درحالیكه وجود این اردوگاه وسیع با هلیكوپتر ارتشی و وجود
خارجیانی چند در آن شرایط حسّاس كشور در این مكان پنهان و درعین حال بسیار نزدیك بتهران
ذهن مرا بخود مشغول كرده بود پیرمردی باریك و بلند قد با یك چراغ قوّه در دست
بهمراه ماهیگیر راهنمای ما از یكی از چادرها خارج شده بسمت ما آمدند.
ماهیگیر ما را مخاطب ساخته گفت: "این "مش موسی"
كوه و بیابان را از خانه خودش بهتر میشناسد، شب و روز برای او فرقی ندارد، اگر
همپای او بروید تا یكی دو ساعت دیگر در "گلزرد درّه" هستید، امیدوارم
سالم و سرحال بآنجا برسید".
ضمن تشكّر دوباره از او بار و بنه را بدوش كشیدیم و همراه
"مش موسی" كه در استقرار كوله پشتی ها بر دوش یك یك ما كمك میكرد بسمت
"گلزرد درّه" براه افتادیم.
در حالیكه سعی میكردم افكار آزار دهنده ای را كه از دیدن آن
اردوگٌاه با وجود خارجیانی چند در آن (كه حدس زدم باحتمال قوی باید آمریكائی
باشند) را از خود دور كنم همراه "مش موسی" براه افتادم.
از همان قدم اوّل پی بردیم "مش موسی" مردی است بیابانی
و مثل اكثر روستائیان خوش مشرب و بذله گو، او پس از اینكه ما را سرپا دید و دانست
قصدمان رسیدن به "گلزرد درّه" میباشد بدون هیچ گفتگوئی وبا سرعت براه
افتاد وچون چراغ قوّه دردست داشت وجلومیرفت ما نیز مجبورشدیم همپای او قدم برداریم
و برای از دست ندادن نورچراغ فاصله بین او وخودمان را ثابت نگهداریم. حالا با وجود
احساس خستگی ازكوهنوردی وپیاده روی آنروز چون هم چراغ و هم راهنمائی آشنا به منطقه
داشتیم با انرژی باز یافته از این امر خوشحال و شاد بسوی هدف گام برمیداشتیم.
قدری كه از حریم چادرها دور شدیم خودرا به "مش موسی"
رسانده از او پرسیدم: "آقائی كه ما را تا چادرها هدایت كرد كه بود و اسمش چیست".
گفت: "او تیمور خان پسر ارباب است".
گفتم: "مثل اینكه با همراهانش بزبان انگلیسی صحبت میكرد".
گفت: "آنها امریكائی و از دوستان او هستند".
با خنده و كنایه گفتم: "تعداد چادر ها نشان میداد كه
پسر ارباب دوستان زیادی دارد".
گفت: "دو ماهی میشود كه آنها اینجا اردو زده اند. گاهی
آقای اردوبادی مالك این اراضی و پسرش تیمورخان اینجا میآیند و با آمریكائیها برای
شكار و ماهیگیری به اطراف میروند".
گفتم: "وضع چادرها و تأسیسات اینجا نشان میدهد كه
آدمهای مهمّی احتمالا" ارتشی و از مقامهای بالا با هلیكوپتر به اینجا رفت و
آمد دارند".
گفت: "همه آنها مهمان ارباب هستند".
پرسیدم: "آمریكائیها هم مهمان او هستند".
گفت: "بله، آنها كارمندان اصل چهار میباشند كه با پسر
ارباب در آمریكا درس میخواندند".
با خنده گفتم: "مثل اینكه ارباب شما وضعش خیلی خوب است
كه هرسال تعداد زیادی مهمان باینجا دعوت میكند".
گفت: "او با دربار و ارتش رابطه خوبی دارد چونكه
سرتاسر این درّه را كه منطقه خوش آب و هوائی است از سالها پیش برای تربیت اسبهای
ارتش و دربار بآنها اجاره داده است ولی امسال عدّه بیشتری هر روز با هلیكوپتر باینجا
رفت و آمد میكنند".
دراینموقع به نهر آبی رسیدیم كه جادّه را قطع میكرد،
"مش موسی" پیشنهاد كرد درصورتیكه خسته هستید میتوانید قدری دركنار این
نهرآب كه قدری بالاتر بصورت چشمه ای از شكاف سنگها بیرون میآید استراحت كنید.
"كور از خدا چه میخواست، دوچشم بینا" هم خسته و
هم گرسنه بودیم چون از ظهر روز قبل تا آنموقع كه ساعت حدود دو صبح بود نتوانسته
بودیم چیزی بخوریم، فوری كوله ها را زمین گذاشتیم و از نان و پنیر ساندویچی ساخته
با آب گوارای چشمه سد جوع كردیم.
درضمن خوردن ساندویچ "مش موسی" كه بیكار نشسته
بود برایمان گفت كه سالها قبل راهزنان دراین مكان چهل نفر را سر بریدند، از آن تاریخ
ببعد این چشمه بنام "چشمه خونین" نامیده شد.
یكی از افراد گروه از او سؤال كرد: "مگر دراینجا راهزن
هم پیدا میشود".
او جواب داد درحال حاضر خیر ولی در زمانهای گذشته این درّه
مأمن دزدان وراهزنان بوده و قافله هائیكه مجبور بودند از این درّه عبور كنند برای
حفاظت جان خود چند تفنگچی همراه قافله ها میكردند.
یكی دیگر پرسید: "آیا حیوان درنده نیز دراین درّه یافت
میشود".
او جواب داد: "درتابستان خیر ولی در زمستان گرگها دراینجا
جولان میدهند، از اینرو كاروانها همیشه در معیت تعدادی سگهای گلّه حركت میكنند".
پس از قدری استراحت قمقمه های خودرا از آب چشمه پر كردیم و
كوله ها را برپشت كشیده دوباره براه افتادیم تا هرچه زودتر به "گلزرد
درّه" كه حالا دیگر برایمان رویائی شده بود برسیم.
راه از حاشیه ارتفاعات میگذشت و از رودخانه كاملا" دور
شده بودیم، با اینكه آسمان صاف و پر ستاره بود ولی تاریكی شب بر همه جا تسلّط داشت
و ما جز در نور چراغ قوّه "مش موسی" چیزی نمیدیدیم، تنها قادر بودیم خط
الرّاس ارتفاعات را از آسمان پر ستاره تمیز دهیم و از آن پائین تر فقط شب بود و سیاهی
قیرگون آن.
درحالیكه سعی داشتم همپای دیگران و راهنما حركت كنم فكر كمپ
موجود و آمریكائیهای اصل چهار مهمان در آن كه بطور قطع تنها نبودند و كسان دیگری نیز
در آن چادرهای بیشمار زندگی میكردند و هلیكوپتر بزرگ ارتشی آماده به پرواز در آن
محل راحتم نمیگذاشت. میدانستم كه ارتش در این منطقه بمناسبت پرورش اسبها فعّال است
و افسران و خانواده هایشان درتابستان یكی دو ماهی باین منطقه میآیند ولی بنظر نمیرسید
اردوگاهی كه من دیدم مناسبتی با وجود خانواده های افسران داشته باشد. سخنان
"مش موسی" كه از مهمانان بیشمار مالك دراین سال صحبت میكرد نیز با توجّه
به وضعیت حاد سیاسی كشور در آن زمان كه شایعه یك كودتای نظامی با كمك دربار و یك
دولت خارجی بخصوص آمریكائیها دهان به دهان میگشت همه دست بهم داده فكر مرا سخت
بخود مشغول كرده بود.
دراینموقع بعد از بالا آمدن از شیب تند یك درّه "مش
موسی" ایستاد و كورسوی چراغی را از دور بما نشان داد و گفت: "آن نور از
چراغ قهوه خانه "گلزرد درّه" میباشد كه در دامنه كوه و در بریدگی یك
درّه واقعشده و ما باید بآنجا برویم".
با اینكه كورسوی چراغ نشان میداد هنوز تا رسیدن بآن راه زیادی
در پیش داریم ولی همینقدر كه بالاخره مقصد را درجلو چشم میدیدیم جان تازه ای یافتیم
و شتابی به پاهای خسته و بیرمق خود دادیم تا هر چه زودتر این آخرین فاصله را نیز طی
كرده شاهد مقصود را درآغوش كشیم.
پس از مقداری طی طریق صدای پارس سگها از دور نشان داد كه بیك
آبادی و منطقه مسكونی نزدیك میشویم. "مش موسی" توضیح داد كه این تنها
آبادی موجود در "گلزرد درّه" میباشد كه در نقطه مقابل قهوه خانه قرار
گرفته است.
ساعتی بعد در حالیكه نسیم خنك صبحگاهی وزیدن گرفته بود و
صورت پوشیده از عرق افراد گروه را نوازش میداد "مش موسی" درب قهوه خانه
"گلزرد درّه " را كوبید.
قهوه چی كه طبق عادت سحرخیز بود درحالیكه تازه از خواب بیدار
شده و چشمهای خودرا میمالید درب را گشود و با دیدن "مش موسی" كه برای او
آشنا بود سلام و حال و احوالی كرد و سپس متوجّه ما شد كه همگی با كوله پشتی و بار
و بنه بر دوش خسته و وامانده باو چشم دوخته بودیم.
"مش موسی" خیلی خلاصه برای او شرح داد كه
"آنها برای گذراندن یكی دو هفته باین منطقه آمده اند و چون راه را در شب گم
كرده بودند، من با توصیه پسر ارباب آنها را تا اینجا راهنمائی كرده ام" و از او
خواست تنها برای امشب جائی دراختیارمان بگذارد تا پس از رفع خستگی و روشن شدن هوا
بكنار رودخانه برویم.
قهوه چی بدون درنگ اطاق بزرگی را كه حالت انباری داشت تخلیه
و دراختیار ما گذاشت، ما نیز كه از فرط خستگی از پای درآمده بودیم با سرعت كیسه
خوابهای خودرا درآن گسترده و بدون اینكه لباس از تن بیرون كنیم بداخل آن سریدیم.
قبل از اینكار از "مش موسی" بخاطر كمك ارزنده اش سپاسگذاری نمودیم. او
با گفتن اینكه اگر باز هم بكمك او نیاز داشتیم خبرش كنیم از ما خداحافظی كرد و
همان شبانه راهی محل چادرهای اربابی شد.
خسته و كوفته از حوادثی كه برما گذشته بود سر بر بالش نهادیم
و قبل از اینكه بخواب رویم روشنائی شفق را كه از مشرق ظاهر میشد از پنجره اطاق
قهوه خانه مشاهده نمودیم.
نصب چادر دركنار رودخانه
روز بعد ساعت ده صبح بود كه از خواب بیدار شدم، با قدری
نرمش عضلات آنها را برای رفع خستگی و فعالیت دوباره آماده نمودم و رفقا را كه گویا
خیال جنبیدن نداشتند یك بیك از خواب بیدار كردم.
دست و رو را شستیم و به سالن قهوه خانه كه بساط سماور و چای
در كنار آن و بر یك بلندی گسترده بود رفتیم. دو نیمكت در كنار دیوار قرار داشت كه
جاجیمی بر روی آن پهن كرده بودند. بر روی یكی از آنها نشستیم و از قهوه چی خواستیم
اگر چیزی بعنوان صبحانه دارد برایمان آماده كند.
دقایقی چند قهوه چی با چند نان كلفت روستائی و دو ظرف تخم
مرغ نیمرو كرده كه در سینی بزرگی نهاده بود بانضمام یك كاسه ماست وارد سالن شد وبا
خنده گفت: "شما خیلی خوش شانس هستید چون همه اینها را ساعتی قبل از ده برای
من آوردند درغیر اینصورت از شما شرمنده میشدم".
این بهترین و خوشمزه ترین غذائی بود كه در عمرم خورده بودم،
دوستان نیز با ولع خاصّی ته ظروف را نان كشیده خوردند و چند چای پشت آن انرژی از
دست رفته را بآنها باز گرداند.
پس از پرداخت صورتحساب قهوه چی برای صبحانه و سكونت شبانه
كه بسیار ارزان تمام شد با گرفتن مقداری اطّلاعات مفید درمورد منطقه و مكانی كه بایستی
چادر بزنیم از او خداحافظی كرده بسمت جنوب دشت و كنار رودخانه براه افتادیم.
قهوه چی قبل از حركت بما گفت: هر روز صبح برای من ماست و
تخم مرغ و نان از ده میآورند در صورت احتیاج میتوانید باینجا آمده از من بگیرید.
قهوه خانه در حاشیه ارتفاعات و در بلندی قرار داشت، از آنجا
میتوانستیم پهنه وسیعی از دشت سرسبز زیرپای خودرا با گلهای زردرنگ آن كه بصورت
گروهی اینجا و آنجا در كنار رودخانه و درمیان سبزه زارها روئیده بودند مشاهده نمائیم.
بستر رودخانه درقسمت جنوبی دشت گاهی پهن با جریانی آرام و
زمانی باریك با آبی خروشان دیده میشد. در منتهی الیه راه باریكی كه از قهوه خانه
تا رودخانه امتداد داشت پلی چوبی نصب شده بود كه عبور و مرور را از یكطرف بطرف دیگر
آسان میساخت.
با احساسی از شادی با تصوّر گذراندن دو هفته ای كه درپیش
داشتیم با چند دم و بازدم ریه های خودرا از هوای لطیف دشت پر كرده براه افتادیم و
پس از عبور از پل بسمت دیگر رودخانه كه امكان برپا کردن چادر را داشتیم رسیدیم.
چون پهنه بین رودخانه و كوه را در این قسمت نیز چمن و سبزه
پوشانده بود سعی كردیم برای فرار از رطوبت زمین بخصوص در هنگام شب چادر را در نزدیك
بستر رودخانه و روی زمین خشك و شنزار برپا كنیم. با اینكه حدس میزدیم این مكان
ممكن است محل عبور رمه ها و یا كاروانها باشد ولی چون در سرتاسر كنار رودخانه همه
جا همین وضعیت را داشت ناچار چادر را درهمان جا برپا كردیم بامید اینكه در مدّت
اقامت ما كاروانی از آنجا عبور نكند و یا با دیدن چادر ما راهش را كج كرده و از
قسمت بالای آن عبور نماید.
بزودی چادر نصب ولوازم ضروری و با ارزش از قبیل دوربین
عكّاسی و دوربین چشمی و ساعت و زیور آلات افراد گروه در داخل آن جا بجا و مستور شد
زیرا هنوز از امنیت منطقه بخصوص در هنگام شب كاملا" اطمینان نداشتیم.
پس از شستشوی بدن درآب سرد رودخانه اوّلین چیزی كه نظرمان
را جلب كرد وجود سگ درشت هیكلی بود كه آرام در كنار چادر پرسه میزد. یكی از دوستان
با این تصوّر كه ممكن است سگ سر در چادر كرده و دهان به خوراكیها زند سنگی برداشته
قصد آن کرد تا اورا از چادر دور نماید ولی سگ که دوست ما را در حال حمله دید بدون
اینكه پارس كند قدری از چادر فاصله گرفت ولی پس از گذشت لحظاتی دوباره نزدیک چادر
آمد.
با اینكه از وجود سگ در اطراف محل اقامت خود ناراحت بودم ولی
دراین دشت خلوت و ناآشنا وجود اورا غنیمت شمرده از دوستم خواهش كردم از راندن او
منصرف شود زیرا ممکن است وجود او دراینجا به كارمان آید.
همه دوستان این رأی را پسندیدند و از آن پس با دادن مقداری
خوراكی باو سعی كردیم اورا با خود آشنا كنیم كه خوشبختانه خیلی زود با ما انس گرفت
و چون دوستی قدیمی از آن پس همه جا با ما بود و شبها نیز دركنار چادر میخوابید و
پاسداری میكرد.
نیمه های دومین شب اقامت ما که همگی پس از شنا و ماهیگیری
در رودخانه بخواب خوش فرو رفته بودیم صدای ناگهانی پارس سگ همه را از خواب بیدار
كرد، یكی از دوستان كه نزدیك دهانه چادر خوابیده بود با این تصوّر كه كسانی قصد
دستبرد به چادر را دارند چوب دستی آماده خودرا برداشته برای پی بردن بموضوع و
احتمالا" دفاع، از چادر بیرون رفت ولی همان دم با كاروانی از شتر كه قصد عبور
از معبر کنار رودخانه را داشتند و بطور قطع چادر ما را در تاریکی شب ندیده بودند،
روبرو شد.
او بلافاصله حسّاسیت موقع را دریافت و با فریاد و چوبدستی
خود سعی كرد شترها را از چادر دور و شتربانان را متوجّه وجود چادر در سر راه
بنماید که خوشبختانه قبل از اینکه دوستان خواب آلود ما زیر دست و پای شترها صدمه
ببینند خطر رفع شد.
هر روز صبح با برآمدن خورشید و گرمای لذّتبخش آن كه از ورای
چادر بداخل میتابید از خواب بیدار میشدیم و برای شست و شوی سر و صورت و دندان
بكنار حوضچه های موجود دركنار رودخانه كه اینجا و آنجا وسیله چشمه ها ایجاد شده
بود میرفتیم و به تماشای لحظه بلحظه بالا آمدن حبابهای آب از ته حوضچه ها كه شنهای
كف آنرا با خود جابجا میكرد میایستادیم و پس از شستشوی سر و رو و اغلب نوشیدن چند
جرعه از آب گوارای چشمه به چادر باز میگشتیم.
اغلب روزها آوای زنگوله گوسفندان نوید رسیدن رمه ها را
میداد و همگی خودرا برای نوشیدن شیر تازه که از پستان آنها دوشیده میشد آماده
میکردیم. گاهی اوقات یك یا دونفر از افراد گروه به قهوه خانه گلزرد دره میرفتند تا
نان تازه و ماست و تخم مرغ بیاورند كه دوست جدیدمان نیز (سگ) اغلب با آنها میرفت،
بعضی روزها كه موفّق به گرفتن ماهی از رودخانه میشدیم با برافروختن آتش كبابی از
گوشت ماهی براه میانداختیم.
یكبار درحین عبور از كنار رودخانه و چادر یکی از افسران با
او وخانواده اش آشنا شدیم. آنها پس از دانستن قصد ما از اقامت چند روزه در آنجا با
خوشروئی از ما دعوت كردند درصورت امكان برای خوردن چای نزد آنها برویم كه ما نیز
با قبول دعوت یكروز عصر نزد آنها رفتیم و ساعتی را با آنها گذراندیم.
در یكی از روزها نیز با او و یك استوار ارتش برای دیدن رمه
اسبها رفتیم. استوار مزبور برایمان توضیح داد كه اسبها از نژادهای مختلف هستند و
در اینجا برای اصلاح نژاد و گرفتن گونه های بهتر از آنها استفاده میشود. با دیدن
آنها بی اختیار بیاد گلّه های اسب در فیلمهای آمریكائی افتادم كه هر از گاه
سرخپوستان سر در عقب آنها نهاده با جیغ و فریاد خود گلّه ها را بسوی زمینهای خود میرانند.
در تمام اینمدّت وجود اردوگاهی كه در شب نخست دیده بودم فكر
مرا سخت بخود مشغول كرده بود بخصوص وجود آن هلیكوپتر ارتشی كه در مدّت اقامت ما در
آن دشت چند بار پرواز آنرا دربالای سر خود مشاهده کرده بودیم و گهگاه صدای آنرا كه
درحال پرواز بود از دور میشنیدیم.
در وقت ملاقات با افسر مزبور چند بار تصمیم گرفتم درمورد
پرواز هلیكوپتر و اردوگاه وسیعی كه در قسمتی دیگر از دشت وجود داشت از او سؤال كنم
ولی چون فکر کردم ممکن است مورد سوء ظن واقع شوم منصرف شدم از طرفی مطمئن نبودم او
كه افسر رده پائینی بود از زد و بند های بالای ارتش اطّلاع داشته باشد.
یكروز وقتی از نگرانی خود در اینمورد با افراد گروه صحبت میكردم
یكی از آنها پیشنهاد كرد بهتر است هر چه زودتر به تعطیلاتمان خاتمه داده به تهران
برگردیم تا اگر كودتائی درشرف انجام باشد درآنجا حاضر باشیم. (در آنموقع تصوّر میشد
سازمان نظامی حزب توده و اعضای آن و همچنین قسمتی از طرفداران جبهه ملی خودرا برای
مقابله با كودتاگران آماده میكنند)
خندیدم و گفتم: "درصورت انجام یك كودتای نظامی كه قریب
الوقوع نیز بنظر میرسد وجود ما چند نفر درتهران چه تأثیری میتواند در جلوگیری از
آن داشته باشد".
دوست من خیلی جدی جواب داد: "حد اقل ما خارج از گود
نخواهیم بود".
به او حق دادم كه نگران باشد چون كودتاگران از امكانات
بالائی درمیان افسران ارتش و پلیس و سرمایه داران و ملاكین مملكت برخوردار بودند.
با همه اینها فارغ از وضع سیاسی كشور و با امید بالا بودن
سطح آگاهی مردم از وضع موجود و درك رهبران حكومتی از اوضاع كه تكیه بر مردم داشتند
روزها را به استراحت و ماهیگیری و گشت و گذار در میان دشت و چیدن و بوئیدن گلهای زیبا
و زرد رنگ لاله میگذراندیم.
یكروز هم سری به "چشمه خونین" زدیم و آنرا از نزدیك
و در روشنائی روز مشاهده كردیم. همانطور كه "مش موسی" در آن شب پر ماجرا
برایمان گفته بود مشاهده كردیم كه آب زلال چشمه از شكاف سنگها خارج شده
درحوضچه وسیعی كه زیر آن بوجود آمده بود
میریزد و سپس بصورت نهر پرآبی بطرف پائین دشت سرازیر میشود. با یاد آنشب پر تلاطم
دوباره قمقمه های خودرا از آب چشمه پر كرده راهی چادر خود شدیم.
پس از دو هفته كه خیلی سریع گذشت صبح روز چهاردهم مردادماه
پس از دمیدن آفتاب و صرف صبحانه چادر و بار و بنه خودرا كه حالا كمتر و سبكتر از
روز ورودمان بود جمع كردیم و با احساسی از تأسّف بخاطر ترك این مكان زیبا و آرام
از جادّه كنار رودخانه و درجهت جریان آب بسمت جنوب و دهكده پلور براه افتادیم.
هوا صاف بود و آفتاب گرم تابستان صورت را میسوزاند ولی نسیم
خنكی كه از كوهپایه های شمالی درّه میوزید صورتها را نوازش و زهر گرما را از بین میبرد.
اینجا و آنجا رمه های بزرگ گوسفند درمیان چمنزارها و كنار رودخانه به چرا مشغول
بودند، گله های چندی از اسبها نیز گاه پراكنده و گاه بصورت مجموعه ای ابلق (سیاه و
سفید) در شمال رودخانه سر در چمنها داشتند و با تکان سر و دم عبور گروه ما را با
كنجكاوی نظاره میكردند.
از اینكه مجبور بودیم این دشت زیبا و طبیعت دست نخورده و
بكر را باین زودی ترك كرده به شهر و جنجالهای كم و بیش آن برگردیم احساس خوبی
نداشتیم از اینرو هر یك از افراد درخود فرو رفته بود و بدون صحبت ساكت و آرام براه
خود ادامه میداد.
ساعت چهار بعد از ظهر به دهكده پلور و قهوه خانه كنار جادّه
رسیدیم، با خوردن غذای مختصری همراه با لیوانی چای رفع خستگی کرده ساعت شش بعد از
ظهر با یك وسیله نقلیه عازم تهران شدیم.
28 مرداد و کودتای آمریکائی
دو هفته استراحت پایان یافته بود ولی فكر وجود اردوگاه
مرموز درمیان كوهها رهایم نمیكرد. نمیتوانستم قبول كنم كه آنهمه تشكیلات فقط برای
استراحت و تفریح و ماهیگیری یك مالك و دوستان آمریكائی پسرش که خیلی آسان از
امكانات ارتش هم استفاده مینمودند، بوجود آمده باشد. این فكر خودرا با تنی چند از
دوستان نزدیك نیز درمیان نهادم. همگی متفق القول نظر مرا تأیید كردند ولی
متأسّفانه برای پیگیری و پی بردن باین امر مهم كاری از دستمان بر نمیآمد تا اینكه
روز 28 مرداد فرا رسید و عوامل كودتا طبق نقشه های از قبل طراحی شده بخیابانها ریختند
و بسرعت همه چیز را دراختیار گرفتند، كاری كه بدون زمینه چینی قبلی انجام آن با این
سرعت امكان پذیر نبود. امری که تنها
میتوانست در اردوگاههای باصطلاح تابستانی پنهان در میان كوهها و دور از چشم مردم و
احزاب مخالف حکومت طراحی و با همكاری بسیار نزدیك عوامل سیا - تحت نام كارمندان اصل چهار ترومن - که در ایران فعالیت میکردند و همچنین استفاده
از امكانات وسیع فئودالهای منطقه و سران درباری ارتش بدست ارتش و پلیس و اوباشان
درباری با چنین سرعتی اجرا و موفّق گردد.
نگرانی و هراسی كه از دیدن آن اردوگاه مرموز تابستانی برای
چند هفته ما را آزار میداد خیلی زود به واقعیت تبدیل شد. چیزی نگذشت كه دوران سیاه
دیكتاتوری شاه و قتل عام آزادیخواهان آغاز و تعداد بیشماری از دوستان ما در
زندانها جای گرفته و یا به جوخه های اعدام سپرده شدند.
چاكران و خدمتگزاران ارتش و دربار نیز مزد خیانت و خوش خدمتی
خودرا به بهترین نحو دریافت نمودند، از جمله در روزنامه ها خواندیم كه آقای
اردوبادی و پسرش با گرفتن پستهای مهم دولتی و سفارت در كشورهای خارجی پاداش خدمات
ارزنده خودرا بانجام كودتا دریافت كردند.
پایان