سکته ای روی منحنی

 

کامبیز گیلانی

 

در میان همه ی ماجراهای غم انگیزی که از سر و کول انسان ایرانی بالا می رود، یکی هم، این گونه، رنج آورست. رنجی، که انگار مرهم است؛ انگار می آید که آرامش دهد، اما زخم را با انگشتی زمخت تر می فشرد.

و، حضور لحظه ای این زخم، وقتی خود را روی قلب می فشرد، که یکی به قتل می رسد؛  قتلی با هزار چهره.

 

من، عمران صلاحی را از نزدیک نمی شناختم؛ همانطور که خیلی های دیگر را، که درست مثل او، بهای سنگینی برای مبارزه در راه آزادی پرداخته اند.

آن ها که اهل آمار هستند، می دانند، حجم وسیعی از کسانی را که سکته می کنند، جوانان و میانسالان تشکیل می دهند.

چرا ؟

شصت سال، سنی نیست که به سکته گره خورده باشد. مگر، به آن دوخته باشندش. در ایران امروز، مرگ، عادی ترین تصویری است که برای انسان وابسته به آن، قابل فهم است. حجم فشار، بر توده های میلیونی، آن قدر گسترده است، که مرگی بی دردسر را، حتا به استقبال هم می روند.

 اگر راه دور نخواهیم برویم، اشاره به همین ابعاد وسیع فروش اعضا بدن، کافی است.

 

 حاکمیت، که عملا باری از دوش مردم، به ویژه کارگران و طبقه ی بی دفاع تر جامعه بر نمی دارد، با راه انداختن جنگ های زرگری، تبلیغات بی پشتوانه و بازی های پوششی، مدام در حال عقب انداختن این خواسته ی ساده ی اجتماعی، یعنی دادن رفاه به جامعه است.

 

خواسته ای ، که از زمان روی کار آمدن رژیم، بیش از پیش،  لگدمال شده است. یک روز به بهانه ی قتل عام نیروهای سیاسی، که آگاه ترین عناصر تشکیل دهنده ی جامعه اند، توده های مردم را زیر فشار می گذارد، روز دیگر، به بهانه ی ادامه ی جنگ؛ یک روز با دامن زدن به تشنج های بین المللی، به بهانه ی دفاع از اراده ی مردم، استقلال، آزادی و از این قبیل بازیهای ساختگی، و روز دیگر، به بهانه ی حمایت از مردم ستمدیده ی این یا آن کشور مورد تجاوز قرار گرفته، از سوی نیروهای آمریکایی.

 

چهره هایی که وارد این بازی می شوند هم، هر کدام در ابتدا، بخشی از مردم گرفتار و ناچار را می فریبند. ناچار، از این نظر که حتا اگر امیدی به درستی آنها هم نداشته باشند، بخاطر ادامه ی زندگی، امیدوارند که کورخوانده باشند، و این سگ، همان گربه باشد.

 

رفسنجانی که رییس جمهور شد، در شیپور تغییر و اصلاحات، دمید. صحبت از تحول، روند آزادی های اقتصادی، دیالوگ با سایرین و سیاست درهای باز به میان آمد. پس از آن، به روایت مهره های رژیم حتا، معلوم شد که منافع خود او و دور و بری های نزدیک، تامین شده بود.

پس از آن، خاتمی با چهره ای خندان، زمام امور را بدست گرفت، و این یکی، حتا این بار، مبحث گفت و گوی تمدن ها را به صحنه ی سیاسی وارد کرد. او هم، از این طریق، با بزک کردن دروغ به نام امید، به جذب هوادار، در داخل و خارج مشغول شد.

 

حاکمیت پوسیده ای که حرکت ساده ی اجتماعی را انکار می کند، از یک سو، دستی به سمت مردم دراز می کند، تا خود را همراه آنان نشان دهد، از سو یی، با دستی دیگر به موازات آن، مغز فروهر ها، مختاری ها ، پوینده ها و بقیه را نشانه می رود.

 

عمران صلاحی، همه ی این صحنه ها را می بیند. در نهان و آشکار می سوزد. گاهی اعتراض خود را، تا هدف گلوله شدن هم بالا می برد. اما می داند که کار، پیچیده تر از این حرفهاست؛ کار رهایی از چنگال چنین موجودی ، که جهان را از نوعی تعریف می کند، که خودش هم پایبند آن نگرش نمی تواند باشد.

اینجا باید با مبارزه ای پی گیر و زمان بر حرکت کرد.

مبارزه ای که کار خلاق و سازمان یافته ی نسل ها و قوم های گوناگون ایرانی و استفاده از فرهنگ های مترقی همه ی جهان را می طلبد.

 

پس ناچار، در این شکنجه گاه باید دوام آورد. شکنجه گاهی که هر روز،  قربانی بیشتری می گیرد. قربانی ای که، متناسب با گذر زمان، چهره اش تغییر می کند؛ چهره ای که همین امروز از راه می رسد، یا کسی که گذشته اش را تصحیح می کند،  و با انتقاد از خود، خود را به آن قدیمی ترها نزدیک می کند؛ آنها که هنوز مانده اند، که هنوز خود را به چهره ی بزک شده ی خاتمی، احمدی نژاد و شرکاء تسلیم نکرده اند.

و، این نزدیکی، یعنی، به اتفاق، نه جدا از هم، کار رهایی، از این همه رنج و خواری را پی گرفتن.

 

عمران صلاحی، در این بازداشتگاه بزرگ، بیش از این، شکنجه را تاب نمی آورد. همانطور که خیلی های دیگر هم، نتوانسته اند.

اینجا دیگر صحبت این نیست که او چقدر فعالیت سیاسی داشته است؛ این نیست که او داخل کشوری یا مقیم خارج بوده است، سوال این است که او در کجای این تصویر جای گرفته است. حتا، حرف این هم نیست که پس از مرگش، او را بالا ببریم، در مدحش قلم برانیم، یا جهان را پر از خاطرات او کنیم ؛ کاری که پس از مدتی دیگر، همین داستان را عده ای دیگر، درباره ی کس دیگری ادامه می دهند.

اینجا، خاطره ی اصلی را، هم زندگی، و هم مرگ او ترسیم می کند، چون، این هردو، روی یک حرکت قرار گرفته اند؛ حرکتی که، روی مدار آزادی، خود را پر رنگ کرده است.

و هرجا، با هر بهانه و به هر شکلی که این مدار مسدود شود، خاطرات، بی ارزش می شوند. و، فقط تکرار صوت، تصویر و درجازدن خواهند بود.

 

 

در یکی از خیابانهای این جهان، دو نفر، رو به روی هم ایستاده اند. هر دو متولد ایران، هر دو بنا به شرایط اجتماعی ، کشور را ترک کرده اند. یکی دارد از خودش دفاع می کند:

ــ آقای عزیز ما داریم با رژیم مبارزه می کنیم.

ــ آقا شما دارین بیست و شش ساله همین حرفارو تکرار می کنین.

ــ خب برای اینکه هنوزم این رژیم سر جاش مونده.

ــ خب منم همینو میگم... یعنی بازم می مونه... یعنی این نشون میده که این کارا فایده نداره...

ــ یعنی شما می گین بذاریمش به حاله خودش...

ــ نخیر بنده همچین غلطی نکرده م... که فردا اسمم به عنوان مزدور رژیم، رو در و دیواره شهر نوشته بشه...

ــ ما ازین کارا هیچوقت نکردیم...

ــ شمام اگه تا حالا نکرده باشین، فردا می کنین...

ــ آخه موضوع که شما نیستین، ما داریم رو رژیم صحبت می کنیم...

ــ آقاجون، اون رفیق بغل دستیت که اونجا واساده و زیر چشمی، همه ی حرکات منو زیر نظر گرفته، سالهاست که منو می شناسه، الان که من از اینجا رفتم، ببین چی راجع به من بهت میگه... تو هنوز جوونی... تازه تو این قضایا قاطی شدی، خوده تو بکش بیرونو، برو زندگی تو بکن... یه وقت به خودت میای که می بینی، کار از کار گذشته...

ــ حالا ببینین نظر من چیه...

ــ ببخش! قصدم بی احترامی به تو نیس، من خودمم از این حرفا زیاد زده م ، ولی حالا یه قراری دارم که داره دیرم می شه.  

 بعد هم، در حالی که نگاه چپ چپی به آن یکی می اندازد، دور می شود.

 

 

آن یکی که آن طرف تر ایستاده ، وقتی چهره ی پکر کسی را که پشت میز کتاب قرار گرفته است، می بیند، خودش را به او نزدیک می کند و با خونسردی می پرسد:

ــ تو اعصابت رفت، نه؟

ــ نه چیزی نیس.

ــ من می شناسمش.

ــ آره، اونم گفت که می شناسدت.

ــ ما با هم اینجا اعلام پناهندگی کرده بودیم... یه چیزی نزدیک به بیست و سه ساله پیش. اون اوایل فکر و ذکرش مبارزه بود... ولی با طولانی شدن کار، خسته شد... کنار رفت... بعد، یواش یواش، فکرایه دیگه ای به سرش زد... بعدم دست پیشو گرفت که پس نمونه... یعنی قبل از اینکه کسی بهش حرفی بزنه، شروع کرد بقیه رو زیر سوال بردن... مبارزه رو بی فایده جلوه دادن. با خوده من ده دفعه شاخ تو شاخ شده.

ــ خب پس واقعا اون طرفی شده!

ــ تا این طرف و اون طرفو چه جوری معنی کنیم و ته داستانو چه جوری بخوایم ببندیم.

ــ خب بالاخره کسی که مبارزه با رژیمو انکار کنه، یه جوری بهش وصله، حالا چه مستقیم چه غیر مستقیم.

ــ تو چند وقته از ایران اومدی؟

ــ تقریبا یه ساله.

ــ چرا اومدی؟

ــ خب... خب معلومه دیگه واسه اینکه بتونم باهاش جدی تر مبارزه کنم.

ــ چند وقته به ما وصل شدی؟

ــ چهار ـ پنج ماهی میشه...

ــ اون که الان رفت، ده سال تو همین خیابانو و جاهایه دیگه، بدون وقفه، علیه رژیم حرف زد و کار کرد. من می فهممش... ولی اون دیگه خوده شو نمی فهمه... حالا من اگه عین خودش بهش جواب بدم، یه نفرو که داره لق می خوره، اونقد نا امید می کنم، که از روی ناچاری می پره اون طرف.

ــ ...

 

جوانک حرفی نمی زند و سرش را به طرف کسی که به میز کتاب نزدیک می شود، بر می گرداند و محکم می گوید:

 

"ما مخالف رژیم مستبد، دروغگو و ضد آزادی حاکم بر ایران هستیم و با آغوش باز به سمت تمام آزادی خواهان جهان گام بر می داریم، که دانسته هایمان را به آنان منتقل کنیم و به اتفاق هم، برای آزادی انسان و رسیدن به عدالت اجتماعی مبارزه کنیم. ما خواسته هایمان را سالهاست که به گوش جهان رسانده ایم، بسیاری از ما جان خود را در این راه فدا کرده اند، اما هیچ قطره از این خون ها به هدر نرفته است؛ چرا که این فدا، بهای آزادی و  سر بلندی انسان است. و، این انرژی، فقط می تواند به انرژی گرمایی تبدیل شود، که با گرمایش، دیگ آزادی به جوش آید. 

ما خواسته های مردم ایران را..."

 

مردی که تا اینجا، با دقت به حرفهای او گوش کرده، و با نگاه خود، جوان را، به هر چه پرشورتر باز گو کردن حرفش، تشویق کرده است، با خونسردی، حرفش را قطع می کند و می گوید:

"ــ من از اداره ی مهاجرت آمده ام، و می خواستم کارت شناسایی شما را کنترل کنم.

صورت جوان، سرخ می شود و زبانش بند می آید. و، هاج و واج به چهره ی مصمم مرد بلند قدی که رو به رویش ایستاده است، خیره می شود.

مرد، که این حالت او را می بیند، محکم تر و کمی هم با حالتی امری ، می گوید:

ــ کارت شناسایی و اجازه ی اقامت ...!

هنوز حرفش تمام نشده است که، آن یکی، خودش را نزدیک می کند، و با آرامش می گوید:

ــ من مسوول این جا هستم، می تونم کاری براتون بکنم؟

ــ شمارو می شناسم... به ما خبر داده ن که ایشون غیر قانونی تو این شهر هستن...

ــ کی همچین حرفی زده...

ــ اونش مهم نیس...

ــ معلومه که مهمه، ما داریم علیه رژیم، فعالیت می کنیم...

ــ بله ما اینارو می دونیم...

ــ خب پس چرا الان دارین فشار میارین... می تونین بعدا از ما مشخصات ایشونو بخواین... ما اینجا زیر چتر قانون مشغول فعالیت هستیم، و ایشون هم به همون دستگاهی تعلق دارن که از طرف شما پذیرفته شده است.

آقای مامور که می بیند، از این طریق به نتیجه می رسد، می گوید:

ــ ولی من حق دارم که کارت شناسایی ایشون، شما و هر کس دیگه رو، که لازم بدونم، کنترل کنم.

ــ دقیقا! این حق قانونی شماست.

 

بعد، دستش را توی جیبش می کند، کارتش را در می آورد و به او نشان می دهد.

آقای مامور که قصدش دیدن کارت او نبود، یک دفعه در مقابل عمل انجام شده قرار می گیرد، آن را می گیرد و مشغول دیدنش می شود. در همین اثنا، مسوول میز کتاب، در حالی که نگاه آرامش را روی صورت جاخورده ی جوان می اندازد، خطاب به مامور می گوید:

"ــ من مسوولیت ایشون رو به عهده می گیرم، فقط اگه اجازه بدین، ما کاره مونو ادامه بدیم، تا از فرصتی که قانون همین کشور، که هردوی ما پذیرفته ایمش، در اختیار ما گذاشته، حداکثر استفاده رو ببریم."

مامور، پس از دیدن کارت شناسایی او ، اجازه نامه ی شهر و کنترل نقطه ای که آنها ایستاده بودند، در حالی که انگار به مسوول میز، اعتماد کرده باشد، می گوید:

ــ فکر نکنین ما نمی دونیم که شما و امثال شما با چه مشکلاتی رو در رو هستین، یا نمی دونیم که حکومت شما از چه نوعیه، ولی ما ناچاریم توی چارچویی که داریم حرکت کنیم.

ــ ولی شما می دونین که دولت شما دنبال منافع دیگه ایه، منافعی که به آزادیه مردم کشورایی مثل ایران و افغانستان و عراق و فلسطین ارتباطی نداره...

ــ من حرف شمارو می پذیرم، که دید ما جوره دیگه ایه، ولی همین خبری رو که ما در مورد این جوون گرفتیم، یکی از هموطنایه خوده شما به ما داده... می دونین یعنی چی...؟

 

مسوول میز کتاب، برای لحظه ای سرش را به سمت چپ می چرخاند، نگاهی به چهره ی رنگ پریده و مضطرب جوان می اندازد و دوباره سرش را به سمت مامور بر می گرداند، نگاهش را در چشم او می دوزد، و با صدایی که یکباره دو رگه شده است، می گوید:

ــ درد بزرگ ما...

بعد، دست مامور را با ابراز تشکر، می فشرد.

 

 

سکسه، وقتی لحظه ای باشد، قابل تحمل است، برای نجات از آن، می توان از روش های مختلفی استفاده کرد. روشهایی که متناسب با فرهنگ های مختلف اجتماعی، متفاوت است. اما وقتی بند نیامد، دیگر ساده نیست. وقتی نتوانستی غذا بخوری، بخوابی، و بالاخره نفس بکشی...

سکسه ی سیاسی، که همه ی سازمانها، گروه ها، انجمن ها، نهادها و بالاخره شریانهای حیاتی جامعه ی بعد از انقلاب را، مورد حمله ی خود قرار داده است، پیش از همه، به نوع تغذیه ی ما، از تاریخ خودمان و جهان بر می گردد؛ بعد، به نحوه ی هضم آن.

 

تعریفی که به این دو نقطه ی ساده ی طبیعی بر می گردد، برای ما قابل هضم نیست. به همین دلیل، حرکت های ما در بسیاری از اوقات، روی یک خط، خطی که آن را کوتاهترین فاصله بین دو نقطه می نامیم، منتهی می شود.

در حالی که اینشتین، سالها پیش، در ارتباط با نظریه یا فرضیه ی نسبیت، جهان را با فضای منحنی آشنا کرده است. یعنی که در فضا، این کوتاهترین فاصله، منحنی است.

 

و، اینکه چشم ما، فضای منحنی را صاف ببیند، یا صاف را منحنی، وقتی به نتیجه گیری گره خورد، معضلی می شود، که ما، در نظام اجتماعی مان با آن رو به رو هستیم.

به دنبال کوتاهترین فاصله بودن، نه تنها اشکال نیست، که منطقی است؛ اما، اینکه با چه دانشی به این فاصله نگاه کنیم، و در مبحث گوناگونی درک انسان از جهان، از چه نقطه ای حرکت کنیم، و اساسا آن نقطه را چگونه ببینیم، ما را به جایی رسانده است که در بهترین شکلش ـ یعنی دوستانه ـ از هم جدا کرده است.

جدایی غم انگیزی، که راه مبارزه را آنقدر پیچیده تر کرده است، که به جای اینکه از قانونمندی تاریخ، در راستای بالا کشیدن خودمان استفاده کنیم، کارمان همین شده است، که می بینیم.   

رژیم حاکم، نه تنها نتوانسته است به کوتاهترین فاصله تبدیل شود، بلکه به کمک فاصله گذاران آگاه غیر ایرانی، که اندازه ی چشم های ما را ، بهتر از خود ما می شناسند و ضربان نبض ما را تنظیم می کنند، تبدیل شده است، به سکته ای طولانی، در مسیر تکامل علمی و منطقی جامعه.

انتقاد پشت انتقاد. همه از هم انتقاد می کنند؛ اما، صرف نظر از چگونگی شکل آن، جامعه، راه به توفیق را از دست داده است. حرف، زیاد زده می شود؛ همه، مشکل را می شناسند؛  هرکس، سازمان یا نیرویی، از نقطه ی خاص خودش حرکت می کند؛ همه ی همین حرفها را هم، همه می دانند.

 

اشکال، در عملکرد این یا آن سازمان سیاسی خاص که علیه رژیم جنگیده و به هر صورت دچار این یا آن مشکل، کمبود یا نارسایی شده ، و به شکلی، از هم پاشیده، رسوب کرده یا کمرنگ شده است نیست؛ یا دست کم، اشکال اساسی این نیست. و، این حرف را، فقط رژیم باید بزند یا آن را تبلیغ کند، که به این شکل، خود را بی جانشین نشان دهد.

اشکال، به نگرش ما به لحظه ها، اشیاء، حوادث و ارتباط این عناصر به یکدیگر بر می گردد. وگرنه، چرا نباید دو انسان، که براستی از آزادی انسان صحبت می کنند، با هم، بر سر داشتن آزادی نظری دیگر، به اختلاف برسند؛ سهل است، که در حد توان خود، در پی حذف یکدیگر برآیند.

رژیم ایران، در عمل این امکان را به طرف مقابل خودش نداده است، به همین دلیل، حاکمیتی خود کامه است. من به عنوان انسان قرن بیست و یکم، حق دارم که نظرم را در مورد این یا آن مهره ی حکومت بنویسم، آیا در نظام ولایت فقیه، این حق محترم شمرده می شود؟

 

حالا، این طرف بازار را نگاه کنیم، اینجا، با انتقاد چه برخوردی می شود؟ هرچند، تلاشهایی می شود، و عده ای براستی و با تحمل ضربات گوناگون، سعی می کنند، آن روی اندیشه را صیقل دهند، اما، هم خیلی کم است، هم، غیر منسجم و هم، در ارتباطی بسیار شکننده.

 

رژیم ، همان سکته ی طولانی ای است، که انسان ایرانی را فلج کرده است؛ سکته ای، که تمام کسانی را در بر می گیرد، که زیر چتر آن قرار دارند.

نیروهای سیاسی خارج این چتر ، بطور عام، کسانی اند، که به سکسکه دچار شده اند. و، سکسکه ای که به علت طولانی شدنش، به بیماری تبدیل شده است.

بیماری ای که درمانش، تغذیه ی مناسب و هضم سالم است. در جایی که همه دکترند، یک راه حل اساسی بیشتر باقی نمی ماند. و آن، نه پیچیده ترین راه، که ساده ترین آن است.

غذا را باید تغییر داد، غذایی که قبل از اینکه ذائقه را نشانه رود، سلامتی را شناسایی می کند.

غذایی که، مسیر یافتن اش، با کمک آموزشی از جواهر لعل نهرو می توان جست و جو کرد:

 

" ملتی که از تاریخ خود آگاهی نداشته باشد، به ناچار، اشتباهات گذشته را تکرار می کند."

 

و، تکرار، در ارتباط با کشور ما، این نیست که ما بیست و چند سال است که پی گیرانه مخالفت خود را با رژیم فریاد می کشیم و می خواهیم آن را از بن تغییر دهیم، بلکه، در اشتباه تکرار می شدیم، اگر خود را به آن واگذار می کردیم.

یعنی، تکرار، در تن دادن به تسلیم است؛ تسلیم به هر شکل از دروغ ، توطئه، و معامله بر سر حق انسان آزاد.

 

جنگل، تغییر می کند؛ آدم، هم می تواند.

و، تا آن روز، گردش ستارگان، بازهم، ما را از این سکته، عبور خواهد داد و از این سکسه ی نفس گیر هم، خواهد رهاند؛ ستارگانی، که کارشان، به آتش کشیدن سیاهی هاست.

 

واژه، تغییر می کند. نگاه، جور دیگری می شود. گوش، برای شنیدن استفاده خواهد شد و هوا، بجز عطر آزادی، بوی دیگری نخواهد داد. و، ما، دهان به دهان، چشم در چشم و زنده ی زنده، خود را در آینده خواهیم کاشت.

                                                          "منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

                                                           منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

                                                                                                      حافظ"