نه، نه. من هم سیاسی ام
مسیح مظلوم
بی اراده از پشت میز تحریرم بلند شدم، کتاب را بستم و گذاشتم روی میز، با دکمه
ی کنترل صدای تلویزیون را قطع کردم، رفتم به اتاق مامانی، پنجره را باز کردم و سرک
کشیدم. هیچ صدایی نمی آمد، خبری و دعوایی نبود، نه در حیاط ، نه در خیابان.
"پس اون چه صدا و بگو و مگویی بود که من رو از پشت میز به اینجا کشوند؟".
همانگونه که آمده بودم برگشتم، اما در نیمه راه ایستادم، صدای بگو مگو باز می آمد،
اما آهسته تر و از سمت دیگر. دستگاه کنترل در دستم یخ زد و انگشتم روی دکمه ی آن
ماسید. باز برگرداندمش روی میز وسط هال. آهسته و
پاورچین رفتم به سمت در آپارتمان، لای آن را باز کردم، پیش از آنکه گردن
بکشم، صدای بگو مگو، چون توده ای بی شکل دور خود پیچید و ریخت درون خانه.
-
صد بار این
حرف رو تو زندگی تکرار کردم که من اهل به هم ریختن زندگی نیستم، اگه فکر می کنی
طلاق چاره ی کاره، خودت پیش قدم شو، من هم می پذیرم.
-
من هم صد
بار گفتم که نه. بعد بری بشینی همه جا بگی که خودش طلاق خواست. تا پیش اون دوست
های فمنیست و مدرن ت، متهم به سنتی و عقب مونده نشی. خیلی زرنگی، من نیستم.
در دل به خودم لعنت فرستادم و در را آهسته
کیپ کردم. اما پاهایم گوش به فرمان عقل و اوامر وجدانم نبود. هردو چسبیده بودند
پشت در، و به دیگر اعضای بدنم اجازه نمی دادند به سمت هال بازگردند. دیگر اعضا در
میان دستورهای عقل و احساس تک پاره می شدند. گوشه هایم گوش به فرمان وسوسه ی درونم
شده بود، خنکی دیواره ی در ریخت روی صورتم، و واژه ها درون گوشم و مغزم. دستانم هم
خیلی فرمانبردار وسوسه ی درونم شدند، به لشگر پاها پیوستند. انگشتانم لای در را
آهسته گشود و حجم صدا را باز به درون هال و لاله ی گوشم دعوت کرد.
-
ببین حالا
که رها رفته، قرار نیست دیگران را به خلوتمان دعوت کنی، در را ببند، آبروداری کن،
بیا بشین یه راه حل منطقی پیدا کنیم.
-
راه حل
منطقی تو رو هزار بار شنیدم. زندگی در کنار هم، اما جدا و مستقل. حفظ زندگی به
خاطر فرزند، نه به خاطر دل. این زندگی رو من نمی خوام، یا زندگی درست حسابی یا
طلاق.
-
خوب برو
درخواست بده. همه کارها رو بکن، من می آم امضا می کنم. بدون ادعایی می ذارم و می
رم پیش مامان، تا بفهمی که هیچ خبری نیست و هیچ کسی.
-
گفتم که
خیلی زرنگی، بعد بری بشینی همه جا بگی...
زنگ در به خودم آورد. مامانی بود، حتما از
خرید روزانه برمی گشت. یک نگاه به درون آیفون تصویری انداختم، دستانش چون همیشه پر
بود و پاهایش زیر فشار بار فرسوده. انگشت سبابه ام را گذاشتم روی شاسی دربازکن،
فشار دادم و خودم هم دویدم به سمت اتاقم. پشت میز نشستم، کتاب درسی ام را برداشتم،
جای علامت گذاری شده را باز کردم.
-
آزاده
کجایی؟ چیکار می کنی مامان؟ چرا تلویزیون روشنه، اما صداش رو قطع کردی؟
بی حوصله و با دلخوری جواب دادم:
"حواسم رو پرت می کرد، خفه ش کردم تا این چند صفحه رو تو سکوت بخونم".
فشار وجدان از کنار در آپارتمان، همراهم به اتاق آمده بود: "دروغگو".
کتاب را باز کردم، خط های خاکستری شروع کردند
به رژه رفتن، بدون شکل و مفهوم. دکمه ی ضبط را زدم، صدایش درنیامده خاموشش کردم.
دمغ بودم و دلخور، حتی آهنگ هم حالم را جا نمی آورد. افتادم روی تخت، خزیدم زیر
پتو. "اگه آشتی نکنه، راست بگه، پاشه بره خونه ی مامانش اینا، من چیکار کنم.
باز دوران تنهائی و بی کسی م شروع نمی
شه؟"
-
مادر جون،
بیا ساندویچ کباب ترکی گرفتم، تو که عاشقشی، بیا شامت رو بخور.
-
اشتها
ندارم، همینطور حوصله. اصلا گشنه ام نیست، رژیم گرفتم.
-
این جوری که
مریض می شی، اونم نزدیکی های امتحانات نیم ترم.
"امتحان آ! خیلی واسه ت مهمه. اون موقعه
که ترک تحصیل کرده بودم، اصلا حالی ت بود؟". حوصله ی حرفهایش را نداشتم.
راستش او را مقصر می دانستم، در بیشتر موارد و در رفتن پدر. حالا او هم داشت از
کنارم می رفت، کسی که نمی دانستم کی ست؟ جوری پدرخوانده ام، دوستم، مشاورم و یا
محرم اسرارم.
خودم را از
زیر پتو کشیدم بیرون. کتاب را برگردانم روی میز. برگشتم، از کشوی زیرتخت، جزوه ی داستان
ها را برداشتم، در اتاقم را آهسته بستم. چراغ اتاق را خاموش کردم، نشستم روی تخت.
بیش از انداره کلافه بودم که بتوانم لحظه ای یک جا قرار بگیرم، پا شدم و رفتم پشت
میز، یادمان نیامد چه کار داشتم، برگشتم.
دراز کشیدم، چراغ مطالعه ی کنار تخت را روشن کردم. در بسته نشانه و علامتی
بود از دلخوری و مرور کردن خاطرات، غرق شدن در گذشته، نوعی اعتراض به زندگی ناتمام
آنها. و تابلوی ورود ممنوع؛ قول و قراری نانوشته.
جزوه چیزی
نبود جز تکه هایی از چند داستان کوتاه. در این مدت، بارها و بارها، مطالب آن را خوانده بودم. اگرچه بسیاری از قسمت ها را
از حفظ شده بودم، اما در درک بار و معنای
واقعی شان هنوز لنگ می زدم. نمی دانم برای چه کل داستان ها را به من نداده بود،
این پرسشی بود که از همان شب اول به ذهنم می آمد و پاسخی برای آن نمی یافتم، جز یک
حدس. "بخشی از داستان های زندگی خود اوست، تمایل ندارد همه چیز را
بدانم؟". درست یادم نیست کی آن ها را به من داد، شب همان روزی که برای دیدنش
به پارک رفته بودم، برای مشورت با او، یا
چند روز بعد از آن که آمده بود تا آگاه شود از نتیجه ی مشورت ها. گوش ایستادن و بی
خیالی ام به دستور وجدان، و این بی خیالی و بی توجهی آنها در علنی شدن دعوای خانوادگی، شاید هم کار عمدی زنش در باز
گذاشتن در آپارتمان، لابد با هدف شنیدن همسایه ها و مادرم، برایم نوعی ربط بیشتر و
پرمعناتر بین آن مطالب و زندگی واقعی ایجاد می کرد.
داستان ها
بیشتر برمی گشت به زندگی یک عده دانشجو، قبل و بعد از انقلاب؛ بیشترشان سیاسی،
زندانی کشیده، فراری و گاه شهید و کشته شده، گروهی نیز جلای وطن کرده. گاه با درک
نشانه هایی از درون حرف های جسته و گریخته اش، می توانستم حدس بزنم که نادر نام
واقعی ش چیست، و ناهید و ثریا و پروین و ستاره چه کسانی هستند، و حتی خودش کدام
است.
ماجرا از
ترک تحصیل من آغاز شده بود. در واقع، پیامد بیماری روحی ام بود. پس از سفر پدر،
نوعی گریز و جلای وطن ، چون بسیاری از دوستان پیش و پس از انقلابش. و اصرار مادر
بر نرفتن او، و ماندن حتی به بهای زندگی در زندان. "من ترجیح می دهم که تو در
زندانی باشی، تا بری خارج و من ندونم چیکار می کنی، با کی هستی، در نبود من، اگر رفتی دیگر برنگرد، وکالت بده یکی بیاد
محضر طلاقنامه را امضا کند".
خیلی از
داستان ها، یا تکه داستان ها، حالت تشریحی داشت. گویا کسی که خود در صحنه هایی حضور داشته یا شاهد ماجراهایی بوده،
دیگری را در جریان حوادث دوران غیبتش می
گذارد؛ دورانی حدود سی سال، پیش و پس از انقلاب و دوران اصلاحات. گاه جای گوینده و
مخاطب عوض می شد و دیگری گوینده اصلی را در جریان ماجرا قرار می داد. بیشتر صحبت از دوستی ها و روابط
عاطفی بود و دوست هایی مشترک بود، به ویژه یک نفر خاص. گویا داستان ها بیشتر از این که در مورد اصل
ماجراها باشد، بیانگر پیامد حوادث بود و نتیجه اش بر روی زندگی افراد و انسان ها؛
دوستان و آشنایان مشترکشان. نوشته ها خیلی جاها حالت نامه یا ایمیل را داشت و گاهی
حتی چتی دو نفره. جالب این بود که همه دختران و زنان نامشان به نوعی مشترک بود،
ثریا، ناهید، ستاره، پروین، اختر و... و یا آفتاب و مهتاب. جوانترها نام دیگری می
گرفتند؛ بعضی چون من آزاده، یا رها و آرزو.
یکی از
آنها پراز نام بود. در کنار هر پسری، دختری
یا زنی. و برعکس. معلوم بود که گیرنده نامه یا مخاطب چت با آن ها، آن نام
ها و افراد آشنا بود و گاه نشانه ای می داد و اشاره ای می کرد به دوران جوانی شان.
- خیلی از اونا رو گرفتند، بعضی ها هم کشته
شدند. مرتضی اسمش جزو اعدامی ها بود.
عاقبتی چون شوهرت پیدا کرد، اعدام در زندان، با جمع وسیعی از هم گروه ها. محمود رو همون اول ها گرفتند...
- همون چاقه؟ با مزه هه؟ از بچه های سال
بالایی؟ تو سفر چقدر از دستش و کاراش
روده بر می شدیم؟
- این آخری ها خیلی تغییر
کرده بود. بعد از سفر آخر تو، تو درگیری
های سال 60، خودش و زنش رو گرفتند. خودش
زود برگشت، بعد از شناختن ماهیت سردمدارهای سازمان. زنش سر موضع مووند. تو زندون
که بود مجبورش کردند از محمود طلاق بگیره، با یه بچه. پسربچه مووند پیش باباش. دور از مادر و یک عمر در حسرت
دیدن او. محمود مووند و دنیای تنهایی و انزوا. از آمریکا که اومدم خیلی تلاش کردم
ببینمش، بیارمش تو جمع خودمون. اما خودشو از ما مخفی کرده، شاید خیال می کنه که
بچه ها فکر می کنن توی زندان تواب شده. نمی دونم عذاب وجدان عوضش کرده یا رفتار
زنش پروین، رها کردن او و فرار به خارج پس از آزادی از زندان. پس فکر نمی کنم از
اون نشاط و خوشمزه گی ها چیزی موونده باشه واسش...
نیره رو هم که یادته؟
- اون دختر ناز و ملوسه! چه کوچولو موچولو
بود. دوستش رو تو خونه تون دیدم، با زنش و دوتا دختراش...
- هیچکس نفهمید چی شد. همون ماه های اول
انقلاب، نیره آب شد رفت زیر زمین. خیلی با اونا قاطی شده بود، اما نادر فاصله شو
حفظ کرده بود. نیره ظاهرا بخت یارش بود، راستی بود؟ خانواده اش از طریق یه آشنا متوجه می شن که می خوان بگیرنش. مدتی می
فرستنش خارج. اوضاع که آروم تر می شه، برمی گردوننش. بعد از مدتی رضایت می ده
با یه حاجی بازاری عروسی کنه. حالا از
اجتماع بریده، دست کم از ما و بچه های دانشگاه. نادر مدت ها صبر می کنه، بعد با
همونی که اون شب دیدی ، یه دختر غیرسیاسی، به معنای واقعی یه زن خانه دار، ازدواج
می کنه. به ظاهر باید خوشبخت باشه، ته دلش رو نمی دونم. هیچ وقت روم نشد ازش چیزی
دراین مورد ...
در پارک، صحبت از دوستی و ازدواج که شد و
معنای خوشبختی، یاد این جزوه و داستان واره های دست نویسش افتاد. گفت که آن ها را
پیش از تکمیل، برای خواندن و دانستن دراختیارم می گذارد. پیش خودم گفتم:
"خواندن درست، دانستن چی؟" حالا کم کم گویا دارم می فهمم. آن روزها، سال
دوم دانشکده، ترم اول بودم. شب بعد از روزی که گفتم باید در مورد مسئله مهمی با او
مشورت کنم. قرار فردا غروب را گذاشت در یک پارک؛ جایی که من فکر می کردم یک پارک
کوچک وسط شهر است. سه سال یعد از اینکه اول مشکل بیماری روحی م را حل کرد، پس از
رفتن بابا. حالا، بعد کنار گذاشتن ترک تحصیل و ورودم به دانشگاه، در کنار
مشاورآموزشی شده بود مشاورخصوصی ام در همه امور. اما نمی دانم چرا ترجیح می داد که
بیرون از خانه مرا ببیند. آخرش هم سر درنیاوردم که خودش پا پیش گذاشته بود که با
من صحبت کند، یا مامانی خواسته بود از او. تازه چند ماهی می شد که اساس کشی کرده بودیم به آپارتمان طبقه
پائین آنها در یک ساختمان سه طبقه. حدود دو سالی می شد که ترک تحصیل کرده بودم،
سال اول رفتن بابا، نبودنش دلیل و بهانه ای شد برای درس نخواندن، و بعد مدرسه
نرفتن. و سال بعد از آن، باز ترک تحصیل به بهانه ترس از مواجهه با درس، نمره بد
گرفتن و قبول نشدن در دانشگاه. اعتماد به نفسم را کاملا از دست داده بودم و گوشه
گیری و افسردگی گریبانم را گرفته بود. و در کنارش، پرخاشجویی، نسبت به همه کس به ویژه
مامانی. درست شده بودم یک خروس جنگی واقعی، و دشمن خونی مامان. همه چیز را از چشم
او می دیدم، جدایی، سفر بابا به خارج و
بعد طلاق. ماه ها بود که یک جورهایی با
او قهر بودم، کلامی بینمان رد و بدل نمی شد، یعنی من جواب حرف هایش را نمی دادم و لجوجانه
محل اش نمی گذاشتم. حتی نهار و شامم را
در درون اتاقم، یا در زمان غیبت او در آشپزخانه می خوردم. رابطه ام با او چندان
تیره شده بود و کار را به جایی رسانده بودم که
ترجیح می دادم که غذای دست پخت او را نخورم و خدا خدا می کردم که کار اداره اش زیاد باشد و غذا از بیرون بخرد.
وای به روزی که نهار یا شام غذای مورد علاقه بابا بود، ناخودگاه هرچه را که می
خوردم، درجا بالا می آوردم. بعد از یک دوبار تکرار شدن این ماجرا از خیر خوردن
غذاهای مورد علاقه بابا گذشتم.
یک روز صبح رود اتفاقی، شاید هم اتفاقی
نبود، در راه پله ها شاخ به شاخ جلویم درآمد. خنده کنان گفت: "سلام آزاده
خانوم، درست می گم؟ می دونی من هم یه دخترخوانده به اسم تو دارم که هیچوقت
ندیدمش؟" با دستپاچگی سلامش را جواب دادم و عذرخواهی کردم که متوجه نبودم و
دیر سلام کردم. به رویم خندید و با شوخی گفت" اگه من رو با این قد و هیکل بزرگ
ندیدی، تو آئینه خودت رو چه جوری می بینی خانوم کوچولو". دستش راستش را آورد
جلوی صورتم. مشامم پر شد از بوی نان سنگگ تازه. چشمانش هم رنگ قسمت برشته ی نان بود. دستش باز به گردش آمد جلوی
صورتم، لابد تعارف خودمونی. بوی نان راه
پله ها را پر کرد و مشامم را انباشت. آب دهانم راه افتاد. لبخندی زد و گفت: "
یه تیکه بکن، تو سرویس بخور، یه کمی هم می خوای پنیر بدم؟" دستش را برد به
طرف نایلکسی که سر بطری شیر از آن بیرون زده بود. این بار دستاچه تر جواب دادم:
"سرویس دنبالم نیومده، من مدرسه نمی رم، می رم پارک". خودم هم نفهمیدم
که چرا بی هوا موضوع مدرسه نرفتنم را برای یک غریبه لو داده بودم. سگرمه هایش درهم
رفت و ترشی صورت نشست جای شیرینی لبخند. با تعجب پرسید: "مگه می شه دختری به
سن تو مدرسه نره؟ لابد می ری دانشگاه، باریکلا! اون هم یه جور مدرسه ست". این
دفعه با احتیاط و زیر لب جواب دادم: "آره می شه، ترک تحصیل کردم". تعارفش
یادش رفت، بی کلامی پاگرد پله ها را پیچید و رفت بالا. اما لحظه ای بعد، از دور
صدایش را شنیدم: "خدانگهدار، خوش بگذره". توی دلم گفتم:
"خداحافظ". حتما نشنید، چون این بار دهانم خشک بود و راه گلویم بسته. فردای
آن روز، باز شاخ به شاخ شدیم، گرم گن ورزشی تنش بود و باز نان سنگگ در دستش. از
ترسم، زود سلام کردم. خندید و زیر لب پاسخ داد. توی پاگرد که پیچید لحظه ای مکث
کرد. از بالای نرده ها سرک کشید و گفت: "آرزو خانوم، اگه هر روز پارک می ری،
من این پنجشنبه بیکارم، باهم بریم؟". سرم ناغافل به سمت پائین چرخید، و او آن
را به معنای موافقت گرفت. دو روزی او را ندیدم تا روز پنجشنبه که مسیری عکس را طی
می کرد. از در آپارتمان که بیرون آمدم، رسیده بود روی پله آخر، و بعد ایستاد
روبرویم. "خدا را شکر به موقع آمدم، لابد می خواستی جام بذاری؟". این
بار جواب خنده های همیشگی اش چهره ی
گشاده من بود. راهی شدیم.
بعد از حدود دو سال اولین باری بود که با
مردی، به پارک می رفتم و به یاد پدرم . نیم ساعتی بدون رد و بدل شدن کلامی پا به
پای هم قدم زدیم. سکوتش کشنده بود و کلافه ام کرده بود، خجالت می کشیدم خودم
سرصحبت را باز کنم، نمی دانستم چه بگویم. خودش به کمکم آمد.
- خیلی ممنون که اجازه دادی باهات بیام، سه
چهار سالی می شه، بعد از رفتن رها، که پارک نیومدم، وقتی هم برای دویدن می رم
بیرون، کوچه پس کوچه های خلوت رو ترجیح می دم.
- مگه با خانومتون نمی تونید بیاید؟
- نه. اون حوصله ی پارک رفتن، برای قدم زدن،
رو نداره. من هم نمی تونستم جای خالی رها رو تو این پارک ببینم. خوشحالم که شما
جای همسایه قبلی آمدید. اگه موافق باشی، حوصله ت رو سر نبرم، هفته ای یک روز، همین
پنجشنبه ها، بیائیم پارک قدم بزنیم و گپی. البته اگه حوصله ی حرف های ما پیرمردها
رو داشته باشی.
بعد، بفهمی
نفهمی سر حرف را کشید به مدرسه نرفتن من و دلیل آن. خودم هم متوجه نشدم که چطوری
سفره ی دلم را کامل باز کردم برایش، گرمی کلامش بود یا لبخند همیشگی بر روی لبانش.
شاید هم اطلاعات گستره اش، حتی در مورد زندگی پدرم. وقتی همه ی کاسه کوزه ها را سر
مادرم شکستم و گناه بی حوصلگی، ترک تحصیل و همه مشکلات را گردن مامانی انداختم،
باز لبخندی زد و گفت: "این طور نیست، مسئله عمیقتر از این هاست، مشکل نسل
ماست و آرمان هایش که ترکش هایش نسل شما را گرفته". آن روز چیزی از حرفش
نفهمیدم و شرمنده بودم که بگویم منظورش را درک نمی کنم. اما زیرک تر از آن بود که
نداند که من از حرف هایش چیزی نفهمیدم و جان مایه ی کلامش را نگرفتم. البته بعدها،
پنجشنبه ها و فرصت های دیگر، به اندازه کافی برایم از هر دری سخنی گفت و عاقبت آن
جزوه را به من داد. هرچه پیش تر که رفتیم، من بیشتر از نسل او می دانستم و کارهای
گذشته پدرم. بعد مسئله را کشاند به تغییر نسلی و شکاف عمیق نسل آن ها با ما. آنجا
بود که از نسل جدید دلخواهش گفت و در کنارش از رها و آزاده ی او. یا فرزند خوانده
ی نادیده اش، یا آنچه که او تصوری ازش داشت، یک جانبه. هرچه که او بیشتر توضیح می
داد و شرح حال وزندگی نسل خود، و پدر و مادرم را، بار گناه مامانی کمتر می شد و
سرنوشت من طبیعی تر. و به تبع آن، دلخوری و افسردگی من کمتر. جایش را که محکمتر
کرد، خلا کمبود بابا که کم کم پر شد، تازه آن موقع بود که بحث ضرورت درس خواندن و
ورود به دانشگاه را مطرح کرد. تابستان که شروع شد، دیدم که مقدمات اسم نویسی ام
فراهم شده و همراه مامانی می روم که پیش دانشگاهی را زودتر شروع کنم، و آماده شوم
برای کنکور سال بعد. هنوز بوی نان سنگگ در راه پله ها بود، که از در راهرو زدیم
بیرون.
چقدر
احساس نیاز بیشتری می کنم به آن کلمات، آن واژه ها و نوشته های درون جزوه. و
ارتباط آن با زندگی واقعی پدر و مادرم و او، همسر و دوستانش.
آرمان هم 14 ـ 15 سالش
بود كه انقلاب شد. من كه اينجا اومدم حتي بلد نبود فارسي حرف بزنه. چقدر تلاش كردم
تا به يه پسر بچه 11-12 ساله ياد بدم كه وطن چيه. زبان چيه. عشق به ميهن چيه. لذت
فارسي حرف زدن چقدره. اما متاسفانه وارد سياستش هم كردم. انقلاب كه شد. شاه كه
رفت. درگیری ها که بالا گرفت فضاي اينجا يه دفعه ضد آخوند شد. اون درگيريها. اون
اعدامها در ايران. همه اينها روي تند شدن اين
بچهها نقش داشت. همهشان خيلي زود جذب ميشدند. جذب اين گروه و اون گروه،
مجاهد یا فدایی و توده ای. با وجود اینکه سیاووش را گرفته بودند، با وجود زندانی
بودن اون. من خودمو کشیده بودم کنار، راستش از همون ایران، سر طرفداری از اونا و برنامه
شون دعوامون شد. هرچی تلاش کردم، التماس کردم، نتوونستم اونو قانع کنم که سازمان
رو ول کنه. آخرش من بودم که کم آوردم. حوصله ی دعوا و مرافعه روزانه رو، بازی های
سیاسی رو هم نداشتم. چند ماهی می شد که به کلی خودمو کشیده بودم کنار. چاره کار رو
تو خارج شدن ا زایران دیدم، باز به این امید که سیاووش رو به کشم بیاد. اما وقتی
رسیدم اینجا شنیدم که اونو گرفتن، و منم ازش حامله بودم. بعد هم که بی گناه بعد از
اون عملیات اعدامش کردن. منم دوقلوها رو
ورداشتم و بردم کانادا، یه جای غریب تر. ماجرای اعدام اونو به هیچکی نگفتم. فقط تو
میدونی و چند تا از قوم و خویشا. به همه، حتی بچه ها گفتم تو یه تصادف تو جاده کرج
افتاده تو سد.
طبق قرار با او، عصر خودم
را شیک کردم و راه افتادم طرف پارک. چقدر دل می خواست که آرش جای او در پارک منتظرم بود و من را توی
این قیاقه و تیپ می دید. به خودم لعنت فرستادم. "فکر می کنی بدون نظر او، آرش
تیر را از چله کمان رها خواهد کرد؟" با خودم نجوا کردم: "حرف و نظر او پیکان
من خواهد بود، آرش در برابر من تسلیم است و تیری در چله ی کمانش ندارد". آیا
او راستی تیری در ترکش و چله ی کمانش نداشت؟ جوابی برای این پرسش نداشتم، شاید او چون
دیگر مسائل کلید باز کردن این قفل را در جیب داشت. در راه، همه اش در این فکر بودم
که علت اطمینان بی حد و مرز من به او چه می تواند باشد؛ رفتن بابا، دلخوری شدید من
از مامانی، یا تنهایی و عزلت گزینی از دیگران. او چه؟ اویی که اکنون می دانستم
دوستان فراوانی دارد، اما حس می کردم بسیار تنهاست، به خصوص پس از رفتن رها.
دریافت بورس از یک دانشگاه معتبر آمریکایی، ازدواج با یک همکلاس، و پروازی سریع به
آن سوی اقیانوس. چرا باید او را با این
همه تنهایی خود، راهی دیاری دیگر می کرد. از چیزی می ترسید؟ از سرنوشت خود در آینده
بیم داشت؟ نمی دانستم. آزاده کی بود، یکی از اون دوقلوها؟ فرقش با اون یکی قل چی
بود؟ به خودم حق نمی دادم پاپی این ماجراها شوم، هرچند که می دانستم اگر بپرسم تا
حد امکان پرسش هایم را پاسخی خواهد داد. اما اگر به این داستان ها ارتباط پیدا می
کرد چه؟ آنچه روشن بود این بود که کم کم من داشتم جای رها را برای او می گرفتم، و
او جای پدرم را. تا اینجایش که بد هم نبود، دست کم برای من؛ بازگشتم به تحصیل،
رفتنم به دانشگاه و آشنا شدن با آرش.
... آن عملیات تنها آن کشته ها را نداشت، خیلی های دیگر هم صدها کیلومتر
دورتر بیگناه کشته شدند. آن عملیات بچه های من را هم یتیم کرد، در 5-6 سالگی و
زندگی من را تباه. باور کن که سیاووش بیگناه بود، باورت می شه؟ اعدام ناگهانی
سیاووش – و خیلی های دیگه- در زندان پس از 7 سال در بند بودن، تنها به خاطر عملیات
نظامی رهبران سابقش در مناطق مرزی. او چه گناهی می توانست درزندان انجام دهد؟ فرض
کن که هنوز سر موضع بود، که مطمئن هستم نبود. کجای اسلام می گه که می شه اسیر و
زندانی را اعدام کرد؟ چرا می خواهی این
واقعیت را کتمان کنی؟
حالا نیاز به مشورت با
این پدرخوانده، وادارم کرده بود در تاکسی بنشینم و به سوی آن پارک بروم. آن زمان
تصور نمی کردم که نتیجه ی ملاقات، دست یافتن به این دستنویس ها باشد و داستان واره
های درون آن. هرچه بود، در این داستان ها، تغییر سرنوشت با سفر قرین وهم ساز بود.
سفر پدرم، تغییر سرنوشت او و من هم چرخه ای از این ماجراهاست؟ سفر، سرنوشت، سیاست،
چیزدیگری هم هست؟ سیاست حلقه ی اتصال همه ی ماجراهاست؟ آیا سفررها هم ربطی به این ماجرا ها دارد؟ چه ارتباطی ؟ آن دختر
دیگر، نادختری خیالی دیگر کیست؟ نکند آرش هم روزی برود و من بمانم؟ اگر برود و من
بمانم با تنهایی چی؟ یا باز دستگیر و زندانش کنند؟ اگر برای فرار از دستگیری از
کشور خارج شود چه؟ آیا روزی به دنبال من بازمی آید؟ پیدایم می کند؟ پس از چند سال؟
بار اول یا... نکند سرنوشت ما هم مانند آن ها باشد.
- بعد هم كه مجبور شدم برم، بعد از
دستگیری بنفشه. در واقع از ديد من چيزي نمونده بود كه زندگيام رو روش بذارم، براش
ريسك كنم. منظورم اينه كه خطر موندن و زندون رفتن رو به اميد زندگی با کسی به جان و
دل بخرم. بعضی وقت ها، تو رویاهام، پيش خودم می گفتم: "هر كدوم در يك گوشهي زندون
ميمونيم تا بعد". اما همیشه با لب های بسته تو مواجه بودم، یا اون حرف های
کلیشه ای. من هم گذاشتم و رفتم. تنها حرف
جدی ای که زدی این بود که اینجا واسه ی زندگی بهتره. اینو نگفتی؟...
...ابتدا، در آستانهي انقلاب
بازگشته بود، براي مدتي كوتاه. در اين سالها دو بار تلاش كرده بود كه او را ببيند.
باراول او را نيافت و برگشت و بالاخره بهدرخواست ديگري، پسرعمه ش، سیاووش، پاسخ مثبت داد. بعد از سفر دوم-
اوایل انقلاب.
باید روزی بیشتر از آزاده
بپرسم؟ جزئیات بیشتری از زندگی فردی که
رفته بود، بدانم، از او بپرسم. آیا آنکه باز آمده بود و آن سوال را پرسیده بود،
همین است، مادر آزاده؟ قل دیگریش کدام است و نامش چیست؟ نمی دانم، نمی دانم. پس
این یکی کیست؟ اینی که چند ساعت پیش صدای جروبحثش می آمد؟ یکی دیگر از بچه های
دانشکده یا دختر یه حاجی بازاری دیگر؟ مثل زن نادر، شاید هم یک نظامی یا درباری؟
راستی چرا در را باز گذاشته بود؟ چه سودی می برد که راز زندگی شان، بگومگوی
خانوادگی، بر دیگران آشکار شود؟ آیا زندگی شان در مسیری که طلب می کرده اند نرفته
است؟
ـ ببين تو اوضاع و احوالی كه من دارم. همين
يه كارم مونده. الان كه يه خط در ميوون كلاسها تعطيل ميشن. هي اعتراض، هي
اعتصاب. تو كه ميدوني من كلهام بوي قرمه سبزي ميده. حالا هم كه اوضاع کم کم
داره عوض می شه، يه عالم كار پيش راهه.
ـ خب منم باهات مي آم، تا هرجا كه تو
بخواي.
ـ ته كار واسهي خانواده های امثال ما
بدبختيه. دلت ميخواد شوهرت يا تو زندوون باشه، يا سينه ی ديوار، يا آويزوون به طناب
دار.
ـ هرچي كه باشه ميپذيرم. اصلا واسه ی همين
چيزاس كه تو واسه ی من كس ديگه ای، چيز ديگري هستي!
ـ ببين، زندگي مث فیلم های هندی که نیست. زندگی
واسهي من يه مفهوم ديگهاي داره. واسهي امثال شماها يه چيز ديگهست. بعدا ميفهمين.
من اصلا نميخوام ازدواج كنم. اگه ميخواستم كه بهتر بود…
اشتباه نكن! اين ها دو تا ماجراي جداگونه
ست. دوستي و ازدواج مقولههاي متفاوتي هستند. من كه گفتم اصلا نميخوام ازدواج
كنم. كلهام بوي قرمه سبزي ميده. واسه ی همینه که نه سركار مي رم، حتی معلوم
نیست كه بتوونم درسم رو ادامه بدم… ببين، زندگي بچه بازي و فیلم های تو سینما نيست.
ـ مهم نيست، هر كاري كه ميكني، بکن.
مبارزه و هر كار ديگه ای رو که دلت می خواد ادامه بده. من مزاحم کارات نميشم، قول
ميدم.
ـ اصلا، ما باهم اختلاف طبقاتي داريم.
اختلاف فرهنگي داريم. تازه، بابات هم کی
به ازدواج من و تو رضايت ميده؟ اون به فكر پسر یه تیمسار پول و پله داره،
یا یه درباري خرپول. چرا ميخواي وارد
اين بازي بشي؟
هرچی که هست که او آنی که باید باشد نیست،
لابد آن یکی رفته و این یکی وارد شده، و سفر، سرنوشت هر دو را تغییر داده و سیاست،
زندگی هر سه را. و خیلی های دیگر را. آیا صحبت های جسته و گریخته راهپیمایی های
پنجشنبه ها، حلقه ای از حلقه های نانوشته این جزوه بوده؟ یا قسمت هایی را که حذف
کرده و به من نداده؟ آن روز، که غمگین
بود و در خود، لحن و کلامش خیلی شبیه این نوشته ها بود. عادتش بود که در این گونه
مواقع بلند بلند فکر می کرد. اوایل، تصورم این بود که با من حرف می زند. اما بعدها،
فهمیدم که طرف صحبتش خودش، یا آن دیگری حاضر در درونش است. بسیاری وقت ها بین آنچه
که خطابش من بودم، یا دیگری، مخاطب بلند بلند فکر کردنش، نمی توانستم سردرآورم.
گاه ناشیانه وسط کلامش می پریدم، به
پرسشی یا درخواست برای دادن توضیحی بیشتر. آن روزهم، آن پنجشنبه، بعد از آن حرف
ها، من اول خیال برم داشت، از کیفم آینه
درآوردم و به صورت و چشمان و تره ی سیاه روی پیشانی ام، بیرون ریخته از زیر
روسری، نگاه کردم.
"می دونی اون روزآ، اگرچه صورت
گندمگون، چشم های زیتونی، و موهای بلوطی ت، من را مبهوت می کرد و آن خنده ها. اما
باور کن، اینا مال روزهای اول بود. بعد اطلاعات گسترده تو، دانسته های تو، جزوه ها
و کتاب هایی را که برایم می آوردی، شعر، رمان، مطالب سیاسی و احتماعی، در آن چشم
ها رنگ می باخت و رنگ زندگی م را روز به روز بیشتر عوض می کرد و بعد سیاست سرنوشتم
را... "
تنها که ماند، یک لحظه متوجه شد که من جا
مانده ام، به خودش آمد و پا سست کرد. به آینه ی مانده در دستم اشاره کرد و با خنده
گفت: "این وقت صبح دنبال چی هستی؟". به روی خودم نیاوردم. حقش بود که از
او می پرسیدم: "خود شما در فکر کی هستید؟" معلوم بود که در دنیای دیگری
سیر می کند. شاید هم در فکر یافتن پاسخی بود و آن مخاطب، آن لحظه روبرویش، در ذهنش
نشسته بود.
اما آنشب يك مسئله براي
خودم خوب روشن شد؛ پيش از اين كه بخواهم به فكر يافتن پاسخي براي پرسشهاي
تو باشم بايد تكليفام را با خودم روشن كنم. هرچند حوادث اين چند سال اخير
باعث شده است خيلي چيزها تا حدی برايم روشن شود. براي همين است كه خاطرات
گذشته اكنون جلای بیشتری یافته و كلمات در وجودم ميجوشند.
مدتها آنها را مانند گوهري ارزشمند
و چون گويي بلورين و زيبا در گنجينه ذهنم، در گوشه ی دلم حفظ كرده بودم. تلاش
داشتم كه چشمانم را بر روي آن ببندم و اين گوي بلورين را جلوي چشمانم نگيرم تا
گوهر زندگي را نشکنم و آن را هرگونه که هست حفظ كنم. اما حادثهاي،
آمدن مسافري و همزمان اين تحولات كه جامعه ما شاهد آن است، ميرود كه سرنوشتم را
به راهي ديگر اندازد.
شايد هم بازگشت او، آن
ديدار، باعث شد اينها از نهانخانه
درونم بيرون بریزند. نميدانم چه سري است كه اين بار نميتوانم از دست آنها
بگريزم. نميدانم چرا گذر ربع قرن، دوري مكان، اختلاف ها و دعواهاي سياسي،
از تلالو و درخشندگي آن چه بين ما گذشته نكاسته است. حتي رنگ و جلای خاصی
یافته و جلوهاي بيشتر گرفته.
آنچه پرسيدي در حيات و
زندگي من چون تار و پود در هم شده است. از انقلاب تا اصلاحات. از انقلابيگري
و سرسختي تا اصلاحطلبي و مدارا و بازگشت لطافت طبع و حساس شدن بيش از
حد.
اين دگرديسي، اين
دگرگوني - و شايد هم بچگي كردنها- و بيان گوشههايي از آن بود كه حساسيت و كنجكاوي مادرت را برانگيخت. او
اكنون هر لحظه در پي كشف اين دگرگوني و اين حال تازه است. ميخواهد
جمجمهام را بشكافد و به ميان مغزم برود تا ببيند در آنجا چه ميگذرد. بداند
آن چه را كه گوشه گوشه هایش بر خودم نیز پوشیده است.
آن چه كه پشت جر و
بحثهاي اخير نهفته پيچيدهتر از آن است که تو فكر ميكني. آن گلايهها و
دعواهاي شبانه كه نگرانت ميكند و گاهي اوقات اعتراض خشمگینانه ات را برميانگيزد:
" تو رو به خدا بس كنيد!"
هميشه در ذهنم بود كه
اگر روزي چون ديگران مرا هم دستگير كردند، در فرصت زندان، در سلول انفرادي
خاطراتم را مرور كنم. مثل يك داستان، گوشه گوشههاي آن را در ذهنم بسازم
و شكل دهم. و بالاخره بعد از مدتي كه
مرا به بند عمومي بردند، در سالهاي طولاني انتظار براي آزادي، سرفرصت،
برخلاف اين روزها، بدون نگراني از كشف آن توسط ديگران به روي كاغذ
بياورم. هر چند آن موقع نيز، در يورشي ميتواند برگ برندهاي در دست آنها
باشد.
شايد اين كار را كردم.
حالا نميدانم. بايد منتظر دست سرنوشت باشم. بدان كه تنها انسان نيست كه
زندگياش را می سازد. زندگی دستخوش حوادث گوناگون است و چون ترنی که هر لحظه
برسر دوراهی ها ریل عوض می کند، دائم در حال تغییر مسیر به سوی افقی نامعلوم است.
به این دلیل است که مسیر زندگي آنگونه كه انسان آرزو و طلب می کند پيش نميرود.
آیا ترن زندگی من هم دارد
ریل عوض می کند؟ به کدام سو قرارست که برود؟ آن غروب، وقتی به پارک رسیدم، پارک که نه، جایی برای
گردهم آمدن هنرمندان و نویسندگان کنار هم، در دل یک محوطه بزرگ سبز و خرم، در گوشه
دنجی از تریایی که نشانی اش را داده بود منتظرم بود. سلام کردم و نشستم. خندید و
جواب سلام را داد و در کنارش طعنه ای. "مبارکه، خیره انشاالله". هول
کردم و گفتم: "هنوز که خبری نیست، شما از کجا می دونید؟" این بار بلندتر
خندید. با دست به پیشخدمت میز کناری اشاره کرد که بیاید و دستور نوشیدنی یا خوردنی
میز ما را بگیرد. "مگه من چیزی گفتم، حرفی زدم که باید اون رو می
دونستم". نمی دانم یک دستی زد یا تکیه کلامش بود. هرچه بود من پته را زود آب
داده بودم، توی دلم گفتم مهم نیست من که آمده بودم رازم را به او بگویم و از او
کمک و همفکری بخواهم. برای خودش یک لیوان آب انار سفارش داد و از من پرسید که چه
می خورم. یک تیکه کیک شکلاتی خواستم و یک فنجان چای. پیشخدمت را که راهی کرد، باز
لبخند زد. "رها نتونست رازش رو از من مخفی کنه، اما تو خودت رو بدجوری لو
دادی، پس این دفعه جدی جدی مبارکه". سرم را پائین انداختم و زیر لب گفتم:
"هنوز که خبری نیست، اومدم با شما کمی در این باره صحبت کنم، می دونید که
رابطه ام که با مامانی هنوز طبیعی نشده، بابا هم که نیست، خواهر برادر و خاله و
عمه هم که یوخدی". یک باره و بدون
مقدمه سوالی خاص کرد. پرسشی که مخصوص خود او بود. حسابی شوکه ام کرد. "سیاسی
که نیست، هست؟ خودت چطور؟" زیرلب پرسیدم: "مگه فرقی هم ...." اجازه
نداد جمله ام تمام شود. رک و با صراحت گفت: "خیلی، خیلی. نکنه که هست؟"
گفتم: " نمی دونم، اما شش هفت ماهی می شه که از زندان اومده بیرون، در
تظاهرات خیابانی، سالگرد 18 تیر، گرفته بودندش، بیشتر تابستون رو اوین بود، قبل از
شروع ترم برگشته". حرفم تمام نشده، باز سوال کرد: "خودت چی؟ هرچند که
هنوز تازه سال دومی هستی و واسه ت زوده". گفتم: "به فهمی نفهمی، ولی مگه
فرقی هم می کنه؟" فورا جوابم را داد. تکیه کلام همیشگی اش را گفت:
"خیلی، خیلی". همانجا بود که صحبت جزوه را به میان آورد: "باید
چیزهایی را که بعدا بهت می دم با دقت و
حوصله بخونی". بعد ازمن خواست زودتر چائی م را تمام کنم تا برویم در پارک
قدمی بزنیم و نگاهی بیندازیم به نمایشگاه عکس طبقه بالا. بعدها، وقتی که آن جزوه
را دیدم، حسی از صحبت ها و آرزوها و آرمانهای آرش در وجودم ریخت. او هم
بیش از هر چیزاز ضرورت مبارزه می گفت و فعالیت های سیاسی، اجتماعی.
در این میان، ما احساس و
علاقه ی دوجانبه را یا ندیدیم، یا آن را نادیده گرفتیم و فدای مبارزه سیاسی کردیم.
و یا هردو. اکنون سیاست هم ما را به این نقطه رسانده است که نه آن را داریم و نه
این را. بیش از آنکه شیرینی باشد، شرنگ بوده. شاید اگر آن روزها واقع بین تر
بودیم، امروز هردو، عشق و سیاست را نباخته بودیم و زندگی را...
...آن روزها، فكر مبارزه،
فكر زندگی همیشه درخطر، فکر … جايي براي داشتن احساس و عواطف خاص باقي نگذاشته بود. حتي جايي
براي اين نبود كه انسان تكليفش را با خودش، حتی در خلوت خویش، روشن كند. هر چيز در
زاويه ی خير و شر مطلق معني ميداد و جان ميگرفت. خيلي چيزها و كارها، از ديد آنان
گناه بود، چون سد راه بودند؛ سد راه مبارزه ، تلاش براي انقلاب. توجه به آنها نوعی
خیانت بود به آرمان ها و مردم. نشانه ی بدی بود براي اثبات بريدگي و يا انقلابي نبودن.
در پارک، و زمان تماشای عکس ها در
نمایشگاه، بین دیدن دو عکس، یا حتی همزمان با تماشا، او بود که دائم حرف می زد.
بیشتر از آنکه من مخاطب و طرف صحبتش باشم با خود نجوا می کرد - حالش مانند آن روز،
آن پنجشنبه، در پارک کنار خانه بود. اما،
حرف هایش پاسخ سوال های نپرسیده
من، یا توضیحی برای آنچه که مشتاق شنیدنش بودم. و شاید، حتی اگر فرصت سوال کردن می
داد خودم روی پرسیدنش را نداشتم. بعضی صحبت ها با نوشته های درون جزوه مشابه بود،
و بعضی ها مکمل آن ها:
"ببین، شرایط زندگی نسل شما، یه جوری
داره شبیه ما می شه. نمی دونم دوستی های شما چطور؟ احتمالا گسترده تره، اما عمیق
تر نیست، و این وسط ، این روزها، سیاست چنان پرخطر و پرهزینه نیست، هرچند که با
آوارگی، سفر، شکنجه، زندان و اعدام قرینه.
و بهانه ای برای گریز از برقراری
ارتباط عاطفی یا ندیده گرفتن و سکوت در مورد آن، و پیامدش بسیاری ازدواج های
ناخواسته. ازدواج هایی در حال گسست، یا گسیخته. چه در اینجا و بیشتر آن سوی آب. در
هر دو گروه، چه افراد سیاسی با یکدیگر، چه یک فرد سیاسی با فردی غیرسیاسی، که
مسئله دارتر و پادرهواتر، حتی پس از 20 – 30 سال زندگی مشترک. چون کاسه ی چینی
بندزده، به خاطر بچه ها یا حرف این و آن. من اصلا موافق ازدواج دو غیرهمفکر نیستم،
چه برسه که یکی سیاسی باشه و دیگری غیرسیاسی. و حتی دو سیاسی غیرهم مرام- بگذریم
از اینکه دو هم مرام هم می توونند، بعدا در یک تحول درونی یا سیاسی یا همراه با
تحولات سیاسی و اجتماعی تغییر موضع بدهند و جلوی یکدیگر بایستند و تا مرز حذف
فیزیکی هم پیش برند و یا دیگران مجبورشان کنند که از هم دور شوند، نه تنها خودشان
را از هم جدا کنند، بلکه بچه هایش را از آنان بگیرند و به جاهای ناشناخته بفرستند
و زندگی آنان را به دلایل ایدئولوژیک تبدیل کنند به دنیای دوری و حسرت. با این
وجود اگر سیاسی نیستی از همین الان دنبالش نرو، بگذار راه خودش را برود، ارتباطت
را هم هرچه زودتر قطع کن، هرچه روابط
عاطفی کمتر، بهتر. وگرنه، سد راهش خواهی بود، و یا یک عمر مته ای پر سر و صدا در
درون مغزش، و نابود کننده ی نقاط مشترک زندگی. و بعد جدایی، مهم نیست کی و چطوری؟ بالاخره
روزی نوبتش می رسد، هرچه دیرتر استخوان سوزتر. وضع وقتی بدتر می شود که او به
دیگری پشت کرده باشد و به مصلحتی تصمیم به ازدواج با تو گرفته باشد، آن زمان قوز
بالا قوز خواهد بود. و تو هیچگاه درکش نخواهی کرد و روزی او را ترک می کنی یا مجبورش می کنی که ترکت کند، چون آن
دوست نزدیک من در اروپا، و یا صدها دوست شناخته و ناشناخته دیگر در اینجا و هرجا".
یک لحظه ایستاد، رو کرد به من. مطمئن هستم که این بار مخاطبش خود من
بودم. خیلی جدی گفت: "اما اگر هر دو سیاسی هستید، و هم رای و هم راه، با هم
باشید، مهم نیست نتیجه چه خواهد بود، و چه دستاوردی خواهید داشت. بهره ی اصلی شما
از زندگی همین مدتی ست که با هم هستید- همین روزها، از نظر شما و خیلی ها،
قشنگترین روزها. قدر این روزها را خوب بدانید، حتی اگر عمرش چند ماهی بیش نباشد و
گاه چند روزی. و حتی، اگر کنار هم نباشید، و دیگری در جایی دور باشد، چه فرق می
کند، در تبعید خودخواسته یا زندان. باور کن، این باهم بودن و درکنار هم نبودن، بیش
از آن جور با هم بودن لذت بخش است، مطمئن باش. اما به یک شرط ، که هم دل و هم راه
باشید، و گرنه حسرت می ماند و حسرت، یا چون نسل ما حسرت و افسوس".
من هم تمام اين سالها دوـ سه بار، در
عروسي يا عزا، غزال را ديدهام، همچنان رمنده، با دو دختر، چون نوجواني خودش. هر
سال چند روزي كه خانواده در تعطيلات عيد با ديگران به مسافرت ميروند، من ميمانم،
در لك مينشينم و با خودم خلوت ميكنم. مرور خاطرات شيرين گذشته. راهي كه مبارزه
سياسي راهش را بست. تا او شوهر كرد و من بعدها، پس از انقلاب به ازدواج تن دادم.
هيچكدام ديگر جلوتر نيامديم. حتي به اندازه يك سلام. ماند در حد يك نگاه گاه و بی
گاه از روی اتفاق . شوهر غزال پس از انقلاب او را كاملا از سياست و حتي فعاليتهاي
اجتماعي دور نگاه داشت. من ماندم با سياست و خاطرات او و این زندگی که می دانی. آوارگی و بی خانمانی ناخواسته. و
طلاق سر پیری، از سر ناچاری، در دیار غربت.
از
نمایشگاه که بیرون آمدیم، خسته نشان می داد، گویا هر کلمه ای، یادآور خاطره ای. چه
آن ها را که می گفت و چه آن ها که در مغزش مرور می کرد. شبیه آنچه که بعدها در
جزوه دیدم و خواندم. با مرور این خاطرات، گویا انرژی از بدنش خالی می شد. پیشنهاد
کرد که گوشه ای بنشینیم و از من خواست که روبرویش باشم تا صورتم را ببیند و به قول
خودش منظورش را با کلمات و نگاه منتقل کند. راست می گفت، خیلی از مفاهیم را باید
درمیان کلماتی که از دهانش خارج می شد، با کلمات نانوشته ی درون نگاهش ترکیب می
کردم تا خوب متوجه شوم، تازه باز کلی مشکل داشتم و بعدها کلمات درون جزوه به دادم
می رسید.
- بهرام را که یادت می آد؟
- همون که از اول ورود به دانشکده دنبال ارتباط برقرار کردن با بچه
های سیاسی بود؟ سراغ من هم خیلی زود اومد، همون ماه های اول.
- آره، می دونی که هر دو پاش قطع شده، در اثر یمب گذاری های اول انقلاب،
لابد به اتهام انقلابی و اسلامی بودن.
- لابد اون هم، زنش گذاشت و رفت،
وقتی وضعش رو دید؟
- نه برعکس، شاید اون از همه ی ما خوشبختر باشه، به دلیل اینکه سیاست واسه
ی زن و شوهر همیشه یه معنی می داده و در یک مسیر بودن.
- شنیده ام که با خواهر دوستش عروسی کرده، درسته؟
- برادرش در تظاهرات انقلاب، هفده
شهریور، تیر خورد و روی دست های بهرام جون داد. چند شب بعد به خواب خواهرش می آد و
ازش می خواد که دوستش رو هیچویت تنها نذاره.
- لابد این خواب شد، بهانه ای برای دوستی و ازدواج ...
- نه، از اول همسایه بودند و هم بازی، و تا حالا همدل و همراه.
- شنیدم سامان هم وضعیتی مثل اون داره، رو چرخ زندگی می کنه.
- وضعیت ظاهری ش شبیه اونه، اما زندگی ش عکس اونه. دختره، پروین عاشقش می
شه و با وجود مخالفت شدید خانواده مذهبی ش خودش پا پیش می ذاره. سامان هم روی
سابقه سیاسی ش، زندان پیش از انقلابش، از این وصلت استقبال می کنه.
- لابد باز پای اختلاف سیاسی میونه؟
- آره، ولی حق نداره. اسمش مهندسه، اما از خانواده ش هم سنتی تره و
مذهبی تر. کسی رو که توی انقلاب قبول داشته و خودش دنبالش بوده، کسی رو که تو جنگ
بارها زخمی شده و بعد معلول جنگی، ضد انقلاب و ضد..
- مگه سامان تغییر کرده؟
- نه، همون که بود، یه چپ اسلامی . ولی خوب، نگاه اصلاح طلبانه به مسائل
داره، کارهای گذشته رو نقد می کنه و خیلی ها را قبول نداره...
- پس بگو، خونه شون یه جهنمه.
آره، یه جهنم واقعی.
در زمان بازگشت، در تاکسی، باز هم
حرف زد. ولی نمی دانم چرا هنوز به خانه نرسیده، پول راننده را داد و پیاده شد. گفت
که می رود کمی خرید کند و بعد می آید و در یک دو روز آینده هم چیزی، امانتی برای
مطالعه برایم خواهد آورد. اما فکر می کنم
خرید بهانه بود، دوست نداشت، یا ملاحظه ای داشت که با هم به خانه وارد نشویم. در
راه باز تلاش داشت که درک من از ازدواج افراد غیرسیاسی و سیاسی بیشتر و ملموس تر
شود، گفته هایش را به زبانی دیگر تکرار کرد:
"ببین در ازدواج، سه راس مثلث زندگی باید با هم هماهنگی داشته باشید
تا اضلاع آن بر روی هم قرار بگیرند و برهم بنشینند، وگرنه ضلع های ناهماهنگ و
نابرابر، چون نرده های میدان اسب سواری، مانع راه رفتن و پریدنتان می شوند و به
زمین تان می زنند و یا نوک راس های مثلث، چون سرنیزه، در بدن هایتان فرو می روند و
زخم های کاری می زنند... پیش از آنکه پاسخ قطعی به آرش بدهی، یک بار دیگر بررسی
کن، ببین از نظر عاطفی و فکری چقدر به هم نزدیکید. بعد، جذابیت های ظاهری و امکانات مالی می ماند و منش ها و سلوک های
فردی. عده ای می گویند که هماهنگی ها عامل کشش است و برخی بر این باورند که زن یا
شوهر آنچه که خود ندارند از دیگری تمنا می کنند و ناداشته های خود را با داشته های
دیگری تکمیل می کنند. اما، مسئله پیچیده تر از این هاست، آن ها چرخ دنده هایی
هستند که باید برای هم ساخته شده باشند و بتوانند به خوبی پستی و بلندی های یکدیگر
را پر کنند، حتی یک دنده ی اضافی، یا دنده ی ناهماهنگ، طی زمان درون و کنه زندگی
را کم کم می خراشد، می تراشد، و
عاقبت چون زخمی کهنه ناسور می شود و روح و جسم را نابود می کند. گمان من اینست که به دلیل اختلاف دیدگاه، هدف، برنامه و
منش و روش، در زندگی افراد سیاسی با
غیرسیاسی بیشتر دنده ها ناهماهنگ هستند و دائم به چرخ دنده صدمه می زنند و نمی
گذارند که بچرخد، و خود مانعی می شوند برای حرکت. به این دلیل، صدای این چرخ دنده،
موتور حرکت، خیلی زود گوش خراش می شود و جان کاه، و در طول زندگی همواره چون سازی
ناجور مدام خارج می نوازند. و اگر یکی در این میان حس کرد دیگری چیزی نمی گوید و
اعتراضی نمی کند و تنها دل خوش کرده به
ترنم نغمه ی دلنواز سازهای گذشته، و خواب
نوازندگی درارکستری هماهنگ می بییند، و گوش به نغمه ای خوش از گذشته دارد،
فاتحه ی همه چیز خوانده است".
- سوالم اینه که چرا بعد از
اين همه سال و ماجراها، خاطرهي تو از ذهنم
محو نميشه؟ چرا هر كار كه ميكنم نميتونم
تو رو فراموش كنم؟ اين چه حس خاصی بود كه ما به هم داشتيم؟ چرا هميشه يك گوشه از ذهنم رو اشغال كرده اي؟ چرا
اصرار نكردي كه بمونم؟ چرا ترجیح دادی در سکوت رفتنم رو تماشا کنی، هيچي نگفتي هميشه
ی خدا سكوت، و سكوت …؟ شايد هم هميشه سكوت نبود.
يعني بعدها كه به تو فكر ميكردم، گاهي با يادآوري خاطرهها، اشارههايي رو از طرف
تو كشف ميكردم. مثلا در گوشه نامه ای در یک شعر يا ترانه. شايد هم اينها همه تصورات
ذهن خيالپرداز من بوده و باشه. ولی رمز اون سكوت هميشگي تو چی بود؟ حالا بعد از
این همه سال ها، اومدم جواب اين سوال رو پيدا کنم. اين كه اصلا اين چه حسي است كه ما
به هم داريم؟ يا چه ميدونم من به تو دارم؟
ـ خب، مگه واست فرقي ميكرد.
تو كه برنامههات رو ريخته بودي. دستگيري آن دوست مشترک هم بهانه ای شد كه به رفتن
مصمم تر بشي و مصرتر. بيشتر در رفتن عجله كني. حالا بعد از اين همه سال ديگه چه فرقي
ميكنه؟ فكر كن كه جوابت رو شنيدي، اوني كه انتظارش رو داري. يا نه حتي برعكس اونی
كه گمان ميكني . الان دیگه چه فرقي ميكنه.
ـ مسئله اینه که بعد از اين همه سال هنوز نتونستم ازدستش خلاص بشم. سالهاست
كه گوشه ی ذهنم لونه كرده، هرچند وقت يك باراز جايي كه زندانياش كردم ، ميون كار و
زندگي روزمره، یه هو جست ميزنه می آد
بيرون. ميپره وسط زندگيم. همه جا رو ميگيره.
گوشه گيرم ميكنه. می بره من رو به گذشتهها. تو كتابها، شعرها، عكسها… اون موقع تا نرم و با خودم
خلوت نكنم، آروم نميشم. در بعضی روزهای خاص، وقتي كه خاطرهها مث عروسكهاي خيمه شب
بازي به ورجه وورجه ميافتن و شلوغبازي در مي آرن، اين سوال هم هي خودشو نشون ميده. اوج و اوج ميگيره و يك
علامت سوال بزرگ ميشه، همهي سرم رو پر ميكنه و من رو به حالت انفجار ميرسونه. درست
مث يك ديگ زودپز جوشان بدون منفذ...
- ببین من هم مث تو بودم. تو اين راه، تو
اين سالها، يك نفر، يك روح، يك احساس، يكي هميشه با من مياومد و منو رها نميكرد.
با من جنگيد. سر ناسازگاري گذاشت. هرچي از دهناش درآمد گفت. اما اندكي از محبتم
بهش كاسته نشد. يعني اگر هم بيشتر نشده باشد كمتر نشد. شايد به اين دليله كه اين
شخص برام خيلي عزيز بوده، خيلي. آن قدر
عزيز كه سياست، مبارزه، جنگ مسلحانه كه جايي براي چيزي نگذاشت هم نتوونست دوستي و
محبتم را به او كمرنگ كنه. به هر حال، بخشي از اينها، زندگی م رو ـ با همه خوبيها و بديهايش ـ از او دارم.
اين ها فقط توونستند ما را از هم دور
كنند و نگذاشتند كنار هم بموونيم. به هر حال سرنوشت كار خودش رو كرده بود، بدون
اين كه از من يا تو بپرسد كه راضي هستيم يا نه. يا اين احساس غريبي كه به هم داريم
چيه؟ حالا كه همه چيز گذشته. هردو هم زندگي خودمون را داريم و ناراضي نيستيم. ميشه
گفت خوشبختيم. مگه نه؟
این چه صدایی ست؟ نکند باز شروع
کرده باشند؟ خدا کند مامانی متوجه نشود؟ اما نه. صدا، صدای پاست، به هم خوردن
درها، به هم ریختن اساس ها و به هم کوبیده شدن، در کمدها و بیرون کشیده شدن کشوها،
از همه جا، همه سمت می آید و بیشتر اتاق خوابشان. نکند راستی راستی دارد می رود؟
ولی چرا صدا از اتاق سابق رها هم می آید، از آشپزخنه، انباری، همه جا. مگر غیر از
آن دو، چند نفر آن دیگر بالا هستند؟
- آزاده، آزاده، مادر بیا از اتاقت بیرون، تو رو خدا بیا، من می ترسم، برو
ببین اینا کی ن که ریختن تو خونه، همه جا هستن، تو حیاط ، تو راه پله ها، توی خونه
اونا. بغل بغل دارن کاغذ و کتاب می برن. کیس کامپیوتر، لپ تاپ، کیس و دیسکت.
- بیا بیرون مادر، بیا تو هم از درز در نگاه کن. به دوستت، دستبند زدن.
دارن می برنش. برو ببین خانمش کمک نمی خواد، من که واسه ی وضع بابات صلاح نیست برم
بیرون. تو بیا برو یه سر و گوشی آب بده.
"خانومش، شاید مث شما باشه، دوست داشته باشه ببرنش زندان، به جای که
بره خارج زندگی کنه". جزوه را هول
هولکی چپاندم درون کشوی زیر تختم، بین لباس ها. چراغ بالای سرم را خاموش کردم و خزیدم زیر پتو، کشیدمش روی سرم. انگار
ساعت ها بود که خوابیده بودم، اما بالشت خیسم گواهی می داد که بیدارم و باز تنها.
حالا که آن روزها را مرور می کنم باز حس تنهایی کلافه ام کرده و علائم
افسردگی، با نشانه هایی از خشم نسبت به مامانی خودش را نشان می دهد. در نبود او جواب آرش را چه باید بدهم؟ آیا سرنوشت ما هم
چنین خواهد بود؟ حالا که او را برده اند، بدون مشورت آخر با او، ملاقات پس فردا،
به آرش چه بگویم؟ موافقم یا مخالف، یا که وقتش حالا نیست، بماند تا بعد. می دانم
که او سیاسی ست و اصرار دارد که از این روش و منش دست نکشد، اما من چی؟ نه، نه، من
هم سیاسی ام.
مسیح مظلوم
مرداد ماه 1385
* برگرفته از کتاب مجموعه داستان
"تالار آئینه"