زنگ مدرسه که به صدا در می آید،دانش آموزان وارد کلاس شده
وهر یک در جای خود می نشیند. معلم وارد می شود و به دانش آموزان برجا می دهد. سپس
رو به بچه ها کرده و می گوید چه کسی آمادگی دارد تا انشایش را بخواند؟ چند نفر از
شاگردان دست خود را بالا می کنند. معلم از سعید می خواهد تا کنار تخته سیاه بیاید
و انشایش را بخواند. او دفترش را در دست گرفته و شروع می کند. بابا نان داد. با
صدایی لرزان ادامه می دهد هر بار که به این جمله فکر می کنم یاد سفره خالی خودمان
میافتم که نانی در آن یافت نمی شود. معلم حرف سعید را قطع می کند و می پرسد این
همه نعمت روی زمین، چگونه نانی در سفره شما یافت نمی شود؟ یکی از بچه ها از ته
کلاس جواب می دهد از این همه نعمت چه به ما می رسد؟ در یک چشم به هم زدن کلاس
سرشار از شِکوه بچه هایی می گردد که، گویی فرصتی یافته اند تا درد گرسنگی را با یک
دیگر قسمت کنند. ترس نهفته در وجود معلم بیدار می گردد. با صدایی هراسناک به
شاگردان فرمان می دهد بس کنید. این قبیل حرف ها زایشی جز درد سر ندارد. اما آنان
که گویی منتظر بودند تا بغض خود را بترکانند هم چنان از سفره های خالی خود می
گویند. مبصر که نه منتخب معلم بود و نه بچه ها،و تا آن لحظه ساکت نشسته ، از جای
خود برمیخیزد. سکوتی سنگین فضای کلاس را پر می کند. همه با ترس به یکدیگر نگاه می
کنند. معلم می خواهد چیزی بگوید. اما نگاه تهدیدآمیز مبصر او را از گفتن باز می
دارد. مبصر سینه اش را سپر کرده و می پرسد چه کسی بود که از نان سخن می گفت و
اندیشه های کمونیستی را در کلاس تبلیغ می کرد؟ بچه ها همه نگاه خود را به معلم می
دوزند. معلم پس از لحظاتی مکث جواب می دهد ما همه مسلمان هستیم. اما صورت غضبناک
مبصر حرفش را ناتمام می گذارد و فریاد می زند، ما که سفره های مان رنگین بود برای
نان انقلاب نکردیم. سعید از ته کلاس زمزمه می کند، شما که امروز سفره های تان
رنگینتر از دیروز است. مبصر خود را با شتاب به او رسانده و دو دست خپلش را آنچنان
محکم بر فرقش می کوبد که از صندلی به زمین پرت می شود. معلم از شاگردان می خواهد
تا همه در جای خود بنشینند و بیش از این نظم کلاس را بر هم نزنند. مبصر چیزی را
زیر لب زمزمه می کند و از کلاس خارج می شود. دقایقی همه ساکت به یک دیگر نگاه می
کنند. هیچکس این جرات را به خود راه نمی دهد تا سکوت حاکم بر کلاس را بشکند.
سرانجام معلم با صدایی که از آن نگرانی می بارد، می کوشد تا دوباره بر کلاس مسلط
شود. دقایقی بعد فردی ناشناس سرزده وارد کلاس می شود. همه نگاه ها به او دوخته می
شود. مرد رو به معلم کرده و می پرسد مسعود دبیران شما هستید؟ معلم سرش را به علامت
تایید تکان می دهد. مرد آرام به شانه او می زند و می گوید لطفا دقایقی وقت خود را
به من بدهید. معلم همراه با مرد کلاس را ترک می کند.
حدود یک سال پس از آن ماجرا، مسعود هم چنان در پی یافتن
کاری تازه به همه شرکت های کوچک و بزرگ سر راهش روزانه سر می زند،و ناامید از پیدا
کردن شغلی در خیابان های شهر بی مقصد پرسه می زند. دیگر یک شاهی هم از پساندازش
باقی نمانده است. انگار که در میان هیاهوی خیابان ها گم شده و نگاه هیچ رهگذری را
به خود جلب نمی کند. از مقابل رستوران های مرکز شهر می گذرد و بوی غذا هایگوناگون قار قور شکمش را سه چندان می کند.
مقابل یک کبابی توقف می کند و به بره بریانی که بر سیخ می چرخد حریصانه نگاه می
کند. آب از لب و لچه اش جاری می گردد.پاکت سیگاری را از جیبش درمی
آورد که هنوز دو سه نخی در آن باقی مانده است. سیگاری را روشن می کند, تا شاید به
کمک آن بتواند اشتهای خود را از میان بردارد می خواهد از رستوران دور شود. اما
انگار پا هایش میلی به رفتن ندارند. بوی غذا هر لحظه او را بیشتر بسوی رستوران می
کشاند. ناگهان جرقه ایی در ذهنش او را بسوی محله ایی قدیمی در جنوب شهر می کشاند.
در بین راه با خود کلنجار سختی می رود که خودش را رازی کند تا به این کار تن بدهد.
می داند که پذیرش این کار زیرپا گذاشتن همه آن چیزیست که عمری برایش تلاش کرده
است. اما فشار گرسنگی او را از پایبندی به هر چیزی باز می دارد. خود را به در آن
خانه می رساند. انگشت لرزانش را روی زنگ فشار می دهد. چند لحظه بعد زنی جوان برایش
در را می گشاید. این همان زنیست که چندی قبل با او آشنا شده و پیشنهاد کاری آب و
نان دار را به او کرده بود. در آن هنگام بخیال آنکه قادر است کاری آبرومند را برای
خود دست و پا کند از قبول آن پیشنهاد سر باز زده بود. زن در نگاه نخست مسعود را
نشناخت. با تعجب او را برانداز کرده و می پرسد کاری داشتید؟ مسعود سرش را به زیر
انداخته و خودش را معرفی می کند. لبخندی روی لبان زن می نشیند. با صدایی نرم می
گوید می دانستم که سرانجام قبول می کنی. این چه قیافه اییست که برای خودت درست
کردی؟ سپس مسعود را به داخل خانه دعوت می کند. دقایقی بعد یک کیسه سفید رنگی را همراه
با یک نوشته به دست مسعود می دهد و می گوید این کیسه را به این آدرس می بری و دست
مزد خوبی هم برایش دریافت می کنی. هرچه کمتر بپرسی و کمتر بدانی بنفع خودت می
باشد. سپس از کیفش یک دسته اسکناس درآورده و به مسعود می دهد و می گوید این هم
هزینه راهت. بهتر است پیش از حرکت به حمام و آرایشگاه بروی و کمی به خودت برسی.
مسعود که حالا پس از مدتی مقداری پول به دست آورده است
دوباره خود را مقابل همان رستوران می یابد. به بره ایی که بر سیخ می چرخد دوباره
نگاه می کند. دستی به کولپشتی یش می کشد و به خود نهیب می زند تو راستی می خواهی
با این پول زندگی کنی؟ دوباره دودلی و تردید به سراغش می آید. بی غذا ایی به شکمش
چنگ انداخته و او را بطرف رستوران می کشاند. اما صدایی در درونش او را از رفتن باز
می دارد. با خودش نجوا می کند شاید بد نباشد کمی به خودم برای فکر کردن فرصت دهم.
از آنجا دور می شود. تمام کوشش خود را به کار می گیرد تا بر وسوسه ناشی از گرسنگی
غلبه کند. وسوسه ایی که جانش را به لب رسانده است. آخرین نخ سیگارش را روشن می
کند. به دود سفید سیگار ارزان قیمتش نگاه می اندازد و آه سردی از نهادش بر میخیزد.
انگار که دود شدن زندگی خود را در آن می بیند. هیچگاه چنین خود را درمانده نیافته
بود. به سختی عادت داشت. اما همیشه فکر می کرد که می تواند بر سختی های روزگار
غلبه کند. بیش از این خود را قادر به مقاومت در برابر گرسنگی که دارد او را از پا
می اندازد نمی یابد. تصمیم می گیرد تا تسلیم پولی شود که در جیبش به او نهیب می
زند دست بردار از مرتاض بازی. با خود زمزمه می کند مگر می توان در دنیای ناپاک
آلوده نشد. آنگاه وارد یکی از مغازه های اطراف می شود تا کمی غذا و یک پاکت سیگار
بخرد. اما همین که مغازه دار می پرسد بله آقا فرمایشی دارید؟ از تصمیم خود منصرف گشته
و بی هیچ پاسخی دکان را ترک می کند. خود را دوباره نزدیک خانه همان زن جوان می
یابد. کیسه، پول و نوشته همراه را کنار در قرار می دهد و با سرعت به خانه اجاره
ایش برمیگردد که یک ماه از موعد پرداخت کرایه آن هم گذشته است. در یخچال را باز می
کند و تیکه نان خشکی را که به جا مانده است برداشته و با ولع می خورد.سپس روی یک
برگ کاغذ با خطی خوش می نویسد بابا نان داد.