تجدید فراش

 

محمد سطوت

 m_satvat@hotmail.com

 

آنروز صبح وقتی آقای رضائی سفره نهارش را روی میز نهارخوری اداره گٌشود دهان همكارانش از تعجب باز ماند، داخل دستمال كه به بزرگی یك بقچه بود چند نوع خورش، دو نوع سالاد، یك قاب بزرگ برنج كه زعفران رویش چشم را خیره میكرد، میوه و سبزیهای تازه فصل هركدام داخل ظرفی جداگانه بسته بندی شده جای گرفته بودند.

همكاران آقای رضائی میدانستند كه او اخیرا" با داشتن همسر، با زن مطلقه یكی از دوستانش رابطه برقرار و اخیرا" هم اورا بعقد خود درآورده و در خانه خود اطاقی هم باو اختصاص داده است ولی تا آنروز ندیده بودند كه سفره نهارش آنقدر رنگین باشد.

درمیان همكارانش آقای اخباری كه بیش از همه بهیجان آمده بود نگاهی از روی حسرت به سفره نهار آقای رضائی كرد و گفت: "دوست عزیز، میبینم كه وضعت خیلی روبراهه. مثل اینكه همسر دومت خیلی بهت میرسه".

آقای رضائی سینه ای صاف كرد و جوابداد: "همینطوراست كه میگوئید، همسر دومم برای بدست آوردن دل من همه کار میکند و از هیچ چیز مضایقه ندارد" بعد با اشاره به كفشهایش گفت: "بنده خدا هر روز صبح برای خوشامد من كفشهایم را نیز واكس میزند، پیراهنم را اطو میكند، لباسهایم را هر دو روز یكبار میشوید و خلاصه كلام اینكه نمیگذارد من دست به سیاه و سفید بزنم" و چون آقای اخباری را مشتاق شنیدن حرفهای خود دید و میدانست كه او هر روز بر سر پرداخت خرجی خانه با همسرش جر و بحث دارد انگشت روی این نقطه حساس او گذاشت و گفت: "زن بیچاره حتی از گرفتن خرجی خانه از من نیز خودداری میكند و میگوید چون فعلا" مقداری پس انداز دارم  باشد بعدا" ازت خواهم گرفت".

آقای اخباری كه با دهان باز و چشمهای از حدقه درآمده به گفته های آقای رضائی گوش میداد آهی از روی حسرت و افسوس كشید و گفت: "خوش بحالت، حالا زن اولت چه میگوید، ازاینكه سرش هوو آورده ای از دستت ناراحت و عصبانی نیست؟".

آقای رضائی سری از روی بی تفاوتی تكان داد وگفت: "اول قدری ناراحت بود و قر و لند میكرد ولی وقتی دید كه زن دومم زیاد بمن میرسد اوهم سعی كرد بیشتر بمن توجه كند تا از قافیه عقب نماند و خلاصه كار اینكه درمیان چشم هم چشمی آنها از بابت بدست آوردن دلم، نان من یكنفر توی روغن است و همانطور كه میبینی وضعم كاملا" روبراهه".

آنروز آقای اخباری پس از آن گفتگو با آقای رضائی سخت بفكر فرو رفت. مدتی بود كه با همسرش روابط خوبی نداشت و هر روز صبح پس از یكسری جر و بحث بر سر مسائل و مشكلات زندگی بخصوص روابط خصوصیشان با اعصابی خراب از خانه خارج و به سر كار میآمد. ازآنروز ببعد فكر ازدواج مجدد و گرفتن زن دوم هر دقیقه و ثانیه بجانش نیش میزد بخصوص كه روزهای بعد بازهم آقای رضائی را سرحال تر و سفره نهارش را رنگین تر میدید و كم كم این باور كه داشتن دو زن درخانه میتواند وضع اورا از آنچه كه هست بهتر گرداند دراو تقویت میشد ولی چون هنوز جرئت اقدام به اینكار را نداشت لذا برای كسب اطلاعات بیشتر هر روز هنگام نهار آقای رضائی را بزیر سؤال میبرد و درمورد چند و چون ازدواج دوباره و (Side effect) های حاصله ازآن اورا سؤال پیچ میكرد. آقای رضائی هم با طیب خاطر باو جوابهای امیدوار كننده میداد و خیال او را از بابت عواقب كار آسوده مینمود.

بالاخره وسوسه ها كارگر شد و آقای اخباری تصمیم به تجدید فراش گرفت ولی از آنجائیكه دل و جرأت آقای رضائی را نداشت اینكار را در خفا انجام داد و با خود فكر كرد: "پس از اینكه كار تمام شد همسر اولم كاری از دستش ساخته نیست و باید تن بقضا دهد و هوو را دربسته قبول نماید آنوقت هردورا در یك خانه جای میدهم و آنها مجبورند با هم كنار بیایند" و بروزهائی فكر میكرد كه آنها بر سر پذیرائی از او با هم رقابت خواهند كرد و او میتواند سفره رنگین نهارش را در كنار سفره آقای رضائی پهن و ضمن نوش جان كردن غذاهای لذیذ دست پخت همسرانشان با هم بریش آنها بخندند.

چون كار ازدواج دوم تمام شد آقای اخباری خوشحال و شاد از كاری كه انجام داده بود دو شب نخست را نزد زن جدیدش به صبح آورد و شب سوم نزد زن اولش بازگشت و چون باو اطلاع داد كه تجدید فراش كرده و دوشب را نیز نزد او گذرانده با اعتراض و پرخاش او روبرو شد و چون كار بالا گرفت، زن اورا از خانه بیرون انداخت و گفت: "هركجا این دو شب را گذرانده ای ازاین ببعد نیز برو همانجا بمان".

آقای اخباری كه انتظار چنین برخوردی را از زن اول خود نداشت خسته و ناراحت جل و پلاس خودرا جمع كرد ونزد زن دوم بازگشت ولی زن دوم نیز بزودی از ماجرا باخبر و دانست كه او با داشتن همسر با او ازدواج كرده است از اینرو آه از نهادش برآمد و یكشب هنگامیكه آقای اخباری درب خانه اورا كوبید جلو و پلاس او را از خانه بیرون انداخت و درب را برویش بست و باو گفت كه بهتر است دیگر نزدش باز نگردد.

آقای اخباری از اینجا مانده و از آنجا رانده وسائل خودرا زیر بغل گرفت و چون در آنموقع شب جائی برای خفتن نداشت روانه مسجد محل شد تا شب را در آنجا بسر آورد و روز بعد چاره ای برای كار خود نماید.

درب مسجد نیمه باز بود، خوشحال از اینكه درب را نبسته بودند از صحن حیاط گذشت و وارد شبستان مسجد شد، در تاریكی چشمش جائی را نمیدید، كفشهای خودرا بیرون آورد و آهسته بگوشه ای خزید و بیكی از دیوارها تكیه داد. درحالیكه بخود و كاری كه كرده بود لعنت میفرستاد بفكر فردا افتاد كه برای رفع گرفتاری خود چه میتواند بكند. میتوانست یكی از زنها را طلاق بدهد و با یكی از آنها كنار بیاید ولی بعد از این رسوائی، كار خیلی مشكل شده بود. او میدانست كه چون حقیقت را از اول به هیچكدام از زنهایش نگفته دیگر حنایش نزد آنها رنگی ندارد و مشكل بنظر میرسد كه حرفهایش را قبول كنند.

سرما و تنهائی درآن گوشه تاریك عذابش میداد، ندانسته گول حرفهای همكارش آقای رضائی را خورده و در دام افتاده بود. با خود فكر میكرد: "حالا فرداست كه نزد آقای رضائی و همكارانم سكه یك پول خواهم شد و همگی مرا بباد استهزا خواهند گرفت".

درهمین حال كه غرق افكار پریشان خود بود و به فردای آنشب  فكر میكرد حركت موجود دیگری در سایه روشن دیوارها توجه اورا جلب كرد. ازاینكه حس کرد جنبنده دیگری در مسجد وجود دارد و تنها نیست خوشحال شد و برای اطمینان ندا در داد كه: "كسی در آن گوشه هست، آدمیزادی یا پری، اگر آدمیزادی لطفا" جواب بده".

از همان گوشه صدائی جواب داد: "آقای اخباری شما هستید. من رضائی هستم".

برق از سر آقای اخباری پرید، داشت از تعجب شاخ درمیآورد، آقای رضائی، مرد خوشبخت اداره كه رشك تمام همكاران خودرا برانگیخته بود اینجا چكار میكند. چهار دست و پا خزید و خودرا باو رساند و چون اطمینان پیدا كرد كه آدمیزاد جنبنده كنار دیوار خود آقای رضائی است پرسید: "مرد حسابی تو اینجا چكار میكنی".

آقای رضائی درحالیكه صدایش میلرزید گفت: "زنهایم مرا از خانه بیرون كرده اند و مدتی است كه من شبهایم را دراین گوشه مسجد میگذرانم".

آقای اخباری پرسید: "چرا، تو كه میگفتی مرد خوشبختی هستی و زنهایت در پذیرائی از تو با هم مسابقه گذاشته اند".

آقای رضائی با همان صدای لرزان پاسخ داد: "دوست عزیز باید مرا ببخشید، از بس شبها دراینجا تنهائی كشیدم مجبور بودم آن حرفها را در اداره بزنم شاید بتوانم یكی از شما را باینجا بكشانم وهمدم و هم صحبتی برای خود پیدا كنم".

آقای اخباری درحالیكه از فرط خشم فریاد میزد پرسید: "ولی آخر پدر آمرزیده آن سفره های رنگین، آن غذاهای خوشمزه، آن...........یعنی همه آنها دروغ بود".

آقای رضائی با همان صدای لرزان جواب داد: "همه آنها را از رستوران تهیه میكردم".

مثل این بود كه دنیا را روی سر آقای اخباری خراب كرده باشند، سر خودرا در میان دستها گرفت و بدیوار تكیه داد، بغضی گلوگیر راه نفسش را بست، میخواست گریه كند ولی نمیتوانست، تازه متوجه میشد كه ندانسته  فریب خورده و خود را  در چاهی سرنگون كرده  كه انتهایش نامعلوم است.