هانس ماگنوس انسنزبرگر:

مردانِ وحشت

( نگاهي به بازندگان راديکال)

 

 

برگردان: مهدي استعدادي شاد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مردانِِ وحشت

 

(نگاهي به بازندگان راديکال)

 

نويسنده: هانس ماگنوس انسنزبرگر

برگردان: مهدي استعدادي شاد

طرح روي پوشه: از کته کولويتس با نام مادرها، سال 1919

طرح پشت پوشه: عکسي از انسنزبرگر

چاپ اول: پائيز 2006 در

Copy Arte

Kant str.25

60316-Frankfurt am Main

Germany

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در انتشار اين دفتر، که آنرا پيشکش مي­کنم

به بازماندگان قربانيان انفجار برجهاي دوقلو شهر نيويورک،

سپاسگزار همياري دوستان پُر مهرم

اعظم نورالله­خاني، منوچهر ياوريان و تقي هستم.

 

 

 ترجمه از اثر زير صورت گرفته است:

Hans Magnus Enzensberger

Schreckens Maenner

Versuch ueber den radikalenVerlierer

Edition Suhrkamp2006

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فهرست

 

درباره­ي نويسنده...............                                  صفحه ۵

 

مردانِ وحشت .................                                 صفحه ۲۶

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درباره­ي نويسنده

 

 

براي آنکه به معرفي هانس ماگنوس انسنزبرگر بپردازيم، نخست سخن را به يورگن هابرماس مي­سپاريم که در مطلبي با عنوان "پايانه­ي سياست"به بررسي يکي از آثار اوليه وي پرداخته است.

يورگن هابرماس نوشته است:

"در  شعرهايي كه هانس ماگنوس انسنزبرگر بتازگي انتشار داده،  نکته­ي  چشمگير از همان عنوان اثرش(خط نابينايان) شروع مي­شود. عنواني كه با خود نگرش شكاکي را همراه دارد. شعرهاي ياد شده در نوع خود متمايز و شاخص هستند. گرچه متمايز كردن اثر ادبي به ميزاني کار خودپسنديهاي شاعر است، اما سواي اين نکته، گرايش اشعار انسنزبرگر به سنت شعر سياسي در آلمان و به سرايش هاينريش هاينه بر مي­گردد. از جمله شك و ترديدهاي موجود در شعرها، مثلا چنين نكته­اي هست:

‌«چرا حقيقت دارد

كه فاتح ِ گُم شده كم است

و مغلوب ِ گُم شده بسيار ؟‌»

گرچه انسنزبرگر شاعر، از زبان دشمنان پاسخهايي را مي­آورد، ولي خودش فقط به پرسش کردن قانع است. ليكن آن انسنزبرگر منتقد و جُستارنويس با اين رفتار يادشده قانع نمي­شود. او به ضرورت ِ تكرار اساطير در تاريخ سياست به روشني پاسخ منفي مي­دهد. ضرورتي كه اشاره­اش به فاجعه آدم سوزي در اردوگاه آشويتس است. او مي­گويد:  ‌«آنچه در سالهاي دهه­ي چهل تاريخ آلمان اتفاق افتاد، يعني آن همجوشي تصورناپذير سياست و جنايت، ما را به يك بازنگري وا مي­دارد تا ريشه­هاي حاكميت سياسي را بكاويم‌». آدم سوزي در آشويتس، تمام سرشت ناجور سياست مداري تاكنوني را برملا ساخته است. همانطوري كه مشاهده مي­كنيد اين برنهاد (تز) در اجزاي جزيي خود نيز راديكال و ريشه ياب است. از اين برنهاد، انسنزبرگر به اين نتيجه و فرجام ذيل مي­رسد. اينكه درستي دريافتها و تصورات تاكنوني از حق و ناحق ، از جنايت و از دولت فقط از طريق به مخاطره افكندن مداوم حيات ما و آيندگان ميسرشده است.

در كتابي با عنوان ‌«سياست و جنايت‌»، انسنزبرگر مطالبي انتشار داده كه در آنها به بازبيني بغرنجهايي نظير حق و پايمالي آن، دولت، حاكميت، فرمانبرداري و نافرماني پرداخته است. اين مطالب كه براي افشاي جنايتكاري در سياست هستند، به استثناي دو مورد، همگي براي برنامه راديويي نگاشته شده­اند. اينها مطالبي مستند هستند و پُر از ارجاعات متعدد و گزارشهايي با شرح و تفسير مفصل از رخدادهاي تاريخي، ماجراهاي جنايي، تبهكاري سياسي و گانگستربازيهاي گسترده. گرايش واحدي اين مطالب را به هم پيوند مي­دهد كه بخاطر آموزنده بودن، آنها را به سطح و عيار اثر ادبي فرا مي­كشد. اين گرايش چيزي نيست جز نياز درك و فهم قرينه­هاي عملكرد مجاز و غيرمجاز (عمل قانوني و عمل خلاف).

براي پاسخ به پرسش يادشده، او ‌«حكايتهاي زنبورها« ماندويل و ‌«اپراي سه پولي‌» برتولت برشت را بخدمت مي­گيرد تا پيكر و شمايل آن مرد محترم را بصورت تيپ داستاني آشكار سازد. مرد محترمي كه گاهي به صورت تبهكار عمل مي­كند و گاه آن جنايتكاري است كه ناگهان به هيبت عابد و زاهد ظاهر مي­شود.

انسنزبرگر اين تيپ داستاني _ادبي را فقط براي نمايش دادن بخدمت نمي­گيرد. قصد او بدست دادن معناي اين عملكردهاي جنايي است كه بازتاب يافته­اند. با آشکاري رموز اين قرينه­هاي بين جنايت و قانونيت، رمز رفتار آل كاپون كانگستر نيز برملا مي­شود كه در سالهاي دهه­ي بيست، شيكاگوي ايالت متحده امريكا را به نمونه­اي از جامعه ترورزده بدل کرده بود.

همين تبهكاران خرده پا که از جنوب ايتاليا و باندهاي كاموراي ناپلي آمده بودند، پس از جنگ جهاني دوم تجارت خوراک و سبزيجات منطقه را  نيز زير كنترل گرفتند. اينان همان آينه­هاي تمام نماي مديران اقتصادي بعدي هستند كه با پشتيباني كارخانه­داران كنسروساز و بانكهاي صادراتي در داد و ستد به اصطلاح متمدنانه، باندهاي تبهكار قديمي را كنار گذاشتند و از دور خارج ساختند. مي­دانيم تمام اين ماجراها هم بصورت گيرايي روايت شده­اند و هم جنبه آموزشي دارند. اما آيا تمام اين ماجراهاي آموزنده، نتايج آزمايشگاهي نمونه­هايي هستند كه انسنزبرگر مي­خواهد آنها را تنديس بخشد؟

آن قرينه­هاي مرموز تبهكاران كلان و بازرگان مجرب و دولت مردان بانفوذ كه در گروهبنديهاي خلاف كار و با منطق خاص خود جمع مي­شوند، در ضمن از شكل افتادگي نظام شهروندانه را خاطر نشان مي­سازند. اين اشاره هدف آن مطلب انسنزبرگر را تشكيل مي­دهد. البته به بياني ديگر بايد افزود كه جنايت زير لواي سياست، همواره به افشاي سياست همچون جنايت منجر نمي­شود. اين حكايات و مثلها به يادآوري شناختي مي­رسند كه حضور و وجودش را به ‌«آرمانشهر‌» توماس مور مديون هستيم.

نظامهاي حقوقي و قانوني ، در اصل تحريم كننده و محدودگر مناسبات زور و تكدي هستند. اما حق و قانون همچون ابزار حاكميت به هيچوجه دليل و برهاني بر له دولت سازمانده و رعايت حقوق نيست تا در صورت نبود قانون به آشكار شدن تشابه گوهرين سياست و جنايت برسد.

در تداوم يافتن قرينه­هاي ديگر بين سياست و جنايت ، انسنزبرگر سراغ قصه­هاي پندآموز جنبش آنارشيسم روسي مي­رود. او رد پاي ‌«مطلق گرايان آرزومند‌» را تا سرحد كشتار متافيزيكي­شان دنبال مي­كند. اخلاق تروريستي آن بمب گذاران، منطبق بر دكترين سركوبگر بوروكراسي تزاريسم روسي است. شكل درون سازماني گروهبنديهاي مخفي تروريستها تقليدي از سازماندهي پليس مخفي کشورشان است. مذهب تروريست همانا پاسخي است به منطق همه دشمن بين (پارانويك) قدرتمدارن آن ديار. آن جانشين آلكساندر دوم مقتول، در تمام طول زندگي با مراقبتي شديد حفاظت شد. وي در قصر خود بخاطر ترس از مخالفان محبوس يا تحت پيگرد، زنداني ماند. قرينه­هاي توطئه و سركوب، در فرجام كار و در آن بازي دوپهلو و متناقض آزايف به هم مي­رسند. آزايف  كه از رهبران آنارشيستها بود، بعنوان جاسوس براي تزاريسم نيز كار كرده است. انسنزبرگر آن احتمالات کمتر محتمل در تاريخ را براي آن پيش مي كشد تا كاركرد دوگانه چنين قضايايي را برملا كند: آزايف شايد پيش خود گمان كرده كه روزي پليس مخفي بمثابه  نيروي پشتيبان انقلاب به صحنه خواهد آمد. آنهم به اين خاطر كه پليس سرانجام در توطئه عليه نظام با مخالفان همدست مي­شود.

با اينحال تمام اين نمايشنامه­هاي پُر از فراز و نشيب در آلبوم خونين سرگذشت آنارشيسم روسي توجيه برنهادي نيستند كه انسنزبرگر مي­خواهد آن را ثابت كند. درست است كه ترفند توطئه گران، تكنيك حاكميت را برملا مي­سازد. تكنيك و شگردهايي كه مخالفان را به عصيان وا مي دارد. اما اين امر به معناي نسبت خويشاوندي ميان جنايت و سياست نيست. راستي چگونه فعالان و معترضان اجتماعي اين قدر چشم بسته عمل مي­کنند و نمي­دانند که خودشان رفتاري غير سياسي دارند؟ وقتي اين شناخت را نداريم که بدانيم ترور، حاكم را مي­كشد ولي حاكميت را ساقط نمي­كند.

البته شناخت مورد نظر را انسنزبرگر در گنجينه آگاهي خود دارد. بنابراين اشاره مي­دهد كه از اين طريق حتا هيئت دولت را نيز نمي­توان از كار انداخت تا چه رسد به حاکميت. تازه بعداز گذشت زمان، خيليها به اين دستاورد نگرشي مهم مي­رسند كه انقلابهاي پيروز متاثر از موقعيتهاي پيشين هستند و بگونه­اي پوشيده، ساختارهاي ساقط شده پيشين را احيا مي­کنند. انسنزبرگر البته نمايشنامه­اي در باره­ي انقلاب نمي­نويسد، بلكه در باره­ي دادگاه  آيشمن  فاشيست و نظريه پردازي پيرامون جنايت تامل مي­كند.

دو عارضه مشهور، مشخصه­هاي زندگي در دهه­هاي اول اين سده بوده­اند. از اينها يكي فرايند اضمحلال سياست مداري است با آن قتل عامهايي كه دستورش را مستقيما مراجع دولتي صادر کرده­اند و ديگري خيانت به آرمانهاي سياست به مثابه تبارز و خواسته­يي اجتماعي است. شكلي از حاكميت سياسي سنتي كه هنوز در زندگاني ما تعيين كننده است، در حال منقرض شدن است. آنچه آدمهايي نظير کارل اشميت تعريفش كرده­اند. سياست سنتي ، پيشترها بر اساس فرمان حاكم بلامنازع و مشروع بنا مي­گشت. بيان استقلال اين سياست مداري در حيطه ملي با حكم اعدام، و در قلمروي فرا ملي با اعلام جنگ به كشور ديگر بود. تعريف سياست بنابراين در حكم قتل و كشتار و اجبار عمل كردن بدين حكم است كه بصورت كشتن ديگري يا خودي شكل مي­گيرد. در اين رابطه انسنزبرگر ما را ياد جمله تكان دهنده­اي مي­اندازد كه حكم قانون چيزي جز آن حكم اعدام منتظر خدمت نيست. البته اكنون ما به جايي رسيده­ايم كه از جنگ، اعلام انزجار كرده و حكم اعدام را ملغا کنيم. حكم اعدام به ويژه در كشوري كه مسئول برپايي اردوگاه آدم سوزي آشويتس است، هيچ محلي براي اِعراب ندارد.

امروزه كه سلاحهاي جنگ افروز فقط كاربرد ترساندن و تهديد ديگران را دارند و نه شليك و آتش افروزي، خود جنگ به زير سئوال رفته است. با اينحال هنوز نمي­توانيم به دستاوردهاي تازه­اي پس از لغو حكم اعدام برسيم و دولت مردان نيز از اين امر پرهيز ندارند كه جنگ را به مثابه وسيله­اي در محاسبات خود دخالت دهند. بُن­بستهاي سياسي آن هم در شكلهايي كه تاكنون سياست در دوري از گوهر اصلي خود تجربه كرده، تمامي ندارند. اينها بقدري شدت يافته­اند كه پايان يافتنشان را نمي­شود فكر كرد. تظاهر خيانت عمومي به گوهر سياست، اين معضل را برملا مي­سازد. مدعاي اجتناب ناپذيري حاكميت سياسي، بخاطر شكل ضد و نقيض عملکرد سياستمداران، هر روز بيش از روز پيش شهروندان را به كشمكش با خود مي­كشاند كه يا به نظام حاكم يا به خودشان خيانت كنند. خيانت پيشگي اساسا در تضاد با گوهر حاكميت است. حاکميتي که ازيکسو  خيانت كاري را به عرصه­ي سياست تحميل مي­كند و از سوي ديگر با عمل ضد و نقيض خود آن را سترون مي­سازد. بواقع حق اعتراض به بيداد علني، ديگر با آن هنجاره­هايي نمي­خواند كه زماني ابزار تداوم و استقرار حاكميت بوده­اند.

در اين رابطه انسنزبرگر پرسشهايي را مطرح مي سازد: ‌«آيا در آينده ديگر مجرمي وجود خواهد داشت ؟ آيا آنكه دستور ساختن سلول انفرادي زندان را مي­دهد، خودش مجرم نيست ؟ آيا آن مكانيكي كه دستگاه سركوب را تعمير مي كند، مجرم نيست ؟ آيا مائو تسه دونگ مجرم نيست ؟ آيا آن روزنامه نگاري كه عمل ناحق سياست مداران را توجيه مي­كند، مجرم نيست؟آن معترضان اجتماعي که مي­توانند قلب سياست را نشانه روند، مجرم هستند؟ يا اينكه در آينده فقط آدمهاي عادي، پدران خانواده و دوستان شفيق وجود خواهند داشت؟بي آنکه جرمي را مرتکب شوند.‌» اين پرسشها همه البته بي پاسخ مي­مانند. زيرا هنوز توافقي بر سر حد و مرز پرسيدن حاصل نگشته است. بخاطر همين بي جواب ماندن پرسشها است كه هنوز پديده­اي بنام خيانت وجود دارد. اين امر بدين معنا است كه مي­توانيم براحتي از احتمال پايان يافتن امكان طبيعي عملكرد سياسي در جامعه سخن بميان آوريم و ندانيم که سخن ما چه پيامدهايي دارد.

اگر آن امر انزجار برانگيز سالهاي دهه­ي چهل در مورد روند تاريخ سياست حكم نهايي را صادر كرد، هر نوع سياست مداري كه بخواهد اين تاريخ را تداوم بخشد، همان جنايتكاري ِ ياد شده را مكرر خواهد كرد. برهمين روال است كه استراتژي محاسبه شده قتل عام ‌«مخالفان‌» را انسنزبرگر ‌«تداوم حضور آشوتيس‌» مي­نامد. اگر اين موضع را بصورت مجردي در نظر بگيريم، طبيعي است كه در عدم ارتباطش با نقد فرهنگي فراگير و بي معنا جلوه كند. اما اگر آن سخن پراكنيهاي نظريه پردازان پيرامون قدرت انفجارات هسته­اي و مرگ و مير ناشي از آن را در نظر گيريم كه در برابر حريفان سياسي- نظامي ابراز مي­شود، چنين اعلام موضعي از سوي انسنزبرگر براي يافتن راه نجات از وضعيت حاضر مشروعيت دارد.

انسنزبرگر كه سياست را تا خاتمه رفتارش دنبال كرده، سرانجام به سرآغاز آن باز مي­گردد. ماجراي آدم سوزي در آشوتيس به گمان او در تداوم رابطه­ي كهن، سياه و تنگاتنگ جنايت و سياست شكل گرفته است. چنين نگرشي به موضوع مي­تواند از ديدگاه فرويدي نشات گرفته باشد. گرچه براي ذهنيت آگاه اين برداشت تا حدي افسونگرانه جلوه مي­كند. بهر رو در روزگاري كه تابش روشنگري تابيده، ديگر امر افسونزدايي كسب وكاري پُر مخاطره نيست و جامه عمل پوشاندن به آن وظيفه صنفي فرهنگ­ورزان است تا از فساد سريع مثبت­گرايي جلوگيري کند. كسي كه دادگاه طولاني بررسي جرايم آشوتيس را دنبال كرده باشد، جمله معروف هانا آرنت  در اين باره را از ياد نبرده كه گفته ‌«شر و پليدي چقدر مبتذل است‌».

به باور من پديده­هايي نظير آشوتيس در تاريخ كه اجتناب ناپذيرند، بدون تاثيرات جانبي نمي­مانند. يكي از اين تاثيرات اين است كه به حضور آنها عادت كنيم. همانطور كه عادت كرده بوديم آشوتيس را در روزگاري شاهد باشيم. حالا نيز به وجود تسليحات اتمي عادت كرده­ايم. در راه اسطوره زدايي، گرايشهايي هستند كه تاثير عميق برجاي نگذاشته­اند تا هم قدرت اسطوره­ها و هم اسطوره­ي قدرت را ملغا سازند. و چه بسا اگر حال منزجر شدن براي آدميان باقي نماند، ديو و غولهاي آدمخوار دوباره باز گردند."

***

 

اين متن از هابرماس بسال 1964 بر مي­گردد. يعني به چهارسال پيش از اوج  اعتراضات دانشجويان در اروپا. جنبش دانشجويي که به اهداف سياسي خود نرسيد اما بساط دگرگوني فرهنگي را گسترد. انديشگراني چون هابرماس شاعران و منتقداني چون انسننزبرگر و رُمان نويساني چون گونترگراس که به مثلث روشنفکري آلمان بعد از جنگ معروفند، در دل همان دگرگوني بود که فضاي تحول بيشتري يافتند. سال 1964 مصادف است با تدريس هابرماس در هايدلبرگ و انتشار دوکتاب از انسنزبرگر که يکي دفتر شعري است با عنوان خط نابينايان، سومين دفتر شعر وي، و ديگري مجموعه نه مقاله دررابطه با سياست و جنايت.

هانس ماگنوس انسنزبرگر، يازدهم ماه نوامبر سال 1928در جنوب آلمان زاده شده است و در زمينه­ي فرهنگ و هنر از چهره­هاي شناخته شده و در نظر اهل فن، آدمي "همه فن حريف" است. او نه تنها شاعري برجسته است با چندين و چند دفتر شعر، بلکه يکي از مهمترين مترجمان شعر نيز هست و در اين عرصه  از نظر حجم  و کيفيت برگردانهاي شعر رقيب ندارد. ترجمه­هاي وي از ويليام کارلوس ويليامز، سزاروايه­خو و پابلونرودا شاهد اين مدعايند. انسنزبرگر برگردان اين شعرها را، در کنار ترجمه­ي شعر بسياري شاعر ديگر، در کتاب "موزه­ي شعر مدرن" خود گردآورده ­است. در راستاي کار شعر، او ناشر آثار شاعراني چون فرناندو پسوا، گئورگوس سفريس و اورهان ولي کانيک و تعدادي از شاعران اسکانديناوي بوده است. توجه خاص انسنزبرگر به شعر در اسکانديناوي ناشي از اين است که وي چندين سال در نروژ زندگي کرده است. دليل گزينش اين تبعيد اختياري را بعدها انسنزبرگر آن فضاي بسته در آلمان پس از جنگ بين الملل دوم خوانده است که هنوز بقايايي از نازيسم در حوزه سياست و دادگستري بکار مشغول بودند. البته کار نشر وي به آثار شعري محدود نمي­شود و در دهه­هاي قبلي با مجموعه­ي "کتابخانه­ي ديگر" بيش از صد جلد کتاب، و از جمله ترجمه تازه­اي از بوف کور و چند داستان ديگر صادق هدايت، به چاپ رسانده است.

در کنار انتشار کتاب، او گرداننده­ي چند نشريه  نيز بوده يا در انتشارشان همکاري کرده است. از جمله نشريه­ي "کورسبوخ" که نشريه­ي نظري جُنبش دانشجوي سالهاي 68 در آلمان محسوب مي­شد. سرمقاله­ها يا جُستارهاي وي در همين مجله است که نام او را همچون يکي از نظريه پردازان جنبش اعتراضي دانشجويي در تاريخ ثبت مي­کند.

بجز حضور انتشاراتي، انسنزبرگر حضور مطبوعاتي هم داشته است.  وي همچون نمونه­ي "روشنفکر فرانسوي" و به سياق ژان پل سارتر، در مسائل سياسي و جمعبندي رويدادهاي اجتماعي همواره بطور فعال مداخله و اظهار نظر کرده است. چه اين مسائل به گرفتاريهاي جهان سومي مربوط بوده است و چه به گمراهيهاي ناشي از نقش رسانه­هاي جمعي در غرب. او بنا بر چگونگي اين رخدادها هر بار در صورتهاي مختلف ادبي، از گزارش نويسي و جُستار تا رُمان، به نگارش پرداخته است. اينها آثار انتشار يافته­اي هستند نظير حکايت "تابستان کوتاه آنارشي" در اسپانيا که در قالب رُمان است و از مبارزه آزاديخواهان عليه خودکامگي فرانکو مي­گويد. يا "بازجويي در هاوانا" که روايت سفر جنجالي او به کوبا در هنگامه­ي جنگ سرد است و يا مقاله­ي بلند "مردان وحشت"، در اين کتاب پيش رويتان، که يکي از نمونه­هاي اخير موضعگيري عليه تروريسم اسلاميستها است.

اين معرفي نامه براي آشنايي با انديشه­ورز، نويسنده و شاعري بر فراز حزبهاي سياسي است که بدور از جايزه نوبل،که انگاري عادلانه اهدا نمي­شود، جايزه­هاي ادبي بسياري را از آن خود کرده است. او با همان نخستين دفتر شعرش معيارهاي تازه­اي را بنيان گذاشت که آغاز دوران جديدي از شعر و تلقي آن را در آلمان باعث شد.

شعر انسنزبرگر، برغم تحولي که با خود آورده و از سنت پيشين خود را متمايز کرده، بي ريشه و بدون پيشکسوت نيست. ريشه­اش در شعر اجتماعي آلمان از سده­هاي پيشين است که شاعراني چون هاينريش هاينه و برتولت برشت و ديگران بر بسترش برباليده­اند. جاي پاي آن ريشه و اين شاعران را در همان اولين دفتر شعرش (دفاع از گرگها) مي­توان يافت. به دوراني که نويسنده­ي پيشکسوتي چون آلفرد آندرش، او را "جوان خشمناک ادبيات آلمان" نام نهاد.

برگردان شعر"دفاع از گرگها برابر بره­ها" بقرار زير است:

آيا لاشخور بايد بنفشه بخورد؟

و چه انتظاري از شغال داريد

يا از گرگ؟ - که پوست بيندازند؟

خودشان بايست دندان خويش را بکشند؟

از چه چيز سياست­بازان و پاپها بدتان مي­آيد؟

اينطور ولو شده­ايد که در صفحه­ي پُر دروغ تلويزيون به چي زل بزنيد؟

*

پس چه کسي نوار يراق مي­دوزد به شلوار ژنرال؟

چه کسي، پيش پاي غارتگران گوسفند قرباني مي­کند؟

چه کسي صليب حلبي را مغرورانه

جلوي شکمش مي­آويزد که از گرسنگي قارقور مي­کند؟

چه کسي پول سياهي صدقه مي­گيرد تا دهان نگشايد؟

اجناس به سرقت رفته بسيار است و سارق کم

چه کسي برايشان هورا مي­کشد، پس چه کسي

مدال به ايشان مي­دهد، چه کسي

براي شنيدن دروغ چنين له له مي­زند؟

*

در آينه ببينيد: بزدل،

رم کنان از عذاب حقيقت

بيزار از آموختن، انديشيدن را به گرگها سپرده

گرانبهاترين زينت­تان حلقه­ي غلامي در بيني

هيچ کلاهي بر سرتان تنگ نيست، هيچ تسلايي

برايتان زياد ارزان نيست، هر زور گويي

در نظرتان ناچيز است.

اي بره­ها، احشام!

کلاغان در قياس با شما

خواهران مقدس­اند که هر يک چشم ديگري را کور مي­کند.

برادري، ميان گرگها حاکم است

در گله و همبسته زندگي مي­کنند.

*

سپاس نثار تجاوزگران باد:

شما، دعوت­کنان به تجاوز

خود را بر بستر نرم اطاعت مي­اندازيد.

به هنگام آه و ناله نيز دروغ مي­گوئيد.

خوش مي­داريد که از هم بدرندتان.

شما، دنيا را ديگرگون نخواهيد کرد.

در اين شعر هم ردپاي شاعري آزاديخواه چون هاينه ديده مي­شود و هم تاثير برشت. اولي، سرايش را رسانه­ي نقد زمانه و مملکتش کرده بود و جز آوارگي نصيبي نداشت. دومي که با شعر و نمايشش مي­خواست سدي در مقابل عوامفريبي ناسيونال سوسياليستها بسازد، از گرفتاريهاي غربت و تبعيد در زندگي چيزي کم نياورد. اين شعر اگر لحني تلخ دارد که ناشي از سرخوردگي­اش مي­توان ناميد، اما ساير شعرهاي اين دفتر اولي انسنزبرگر بدين سياق نيست. در شعري نظير "اتوپيا" مي­توان حتا لحني اميدوار يافت. وقتي سروده است:

 

روز بر مي­خيزد از نيرو سرشار

به سر پنجه توده­ي ابر را فرو مي­پاشد

شير فروش بر کماجدانهاي شير ضرب مي­گيرد

سوناتي را : دامادان بر پله­هاي برقي

روانه­ي آسمان­اند

از نيرو سرشار، کلاه­هاي سياه و سفيد عروس و دامادان به جُنبش در مي­آيد.

زنبوران عسل اعتصاب مي­کنند.

ميان ابرها، ميرزا بنويسها پشتک و وارو مي­زنند

و پاپها از لاي درز شيرواني سوت بلبلي.

همگان مجذوب و شاد و تسخر زن­اند

از برگه­هاي ترازنامه­ي ساليانه قايقهاي کاغذي مي­سازند.

صدر اعظم، قمار مي­کند با ولگردي

بر سر بودجه­ي سّري.

پليس، جواز آزادي عشق را صادر مي­کند

و پيشگويان مشمول عفو عمومي مي­شوند.

نانوايان، نان قندي هديه مي­دهند به نوازندگان دوره­گرد.

نعلبندان، صليب سرشکسته­ي نازيسم را فقط بر سُم خران مي­کوبند.

همچون شورشي، خوشبختي بند مي­گسلد يا چون شيري.

به محتکران، شکوفه­هاي سيب و تربچه پرت مي­شود

و سنگ مي­شوند و خردشان مي­کنند که قلوه­سنگهايشان

زينت آب نماها و باغها شود.

از همه سو بالنها به پرواز در مي­آيند

ناوگان ذوق و هوس آماده حرکت است:

سوار شويد، اي شيرفروشان، اي دامادان و ولگردان!

لنگر بر گيريد!

از نيرو سرشار بر مي­خيزد

روز.

اين شور و شوق زندگي دوستي و دلبستگي به شاد­خويي و نشاط در شعر بالا، که عشق به زندگاني نيچه­وار amor fati را بياد مي­آورد، شکل ديگر سرايش انسنزبرگر را به نمايش مي­گذارد. اويي که بر مرز ميان شعر اجتماعي و شعر غنايي و عاشقانه راه مي­رود، با ترکيب اين دو زمينه فضاي شاعرانگي خود را سازمان مي­دهد. معرفي نامه وي را  که گاه دنيس ديدرو آلمان خوانده مي­شود، با چند شعر غنايي­اش بپايان مي­بريم تا نمونه­هايي بدست داده باشيم از يادداشتهاي خلوتش.

 

شرح حال

بعدها فهميدم که روز جمعه­اي بوده

وقتي بيرون زدم، شيون کنان، از تابوتم، از مادرم.

در فاصله­ي آن تولد خائنانه

لاک و مهر شده با روغن و آب و نمک

تا مرگي که مادرزاد است

در اين فاصله­ي کشدار ميان آن جمعه و جمعه­هاي ديگر

واکسن خوردم

عضو کليسا شدم و معاينه براي خدمت سربازي.

آنزمان در اين گمان غوطه مي­خورديم

که چهره­ي بّراق زور همان خوشبختي است

زمستان سالي يکبار عوض مي­شد

ولي  من کفنم را هر روز عوض کرده­ام

چهار جهت آسمان را بخاطر سپرده­ام

که کلمات مرا بر دوش باد بسوي خود برده­اند.

هيچ جاه و مقامي مرا خدشه دار نکرده

فقط شامگاهان جگرم مثل صخره سخت مي­شود

و وقتي جمعه فرا مي­رسد، باز شيوني را مي­شنوم

که انگار در قنداق به گريه افتاده­ام از دست اين ملال لعنتي

آنگاه بخواب مي­روم و مثل اينکه هيچ چيز به من مربوط نبوده است...

*

 

آنچه فراموش کرده­اي، منم

همان فاحشه­ي کنار پيشخوان بارم

که صدسال پيش بودم.

آنچه فراموش کرده­اي، منم.

قصري پُرشکوه و ويران

دهاني که تو را مي­بلعد

شبي هستم که باز مي­گردد.

بوده­ام، هستم و خواهم بود

عاشق زن سياهپوستي که به رنگ شاتوت است

دريايم، دريايي که پيش پايت کف مي­کند.

آن سگم که تو را در رويا مي­بيند

بنگي که دود مي­کني، منم

برقي که مصرف مي­کني، منم.

قطره­اي هستم که وابسته­ي آني

انبوه پولي که در انديشه­اش هستي.

منم چشمي که تو را مي­بيند

زن تزارم که که پيش پاي تو زانو مي­زند

 و تو را آواره کوير مي­سازد

من زنباره­اي هستم که تو را مي­سپوزد.

من مارکس و انگلس تو­ام.

در تابوت توام، من

و گوشتي که هر شب به دندان مي­کشي.

من بت و کثافت توام

خواهم بود، هستم و بوده­ام آن شبپره­اي که بر گيسوانت مي­نشيند.

*

 

آواي آينده

 

آواي آينده

خواهدمان آموخت

که در انتظارش نباشيم

آهنگي درخشان، ناپايدار و دور.

آوايي که به جان مي­خوانيمش،

در انتظار ما نيست

نه رو به ما دارد

و نه روي بر مي­گرداند از ما

همانجا از جايش جنب نمي­خورد

آهنگش از آن ما نيست

سراغمان را نمي­گيرد

حتا بر سر آن نيست که حالي بپرسد از ما

بي حرف و بي اعتنا مي­گذرد

اصلا چيزي نبود

سهم ما را چيزي در بساط نداشت

هرگز وجود نداشته

 هرگز آنجا نيست

اصلا محال است.

*

 

گمشدگان

براي نلي ساکس (شاعر تبعيدي و يهودي)

نه، زمين آنان را نخورد

پس هوا بود؟

با اينحال نه شن و نه ماسه، که نيست گشته­اند.

فوج- فوج فراموش مي­گردند، و اغلب دست در دست هم مثل دقايق

از ما بيش­اند، ولي بي هيچ يادبودي.

نه نشاني، نه حتا ردپايي در غبار

که تنها نامشان گمشده با پاپوش و کاسه­شان.

آنان بر سر ما آب توبه نمي­ريزند

هيچکدام از ما نمي­تواند به آنان بنازد

آيا آنان زاده شدند، گريختند و مردند؟

بي هيچ اثري در اين جهان

اما محو نگشته­اند، تنها بي پناهي حفظ­شان کرده از نيستي

همه جا هستند آنان

بي حضور غايبان، هيچ ارزشي در ميان نخواهد بود

بي حضور گريختگان هيچ کرامتي بر پا نخواهد ماند

بي حضور فراموش­شدگان ، هيچ عهد و پيماني در کار نخواهد بود

گمشدگان درستکارند و ما

فقط در تابوت اينچنين­ايم.

*

 

قدرت عادت

(«عادت، هرسالکي را بزک مي کند.«- کريستيان فورشته گوت گلرت)

1

آدمهاي عادي

معمولا بي خيال آدمهاي عادي ديگرند.

و بر عکس.

آدمهاي عادي  شاخ در مي آورند

اگرکه غير عادي خوانده شوند.

چون ديگر انسان معمولي حساب نمي شوند.

و بر عکس.

2

اينکه ديگر به هر چيزي عادت  کرده ايم

رفتار مرسوم است

و بيخود نيست که آن را فرايند فراگيري مي خوانيم.

3

درد آور است اگر که خماري عادت

التيام يابد

و چه بيزار است روح و روان بيدار شده

از دست بيداريش!

براي آدم ساده

بسيار سخت است، بطور مثال،

آدم ساده بودن

و کلافه خواهد شد که فرد دانايي

همچون خواهر روحاني که کنار بستر احتضار با تسبيح زمزمه مي کند

اشکلاتش را گوشزد کند.

همه جا اين مبتديان هميشگي سرو کله شان پيداست

مبتدياني که ديري است به آخر خط رسيده اند.

البته تنفر هم عادت عزيزي است.

4

به تصورناپذيران عادت کرده ايم

و در زمره تصورناپذيران بودن، البته حق عادت همگان است

و ما ، آن حيوانات اهل عادتيم

که در  گوشه و کنارآشناي خود

با جنايتي مرسوم

با رخدادي مهيب

و با اين گند و گه هاي هميشگي روبرو  مي شويم-

موضوعاتي که ادباي مرجع عادت داشتند در باره شان داستاني بسرايند.

5

و اين چنين نرم و لطيف

مي لمد عادت قدرت بر قدرت عادت.

*

 

شعر نازبالشي

 

براي تو مي­سرايم،

براي تويي که تا سرانگشتانت حضوري زنده داري

براي تو که آرزوي مني

براي تو مي­سرايم،

براي آن که زانو خم مي کني و موهايت را نشانم مي­دهي؛

براي تو مي­سرايم، براي گرماي تنت، براي تاريکيهايت،

براي آن جمله هاي فرعي ات

براي سبکي آرنجهايت و روح قابل لمست در شياري کوچک

که ميان رانهايت سايه- روشن مي­زند؛

براي تو مي­سرايم، براي تو که رفته و بازگشته­اي

و براي تمامي آنچه از تو نمي­دانم

اين هجاهاي تک واجي در سروده­ام

يا کم مي­آيند يا زيادند.

*

 

فرار هوش

 

فعلا اوضاع مي­گذرد

بدک نيست

به راه خود مي­رود

کاميابيهايمان

از کنار گوشمان چون برق و باد مي­گذرد

حتا ناکاميهايمان

گذرا بودن خويش را ثابت کرده­اند

ما آن پيشقرولاني هستيم

که در پي آيندگان لنگ لنگان مي­رويم

يا شايد آن بازماندگاني باشيم

که در گذران مهلت خويش تعجيل مي­کنيم

شايد آخر الزمان  نيز

يک اتفاق موقتي است

و فعلا مي­ميريم

با آرامش روحي

در صندليهاي راحتي مان تاب مي­خوريم

و منتظر هستيم که ببينيم

بعدش چه مي­شود.

*

 

فراغت

دستگاه چمن زني، روز تعطيل

مي­زند سر چمنها را

سر ثانيه­ها را.

علف قد مي­کشد

روي چمن مرده

چمني که روي مردگان قد کشيده بود.

آيا کسي شنيدن تواند؟

داس مي­غرد

بر فراز غرشها

و چمن فرياد مي­کشد

فراغت

پروار مي­شود و ما صبورانه

نشخوار خاک مي­شويم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هانس ماگنوس نسنزبرگر:

مردان وحشت

(نگاهي به بازندگان راديکال)

 

1- سخت است در مورد آدم بازنده سخن گفتن ولي ابلهانه خواهد بود اگر که در موردش سکوت کنيم. ابلهانه بدين دليل که در تحليل نهايي آدم پيروز وجود ندارد. زيرا آخر و عاقبت تک تک ما يکي است. از بناپارت مست غرور و جنون‌زده گرفته تا آن بدبخت‌ترين گدا در خيابان‌هاي کلکته‌ي هند. دليل سختي سخن گفتن در مورد آدم بازنده هم اينست که اگر با ابتذال متافيزيکي براحتي کنار بياييم، همدست تبهکار خواهيم شد. خطرناکي اين پديده‌ي هستي آنگاهي آشکار مي‌گردد که ماجرا به مسائل سياسي کشيده شود.

جامعه‌شناسان بجاي آنکه در بازتاب بازنده‌ي هزار چهره دقيق شوند، به بررسي آمار قناعت مي‌کنند. در پي اين هستند که ميانگين، دامنه‌ي انحرافات و روال عادي اين پديده را بدانند. بندرت بدين نکته پي مي‌برند که خودشان نيز مي‌توانند در زمره‌ي بازندگان باشند. تعاريف ايشان از پديده‌ي مورد نظر، بيشتر شبيه خراش زخم است. زخمي که، بقول ساموئل باتلر (Samuel Butler)، پس از خاريدن بيشتر درد مي‌گيرد. آنچه فعلاً مشخص است اين است که بشريت خانه خود را با چنين اثاثيه‌اي مبلمان کرده است: کاپيتاليسم، رقابت، امپراتوري و گلوباليزاسيون.

بنابراين بشمار بازندگان هر روزه افزوده مي‌شود. و هر چه اين شمارش بالا رود به تعداد دسته‌بنديهاي داخلي اضافه خواهد شد. در يک روند ناروشن و بي‌نظم، دسته‌جات مغلوبان حتا زير پاي يکديگر مي‌افتند و قرباني مي‌شوند. در اين ميان آنکه دست و پا چلفتي باشد، شايد با سرنوشت خود کنار بيايد و مأيوسانه فقط صدقه‌اي طلب کند. اما آدم بازنده خود را براي قمار بعدي آماده مي­کند. اما در اين ميان ماجراي بازنده راديکال چيز ديگري خواهد شد. زيرا وي، خود را از مجموعه جدا مي‌کند و به راه ديگري مي‌رود. نخست مخفي مي‌شود، و در اختفا شبحي از خود مي‌سازد. آنگاه به جمع‌آوري نيرو مي‌پردازد تا در بزنگاه وارد ميدان شود.

اينجا شايد بيمورد نباشد اگر که يک نگاهي هم به قطب مخالف بازنده­ي راديکال بيندازيم. او که کسي نيست جز آن برنده‌ي راديکال. البته اين يکي نيز محصول فرآيند به اصطلاح گلوباليزاسيون است. با اينکه هيچگونه قرينه و مترادفي ميان اين دو دسته نيست، ولي هر دو در پاره‌اي از خصلتها مشترکند. آري اين برنده و به اصطلاح آقاي رقابت اقتصاد جهان شده، که از لحاظ قدرتمندي و افزايش ثروت هيچکدام از پيشکسوتانش به پايش نمي‌رسند، از جنبه­ي نگرش اجتماعي کاملاً منزوي و معمولاً دچار پنداربافي است. او مدام در حال رنج بردن است زيرا از ناامن شدن احتمالي اوضاع خود در آينده مي‌ترسد و بخاطر دوري از واقعيت روزمره، روند اساسي زندگاني را در نمي‌يابد.

البته ديگر با مقوله‌ي تجزيه و تحليل طبقات نمي‌توان اين تناقضاتي را که در اينجا از آن سخن رفت، برطرف کرد. کسي که فقط با معيارهاي مادي و عيني داوري مي‌کند، معيارهايي که حتا اگر از پژوهشهاي چشمگير اقتصادي و بررسيهاي تکان‌دهنده اجتماعي بدست ‌آيند، نمي‌تواند به عمق شوربختي بازنده‌ي راديکال پي برد.

بازنده‌ي راديکال از لحاظ جنسي معمولاً يک مرد است. شمردن دليلهاي اين تشخص جنسيتي، اگر چه پيش پا افتاده به نظر مي‌رسد، اما بيهوده نيست. زيرا کسي که خود را برتر قلمداد مي‌کند، برتري‌اي که در گذشته بصورت بديهي به او اعطا شده، به سختي مي‌تواند با اين حقيقت کنار بيايد که ديگر برتر نباشد. بر اين سياق او به شرايطي پا گذاشته که ديگر قادر نخواهد شد تا کمبود قدرت و کاهش نفوذ خود را جبران کند. (يادمان نرود که حتا تا همين اواخر در خانواده آلماني هنوز نيز يک "رياست خانه" وجود داشت).

بواقع آن مردي که خويش را همچون بازنده‌ي راديکال احساس مي‌کند، بيش از هر زني، دليل و واقعيت سقوط ارزش خود را مي‌شناسد.

با اينحال براي افزايش تندروي و گرايش به افراط او، فقط کنش و واکنش ديگران کافي نيست. چه اين ديگران، رقبا يا مردان فاميل باشند و چه، رئيس اداره و همسايگان و يا حتا همسرش. براي آنکه به افراط و تفريط روي آورد، بايستي خودش سهمي به عهده بگيرد. بار اين سهم را وقتي بدوش مي­گيرد که در دل خود اعتراف کند که "من يک بازنده هستم و نه چيزي ديگر." البته تا موقعي که او اين اعتراف را باور نکند، اتفاقي نخواهد افتاد. هر چقدر هم که بيشتر فقير شود و درمانده. براي حال زار او توفيري نمي‌کند. اما براي آنکه بازنده به عملکرد افراط و تفريطي دست بزند، بايستي حکم ديگران را به ارزيابي از خود بدل کند. آنهم ديگراني که براي او در زمره برندگان هستند. تازه در اين لحظه است که، بقول معروف، از خود بيخود مي‌شود و با سر به در و ديوار مي‌کوبد.

2 – معمولاً کسي دلبخواه و سر خود علاقه‌اي ندارد تا از وضعيت بازنده‌ي راديکال سر درآورد. البته اين عدم علاقه دو جانبه است. زيرا از سوي بازنده‌ي راديکال هم تکرار مي­شود. او که اغلب تنها است و در پي معاشرت نيست. وي زياد سر و صدا راه نمي‌اندازد. سعي مي‌کند ناشناخته بماند. در کمينگاهش سکوت حکم‌فرماست. اما اگر مشخصات او پس از يکبار آفتابي شدن بررسي شود، همه را به حيرت وحشتناکي خواهد کشاند. اينکه حيات او تا چه اندازه شبيه حيات همگاني است و چه راحت مي‌توان مثل وي شد. گاهي آدم حس همدردي با بازنده دارد. البته با اين شرط که او از اعمال خود دست بردارد. اما بازنده اصلا به فکر اين چيزها نيست. اينکه از تندروي دست بردارد و از ديگران تقاضاي کمک کند.

بازنده براي بسياري شغل‌ساز است. شغلهايي که بصورت رشته‌ي تحصيلي يا تأمين درآمد هستند. روانشناسي اجتماعي، مددکار اجتماعي، کارشناس جنايي و روانکاو در اين شمارند. رشته­ها‌ي ديگري نيز با اينکه خود را در زمره‌ي بازندگان نمي‌دانند ولي بدون بازنده از نان خوردن مي‌افتند. گر چه اين گروه­هاي شغلي، حتا اگر بهترين نيتها را داشته باشند، به اين نوع مشتري مشکل‌ساز هم به چشم منبع درآمد مي‌نگرند. در ضمن براي توجيه ناکاميهاي خود مي­گويند که راهيابي به درون بازنده‌ي راديکال چقدر سخت است و ايشان چه موجودات انعطاف‌ناپذيري هستند. البته از ميان آن صدها تني که به مطب ايشان مراجعه مي‌کند، تشخيص آن يک نفر که به هر کاري قادر و مصمم است، سخت است. اين تشخيص از عهده‌ي هر کارشناسي برنمي‌آيد که تازه آن همه کار سرش ريخته است.

شايد مددکاران اجتماعي در اين ميانه دريافته باشند که اين ماجرا چون عارضه‌اي اجتماعي نيست که از طريق نسخه‌پيچي معمولي و اقدامات اداري حل شود. زيرا بازنده به لحاظ ذهني آدم منفعلي نيست و ترفندهاي خود را دارد. اين نکته­اي است که ماجرا را سختتر مي­کند. زيرا او حرفي نمي‌زند و فقط به کمين موقعيت مطلوب خود مي‌نشيند. وي را براحتي نمي‌توان بازشناخت. به همين خاطر ترسيدني مي‌شود و وحشت‌زا. از لحاظ تاريخي اين ترس و وحشت بسيار قديمي است. امروزه اما بيش از هر زمان ديگري براي وحشت از بازندگان دليل وجود دارد. هر کسي که مقداري هوش و درک اجتماعي داشته باشد، ديگر فهميده که نيروي ويرانساز عظيمي در بازنده راديکال موجود است. نيرويي که کمتر اقدام پيشگيرانه‌اي مي‌تواند آن را دفع کند. در هر لحظه، او مي‌تواند منفجر شود. بواقع انفجار، يگانه راه حل مسائل بازنده راديکال شده است. با اينکار او ذلت و نکبتي را افزايش مي‌دهد که از دستشان قبلاً رنج برده است. هر هفته عکسي از او در روزنامه‌ها هست. اويي که مي‌تواند پدر خانواده باشد، يعني همان شخصي که نخست همسرش، بعد دو فرزند کوچک و در فرجام خود را کشته است. واقعه‌اي باورنکردني! در بخش شهري روزنامه، هر بار زير عنوان تراژدي خانوادگي، سرگذشتش نوشته مي­شودمآ.

البته دليل اين واقعه، که باعث منفجر شدن آدمي شده، اغلب آن چنان مهم نبوده است. زيرا آدم زورمدار اغلب پوست نازک است و با کوچکترين تحريکي از خود بيخود مي‌شود. براي آنکه او دلخور و دمق شود، گاهي فقط يک نگاه کژ يا يک لطيفه­ي ساده کافي است. گر چه او به احساسات ديگران احترامي نمي‌گذارد، اما احساسات خودش را به عرش اعلا برده و مقدس مي‌داند. يک غر زدن کوچک همسر از دست موسيقي بلندي که او مي‌شنود يا يک بگو مگو در قهوه‌خانه­ي محله و با رد کردن تقاضاي وام از سوي بانک، مي‌تواند دليلي باشد که او منفجر شود. گاهي هم جمله تحقيرآميز رئيس در سر کار است که مرد را به بالاي بام خانه مي‌کشاند تا هر موجود زنده و متحرکي را که در چشم‌انداز مي‌بيند به زير رگبار گلوله بگيرد. بعداً همه از هم مي‌پرسند که او چگونه به مسلسل دسترسي داشته است؟

بدين ترتيب بازنده‌ي راديکال ما، چه پدر خانواده‌اي شصت ساله باشد، و چه جواني پانزده ساله و کفري از دست جوشهاي بلوغ روي صورتش، بصورت فرمانروا و سرور مرگ و زندگي ديگران ظهور مي‌کند. او سپس، آنگونه که گوينده­ي اخبار معمولاً گزارش مي‌کند، خود را نيز اعدام کرده است. از اينجا کار کارآگاه نيروي انتظامي شروع مي‌شود که چند تا کاست ويدئو پيدا کند و چند يادداشت روزانه. هيچ کس بروز اين واقعه را حدس نزده است. نه پدر و مادر آدم‌کش، نه همسايگانش، و نه معلمان. چون بقول اينان، طرف آدم کم‌حرفي بود. اما بخاطر چند نمره بد در کارنامه و يا عادت به گوشه‌گيري که نمي‌شود يک دوجين از هم مدرسه‌ايها را کُشت. در پيامد ماجرا، کارشناسان، ارزيابي خود را ارائه مي‌کند. نقد فرهنگي هم چند تا از استدلالهاي خود را مثل تکخال روي ميز مي‌زند. صحبت بر سر ارزشها دوباره راه مي‌افتد. گرچه سر آخر، بررسي علل اصلي بجايي جز به بُن‌بست نمي‌رسد. سياستمداران در مصاحبه‌هاي رسانه­اي ظاهر مي­شوند و جمله‌­هاي تسليت گويي و حيرت‌زدگي خود را تکرار مي‌کنند. سرانجام همه اجباراً معتقد مي‌شوند که ماجرا همانا واقعه‌اي يکباره بوده است.

در اين ميان، تنها چيزي که درست است، اين نکته است که جانيان بصورت انفرادي عمل کرده‌اند. اولين دليل هم اينکه در قبل به زندگي جمعي آدميان راه نيافته‌اند. اما آنچه غلط بودنش در اين ميان معلوم شده اين برداشت است که اين ماجرا فقط يک بار اتفاق مي‌افتد. پس با افزايش ماجراهاي يکبار اتفاق افتاده، ديگر حکم قبلي که همگان بدان معتقد بودند اعتبار ندارد. ما در دوره‌اي هستيم که هر دم به تعداد بازندگان راديکال افزوده مي‌شود. افزايشي که در رابطه مشخصي با مناسبات حاکم هستند. اين مناسبات حاکم هم مي‌تواند شامل بازار جهاني باشد و هم شامل مدرسه و يا بانکي که وام قولداده به آدم را نپردازد.

3 – اما آن کسي که مي‌خواهد بازنده‌ي راديکال را بهتر بشناسد، بيهوده نيست اگر که سري به تاريخ گذشته بزند. روند پيشرفت جهاني نتوانست فقر و نکبت انساني را از ميان بردارد. اما چهره‌ي آن را دگرگون کرد. در اين دويست سال گذشته جوامع موفق حقوق و انتظارات و خواسته‌هاي جديدي را توليد کرده‌اند. بدين ترتيب با عملکرد خود آن تلقي و تصور سنتي را کنار زدند که براي بشريت سرنوشتي تغييرناپذير و از پيش تعيين شده قائل بود. اين جوامع مفاهيمي چون کرامت انساني و حقوق بشر را برجسته و در دستور کار قرار دادند. آنها مبارزه براي به رسميت‌شناسي ارزش انسان را همگاني ساختند و نياز برابري‌طلبي را گسترش دادند. گر چه هنوز اين خواسته‌ها جامه عمل نپوشيده‌اند. از اين گذشته، جوامع مترقي بساط اين دانايي را فراهم کرده‌اند که در 24 ساعت شبانروز تمام ساکنين سياره از طريق کانالهاي تلويزيوني به اين نکته پي ببرند که چه نابرابري وحشتناکي بر جهان حاکم است. به همين خاطر امر سرخوردگي مردمان جهان با اين پيشرفت موجود افزايش يافته است.

فيلسوف آلماني (اودو مارکوارد) گفته، آنجاهايي که پيشرفت فرهنگي بواقع توفيق يافته و شّر و پليدي کاهش پيدا کرده، اين رخدادهاي مهم کمتر باعث شور و شعف انسانها شده‌اند. او در تداوم سخن خود مي‌گويد که اين دستاورد بصورت امر عادي تلقي شده و توجهات بسوي آن شّر و پليدي برکشيده که هنوز در جهان باقي مانده است. پس در اين جهان ما، پليديهاي باقي‌مانده، تأثير مزاحم خود را بيش از پيش بر افکار عمومي دارند. بواقع هر چه عناصر منفي در واقعيت کمتر موجوديت ‌يابند، به همان اندازه وجود باقي عناصر منفي ناراحت‌کننده‌تر جلوه مي‌کنند.

اما اين فيلسوف آلماني حق مطلب را درست ادا نمي‌کند. زيرا وي با نظر اغماض مي‌نگرد. چرا که مسئله­ي ما نه بر سر ناراحتي بلکه بر سر آن خشم قادر به جنايت کردن است. آن وسوسه‌اي که مدام به جان بازنده مي‌افتد، چيزي نيست جز قياس وضعيتهايي که مقايسه­شان در هر لحظه به ضرر او تمام مي‌شود.

با اينکه خواسته‌ي به رسميت شناخته شدن آدمي اساساً حد و مرزي نمي‌شناسد، ولي با شروع روند تحقق اين خواسته بصورت اجتناب‌ناپذيري ميزان درد و رنج‌پذيري کاهش مي‌يابد. اما از سوي ديگر تحقير، هر چقدر هم که تحقيري کوچک باشد، تحمل‌ناپذير مي‌گردد. بنابراين با هر بهبودي که در وضعيت ما صورت مي‌گيرد، ميزان تحريک‌ بازنده نيز بيشتر مي‌شود. او مدام وضع بهتر را مي‌بيند و کاري ندارد به اينکه خيليها در موقعيت بسيار سخت‌تري قرار دارند. در نظر بازنده راديکال تنها کسي که مدام تحقير و سرکوب مي‌شود، فقط او است و نه ديگران.

سؤال مبني بر يافتن علل موقعيت ناجور او، درد و رنج وي را افزون مي‌سازد. عللي که به هيچوجه ربطي به ايده‌هاي او ندارند. براي همين او دنبال مقصر مي‌گردد تا توجيه‌گر وضعش شود. مقصري که باعث و باني قرعه‌ي شوربختي اوست.

4 - اما نام اين ابرقدرتهاي مهاجم و نامرئي چيست؟ با اينحال پاسخ به اين سؤال عظيم، کار آساني نيست که آدم منزوي به تنهايي بتواند انجامش دهد. اگر برنامه ايدئولوژيکي به کمک او نيايد، آن فراافکنيهاي او به هيچ هدف و بسيج اجتماعي نمي‌رسد. او فقط در دور و بر خود بدنبال پاسخ و راه حل مي‌گردد تا دشمن‌يابي کند. دشمن هم يا رئيس ناعادل است يا همسر گيج و جن‌زده يا فرزندان آتشپاره، همسايگان بدجنس و همکاران توطئه‌گر، کارمندان بي‌رحم يا آن پزشکي که گواهي دکتر نمي‌دهد يا آن معلمي که بي دليل رفوزه مي­کند.

آيا بدين ترتيب مسئله بر دسيسه‌هاي يک دشمن نامرئي است؟ به همين خاطر کافي است که بازنده به همان تجربه‌هاي روزمره خود رجوع کند و توجيه عمل بيابد. او مي‌تواند از شايعات شنيده براي خود استدلال بتراشد. زيرا براي ساختن يک پندار بدرد بخور، مدارک و استدلال بسيار لازم نيست. از همين‌رو بازنده، براي بناي ساختمان مقصود و توجيه خود، سراغ  همان موادي مي­رود که در محيط اطرافش ريخته است. آن نيروهاي تهديدگر که براي صدمه به جان وي متمرکز شده‌اند، پشت کوه قايم نمي‌شوند و در انظار حاضرند. اين نيروهاي خطرناک بطور معمول خارجيان هستند، يا مأموران امنيتي يا کمونيستها، يا آمريکاييها، يا سياستمداران، يا کافران، و در بيشتر موارد، اين دشمنان خيالي قوم و مذهبي جز يهوديت ندارند. يک چنين فراافکني يا دشمن‌يابي، خيال بازنده را چند صباحي مي‌تواند راحت سازد. ولي به طور اساسي او را آرام نمي‌تواند کند. بواقع در دراز مدت سخت است، اگر که فقط با سوء‌ظن بخواهيم واکنشهاي خود را توضيح دهيم و توجيه کنيم. چون گاهي حتا يک تلنگر کوچک يا بررسي اجمالي معلوم خواهد کرد که پيشامد تحقير آدم تحقير شده تقصير خودش بوده است. زيرا احترامي که مي‌خواسته به او گذارده شود بخاطر رفتار نامحترمش ممکن نبوده است. البته اين عارضه را روانشاسان، ميل اينهماني بيمار با عامل بيماري نيز ‌خوانده­اند.

در اينجا تشخيصهاي کليشه‌اي، مبني بر اين که "همش تقصير خودم است" يا "همه‌ي گناه گردن ديگران است"، کارگشا نيستند. چون که گاهي هر دوي اين تشخيصها با هم در يک شخص مصداق مي‌يابند. آنهم شخصي که در يک دور باطل اسير است و به کمک قوه فهم و تأمل خود نمي‌تواند از آن نجات يابد.

در مورد بازنده‌ي راديکال بايد گفت که او از اين دور خود چرخيدن، يا اسارت در دور باطل، گاهي نيروي غير قابل تصوري بيرون مي­کشد. راهي که اين نيرو براي او مي‌گشايد، ترکيبي از نابودي ديگري و نابودي خود، يا اعمال خشونت به ديگري و به خود است. از يکسو، براي نابودي ديگران جشن مي‌گيرد. از سوي ديگر، آن روي سکه احساس قدرتمندي بي‌نظير وي چنين است که او را قادر به نابودي زندگاني خود مي‌کند. زندگاني که براساس برداشت خود او ارزش چنداني نداشته است. جايزه‌ي اين قماربازي، براي بازنده راديکال، در اينست که جهان بي‌اعتنا به وي، او را در لحظه­ا‌ي آماج توجه قرار داده که سلاح خودکشي را بکار انداخته است. در اين ميانه، رسانه‌هاي گروهي سهم ناسالم خود را ادا مي‌کنند، زيرا بمدت 24 ساعت او را به محور توجه عظيمي بدل مي‌سازند. تلويزيون بدين وسيله به رسانه‌ي تبليغ عمل او تبديل مي‌شود و باعث تکرار کار او توسط مُقلدان مي‌گردد. همانطوري که در ايالات متحده امريکا معلوم گشته، وسوسه‌ي تقليد اين کار براي نابالغان بسيار بالا بوده است.

5 – منطق رفتار بازنده‌ي راديکال براي عقل سليم قابل درک نيست. چونکه عقل سليم اساس نگرش خود را بر وجود رانش (غريزه) راز بقا در هر انساني مي‌گذارد. چنانچه براساس اين نگرش اين رانش(غريزه) همواره بايستي همچون قانون تغييرناپذير طبيعت عمل کند. در حاليکه راز بقا هميشه يک تصور شکننده و تغييرپذير در درازاي تاريخ بوده است. حتا اگر در زمان يونان باستان نيز صحبت از راز بقا و ميل حفظ خود شده باشد. اما اين را نيز بايستي يادآور شد که در همان زمان نيز اين بارو( که هر حيوان و انساني از لحظه‌ي زاده شدن با اين اراده به دنيا مي‌آيد تا تمام امکانات را براي حفظ خود به کار ببند) بوسيله رواقيون Stoiker مورد شک و ترديد قرار گرفت.

برغم اين شک و ترديد رواقي، تلاش فهم آن باور در فلسفه‌ي اسپينوزا نقشي اساسي داشته است. اسپينوزا مفهوم کشش و کوشش (Conatus) را در اين رابطه بکار برده که آن نيرويي است که بدون استثنا در هر موجود زنده‌اي فعال است. گرچه خوانش کانتي از اين موضوع تفاوتهايي دارد. زيرا اين نيرو را نه همچون رانش (غريزه) طبيعي که بصورت يک حکم اخلاقي در نظر مي‌گيرد. او مي‌نويسد: «اولين وظيفه‌ي انساني در مقابل خودش اينست که خود را در چارچوب طبيعت حيواني حفظ کند.»

اين باور به سلطه‌ي حفظ خود در قرن نوزدهم از صورت يک وظيفه‌ي اخلاقي بدرآمد و به يک حقيقت غير قابل ترديد و به اصطلاح علمي تبديل شد. کمتر کسي بود که در اين دوران به اين برداشت و دگرگوني شک کند. نيچه به طعنه مي‌گفت که «بيولوژيستها بايستي چهره‌ي خود را بپوشانند اگر که رانش حفظ خود را همچون بنيادي‌ترين رانش موجود زنده پيشفرض بگيرند.»

در فراسوي سرگذشت مفهوم "حفظ خود" بنظر مي‌رسد که بشريت هيچگاه اين نکته را در محاسبات خود منظور نداشته که زندگي خود را همچون فرآورده‌اي مهم معتبر بشناسد. تمام اديان قديمي به مراسم قرباني کردن انسان با ديده‌ي تحسين­آميز نگريسته‌اند.  بر همين منوال و با گذشت زمان، اوضاع چنان شد که شهيدپرستي رونق فراوان يابد. در اين رابطه است که مي‌شود آن رهنمود حيرت‌انگيز بلز پاسکال را منقدانه ارزيابي کرد. اويي که گفت: «فقط به شاهداني اعتماد کنيد که حاضرند جان نثار کنند.» در بسياري از حوزه‌هاي تمدني اين روال کار بوده که، قهرمانان با گذشتن از زندگي خود به شهرت و افتخار رسيده‌اند. اين قضيه همينطوري ادامه داشت تا اينکه جنگ جهاني اول پيش آمد. آنهم با آن کُشت و کُشتاري که ماشين جنگي براه انداخت. تا پيش از اين واقعه­ي دهشتناک هنوز بچه مدرسه‌ايها بايستي آن شعر هوراز (Horaz) را از بر مي‌خواندند که گفته: «فقط مردن براي ميهن است که افتخارآفرين است.» ديگراني هم بودند که حتا دريانوردي را ضروري‌تر از زندگاني مي‌خواندند. در هنگامه جنگ سرد کساني در غرب پيدا مي‌شدند که شعار زير را سر مي‌دادند: «ما مرگ را بر کمونيست بودن ترجيح مي‌دهيم.» از اين منظر در شرايط تمدني ما طبيعي است که کساني دنبال ورزشها و سرگرميهاي خطرناکي چون مسابقات رانندگي، پرش از کوه و کشف قطبهاي زمين باشند. کسي هم از اين کانديداهاي خودکشي چيزي بازخواست نمي‌کند. آشکارا بنظر مي‌رسد که کسي زياد رانش (غريزه) حفظ خود را جدي نمي‌گيرد. والا چگونه مي‌شود براي اين پديده‌ي خودکشي، که در اين دوران ما چنين گسترده مورد استقبال قرار مي‌گيرد، توضيح دست و پا کرد. هيچکدام از تابوها و تهديد به مجازاتها مانع نشده‌اند که انسانها دست به خودکشي نزنند. گرچه هيچ دليل ارزشمندي براي وجود چنين تمايلي وجود ندارد. آنهايي هم که سعي مي‌کنند خودکشي را از طريق آمار بفهمند، راهي بجايي نمي‌يابند. زيرا از ارقام افشا نشده بي‌خبرند.

البته فرويد سعي کرد که اين پديده را به لحاظ نظري بفهمد. آنهم وقتي، از طريق اتکا بر پژوهشي ناکامل به طرح قضيه‌ي "رانش مرگ" (Todestrieb) پرداخت. فرضيه‌ي فرويد که بنوعي تکرار همان شناختهاي پيشين بود، بدين نتيجه مي‌رسيد که در زندگي موقعيتهايي پيش مي‌آيد که در آنها انسان، براي پايان دادن به وحشت خود، از زندگي با وحشت بي‌پايان صرفنظر کند. حالا آن وحشت بي‌پايان واقعي باشد يا خيالي، فرقي در تصميم خودکشي نمي‌کند.

6 - چه اتفاقي خواهد افتاد اگر که بازنده‌ي راديکال از انزواي خود بيرون آيد؟ يعني وقتي بصورت جرياني اجتماعي شود و براي خود، مثل ساير بازندگان، ميهني پيدا کند. او در اينجا نه تنها به دنبال تفاهم بلکه همچنين در پي به رسميت شناخته شدن است. او جمعي مثل خود را مي‌جويد که به او خوشامد گويند و انتظارش را کشيده باشند. در اين فضا، انرژي ويرانساز او به توان دو خواهد رسيد و نيرويي خواهد بود بدور از هر گونه ملاحظه و شفقتي. ترکيبي خواهد بود از ميل کشتن و جنون بيش از اندازه. بدين ترتيب اويي که از آن احساس ناتواني قبلي ناگهان بيرون آمده، با توانايي مطلقي پيوند مي‌خورد که پيامدهاي فاجعه‌آميزي دارد.

در اين مرحله نياز به يک نوع فتيله‌ي ايدئولوژيک است تا ديناميت بازنده‌ي راديکال منفجر شود. همانطوري که روند تاريخ نشان داده، از اين فتيله‌ها فراوان وجود داشته است. مسئله بر سر کيفيت جنس اين فتيله‌ها و محتواي ايدئولوژيک‌شان نيست. نکته‌ي کليدي در اينجا هم نيست که آيا آموزه‌هاي ايشان سياسي يا مذهبي است. فرقي نمي‌کند که کدام جزمهاي (دگمهاي) ناسيوناليستي، کمونيستي يا راسيستي ايشان را مجذوب ساخته است. گره قضيه اينجا است که تا  چقدر امر يکسونگري جرگه‌اي مي‌تواند نيروهاي بالقوه بازنده‌ي راديکال را بسيج کند و بفعل درآورد. اين قضيه فقط شامل حال پياده نظام جرگه نمي‌شود بلکه هم چنين آناني را در برمي‌گيرد که سرنخها را در دست دارند و جاذبه‌شان براي هواداران در اينست که در مرز تيررس دشمن حرکت مي‌کنند.

آنچه هوادار را مجذوب رهبريت(دست بالاييهاي) جرگه مي‌سازد درست همان جنبه‌هاي جنونزده ايشان است. بدرستي اين رهبران جرگه را کساني دانسته­اند که بي هيچ اعتقاد و بصورت وقيحانه‌اي در پي رتق و فتق امور خود هستند. چونکه بواقع او هواداران خود را با نگاه تحقيرآميز مي‌نگرد. آنهم بدين خاطر که ايشان را بخوبي مي‌شناسد و مي‌داند که ايشان چيزي جز بازندگان نيستند و از همين رو نيز هيچ ارزشي را با خود حمل نمي‌کنند. همانطوري که الياس کانتي بيش از نيم قرن پيش گفته، چنين عناصري از اين تصور لذت مي‌برند که همگان و از جمله هواداران‌ خود را به کام مرگ روانه کنند. پيش از آن که اين رهبران خود را حلق‌آويز کنند يا در مخفيگاه بسوزند.

در اين لحظه و در کنار آن همه مثالهاي تاريخي، لزوم يادآوري پروژه‌ي ناسيونال سوسياليستي در آلمان سر بر مي‌کشد. در پايان جمهوري وايمار، بخش عمده‌اي از مردمان خود را بصورت بازنده مي‌ديدند. آمار عيني، زباني صريح دارند. با اينحال بحران اقتصادي و ميزان بيکاري تنها کفايت نمي‌کردند که هيتلر را به اريکه قدرت برسانند. براي آنکه او به قدرت برسد به تبليغات و مغزشويي نياز مي‌رفت که عقل مخاطبان را بپيچاند. آن زخم خودپسندي که پيامد شکست سال 1918 و قرارداد ورساي بود، دهان باز کرد. غالب آلمانيها در پي آن بودند که گناه را بگردن ديگران بيندازند. در نظر آنان پيروز کسي نبود جز آن توطئه‌ي جهاني توسط کاپيتاليسم و بلشويسم. البته مثل هميشه "گناهکار جاودانه" يعني يهوديت هم دست در کار بود تا پروژه دشمن‌يابي آلمانيها تکميل شود. آن حس آزاردهنده، که بصورت بازمانده از قطار پيشرفت جلوه کني، فقط از اين طريق التيام مي‌يافت که دست به فرار بسوي جلو بزني و پا يه قلمروي جنون بزرگ بگذاري. شبح سيطره بر جهان از همان آغاز در سر و کله‌ي ناسيونال سوسياليستها در حال فضله انداختن بود. براي همين اهداف آنان حد و مرزي نمي‌شناخت و قابل کم و زياد کردن نبود. از اين منظر آنان نه فقط افرادي غيرواقعي بلکه همچنين غير سياسي بودند. هيچ نگاهي از سوي هيتلر و پيروانش به نقشه‌ي جغرافيا به آنان حالي نکرد که جنگ يک کشور کوچک در اروپاي مرکزي عليه بقيه دنيا بخت پيروزي ندارد. برعکس! بازنده راديکال از راه حل کشمکش چيزي نمي‌داند. او سراغ سازش نمي‌رود تا مبادا در صحنه‌ي نبرد سر در گم شود و انرژي ويرانساز خود را از کف دهد. هر چه که بي چشم‌اندازتر پروژه او باشد به همان ميزان متعصب‌تر به پروژه تحقق‌ناپذير خود پايبند مي‌ماند. برحسب اين ارزيابي قديمي، هدف هيتلر و پيروانش پيروز شدن نبود. آنان مي‌خواستند موقعيت بازندگي خود را راديکاليزه نمايند و جاودانه. به همين خاطر تحت آن خشم انبار شده ايشان به جنگ نابودکننده بي‌نظيري منجر شد که قصد ويراني ديگراني را داشت که ايشان را براي شکست خود مقصر مي‌دانستند. در اين مرحله دشمن، يهوديان بودند و آن حريفان پيروز سال 1919 که همگي بايد نابود مي‌شدند. در اين مرحله، کسي بدين فکر نمي‌کرد که آلمانيها هم قرباني خواهند شد. نازيسم هدف اصلي‌اش پيروزي نبود بلکه مي‌خواست نسل‌کشي، اضمحلال و خودکشي جمعي را سازمان دهد که البته سرانجامي وحشتناک يافت. توضيح ديگري براي رفتار ارتشيان آلماني در جنگ جهاني دوم وجود ندارد که در آخرين ساختمان‌هاي ويران برلن هنوز مي‌جنگيدند. هيتلر خودش اين عاقبت را پيشگويي کرده بود. وقتي که گفت ملت آلمان حق زنده ماندن بعد از شکست جنگ را ندارد. او با توليد آن همه قرباني جنگي به چيزي که مي‌خواست رسيد. چون او هم بازنده شد. اما امروزه هم يهودي وجود دارد، هم لهستاني، هم روس و هم آلماني و هم ديگراني که قرار بود نابود شوند.

7 - البته بازنده‌ي راديکال هم گورش را گم نکرده است. او مثل قبل در ميان ما زندگي مي‌کند. از اين پيشامد نمي‌شود اجتناب کرد. در تمام قاره‌ها نيروهاي مديريت جامعه با اشتباهات خود، آماده خوشامدگويي به او هستند. منتها با يک تفاوت که در اين روزگار بندرت پيش مي‌آيد که مسئولان رسمي و دولت در ميان استقبال‌کنندگان از تروريسم باشند. بواقع در اين زمينه نيز پروژه خصوصي‌سازي بسيار گسترش يافته است. گر چه هنوز دولتهايي هستند که بيشترين سلاحهاي نابودسازي را در اختيار دارند، اما آن تبهکاري سابقا دولتي در تمام قاره‌ها در حالت عقب نشيني است.

در مقياس جهاني بازندگان راديکال بندرت بصورت دسته‌جمعي فعالند. گر چه هنوز به پولهاي سياه بين‌المللي و فروشندگان سلاح در سراسر جهان مي‌توان دسترسي داشت. از اين دسته‌جات بازندگان راديکال به اندازه کافي موجود هست که جنگ را به شکل دعواي شخصي درآورده و بصورت رهبران باندهاي جنگ‌افروز و جنگهاي پارتيزاني به فعاليت مشغولند.

اين دسته‌جات مرکب از ميليشيا و رسته‌هاي نظامي با اسامي خود منتخب "سازمانهاي آزاديبخش" و با ساير القاب انقلابي خويش را تزئين مي‌کنند. در اين ميانه حتا رسانه‌هايي بوجود آمده‌اند که خود را شورشي مي‌خوانند تا با اين عنوان دلفريبانه خود را تمجيد کنند. از پرو تا اندونزي، از شمال تا جنوب جهان، سازمانهايي در اين زمره‌اند که دسته چپي و دست راستي بودن‌ سياسي­شان توفيري در کارنامه‌ي سياه‌شان نمي‌کند. ( نويسنده در اينجا سياهه بلندي از اسمهاي مخفف اين سازمانها به بحث خود پيوست کرده است که صرف ترجمه­ي اين اسمهاي مخفف بفارسي دردي را دوا نمي­کند_ مترجم.)

غالب اين جرگه‌هاي مسلح درآمد خود را از راه راهزني، حق‌السکوت گرفتن و معاملات مواد مخدر تأمين مي‌کنند. اين جماعت خود را ارتش لقب مي‌دهند و با سپاه و فرماندهان خويش فخرفروشي مي‌کنند و با قطعنامه‌هاي ادواري و اعلام موضعهاي خودپرستانه به اغراق در مورد جايگاه خود مي‌پردازند و خود را نماينده توده‌هاي مردم مي‌خوانند. اما از آنجايي که همچون بازندگان راديکال به بي‌ارزشي زندگي خود اعتقاد دارند، نسبت به همه چيز بي‌اعتنايند. هيچ ملاحظه‌اي براي راز بقا و تداوم زندگي خود نمي‌شناسند. در اين رابطه مهم نيست که چه نيرويي دشمن يا هوادار اينان است. آنان با طيب خاطر به ربودن و کشتن انسانهايي مشغول مي‌شوند که براي کمک به مناطق فقرزده آمده‌اند. در اين ميان مددکاران و پزشکها تيرباران مي‌شوند و کلينيک‌هاي صحرايي خراب. چرا که براي اين دسته‌جات آدم ذليل و عليل خود خواسته يا با اراده ديگران فرقي نمي‌کند.

هيچ کدام از اين دسته‌جات تبهکار نتوانسته‌اند يک گام در مسير بهبودي گلوباليزاسيون بردارند. با اينحال از زمان فروپاشي اتحاد شوروي اين گروه‌بنديها که داعيه وحدت بين‌المللي دارند، از پشتيباني تبليغي و امکاناتي توسط ابرقدرت محروم گشته‌اند. اينها به خاطر فشار سرمايه‌داري که در سراسر جهان عمل مي‌کند، آن پندار فتح جهان را به کناري گذاشته و فقط در پي آن هستند که منافع منطقه‌اي خود را حفظ کنند.

8 – از زمان فروپاشي اتحاد شوروي، فقط يک جنبش زورمدار قادر است در سطح جهاني عمليات داشته باشد. اين جُنبش، جريان اسلاميسم (Islamismus) است.

اسلاميستها در پي آن هستند که انرژي مذهبي يک دين جهاني را بخدمت خود درآورند. اين دين با داشتن 3/1 ميليارد مؤمن نه تنها حيات زنده‌اي دارد، بلکه بخاطر نرخ بالاي رشد جمعيت، در تمام قاره‌ها در حال گسترش است. گر چه اين "امت" به اشکال گوناگوني دسته‌بندي شده و نيز به دليل چالشهاي کشورهاي مختلف و کشمکش‌هاي اجتماعي به جبهه‌بندي‌هاي مختلفي وابسته است. با اينحال هدف تحريک اين اُمت در ايدئولوژي اسلاميستها بصورت وسيله ايده‌آلي براي بسيج بازندگان راديکال در مي‌آيد. در حاليکه آن "امت" مي‌بايست بدور از ايدئولوژي اسلاميستها دليلهاي ديني و سياسي و اجتماعي ديگري را براي پويايي خود بخدمت گيرد. حتا اگر گاهي الگوي سازماندهي جنبش اسلاميستها نويد توفيقي را بدهد.

اين واقعيت است که اسلاميستها در الگوي سازماندهي خود با آن تمرکزمداري خشک جرگه‌هاي قديمي وداع کرده‌اند. جرگه­هايي که کميته مرکزي داناي کل و قادر مطلق را بر سر خود داشتند. در اين ميانه، اسلاميستها يک شبکه‌ي انعطاف‌پذير هم بوجود آورده‌اند که از لحاظ ابتکاري همپاي ساير عناصر معاصر است. گر چه از جنبه­ي روش تبليغاتي هنوز همان خرده‌ريگ گذشته را بخدمت مي‌گيرند.

در بررسي تروريسم اغلب فراموش مي‌شود که اين عملکرد تبارش به کشفيات اروپاييان برمي‌گردد و زمان تولدش قرن نوزدهم ميلادي است. مهمترين بنيانگذارانش از روسيه تزاري و غرب اروپا برخاسته‌اند. اما الهام‌گيري اين دوره اخير، بويژه از روي مدل ترور چپ راديکال در اروپا است که در سالهاي شصت و هفتاد شيوع داشت. اسلاميستهاي امروزي وامدار بسياري از نمادها و تکنيکهاي آن جريان دست چپي هستند. سبک اعلام موضع، استفاده از نمايشهاي ويدئويي و آن حضور سمبليک مسلسل کلاشينکف و حتا آن ادا و اطوارها و لباس‌پوشي خبر از اين دارد که چقدر از نمادهاي غربي آموخته­اند. از اين موضوع گذشته، تمام وسايل تکنيکي ترور، از ماده منفجر تا تلفن ساتليتي، از هواپيما تا دوربين تلويزيوني، همه در غرب توليد شده‌اند.

اسلاميستها بر خلاف پيشاهنگانشان در اروپاي غربي بر روي چندين و چند مرجع و قطب مقتدر متمرکز نيستند. نقل قول از قرآن بجاي نقل قول از مارکس و لنين و مائو نشسته است و بجاي رجوع به نظر آنتونيو گرامشي، اسلاميستها به سيد قطب( بنيانگذار نظري جريان اخوان المسلمين) ارجاع مي‌دهند. در جاي فاعل انقلابي، ديگر آن پرولتارياي جهاني ننشسته است. اين جايگاه از آن اُمت اسلامي شده است که جنگجويان اسلاميست داعيه نمايندگي و رهبري‌اش را دارند. البته در اينجا حزب طراز نوين هم در کار نيست و شبکه‌ي سراسري و مخفي بخدمت گرفته مي‌شود. شيوه سخنوري اينان که براي ناظر بيطرف بسيار اغراق‌آميز جلوه مي‌کند، پر از ايده‌هاي ثابتي است که دشمنان ايشان، يعني کمونيستها، ساخته و پرداخته‌اند. از جمله اين ايده‌هاي خشک و انعطاف‌ناپذير در شعارهاي اين‌چنيني بازگو مي­شوند که "تاريخ برحسب قانونمنديهاي آهنين بجلو مي‌رود"، يا "پيروزي ما امري محتوم است"، "ما همه جا بايستي منحرفان و مرتدان را افشا کنيم". بويژه دراين شعار آخري، آن  سنت لنينيستي با آئين فحاشي منحصر به فرد خود، نمونه‌هاي بسياري را انبار کرده است.

همچنين در سياهه دشمنان مورد نظر ايشان چيز غير قابل انتظاري ظاهر نشده است. مثل دوره­ي قبل، اين اسامي رديف شده‌اند: آمريکا، غرب منحط، سرمايه بين‌المللي، صهيونيسم. البته اين اسامي قديمي با صفت جديدي تکميل مي‌شود. صفتي که چيزي جز "لشگر کافران" نيست. اين "لشگر" در واقع همان بقيه بشريت است، يعني 2/5 ميليارد انساني که بر اين سياره‌ي خورشيدي روزگار سپري مي‌کند. در ميان آن لشگر کافران البته مسلمانان منحرف هم هستند. بنا بر آن جايگاه و تکيه‌گاهي که اسلاميستها در جهان بيني خود داشته باشند، دسته دشمن تعيين مي­شود. اين دشمنان مي‌توانند از شيعيان تشکيل شده باشند يا از علويان، يا از يزيديان، يا از احمديان، يا از حنفيان، يا از دروزها يا از صوفيان يا از اسماعيليان و يا از ساير نحله‌هاي اعتقادي ديگري که در اسلام وجود دارد.

با اينحال هر چقدر هم که اسلاميستها خود را حافظ سنن بدانند، ايشان چيزي فراتر از آفريده‌هاي گلوباليزاسيون در جهاني نيستند که مي‌خواهند عليه‌اش بجنگند. نه تنها به لحاظ تکنيکي بلکه در همان درک و دريافتي که از نقش رسانه‌هاي عمومي دارند، از همتاهاي قديمي خود بسيار ورزيده‌تر شده­اند. گرچه عاملين ترور در قرن نوزده هم دنبال اجراي اين شعار بودند که "خود را از طريق عمل بايستي تبليغ کرد". اما ايشان هرگز نتوانستند به جلب آن توجه جهانيان نائل شوند که امروزه نصيب گروه مرموزي چون "القاعده" شده است. افراد القاعده که آموزش استفاده از تلويزيون و تکنيک‌هاي کامپيوتري و اينترنت و تبليغات را ديده‌اند، با عمليات خود حتا بينندگان بيشتري را در قياس با مسابقات جهاني فوتبال به پاي تماشاي تلويزيون مي‌کشانند.

در اين کُشت و کُشتارهايي که اينان ترتيب مي‌دهند، انگار بهترين شاگردان مکتب هاليوود دست اندرکارند که چنين صحنه‌هاي مهيج فيلمهاي فاجعه‌ نما و علمي – تخيلي (Science-Fiction) را بازسازي کنند. در اينجا نيز وابستگي اينان به آن دنياي غرب آشکار است که آن را منفور مي‌خوانند. آن "جامعه‌ي نمايشي" را که زماني موقعيت‌گرايان (Situationisten) فرانسوي توصيفش کرده‌اند، امروزه در بازار توليد رسانه‌اي‌ پيش چشم ما ظاهر مي‌شود.

9 – حسين حالي (Hussin Hali) آن شاعر مسلمان و هندي‌تبار سال 1879 در ادبيات حماسه‌سرايي خود پيرامون "جزر و مد اسلام" از بحران تمدن عربي گله‌مند است و چنين شکايت مي‌کند:

«تاريخ‌نگاران که امروزه سرگرم پژوهش‌اند –

پژوهشي با روش علمي چشمگير-

در تمام آرشيوهاي جهان دنبال مدرکند

و مي‌خواهند زندگاني زميني را بشناسند،

مي‌دانند که عربها شعله‌هاي قلب‌شان را روشن کرده‌اند

از عربها، روش پژوهش سريع را آموخته‌اند

*

کوتاه بگويم، هر هنري که به نوعي با دين و دولتمداري مربوط است

از علوم طبيعي گرفته تا يزدان‌شناسي، رياضيات و فلسفه

پزشکي و شيمي، هندسه و نجوم، سياست و تجارت، معماري و کشاورزي

در هر جا که تحقيق شود، رد پايش به عربها مي‌رسد.

*

اما ديگر باغ عربها ويران است

گر چه جهان هنوز سرود ستايش آنها را مي‌خواند

عربها که روزگاري چراغ هر چيزي را روشن مي‌کردند

بشريت ثناگويشان است

آن مللي که امروزه تاج سر جهانند، هموراه وامدار عربهايند (...)

*

اما امروزه نه هيچ احترامي نزد ملل دارند

و نه هيچ اعتباري در همايشهاي جهاني

ميان‌شان هيچ اعتمادي در کار نيست

و هيچ همبستگي عليه دشمن ندارند

خواب‌زده در گرمي و سردي،

با اذهاني تاريک و خيال‌پردازيهايي پست

و بيزار از هر گونه پرهيز و فضيلت.

از دشمني سرشار و متظاهر به دوستي

سرشکسته و چاپلوس قابل خريدن‌اند.

ما نه داراي کارمندان دولت قابل اعتماديم

و نه سرفرازيم در مقابل درباريان

نه در علم براي خود احترام  کسب مي‌کنيم

و نه در تجارت و صنعت نشان افتخار مي‌گيريم.»

جوامع عربي، از زمان آن شاعر تا امروز، وضعيت‌شان به هيچوجه بهبودي نيافته است. اين نکته را آن بررسي جامعي نشان مي‌دهد که تاکنون نظيرش انجام نگرفته است. اين بررسي که اغلب مورد ارجاع واقع مي‌شود، بي آنکه به پيشنهادهايش توجه شود، چنين نامي دارد: گزارش تحولات انساني دنياي عرب (Arab Human Developement) که بين سال‌هاي 2002 تا 2004 به دستور سازمان ملل تهيه شده است. در اين ميان جالب توجه است که نويسندگان عربي اين گزارش را تهيه کرده‌اند و سرآمد اين گروه آن جامعه‌شناس مصري، فؤاد فرجاني (Vader Fergany) است.

براي همين گزارش به قلم يک غربي بيگانه نيست بلکه حاصل يک انتقاد جانانه از خود است. گرچه در رابطه با بررسي نقش دين بسيار محافظه‌کارانه عمل کرده است. بنظر مي‌رسد که با فضاي روحيه‌ي حاکم در جهان اسلامي اين ملاحظه‌کاري قابل فهم باشد. در اين گزارش آن 22 کشور عضو ليگ کشورهاي عربي مورد بررسي قرار گرفته‌اند که چيزي حدود 280 ميليون جمعيت دارند. گر چه نمي‌شود تک تک نکات اين بررسي گسترده را دوباره مورد نظر قرار داد اما نکته مهم آن اينست که پارامترهايي (شاخصهايي) چون انتظارات مردم از زندگاني، سطح تحصيلات، درآمد سرانه و امر پيکار با بيسوادي معيار بررسي بوده‌اند و بطور دقيقي مورد سنجش قرار گرفته‌اند. از اين گذشته مسائلي نظير آزادي سياسي، شکوفايي اقتصادي، برنامه­ي دولتي براي آموزش و پرورش و نيز وضعيت زنان مطرح شده‌اند. در تمام اين مسائل کمبود فاحشي آشکار گرديده که از طريق قياس آمارها اثبات شده است. درباره‌ي آن چه به آزادي سياسي مربوط مي‌شود بايد گفت که کشورهاي عربي در پايين‌ترين جاي جدول مناطق جهان قرار دارند. حتا پايين‌تر از افريقاي سياه. اين رده آخر جدولي در مورد مسائل اقتصادي‌شان هم صدق مي‌کند. حتا با در نظر گرفتن درآمد بسيار بالاي فروش نفت کشورهاي عربي و برعم آن، ايشان در مقام يکي به آخر هستند. فقط افريقا در موقعيت بدتري قرار دارد. آنچه براي پژوهش و رشد علوم از سوي کشورهاي عربي هزينه مي‌شود فقط 2 درصد از درآمد سرانه مملکتي است. اين رقم يک هفتم آن ميانگيني است که براي اين حوزه‌هاي مهم در جهان بودجه در نظر گرفته مي‌شود که چيزي جز دليل عقب‌ماندگي انتقال دانش در اين کشورها نيست. ميزان کتابهاي انتشار يافته در جهان عرب به يک درصد از توليد جهاني هم نمي‌رسد. شمار ترجمه‌هاي چاپ شده که از زمان خلافت مأمون (833 – 813) تا به امروز در جهان عرب وجود داشته، يعني در درازاي 12 قرن، برابري مي‌کند با توليد کتاب يکساله در اسپانيا. يک چنين کمبودهاي فاحشي در مورد وضعيت اجتماعي زنان نيز صادق است. در اين بخش نيز تفاوت با ساير مناطق جهان بيداد مي‌کند. اينان در اين مورد، فقط از موقعيت اسفناک افريقاي سياه وضعيت بهتري دارند. از اينرو است که فقط نيمي از زنان عرب قادر به خواندن و نوشتن هستند.

10 – تا اينجا گفتن از وضعيت کنوني جهان عرب بر گزارشي اتکا داشت که معيار روشن سنجش بدست مي‌داد. آنهم سنجشي که پرسشهاي تازه‌اي را مطرح مي­سازد بي آنکه به همه‌ي آنها پاسخ دهد.

دردناک‌ترين اين پرسشها به قرار زير است که چگونه روند قضايا به سقوط يک حوزه­ي تمدني منجر شده که از درونش دين جهاني چون اسلام پديد آمده است؟ اين حوزه تمدني آنگونه که بر همگان آشکار است بالاترين شکوفايي خود را در زمان حکومت خليفه‌ها داشته است. در آن دوران هم از لحاظ نظامي و هم از لحاظ اقتصادي و فرهنگي، بر اروپا برتري داشت. اين دوره­ي تاريخي، که هشت قرن قبل بپايان رسيده، هنوز در خاطره جمعي جهان عرب نقش محوري بازي مي‌کند. امروزه اغلب اين دوران آن چنان طلايي تصور مي‌شود که آرمانخواهي را به سمت بازگشت بدين دوران سوق دهد. در حاليکه از آن دوران به بعد، قدرت و اعتبار فرهنگي و اقتصادي عربها بطور مداومي سقوط کرده است. اين سقوط بي‌نظير يک معما با خود زاييده است که تا به امروز بصورت درد و رنجي عميق در اذهان ايشان جريان داشته است.

کار آساني نيست که آدمي خود را در جايگاه چنين جمعيتي قرار دهد که در درازاي قرنها تجربه­ي سقوطي متداوم داشته است. اعجاب‌برانگيز نيست که اگر که براي اين مخصمه، يک دشمن بيگانه مسئول شناخته شود. مسئول چنين وضعيتي، برحسب اين نوع خوانش تاريخ، فقط و فقط متجاوزان پي در پي هستند که در سياهه زير رديف مي‌شوند. سلجوقيان، جنگجويان صليبي، مغولان، اسپانياييها، عثمانيها، فرانسويها، بريتانيايها و روسها. براي گرفتاريهاي گريبانگير امروزي در جهان عرب "شيطان بزرگ" مقصر شناخته مي‌شود که چيزي جز اتحاد ايالات متحده و يهوديان نيست. فقط آنچه در اين ميان روشن نيست اين مسئله است که چرا جوامع ديگري مثل هند و چين و کره که کمتر از عربها زير سلطه‌ي متجاوزان زندگي نکرده‌اند و از سوي قدرتهاي بيگانه چپاول نگشته‌اند، به سرنوشت مشترکي با جهان عرب دچار نشده‌اند. چرا هند و چين و کره در هماورد مدرنيته قد علم کرده‌اند و موفق شده‌اند که در زمره بازيگران اصلي صحنه‌ي جهاني در آيند؟

براي همين پرسشهاي غير قابل انکاري در مورد ريشه‌هاي خود ويژه کمبودها در جهان عرب و سقوطش مطرح مي‌شوند. تا موقعي که اين پرسشها پاسخهاي در خور خود را نيابند، مسئله‌ي عقب‌ماندگي وحشتناک سياسي، علمي و تکنيکي و اقتصادي جهان عرب غير قابل حل مي‌ماند.

البته تلاشهايي بسياري شده تا ريشه‌هاي تاريخي مسئله را بشناسد. يکي از اين بررسيهاي جديد از آن دان دينر (Dan Diner) است که بصورت هوشمندانه‌ و جامعي به سنجش پرداخته است. نام کتاب وي "زمان طلسم شده، بررسي سکون جهان اسلام" است. اين بررسي از واقعيت قرار سرمايه‌هاي علمي در اين جوامع عربي کار خود را شروع مي‌کند. مثال چاپ کتاب را در اين جوامع مورد توجه قرار مي‌دهد و به اين نتيجه مي‌رسد که هنوز يک سازماندهي خودبنياد و مستقل براي چاپ و پخش کتاب در اين جوامع شکل نگرفته است. بواقع از قرن 15 ميلادي فقهاي اسلامي مانع پخش مطبوعات آزاد بوده‌اند. دليل کار خود را نيز با اين حکم جزمي (دگم) توجيه کرده‌اند که در کنار قرآن هيچ کتابي اجازه موجوديت ندارد. تازه با تأخيري سه قرني بود که اولين چاپخانه اجازه تأسيس يافت تا به کار انتشار کتابهايي به زبان عربي بپردازد. پيامدهاي ناجور اين عقب ماندن از دستاوردهاي چاپ در عرصه‌هاي علمي و تکنيکي منطقه تا به امروز برطرف نشده است. چرا که در چهار صد سال پيش هيچ اختراع چشمگيري از عربها بوجود نيامده است. اين نقل قول از نويسنده­ي عراقي بارها تکرار شده است که گفته، "اگر عربي به قرن هژده لوکوموتيو را اختراع مي‌کرد تا به امروز هم نمونه‌اش ساخته نشده بود". هيچ تاريخ‌نگاري اين نکته‌بيني را مردود نمي‌شمارد و آمار به ثبت رسيده اختراعات جديد نشانگر آنست که در آن روند بازماندگي دگرگوني روي نداده است. اين کمبود دانشي تأثيرات منفي بر تمدن عربي گذاشته است. تأثيراتي که از قرن شانزده يعني با غرق شدن ناوگان ايشان توسط اروپاييها و بخاطر برتري تکنيکي‌شان شروع شد و سيطره قبلي عربها را در دريانوردي و تجارت برانداخت. شالوده زندگاني در جوامع عربي تا قرن نوزده مثل شرايط قرون وسطايي باقي مانده بود. در حوالي سال 1800 در کشورهاي عربي و مشرق زمين بزحمت مي‌شد جاده و خياباني يافت. اتوبان و کشتيهاي بخاري، راه‌آهن و لوله‌کشي آب و برق و گاز، ساختن پل و بنادر و دائر کردن وسايل نقليه عمومي و تلگراف و تلفن، همه و همه، از سوي شرکتهاي اروپايي و نيروي کار بومي ساخته و پرداخته شد. اين در حالي بود که نيروهاي کار بومي دستمزد بخور و نميري دريافت مي‌کردند. حتا کشورهاي نفتي انگل‌وار که همواره حقوق بازنشستگي خود را مصرف مي‌کنند، بايستي براي هر کاري دست کمک بسوي تکنيک خارجي دراز کنند. زيرا بدون زمين‌شناسان و مهندسان حفر چاه غربي، اهالي آنجا نمي‌توانستند نفتي از چاه بربايند و پالايشگاه و نفتکشهاي خود را به راه اندازند. به همين خاطر اين ثروت نفتي همچون طلسمي عمل مي‌کند که مردم آنجا را ياد وابستگي خود به بيگانه مي‌اندازد. توان اقتصادي تمام جهان عرب، بدون درآمد نفتي، چيزي برابر اعتبار يک شرکت تلفن فنلاندي هم نخواهد بود.

ايستايي و بي‌ابتکار بودن در جهان عربي خود را به هنگام ساختن نهاد سياسي‌ نيز نشان مي‌دهد. رشوه و فساد، پارتي‌بازي و رقابتهاي خشونت‌بار دسته‌بنديهاي بازاري در بسياري از اين کشورهاي عربي نشانه­ي وضعيت مسري (endemisch) هستند. آن ايده‌هاي وارداتي ناسيوناليسم و سوسياليسم در تمام گوشه و کنار اين سرزمينها به شکست انجاميده ‌است. هر حرکت دمکراسي‌خواهي در آن کشورهاي در نطفه خفه مي‌شود. روشهاي سرکوبي که در کشورهاي عربي رايج هستند، گر چه در دل سنت استبداد شرقي آبشخور دارند، اما آموختن از روشهاي آموزگاران کافر براي دولتمداران عرب اجتناب‌ناپذير بوده است. چنانچه از مسلسل گرفته تا گاز سمي و تمام سلاحهايي که در جهان اسلامي – عربي کاربردي مي‌يابند، ساخته و پرداخته‌ي اختراعات غربي است. در اين ميان قدرتمداران عرب براي حفظ نفوذ خود شيوه عملکرد سازمان‌هاي مخوف پليسي را سرمشق خود قرار داده‌اند که در دوران استالين و هيتلري بيداد مي‌کردند.

11 -  بديهي است که در اين تشخيص (آشکار گردانيدن) کلي، شناخت جزئيات سازمانيابي يک پديده اجتماعي مد نظر بوده است. ما چيزي راجع به تواناييهاي فردي اين و آن شخص عرب نگفته و نمي‌گوييم که ايشان هم مثل ساير آدمهاي روي زمين داراي تقسيم‌بندي‌هاي ژنتيکي معمول در همه­ي انسانها هستند. با اينحال اين را هم بايستي گفت که هر فردي که افکار مستقل خود را در کشورهاي مورد نظر، از مراکش گرفته تا خاورميانه، بيان کند جان خود را به خطر مي‌اندازد. بدين خاطر بسياري از بهترين دانشمندان، مهندسان و نويسندگان و متفکران سياسي در تبعيد زندگي مي‌کنند.

از سال 1976، بر اساس آمار "گزارش تحولات انساني عربها"، 23 درصد مهندسان، 5 درصد پزشکان و 15 درصد از دانشمندان علوم طبيعي است به مهاجرت زده‌اند. يک نفر از از ميان هر چهار نفري که در سال 1996 تحصيلات دانشگاهي را به پايان رسانده به خارج رفته است. اين فرار مغزها (brain drain) را فقط مي‌شود با مهاجرات و اخراج يهوديان از آلمان سالهاي دهه‌ي سي قرن بيستم مقايسه کرد که پيامدهاي مشابهي در کشور مربوط داشته است.

مسئله‌اي که خيلي عميق‌تر در جوامع غربي موجود است، وضعيت نابرابري زنان است. بواقع چه پيامدهاي ناجوري براي رشد جامعه دارد وقتي نيمي از اعضايش دچار مانع‌هايي براي آموزش و پرورش و دستيابي به شغل هستند. مشکل اينست که قرآن با تأييدي صريح اين نابرابري را توجيه مي‌کند. در آيه 36، سوره 4 آمده است که "مردان بالاتر از زنان جاي دارند زيرا که خواست خداوند بوده است و اگر مي‌ترسيد که آنان از فرمان شما سرپيچي کنند به ايشان اخطار دهيد، آنان را از کامجويي منع کرده، در اتاقي حبس و تنبيه کنيد." گر چه اين احکام به سنت دوران قبل از اسلام تعلق دارند اما هنوز در جوامع عربي معتبرند. اعتبارشان را در شريعت مي‌توان بازشناخت که زن را در مورد ارث بردن و شهادت فقط نيمي از مرد به حساب مي‌آورد. اينکه زن نيمي از ارزش مرد را در قوانين دارد و بدين ترتيب در درجه‌ي دوم اهميت است، در قانون اساسي غالب کشورهاي عربي نوشته شده است. اين را به ويژه در قانون طلاق به طور مشخصي مي‌توان مشاهده کرد. حتا آنجايي که تجاوز جنسي روي مي‌دهد، تا ثابت شدن عکس قضيه، گناه بر گردن زن تشخيص داده مي‌شود. همواره اين سوء‌ظن به زن را ملاک قرار مي‌دهند که او با رفتارش، مرد را فريفته است. از اين بگذريم که آزار زن در زناشويي با هيچ مجازاتي روبرو نمي‌شود. البته بايستي جانب انصاف را داشت و اين نکته را گفت که قانون شريعت در تمامي کشورهاي مسلمان اعتبار يکساني ندارند. سلطان محمد ششم در مراکش، بطور مثال، در اين سالهاي اخير دگرگونيهايي در قوانين خانواده بوجود آورده است. اين نکته را در مورد  ايران نيز بگوييم که آنجا تعداد دانشجوي زن بيشتر از تعداد مردان است. در ترکيه قانون شريعت به لحاظ صوري اعتبار ندارد. در فلسطين و لبنان تعداد زناني که در مسائل سياسي و اقتصادي شرکت مي‌کنند رو به افزايش است. با اين حال پژوهشگر آلماني مسائل زنان (کريستينه  شيرم ماخر) از تونس گزارش مي‌کند که در آنجا حکمي از سوي ديوان عالي کشور صادر شده که در آن "کتک زدن زنان توسط شوهران‌شان و جراحتهاي جزئي بخشي از طبيعت يک زناشويي معمول است." اين ماجرا را کافي است با قضيه حق روسري سر کردن زنان مسلمان در مشاغل دولتي کشورهاي غربي مقايسه کرد و ديد که چقدر تفاوت بر سر آزادي زنان در اين جوامع مختلف وجود دارد. بهر حالت در کل مي‌توان اين برداشت را ارائه کرد که تبعيض عليه زنان در کنار کمبودهاي دانش فرهنگي دليلهاي اصلي عقب‌ماندگي جوامع عربي هستند.

12 -  تا اينجا به شناسايي واقعيت پرداختيم. اما تعيين‌کننده‌تر از تشخيص هر واقعيتي ميل بهبودي آن است و اينکه چگونه مسائل ياد شده را بررسي کنيم و در صدد حل آنها باشيم. کاملاً روشن است که مسئله‌ي وابستگي به "غرب" آنهم در زمينه‌هاي اقتصاي، تکنيکي و فکري براي اهالي اين جوامع به سختي قابل تحمل است. اما اين وابستگي امر ذهني و مجردي نيست. امروزه هر آنچه نياز زندگي روزمره است، از يخچال و تلفن و آچار و پيچ‌گوشتي گرفته تا فرآورده‌هاي تکنولوزي عالي، ساخته و پرداخته غرب است. براي اهالي کشورهاي عربي، از مراکش تا خاورميانه، روبرو شدن با اين حضور غرب در اطراف آنها يک تحقير بي سر و صدا محسوب مي‌شود.

تجربه‌ي اين موقعيت براي بازماندگان جوامع عربي از طريق يک عامل فرهنگي بسيار سخت‌تر مي‌شود. اين عامل فرهنگي هم چيزي نيست جز آن تصور پيراسته و آرايش کرده از خود، که مدام با واقعيت بيروني شاخ به شاخ تصادف مي‌کند. آيا آن قدرت سپري شده عرب مسلمان بر جوامع ديگر، در او يک برتري­جويي افراطي را به ميراث نگذاشته است؟ مگر در قرآن (آيه 3، سوره 3) نيامده که "شما اُمت مسلمان بهترين جماعتي هستيد که بشريت داشته است." مگر نيامده که "با اهل کتابي بايد جنگيد که به دين شما نمي‌گروند." اين اهل کتاب که دربرگيرنده مسيحيان و يهوديان است، بايستي مغلوب شوند و ماليات بپردازند. از آنجا که داعيه در کتاب مقدس مسلمانان آمده، از چنان اعتبار مطلقي بزغم اينان برخوردار است که هيچ چيز نمي‌تواند در آن خللي ايجاد کند. برنارد لوئيس نوشته که اين باور به برتر بودن خود در همان سرآغاز اسلام چنان بوده که عربها ساير اقوام و ملل را با چشم تحقير و بي‌اعتنايي مي‌نگريستند. لوئيس از عناصر با نفوذ جهان اسلام در قرنهاي ده و يازده ميلادي نقل‌قولهايي مي‌آورد تا نشان دهد که اينان با چه تکبري به مردمان نيمه‌ي شمالي کره خاکي مي‌نگريستند. يکي از اين نقل‌قولها چنين است: «اهالي شمال از نعمت محبت بي‌بهره‌اند، داراي ذاتي خشن هستند، از لحاظ هوشمندي کُندذهن هستند. هر چه بيشتر به شمال رويم با مردماني روبرو مي‌شويم که ابله، خام و بي‌احساس هستند.» در نقل قول ديگري مي‌شود اين جمله‌ها را خواند: «مردمان شمال داراي تيزهوشي و فهم روشن نيستند. ناداني، بلاهت، کوري و حماقت بر آنان سلطه دارد.» البته با وجود آن شکوفايي فرهنگي عربهاي در گذشته شايد بشود به برخي از اين نکات با ديده‌ي اغماض نگريست. اما مسئله وقتي بغرنج مي‌شود، که به هنگام سپري گشتن آن دوره طلايي هنوز عده‌اي بر خواب و رؤياي برتري گذشته بخواهند امروز خود را بسازند. اين برتري‌طلبي بي‌اساس عربها در زمانه‌ي رونق اختراعات بشري، آنان را دچار گمانه‌زني‌هاي بيهوده و فاجعه‌بار ساخت. اينان انگار اصلاً متوجه گذر چند قرني و جهان‌گشايي اروپاييان و دست‌اندازي بر قاره‌هاي جديد نشده‌اند. از اين گذشته به روند جهاني شدن معاصر که حتا درياها را نيز در بر گرفته، اعتنايي نکرده‌اند. تمام اين رخدادها تأثير محدودکننده‌اي بر تجارت و اقتصاد جوامع عربي گذاشته است.

گمانه‌زنيهاي غلط و فاجعه‌بار تداوم داشتند و شوک حمله‌ي ناپلئون به مصر و شکستهاي بعدي نيز نتوانسته‌اند اين روحيه قديمي را بهبود بخشند. بسياري از عربها هنوز هم که هنوز است به همان روحيه قديمي وابسته هستند. بواقع آن رهنمودهاي شداد و غلاظ و بي اما و اگر قرآني بصورت يک دام و گمراهي يزدان‌شناسانه درآمدند. اين رهنمودهاي بدور از رواداري و ديگرپذيري، امروزه در مدرنيته، با هنجارهاي تنظيم امور جور در نمي‌آيند. اينکه جانشين رئيس "اخوان‌المسلمين" مصر مي‌گويد، برحسب قوانين اسلامي هيچ غير مسلماني مجاز به رياست بر مسلمان نيست، در واقع همان روحيه قديمي را بازگو مي‌کند که در جهان عرب هنوز رايج است.

13 – البته بايد گفت که باور به برتري خود يک خصلت خاص عربها نيست، در روحيات اروپايي و آمريکايي و ساير فرهنگها هم مي‌توان چنين باوري را يافت. اين باور دو سرچشمه دارد که به آن نيروي حيات مي‌دهند. از يکسو خود برتر دانستن سفت و سخت از ايمان مذهبي بر مي‌خيزد. از سوي ديگر يک نوع فرار به جلو است تا آدمي کمبودها و ضعفهاي آشکار خود را نبيند. اين کنش و واکنش به بيماري نارسيستي (خودشيفتگي) منجر مي‌شود که براي التيام‌اش بايستي دنبال مداوا شد. گناه بر گردن ديگري انداختن، توسل جستن به تئوري توطئه و ساير فراافکني‌هاي بکار گرفته مي‌شوند تا مسکن ودارويي براي احساس ناخوش جمعي شوند. در نظر اينان جهان بيروني و دشمن خوي، انگار همّ و غمي ندارد جز اينکه عرب مسلمان را تحقير کند.

آن تحريک‌پذيري افراطي با هر تکان و اشاره کوچکي، خواه تحقيري خيالي يا واقعي باشد، مضطرب مي‌شود و به واکنش بر مي‌آيد. بواقع راز آشکار شده‌اي است که چقدر آسان مي‌شود چنين احساسات مدام برانگيخته‌اي را بصورت ابزار درآورد. هر جماعت بازنده‌اي گرايش بدين دارد که به قلمروهاي تحريک شدن پا گذارد و از سوي سياستمداران مورد سوء استفاده قرار گيرد. فرقي نمي‌کند که به چه دليل کوچک و مسخره‌اي برانگيختگي پيش آمده باشد، وسوسه‌ي استفاده سياسي از اين هيجانات براي مراکز قدرت همواره وجود دارد.

در اين مجادلات دستکاري شده آنچه اصلاً بحساب نمي‌آيد، پرنسيب رعايت حال طرف مقابل است. بطور مثال ميان احساسات اين دسته انسانها با دسته‌ي ديگر چنان فرقي گذاشته مي‌شود که احساس من، احساس است و احساس ديگري هيچ. مؤمنان هر روزه به مجروح کردن بي‌ايمانان مشغولند. بگذريم که در چشم مسلمانان، ديگران فقط کافرند و اين امر يعني اين که به هيچ چيزي اعتقاد ندارد و پايبند نيستند. بي‌احترامي به دگرانديشان، کار شب و روز رسانه­هاي عمومي اسلامي است. وقتي آريل شارون را با تبري به شکل صليب شکسته (علامت نازيسم) نشان مي‌دهند که دارد بچه‌هاي فلسطيني را کشتار مي‌کند، براي رسانه‌هاي اسلامي چيزي معمولي است. اما جهان عرب فوري احساس آزردگي خاطر مي‌کند اگر يک نقاش کاريکاتور سر به سر آنها گذارد. ايشان ساختن مسجد در سراسر جهان را حق طبيعي خود مي‌دانند، اما پا گرفتن کليساي مسيحي در بسياري از کشورهاي عربي ناممکن قلمداد مي‌شود. تبليغ شعارهاي مسلمانان يک حکم مقدس است اما تلاش ساير اديان براي جلب انسانها مساوي جنايت مي‌شود.

در عربستان سعودي داشتن انجيل شامل پيگرد و دستگيري قانوني مي‌شود. در آلمان خليفه‌اي که فتواي قتل داده بود و بدين دليل از کشور اخراج شد، حکم اخراج خود را پايمالي حقوق بشر خواند. اين در حالي است که کُشتن يک رمان‌نويس خاطي از منظر اسلام‌گرايان، از سوي بسياري از مسلمانان خواسته درستي تلقي مي‌شود. شعارهاي "مرگ بر کافران" (آمريکايي، دانمارکي يا آلماني و غيرو) شکل مشروعي براي اعتراض خوانده مي‌شود ولي هيچکس هم اجازه ندارد در درستي اين اعتراض شک کند. با آن  ادا و اطوار بيگناهان آزرده خاطر، موعظه‌گران نفرت‌پروري خواستار آزادي بيان هستند. همان آزادي بياني که در قلمرو اسلامي جايي براي آفتابي شدن ندارد. از ويران‌سازي مجسمه‌ي بودا در باميان افغانستان همچون کاري در راه رضاي خدا صحبت مي‌شود. در حاليکه کسي شاهد تظاهرات خشونت‌پروران در ژاپن يا تايلند بخاطر نابودي مجسمه بودا نبوده است. اما همين که کسي در فيلمي کوتاه قصد انتقاد از رسوم اسلامي را مي‌کند، اوباش را به خيابان مي‌ريزند و رگبار تهديد به مرگ شروع مي‌شود. اسلامگرايان مدام با صداي بلند در طلب محترم شمرده شدن هستند، اما خود به کسي احترام نمي‌گذارند. در حاليکه شکايت‌شان از تبعيض عليه مسلمانان در غرب به گوش فلک مي‌رسد، سرکوب "کافران" و زنان نزد ايشان امري بديهي تلقي مي‌شود.

14 – در اين جا اتلاف وقت خواهد بود اگر برابر ايشان از زير پا گذاشتن وحشتناک پرنسيب احترام متقابل گله‌مند شويم. هر که در اين رابطه برخورد عصبي کند، تقصير خودش است. تا جايي که به تحقير لفظي و خواسته‌هاي مبتذل مربوط مي‌شود بهتر است که به گونه‌اي متيني و به آرامي واکنش نشان دهيم و با نفرت‌پروراني دهان به دهان نشويم که نعره مي‌کشند. آنان را با همه دشمن‌بيني‌شان (پارانويا) خودشان بايستي تنها گذاشت. چرا که گوش به استدلال منطقي نمي‌دهند و در اين رابطه به خود، آمپول تأثيرناپذيري زده‌اند. پس پرداختن به شعارهاي ستيزه‌جويي ايشان و تجزيه و تحليل آنها آب در هاون کوبيدن خواهد بود.

اما وقتي کارشان به آتش زدن و گروگانگيري و کُشتن مي‌کشد بايستي پليس و دادگستري را سراغ‌شان فرستاد تا تضمين انحصار قدرت در دست دولت قانوني بر قرار بماند.

در لحظه‌اي که واکنش پليس و دادگستري ضروري شده است، ديگر شعار شاه‌کليدي "گفتگو" خودفريبي مي‌شود. در واقع تجربه‌ي جوامع ليبرالي چون هلند نشان داد که تاکتيک ملايمت و سرپوشي نه تنها جلوي چالش مهاجران دشمن‌خو را نمي‌گيرد بلکه آن را تشديد هم مي‌کند. اين چالشها پيامدي جز اين نداشتند که احزاب راست افراطي و پوپوليستي را تقويت کنند و باعث فاجعه‌ي گسترش خشونت شوند. منتها براي آن که بدام پيشداوريهاي چکي( فله‌اي) نيفتيم و همه را با يک چوب نرانيم، بايستي بگوييم که همه‌ي مسلمانان، عرب نيستند، همه‌ي عربها، بازنده نيستند و همه‌ي بازندگان، راديکال نيستند.

در واقع با يورش اسلامگرايان افراطي آن اکثريت مسلمان صلحجويي صدمه مي‌بيند که نمي‌خواهد از طريق خشونت کار خود را پيش برد. منتها اين شرايط سخت براي آنان بسادگي قابل گذر نيست. غالب آنان دچار دوپارگي شخصيتي مي‌شوند. برحسب يک همه‌پرسي در سال 2004، 60 درصد از مسلمانان مقيم بريتانيا مايلند که زير احکام شريعت روزگار بگذرانند. اين امر يعني اينکه ايشان مايل نيستند قوانين کشور محل اقامت خود را بپذيرند. بنابراين براي تک تک اينان سخت است که خواسته­هاي خود را از آن شعارهاي خشونت‌بار اسلامگرايان افراطي تفکيک کنند. شعارهايي که اصلاً موقعيت ايشان را در نظر نمي‌گيرد.

15 – پس بايستي دنبال پاسخ به پرسشي باشيم که چرا جُنبش افراطي اسلامي با  وعده و عيدهايش توانسته رقباي سکولار را از ميدان به در کند و تعداد رو به افزايشي از آدمهاي قادر به خشونت‌ورزي را بسيج کند. هر چه دقيق‌تر به روحيات اينان بنگريم به همان اندازه متوجه خواهيم شد که با مجموعه‌اي از بازماندگان راديکال سر و کار داريم. به خصلتهايي توجه کنيم که از مباحث قبلي برايمان روشن هستند. اين خصلتها به قرار زيرند: سرخوردگي ناشي از ناکامي، جستجو براي يافتن گناهکاري غير از خود، گم کردن راه ارتباط با واقعيت، نياز انتقام‌گيري، جنون مردانه، جستجو براي يافتن جايگزيني که بتواند کمبود برتري سابق را جبران کند. به اينها بايستي ترکيب ويرانسازي خود و ديگري را افزود که در پي خواسته‌ي اجبار به کُشتن مي‌آيد. آنهم با اين خيالپردازي ابلهانه که با افزايش وحشت مرگ‌آور، به فرمانروايي و سروري بر زندگي خود و ديگران دست يابيم.

تنها تفاوتي که ميان جنايت بازندگان راديکال وجود دارد، دامنه‌ي عمل آنهاست. آدم منزوي افسار گسيخته يا مسلسلي در دست دارد يا يک کارد آشپزي. آن معتاد به مواد مخدري که ويروس ايدز را با خود حمل مي‌کند، مي‌خواهد در سرانجام کار، عاقبت ناخوش خود را تا آنجايي که مي‌تواند انتقال دهد. وي مي­خواهد ديگراني را مبتلا به ويروس و بيماري خود کند و به همين دليل بدن خود را همچون سلاح مرگبار بکار مي‌بندد.

در مقابل اين پديده، آن ستيزه‌جويي است که به خيال خود در راه خدا جهاد مي‌کند. او هم دوره تروريستي ديده و هم پشتيبانان پولداري دارد. از وسايل ارتباط جمعي چيزي کم ندارد و خود جزيي از يک شبکه‌ي گسترده‌ي تدارک براي جنگ است و شايد در آينده نزديک کارفرمايانش به او سلاحهاي شيميايي هم بدهند.

در اين ميان تمام بررسيهايي که خود را به شناخت وضعيت اجتماعي عامل ترور محدود مي‌کنند به کُنه مطلب نمي‌پردازند. زيرا نه تنها کارفرمايان و ايدئولوگهاي ترور غالباً از خانداني ثروتمند و با نفوذ مي‌آيند، بلکه همچنين در ميان مجريان ترور کمتر به فرزند فقرا برخورد مي‌کنيم. موسسه‌ي تحقيقات آمريکايي در مورد امنيت خارجي، گزارشي از اين وضعيت طبقاتي تروريستها بدست داده است. بي آنکه البته صحبت مشخصي از خاستگاه ثروتمندي ايشان بکند. از ميان چهار صد نفر وابسته با القاعده، 63 درصد ديپلمه هستند و سه چهارم آنها از قشرهاي بالايي طبقه متوسط و طبقه‌ي فرادست مي‌آيند به همين تعداد نيز مهندس، ليسانسيه و معمار در ميان آنها وجود دارد.

بنابراين بازنده‌ي راديکال الزاماً نبايستي به هيچوجه از طبقه‌ي مستضعفين برآمده باشد. همانطوري که آدم منزوي افسار گسيخته معمولاً مرد است. تروريست اسلامي نيز جنسيت مذکر دارد. زنان به ميزان نادري در ميان تروريستهاي اسلامي پيدا مي‌شوند. استثنا، بيوه‌هاي به اصطلاح سياه‌پوشي هستند که از چچن مي‌آيند. در ميان سوء قصدکنندگان فلسطيني نيز گاهي زنان پيدا مي‌شوند. نکته‌ي قابل توجه در اينجا است که تعداد کمي از تروريستها از بخشهاي خشکه‌مقدسان جامعه برخاسته‌اند. از اين منظر بايستي به نقش ايدئولوژيک دين با دقت بيشتري نگاه کرد. ما که بدين فضاها بيگانه هستيم فقط با حدس و گمان از قضايا صحبت مي‌کنيم. اما بسياري از نشانه‌ها حاکي از اينست که تروريستها لزوماً پرهيزکار و تارک دنيا نيستند. از آنجا که ايشان اصول دين را از آموزگاري دست دوم مي‌آموزند، آموزگاري که خودش زياد با رهنمودهاي ايمان کاري ندارد، به همين آموزش دست دومي هم مي‌چسبند. منتها آموزگاران از اينان اطاعت کامل طلب مي‌کنند با اينکه ايمان نصف و نيمه‌اي را تدريس کرده‌اند. به همين خاطر تروريست‌ در مورد اصول دين ملانقطي رفتار مي‌کند و امکان تأويلهاي ديگر را نمي‌شناسد. اگر کسي در مورد دين به بحث بپردازد فوري عصبي رفتار مي‌کند. از آنجا که به دانش خود در مورد دين مطمئن نيست، فوري به مراجع ارجاع مي‌دهد و خود را مُقلد فرمانهاي آنان مي‌داند. در روال بررسي معاصر اينگونه بنظر مي‌رسد که تنشهاي رواني راديکال بازنده در شرايط مهاجرت تشديد مي‌شوند. اسلامگرايان که از خاستگاه اجتماعي، فضاي جهان عرب خود کنده شده‌اند، بلاواسطه در اروپا با تمدن غربي روبرو مي‌شوند و دچار شوک فرهنگي مداومي هستند. اين وضعيت به خصوص براي مردان مهاجر سخت‌تر است.

اين فراواني ظاهري کالاها، عقايد و گزينشهاي شغلي و جنسي به دو گانگي اخلاقي منجر مي‌شود که آدمي در آن واحد هم مجذوب و شيفته است و هم بيزار و متنفر.

بگذريم که يادآوري وضعيت عقب‌مانده­ي تمدن خودي براي مهاجر هر روزه تحمل‌ناپذيرتر مي‌شود. پيامد اين ماجراها براي احساس ارزش خود بي‌پيامد نيست و خودباوري را دچار تزلزل مي‌سازد. تزلزلي که سپس بايستي با تئوري توطئه يا اقدام به انتقامجويي برطرف شود. در اين موقعيت متزلزل مهاجران، خط و مشي اسلامگرايان که ديگران را مسئول ناکامي مي‌خواند، همچون وسوسه‌ي قوي بسياري را بدنبال خود مي‌کشد.

16 – شاخص ترور اسلامي، عمليات خودکشي سوءقصدکننده است. اين عمليات براي بازنده راديکال جاذبه‌ي مقاومت‌ناپذيري دارد. زيرا به او اين امکان را مي‌دهد که هم خيالپردازيهاي خود را تحقق بخشد و نقطه پاياني بر زندگي دشمنان بگذارد و هم از شر تنفر از خود خلاص شود. ترسو بودن تنها چيزي است که به او نمي‌چسبد. اما شجاعتي که او را برجسته مي‌سازد، شجاعت ناشي از يأس مطلق است. پيروزي او در اين است که براي جنايتش نه مجازات مي‌شود و نه کسي قادر است عليه او به مبارزه برخيزد. همه‌ي اين واکنشها را خودش نسبت به خود بر عهده مي‌گيرد. اينکه او ديگراني را از ميان بر مي‌دارد مهم نيست. مهم براي او اينست که به خواسته‌ي خود مي‌رسد و اين آخرين ارضاي خاطر را ويدئو عمليات ماه مارس 2004 مادريد، که القاعده انتشار داده، به روشني هويدا مي‌سازد. در آنجا تروريستها اعلام داشته‌اند که "شما عاشق زندگي هستيد و ما عاشق مردن و به همين خاطر ما پيروز خواهيم شد."

براي کارفرماي ترور، اين خودکشي‌کننده چيزي بيش از يک اسلحه نيست. اما اين اسلحه برندگي و نفوذ خاصي دارد. زيرا هيچ هواپيماي شناسايي او را پيدا نمي‌کند. او را همه جا مي‌شود به کار انداخت و از اينها گذشته قيمت اين اسلحه هم بسيار مناسب است.

17 – آن جنگ چريکي تاريخي همواره در پي دستيابي بدين هدف بود که پشتيباني توده‌ي مردم را بدست آورد. بر اساس چنين هدفي هم سازماندهي‌اش شکل مي‌گرفت و هم آن مشروعيت سياسي که مي‌خواست. اين استراتژي براي اسلاميستها کاملاً بيگانه است. اين نکته را اهداف مورد حمله قرار گرفته‌شان نشان مي‌دهد که کاملاً دلبخواهي انتخاب شده‌اند.

در حاليکه تروريستهاي روسي قرن نوزدهم و پيروان بعديشان مبازره طبقاتي را معيار عمليات خود مي‌دانستند و قربانيان خود را از ميان ثروتمندان و صاحبات قدرت برمي‌گزيدند، جنگجويان جهاد اسلامي با هيچ عذاب وجداني سراغ مسافران بيگناه در متروي شهري مي‌روند يا کارمند معمولي و مشتريان ديسکوتک و زناني را که در بازار در حال خريدند يا مردماني را که در صفي به انتظار ايستاده‌اند هدف مي‌گيرند.

اين انرژي ويرانساز عمليات اسلاميستها، برخلاف آنچه در غرب گمان مي‌شود، در نهايت کار بيشتر عليه مردم مسلمان است. فقط در الجزيره پنجاه هزار نفر از هموطن را کشتند. گرچه برخي از گزارشها صحبت از 150000 (صد و پنجاه هزار نفر) قرباني را مي‌کنند. گرچه در کشتار بجز جهاديون، پليس و پليس مخفي هم سهمي بسزا داشتند. در عراق و افغانستان نيز مردمان بومي خيلي بيشتر از خارجيها کشته شده‌اند.

آن نازک و نارنجي بودن هيستريک ايشان، که عليه هر گونه تحرک کوچک جهان غير خودي، واکنش عصبي نشان مي‌دهد، نبايد نقشي در اين کُشتار همکيشان ايفا کند. چرا که اين کُشتارها به چالشهاي دروني جهان عرب مربوط است. وقتي اسلاميستها در عراق، در چاد، در دافور سودان و در افغانستان به کُشتن مسلمانان دست مي‌زنند، براساس هيچ فتوايي نيست. از سوي ديگر نبايد از نظر دور داشت که آن شعار اتحاد ملل عرب، که برحسب رهنمود قرآني همبستگي اُمت اسلامي را طلب مي‌کند، چيزي بيش از يک دروغ مصلحتي نيست.

اسلاميستها کک‌شان هم نمي‌گزد که هم بازتاب اسلام در جهان تيره و تار شود و هم وضعيت زندگي همکيشان مهاجر‌شان به مخاطره افتد. از اين لحاظ کارشان شبيه نازيسم آلمان است که نابودي کشور را رقم مي‌زد. پيشروان (آوانگاردهاي) اهل مرگ را کاري با وضعيت زندگي برادران مؤمن‌شان نيست. اينکه غالب مؤمنان صلحجويند و در پي اين نيستند که مثل اسلاميستها با بمب خود و ديگران را بکام مرگ بکشانند، در نظر اسلاميستها ايشان را شامل همان بلايي مي‌کند که بر سر ساير مردمان آوار مي‌شود. هدف بازنده‌ي راديکال چيزي نيست جز اينکه تا سر حد ممکن شمار بازندگان را بالا ببرد. منتها اين که اسلاميستها اقليت ناچيزي از مسلمانان را تشکيل مي‌دهند، براي خودشان اين گونه توجيه مي‌شود که ايشان در زمره برگزيدگان والا هستند.

18 – حل مشکلات جهان عرب براي اسلاميستها اهميتي ندارد. اسلاميسها فقط در کار نفي و انکار، نيروي خود را بهدر مي‌دهند. به معناي دقيق کلمه، اسلاميسم يک جُنبش غير سياسي است. براي آنکه هيچ خواسته‌ي قابل مذاکره‌اي را مطرح نمي‌سازد. بزبان ديگر اينان در پي به زانو درآوردن و نابودي غالب ساکنان اين سياره خورشيدي هستند زيرا که بزعم ايشان، اکثريت مردم در زمره منحرفان و کافران قرار مي‌گيرند.

اما اين خواسته‌ي آتشين و سوزان جامه تحقق نخواهد پوشيد. با اينحال انرژي ويرانساز بازنده‌ي راديکال کافي است براي آن که هزارها و شايد ده‌ها هزار بيگناه را بکُشد و تمدني را که با آن از در دشمني درآمده خدشه‌دار سازد.

يکي از نشانه‌هاي تأثير اين عمليات که توسط اين بمبهاي انساني انجام گرفته، کنترل و مراقبتي است که هر روزه در جهان جريان دارد. آن 7/1 ميليارد انساني که در سال با هواپيما پرواز مي‌کنند بايستي آن بازرسي‌ بدني را پشت سر گذارد که نه تنها مزاحم و دردسرساز بلکه همچنين تحقيرکننده هستند. البته بازرسان بيچاره هم گناهي ندارند که بايستي توي هر کيف و جيبي دست کنند.

با اينحال با در نظر گرفتن ميزان مخاطرات احتمالي که ترور بهمراه دارد، اين ضربه‌ها به آداب و رسوم متمدنانه چيز قابل اعتنا و يادآوري نيست. ترور مي‌تواند يک فضاي وحشتناک توليد کند و به واکنشهاي هيستريک بيانجامد. در اين شرايط قدرت و نفوذ پليس سياسي، سرويسهاي ضد جاسوسي، صنعت اسلحه‌سازي و شرکت خصوصي تأمين امنيت را افزايش مي‌دهد. در اين ميان قوانين سختگيرانه تصويب مي‌شود. مباحث سياسي آلوده شده و حقوق آزاديخواهانه‌اي پايمال مي‌شود که حاصل مبارزات در درازاي تاريخ بوده است. نيازي به تئوري توطئه نيست تا مشخص شود که براي برخي، بروز ترور واقعه مطلوبي است. هيچ بهانه‌اي براي افزايش بودجه وزارتخانه‌هاي امنيت و جاسوسي بهتر از وجود دشمن بيروني نيست. مثال سياست داخلي در روسيه نشان مي‌دهد که اين فرايند به کجاها مي‌انجامد. خطرناکترين تأثير ترور آلوده کردن مخالفان خود به واکنشهاي تروريستي است. چنين است که دمکراسي امريکايي به گونه ثابت شده‌اي به استفاده از ابزار دشمنان اسلامي خود برآمده و گروگانگيري و شکنجه و زندانهاي خودسرانه را به کار خود تبديل کرده است.

در اين ميان آن چه بخدمت اسلاميستهاي ستيزه‌گر در مي‌آيد، فقط وابستگي غرب و چين به نفت خاورميانه نيست بلکه همچنين ناتواني سرمايه جهاني است که از معامله و تجارت با کشورهاي اين منطقه صرفنظر نمي‌کند. کشورهايي که پشتيبان تروريستها هستند.

19 – همه‌ي اين بدبياري‌ ما را اسلاميستها مي‌توانند بحساب توفيق خود بگذارند. با اينحال در مناسبات واقعي قدرت دگرگوني خاصي روي نداده است. حتا آن يورش جنجالي به مرکز تجارت جهاني نيويورک (برجهاي دوقلو) نتوانست سرکردگي ايالات متحده در قدرت را لرزان سازد. زيرا بورس نيويورک پس از دو سه روز بعد از حمله کار خود را از سر گرفت. فقط تأثير ناچيزي اين حمله براي نظام مالي جهاني و تجارت بين‌المللي در دراز مدت داشت.

در حاليکه بر خلاف اين تأثيرات ناچيز، آن پيامدهاي ناجور براي جوامع عربي فاجعه‌بار هستند. جوامعي که بايستي متحمل اين ضررهايي شوند که توسط اسلاميستها بوجود آمده است. اين فقط پناهجويان، مهاجران نيستند که در غرب دچار مشکل مي‌شوند. گاهي کُل ملتي بايد تاوان کارهاي آناني را بپردازد که به اصطلاح نمايندگي‌اش کرده‌اند. اين تاوان‌پردازي گرچه ناعادلانه است، اما بهر حالت انجام مي‌گيرد. اين تصور که از طريق ترور مي‌توان به بهبود جوامعي رسيد که همين حالا در وضعيت ناجوري قرار دارند، احمقانه است. تاريخ يک چنين نمونه‌اي نمي‌شناسد که جوامع و فرهنگهايي به قطار ادامه حيات برسند، وقتي در حال نابودي امکانات و فسخ داد و ستد با ديگران هستند. پروژه‌ي بازنده راديکال چيزي نيست جز آنچه امروزه در عراق و افغانستان روي مي‌دهد و خودکشي يک تمدن کامل را سازماندهي مي‌کند. اينکه آيا آنها موفق شوند کيش مرگ‌پرستي خود را جهاني و جاودانه کنند، محتمل نيست. اما ضربات آنها بصورت ريسک مداومي در مي‌آيد که نظيرش مرگ و مير ناشي از تصادفات رانندگي است. بهر حال غربي که نيازمند استفاده از مواد سوخت فسيلي است و بطور مداومي به توليد بازندگان جديد مشغول، بايستي با اين ضريب ريسک تروريستها زندگي کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Hans Magnus Enzensberger

Schreckens Maenner

Versuch ueber den radikalen Verlierer

 

 

Aus dem Deutschen

Von M. E. Schad