مسعود نقره کار
گزارش یک
جنایت
"
فاجعه ته نشین نخواهد شد"
8 سال است که هر شهریور ماه دو چشم عسلی به سراغم می آید تا با نگاه
مهربان و معصومانه اش یاد آوری کند که
مباد بیدادی که براو , پدرش و خانواده اش رفته فراموش شود. دو چشم عسلی که 31
شهریور سال 1377 به عشق و شور روز اول مدرسه و شیطنت ها ی کودکانه وگذاشتن حیاط مدرسه روی سرش , بخواب رفت اما در واقعیتی هولناک تر از کابوسی هراسناک به خون
نشست.
پدر, حمید حاجی زاده ی شاعر, گویی مرگ
خویش را به "خنجر گوهرشکنان
"پیش بینی کرده بود:
" رفتم از کوچه ی اندیشه برون, سرشکنان
خسته دل, سوخته جان, با دل باورشکنان
نیست در گوهر پاکم خلل ازکینه ولی
دلم آشفته شد ازغفلت گوهرشکنان
خبرمرغ قفس را به چمن خواهم برد
گر گذشتم بسلامت ز بر پر شکنان
بردربسته ی میخانه به حسرت دیدم
در دلم می شکند خنجر ساغر شکنان
خود نه خاری ز دل خسته من کس نگرفت
که شکستند پر رفتنم این پر شکنان
آخر ای خنجر مردم کش بیگانه پرست
خوش نشستی به تنم در شب خنجر شکنان
.................................................."
(1)
اما کارون 9 ساله و خانواده ی شاعر تصور نمی
کردند سربازان امام خمینی آنگونه سبعانه و بیرحمانه زندگی شان را خونین و جانکاه
کنند, تا اینگونه تلخ و دردناک برادری
گزارشگر قتل فجیع برادر و برادر زاده ی 9 ساله اش شود(2)
"..... در سحر گاهی که باید به
سپیده می انجامید و فردایش حمید (سحر) برای تدریس راهی دبیرستان می شد و کارون می
رفت سر کلاس درس که بخواند:
ما گل های خندانیم
فرزندان ایرانیم
سحر به خون نشست و در " کارون
" جاری شد . فردای آن روز دو جسد
خون آلوده و شقه شده را در سرد خانه
بیمارستان جای دادند و فردای دیگرش در زیر خاک سیه پنهان کردند....آخر به چه گناهی
؟ به چه جرمی ؟ چرا این قدر بی رحمانه ؟ 27 ضربه کارد به برادر؟ خانه بی شباهت به گشتارگاه ها و قصاب خانه ها نبود.
همین بس که شاهدان عینی می گویند ماموریم تحقیق ( باز پرس , پزشک قانونی,مامورین آگاهی و انتطامی)دور اجساد حلقه
واراشک می ریختند....یک شاعر و دبیر گوشه گیر و مردمی چه گناهی می توانست داشته
باشد؟ دو ماه تمام
به این در و آن درمی زدیم تا این که قتل
فروهرها با همین کیفیت اتفاق افتاد و ما تازه متوجه عمق فاجعه شدیم"(3) صحبت
از قتل های زنجیره ای ست , و جرم این بود: حمید حاجی زاده شاعر و پژوهشگر بود, با
مطبوعات همکاری می کرد و از فعالین انجمن ادبی شیراز بود . سروده بود:
" طرفه این دزدان که از آتش شرر دزدیده اند
آب از جوی, لطف شبنم از سحر دزدیده اند
جلوه از گل, رقص از پروانه, پاکی از
گلاب
شور از نی , شهد را ازنیشکر دزدیده اند
رافت از هابیل , مهر از دل, مروت از
نهاد
اعتماد از پیر و یوسف از پدر دزدیده
اند.
خنده از لب , نوراز آینه, رم را از غزال
شوق از سنگ , محبت از تبر دزدیده اند
................................................"
(4)
" ......بنا به این دلایل فرض را
بر این می گیریم که او گناهکار و مجرم هم بود , خوب...معلم بود آن هم معلم ادبیات
, که نباید می بود , شاعر بود آن هم شاعری ملی و میهنی که نباید می بود و مهمتر از
همه ی اینها تهی دست بود و فقیر که گناهی است بخشودنی , ولی کودک 9 ساله او چی؟ او چکار ه بود؟ او به چه چرمی می باید متحمل
آن وحشت شبانه و ضربه های کارد سوزنده
باشد. مگر یک کودک نه ساله برای مردن نیاز به چند ضربه چاقو دارد؟
و..........."(5)
" .... پزشک قانونی تعداد ضربه های
دشنه فرو رفته در سینه برادررا 27 از زیر گلو تا زیر ناف و ضربه ی وارده به سینه
کارون را بالغ بر ده ضربه دانسته بود... آ ثار ضربه سخت و مشت در سر و صورت, پارگی
قلب و ریه و دستگاه گوارش , بریده شدن انگشتان دست راست حمید تا روی پوست , بنا به نظرپزشک قانونی با هر ضربه کارد حمید
تیغه چاقو را می گرفته و قاتل می کشیده و برای باری دیگر فرو می کرده است که منجر به
این گردیده که کف دست بشود پر از شیارهای عمیق شقاوت !.....کسانی که در غسالخانه
حضور داشته اند و یا جسد کارون را دیده اند از جای آثار نیش چاقو بر روی گوش ,
صورت و پشت کارون گفته اند که باید این آثار قبل از پاره پاره کردن سینه, قلب و
شکم کارون روی داده باشد. بعضی نیز که به دقت به صورت کارون نگاه کرده اند به قول
روستایی های ما حالت " گرگ پدمک" را در چهره کارون دیده اند. اصطلاح
" گرگ پدمک" در خصوص روبرو شدن
گوسفند با گرگ به کار می رود, در این حالت وقتی که گوسفندی به ناگهان گرگ
را در مقابل خود می بیند چشمهایش از حدقه می زند بیرون وهرگونه توان و حرکتی از
گوسفند سلب می شود , در برابر گرگ می ایستد و گرگ راحت او را می درد.
صحنه قتل به دقت نظامی گونه و استادانه
طراحی گردیده بود. اگر چه پس از دو سه روز, هم ما قضیه را فهمیده بودیم و هم
آگاهی!....."(6)
نه فقط برادری داغدار و زخم خورده,
خواهری نیز با دو چشمِ عسلي وبا نگاهي سبز شبيه چشمهاي كارون و حميد دريچهاي ميشود
به سوي فاجعهاي هراسآور و تاريخي شرمساز..
دادخواه بيدادي تاريخي، كه سالیانی ست بر مهرباني و معصوميت رو داشتهاند؛
خواهري كه شيونهاي مادرش، كه سوگ پسر و
نوهاش دقمرگش كرد را در گوش دارد،
"....... 81 روز بعد.... دست های
سرد مادر دست زن را می گیرد : "
فرخنده دارم می میرم , بگو محمد بیا. " , " نترس مادر نمی میری , ولی,
ولی یه ذره ...." دقایقی بعد.... پزشک اورژانس خود را می کشد کنار. پیرزن رو
به قبله آخرین نگاه را به پسرش می کند و چشم هایش را می بند د. دختر جوان که نمی
خواهد باور کند, همچنان با دست قفسه ی سینه ی پیرزن را فشار می دهد. مردی میانسال
دختر را بلند می کند:" نیکو جان بسه.فایده نداره,راحت شد."
همه جیغ می کشند .ولی زن دولا می شود و
فکر می کند چطور چنار بزرگی را که در صفحات اول رمان چاپ نشده اش کاشته اره
کند.." (7)
زنی که "هرشب حميد و كاروناش پُشت پلكهايش ميخوابند تا هر
صبح با حضور آنها بيدار شوند":
»گفتم از جنوب ميآيم از سومين جهان، از تلاقي ثروت و
فقر. انقلابي را از سر گذراندهام. هشتسال جنگ، موشك، انفجار، وحشت بر من گذشته،
زندان، اعدام، سنگسار، تعقيب، تهديد، زلزله، طوفان همه را در عين يا در ذهن تجربه
كردهام و هربار چون ققنوس از ميان خاكستر خود پر كشيدهام. و هنگام نوشتن يا
نوشتهشدن همهٌ اينها را در خود داشتهام. و يك عمر با ديدن صفحهٌ حوادث روزنامه
روي برگرداندهام و ناگهان نام خانوادگي خودم را با تيتر درشت در ميان صفحه حوادث
روزنامهها ديدهام. زوال آرزوهايم را به سوگ نشستهام. پيكر پارهپارهٌ برادرم،
جسم از هم دريدهٌ كارونم را بر بالهاي روح و روانم تشييع كردهام و در دورترين
نقطهٌ گورستان دست روي گوشهايم فشردهام و از صداي جيغهاي كودكان جهان كر شدهام،
از نگاه پُرسان مادرم گريختهام و مهرباني بيدريغ ملتي را در روزهاي فاجعه ديدهام
و زهر طعنهها چشيدهام و با اين همه هنوز داغم، داغ و منتظر تا فاجعه تهنشين شود
و سفيدي هولناك كاغذ بخواند".(8)
»...
و هيچكس نگفت در آن دل تاريكي دستهاي چه كسي را صدا كردي تا دست كوچك و نازنين
كارون پيش بيايد و من هر شب به اميد آمدن تو بخوابم و تو هيچ نيائي و هيچ نگوئي تا
من روزها بنشينم و فكر كنم كه تو باز هم از راه مدرسه با يك بغل شقايق از راه ميرسي
و با شيطنت شقايقها را طوري به طرف من دراز ميكني كه گُلها به دست من كه رسيد
زمين از خون گلبرگهاي شقايق رنگين شود و من داد بزنم، پا بكوبم و گاه سرم را به
ديوار كاهگلي حياط كه: "ببين پَرپَرشون كردي"، بگويم، بگويم تا دلت
بسوزد، سرم را روي شانهات بگذاري و بگوئي: "خب فردا غنچههاشو برات ميآرم
كه پَرپَر نشن" و نداني شبي كه بيرحمي اوج ميگيرد و چهرهي انسانيت در وجود
قاتلانت رنگ ميبازد، غنچهها هم پَرپَر ميشوند تا تراژدي غمبار مرگ پدر و پسري
را در دوقدمي هم رقم بزند، تا در دل سياهي شب خون "سحر"[i]
جاري شود، "كارون" بخُروشد و دستي با شقاوت سينهاش را بشكافد تا رنگ
عسلي چشمهايش در سبزي چشمهاي تو در خون بغلطد تا كودكان قوم خواب ببينند كه تو
آمدهاي و ميگويي: "خون رنگ زعفران است" و بچههاي شهر سرمشقهاي كلاس
خوشنويسيشان را از شعرهاي تو بگيرند و نام "كارون" بر زبان كودكان
فردا جاري شود."(9)
¢¢¢
ونام كارون بر زبانِ جهان مهرباني و معصوميت جاريست, "فاجعه تهنشين نخواهد شد".
8 سال گذشت , من اما این
سوی جهان هنوز مرگِ "كارون" را باور نکرده ام. هيچ پدري مرگِ فرزندش را
باور نميكند. وهنوزچشم انتظارِ آن چشم عسليام تا
"از مدرسه با يك بغل شقايق بيايد و
"گلدشت"
(10) را رنگين
كند"
شهریور 1385
زیر نویس:
1- شعری از حمید حاجی زاده ( سحر)
2- محمد حاجی زاده, برادر حمید گزارش
مفصلی در باره این فاجعه نوشته است با عنوان " کارون در من است امشب"
تکه هایی از این گزارش , ونیز مصاحبه ای کوتاه و یاد واره هایی در باره حمید و کارون در برخی نشریات داخل
کشور چاپ شد.
3- محمد حاجی زاده , قتل های زنجیره ای در شعبه شهرستان ها , نشریه
پیام هاجر, شماره 302, 5 بهمن 1378
4- شعری از حمید حاجی زاده
5- منبع شماره 3
6- محمد حاجی زاده , گزارش یک فتل ,
کارون در من است امشب."
) "كارون در من است امشب "،
دفتر شعري از حميد حاجيزادهي كرماني "سحر"._ سحر: تخلصِ حميد
حاجيزاده است).
7- فرخنده حاجی زاده , دستی میان دشنه و
دل نیست ,ماهنامه بایا- شماره 1و-2 فروردین و اردیبهشت 1378
8- فرخندهٌ حاجيزاده،
نويسنده و صاحب امتياز و سردبير مجلهي "بايا". "خلاف دموكراسي و
خانه سرگردانِ چشمها"، سخنراني 17 ماه مي سال 2000، نيويورك.
9- فرخندهي حاجيزاده، در مصاحبه با قادر
تميمي، سايتِ اينترنتي عصر نو، شنبه 21 بهمنماه 1381
10-
گلدشت؛ محلهاي در كرمان كه خانهي محقرِ حميد حاجيزاده آنجاست.