سروده ای از مهدی خطیبی

 همراه با دو نامه از دکتر اسماعیل خویی

 

Khatibi_mehdi@yahoo.com

www.mehdikhatibi.blogfa.com

 

 

 

هم آوا با اسماعیل خویی در ستایش لحظه ها.....#

در زاد روز آمدن شهره

 

شعر چهار.

 

 

 

 

هراسه های سکوت است

                            در نفس نفس زدنت

وقتی مرا فرو می کشی

و بعد

گریه – خنده های توست بر بام آه

و موجی که به دریایت می دهی

دریایی  با دو صخره ی برآمده از زلالی

و گردابی که در آن می رهی

                                   می رهم

                                            می رهیم از خویش.

 

شگفتا

تو در منی و من در تو

بی زمان

در لذتی که از آن ِ من قله شده گی است

و آن گاه آوار فرو ریختن

فرو ریختن در تو و در وسعتی از نمی دانم چیست.

و از آن ِ تو

رها شده گی

                در پیچ و تاب های گشوده به دریا.

 

شگفتا

صخره ی رها شده

                       میانه ی دریا

چه نرم شده است.

 

 

                                                                                          مهدی خطیبی

                                                                              22/ فروردین /1385

                                                                                               میگون

 

#« گاهی شعری می خوانی وشعر جرقه ای می شود .آتش جانت را شعله ور می کند،خاکسترت می کند .قلم را برمی داری ،با کلمات می رقصی، در خلوت شان راه می یابی می کوشی لحظه - «آن»-را ثبت کنی به قول اخوان مستی و راستی است بشنو.اما بعد که در هماغوشی با کلمه شعری زاده می شود، می بینی، ثبت این لحظه را مدیون شاعر دیگری هستی .شاعری که با ثبت «آن ِ»لحظه هایش افق هایی را باز نموده است که با افق شعر تو همانندی های بسیاری دارد اما زبان و بیان و تجربه ی لحظه ها از آن توست.این روزها با شعرهای اسماعیل خویی غرق می شوم در کلمه .بی پیر دریای شعر ..... آن هم شعر اصیل بی کرانه است.سپاس از خویی شاعر و سپاس از کلمه که با تمام باکره گی اش هم آغوش من شد.یاد باد.»

 

 

 

نامه نخستین:در پیوند با دفتر اول و دوم ترانه های آدم و حوا

دفتر اول،انتشارات روزگار ،1387،چاپ اول

دفتر دوم،انتشارات آفرینش،1384،چاپ اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوستان شاعر و پژوهشگرم

شهره خانم(جانم) یوسفی

و

مهدی خان(جان) خطیبی

درود بر شما

 

یکی از بدی های چندین هزارگانه ی غربت این است که تو را از پیشامدهای روزانه در گستره ی فرهنگ و ادب سرزمین ِ خودت بی خبر و بی بهره می دارد؛ و – نمونه وار می گویم – تو با همتایان ِ نوخاسته ی خویش هنگامی آشنا می شوی که ایشان دیگر نه نو خاسته اند و نه،شاید،تو را به همتا بودن با خویش پذیرا باشند.

می توان،با این همه،دل خوش داشت به این «زبانزد»(زبان زد)انگلیسی که:

Better late than never

یعنی«دیر بهتر تا هرگز».

 

باری،

شادم از این که با شما«جفت ادبی»آشنا می شوم.

«آدم وحوا»عنوان بسیار زیبایی است برای همدلی و همسخنی و بده بستان ِشاعرانه ای که با یکدیگر دارید.یکی از ویژگی های عشق این است که،هر بار که به سراغ جفتی می آید،انگار جهان از نو آغاز می شود.از این رو،هر عاشق و معشوقی آدم و حوایی دیگرند،به ویژه که شاعر،یعنی آفریننده،نیز باشند.و از همین رو گمان می کنم سر به سر رودکی گذاشته باشند، یا با او «تعارف »کرده باشند،آنان که او را «آدم الشعراء» ما خوانده اند؛زیرا آن بیچاره تنها به پیری و کوری بود که به «حوا»ی خود رسید،وبه هنگامی –به گفته ی خودش- که

                   «{و}را بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود»!

و، اما، هنوز کو تا شما به «دندان ریزان»برسید.که ،البته، می توانید هرگز نرسید.همین بس که خمیر دندان کلگیت و مسواک ز ِبر را فراموش نکنید!

از شوخی گذشته ،اما،همسری شما در شعر می تواند برآیندهای بسیار جدی داشته باشد: به ویژه که،هردوان،سخن پژوه و سخن سنج نیز هستید. واین یعنی که می توانید هریک برای دیگری هم انگیزه باشید و هم سنجشگر و هم پشتیبان در کار سرودن.و می توانید نگران ِ این هم نباشید که همنفسی تان در زندگانی به همروالی و همسبکی(هم-سبکی)ی شما در شعر بیانجامد.چرا که سبک ِهر شاعر-گفته اند-نمودی ست از شخصیت او.و،از این رو،نزدیک ترین شخصیت های شعری به یکدیگر نیز لزوماً به یگانگی در سبک نمی رسند،مگر در برخی ویژگی های سطحی و نبوده گرفتنی. وتازه ،چه عیبی دارد که همدلی و همسخنی بیاورد،یعنی که یگانگی در عشق به یگانگی در سبک نیز بیانجامد؟

کاش می شد.

کاش بشود.

اینچنین که من می بینم ،البته،هنوز زود است،در برخورد با شعر شما،که اصولاً از «سبک» سخنی به میان آورده شود.هیچ شاعری کار خود را به سبک ِویژه ای آغاز نمی کند.تنها در گذر ِ سالیان است، با انباشت آزمون ویادگیری و کار و کار و کار و «عرق ریزان ِ روان»،که شخصیت ِشعری ی شاعری اندک اندک بر می شکفد،یعنی که سبک ِ او آغاز می کند به شکل گرفتن و نمایان کردن ِ ویژگی های خود.وبترسید از وسوسه ی «سبک دار شدن»!هیچ چیز رسواتر از کار شاعری نیست که ،هنوز هیچ نشده ،بخواهد برای خود سبکی بتراشد،سبک شعر از گوهره ی خود شعر است.خواسته و دانسته نمی شود شعر گفت،تا چه رسد به زورکی.شعر است ،ونه شاعر،که در روند ِبالیدن و برشکفتن ِبی شتاب ِخویش،ویژگی های ساختاری،بافتاری و واژگانی ی خود را آغاز می کندبه نشان دادن.واین ،همین،یعنی نمایان شدن و چشمگیر شدن «سبک ِ»کار شاعر.

و اصرار می کنم که این یک «روند»است و نه یک «پیشامد».

روندی ست دراز آهنگ و خود جوش،و نه پیشامدی یکشبه و به دلخواه.

و تنها کاری که از شاعر،در این راستا بر می آیداین است، همین و بس، که کار کند، کار کندو شکیبا باشدو باز هم کار کندو باز هم شکیبا باشد.

وشما ،پیگیر و شکیبا کار می کنید.

و من ،با امید و نیکخواهی،چشم به راه می مانم تا رسیدن ِدفترهای دیگر و بهتری از شعرهای شما.

و، اما، آنچه من در دو دفتر ِتاکنونی ِ«آدم وحوا»و دیگر شعرهایی که برایم فرستاده اید عیان می بینم این است که «جَنَم ِ»شعری ی شما، هر دوان ،بسی بیشتر و بسی بهتر در بافت ها  و ساخت های آهنگین و قافیه دار است که خود نمایی می کند تا در سخنان ِ آزاد از هر گونه آهنگ و پساوند.

و می دانید؟

شاعران ِ بسیاری را می شناسم،به ویژه از میان ِجوانتران،که روی آوردن شان به شعر سپید تنها و تنها از اینجاست که هیچ حس و دریافتی درونی از «وزن»ندارند.

این خود موهبتی ست که شما،هر دوان،وزن وقافیه را،به گونه ای حسی، طبیعی و درونی ،از آن ِخود می دارید.این «بینش»شما،خوشبختانه،به «دانش ِ»عروض نیز آراسته است.و،پس،چرا از این موهبت بیش از پیش،ودربیشترینه ی شعرهای خود بهره نمی گیرید؟در صفحه ی 89،از کتاب شهره خانم(جانم)درباره ی شعر و زندگانی ی فروغ فرغ زاد می خوانیم:

«وزن را فراموش نکن.به توان هزار فراموش نکن.حرف ِمرا گوش بده.به خدا آرزویم این است که استعداد و حساسیت و ذوق تو در مسیری جریان پیدا کندکه یک مسیر قابل اطمینان و قرص و محکم باشد.»

این ها را فروغ فرخ زاد به احمد رضا احمدی می گفت.او گوش نداد.امیدوارم شما گوش بدهید.شک ندارم که وزن(و «جادوی قافیه»)شعرهای نیمایی و فرانیمایی ی شما را شکفته تر خواهد کرد.

برای من مایه ی شادی ست این که در دو دفتر ِ«شعرهای آدم وحوا»نزدیک به هیچ خطای وزنی دیده نمی شود.می گویم:نزدیک به هیچ ،چرا که دو سه موردی داریم از این گونه:

         «باید دوباره مشق بنویسم از نو»(صفحه ی63،دفتر نخست)

که اگر دو بار در شعر نیامده بود،تردید نمی کردم که از خطاهای املایی است نه از انشاء.

همچنین،هست نیز،البته،آسمان به زمین نیامده است.هر دو بار،یعنی در هر دوجا،«بنویسم»را می کنیم«بنویسیم»یا«بنویسم من».

آقا معلمی که من باشم،پس ،در وزن به شما نزدیک به بیست،نه،اصلاًبیست می دهم. در زبان و بیان شعرها،اما،چند وچون بسیار می توان کرد.

نمونه وار می گویم:

  در غزل2،از آدم،«طنین تق تق پاهایت»خنده آور است .کفش تق تق می کند نه پا.آدمیزاد سم که ندارد!

در غزل 4،ازآدم،می خوانیم:

  «مثل باران،مثل سبزه ،مثل گل

 بانگاهش سادگی را یاد داد.»

به کی؟و،تازه،مگر«باران و سبزه و گل»نگاه هم دارند؟اینها با وجود شان است که سادگی را به ما یاد می دهند.

درغزل5،بازهم از آدم،«نگاه کن کف ِدستم..» یک«به»کم دارد.

در غزل7،باز هم از آدم جان،«بودم»،در«که سالهاست فقط من غبار آینه بودم»،از دیدگاه دستوری،بایست می بود«بوده ام».به من چه که وزن ِ مصراع به هم می ریزد!

و،در همین غزل،«هستم»در «چگونه ،آه... خدایا!غبار آینه هستم»،باید بشود:«ام من».«هستن»یعنی«وجود داشتن»و تفاوت دارد،تفاوت ها دارد،با «استن».

در غزل 1،از حوا خانم،«مردی که سیب خورده و بسیارخسته است»خنده آور است.«آدم » باید بسیار نازک نارنجی باشد که از سیب خوردن،آنهم از دست ِحوا،خسته بشود،آنهم «بسیار»!

در غزل4،از حوا خانم،«نگذار از سرما بمیرد جسم ِبی جانم»خواهشی ست تا برآوردنی.«جسم بی جان»یعنی«جسم مرده»و مگر می شود کاری کرد که نمیرد؟باز اگر «جسم ِویران»بود،خوب،می شد یک کاری ش کرد.

در غزل5،باز هم از حوا خانم،«چون»در «گاهی که من چون صخره ای بی روح می مانم»،به جای «به»به کار رفته است و درست نیست.من یا چون صخره ای بی روحم یا به صخره ای بی روح می مانم.البته ،خیلی ها«به»را در این مصراع خوش نخواهند داشت.برویداز خودشان به پرسید!

این ها،اما،هیچ مهم نیست.مهم این است که شما،دوستان ارجمندم،هردو،از «بینش ِشعری»برخوردارید.«دانش شعری»تان روز افزون باد.و توش و توان کار کردن و کار کردن و کار کردن.

به پای هم ، و برای هم ،جوان بمانید و عاشق.

 

 

                                                         دوست شما

                                                       اسماعیل خویی

                                             سوم مه2006 –بیدرکجای آتلانتا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نامه دوم:در پیوند با کتاب «سخن از زندگی نقره ای آوازی ست»

انتشارات آفرینش،1384،چاپ اول

Shohreh_yusefi@yahoo.com

www.shohrehyusefi.blogfa.com

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوست شاعر و پژوهشگرم

شهره خانم یوسفی:

درود بر شما

 

کتاب ِ شما «سخن از زندگی ی نقره ای آوازی ست»،در«بررسی ی شعر و زندگی ی فروغ فرخ زاد»،را خواندم.از آغاز تا پایان ،وبا احساسی از سپاس و ستایش.شادم از این که می بینم پژوهشگری جوان کار ِخود،در بررسی ی شعر و زندگانی ی تنی از برجسته ترین شاعران ِ این روزگار،را به راستی جدی می گیرد و ،در به انجام رساندن ِآن ،رنجی را بر خود هموار می دارد که «عرق ریزان ِروان»می نامندش.

دست شما درد نکند.

و خشم ام می گیرد از ستمی که «مدیر محترم نشر روزگار»بر شما روا داشته است.امیدوارم به زودی بتوانید کتاب ِخود را در تمامیت ِآن منتشر کنیدوبا همان نام ِزیبای «عروس ِخاک».

خوش دارم دو سه نکته را نیز به شما یادآوری کنم.بسا که در چاپ های آینده ی کتاب به کارتان بیاید.

در صفحه ی40،از «مکتبی به نام وقوع و واسوخت»چنان سخن می گویید که انگار دارید دو مکتب را به گفت و گو می گیرید:«اولی...و دومی...».جمله باید بازنویس شود.

در صفحه های44و45،از «فرهنگ ناب ِ اسلامی»سخن می گویید که،برای من،معنایی جز«فرهنگ ِنایاب ِاسلامی»ندارد.آرمان ِبرابری ِزن و مرد – همچنان که هیچ کدام از دیگر ارزش های مردم سالاری(دمکراسی)،را نمی توان با هیچ«خوانشی» - تاریخی یا منطقی – از اسلام آشتی داد.«بهتر آن است که این قصه فراموش کنید.»

سه شعر ِتازه یافته ای از فروغ که در کتاب ِخود آورده اید ،هیچ چیز به کارنامه ی شعری او نمی افزاید،که هیچ ،نکته ی شگفت آوری را نیز روشن می کند:و آن این که سراینده ی بزرگ ما،حتا تا سال 1343نیز،در زبان ِ شعر ِ خود،از دچار شدن به خطاهای دستوری دور و در امان نبوده است.

 

                      «عشق اگر غم به دلم می داد،

                        یا خود از بند ِغم ام می رست...»

 

«رَستن»یعنی«رها شدن».«گذرا»یعنی«متعدی»ی آن می شود «رهانیدن»یعنی«رها کردن».وهیچ شاعری ،حتا در پایه و مایه ی فروغ فرخ زاد نیز،حق ندارد «رها شدن»را به معنای «رها کردن»به کار ببرد.

بیش از این مته به خشخاش نخواهم گذاشت .قصدم نوشتن ِنقدی بر کتاب ِشما نیست.خواستم تنها شاباشی گفته باشم:

به شما برای آشنایی تان با فروغ فرخ زاد؛

و به خودم،برای آشنا شدن با شما.

 

پیروز باشید و شاد و تندرست و پر کار و پر بار.

 

                                     دوست شما

                                    اسماعیل خویی

                         دوم مه 2006 – بیدرکجای آتلانتا