يوسف اسحاق‌پور

مارکس

هنگام فروریزی کمونیسم

زوال سیاست و روشنفکر؟

 

ترجمه:

ویدا حاجبی تبریزی

 

 

 

پخش و توزیع: انتشارات فروغ

Forough book, John Str. 24, 50676 Köln-Germany

 

 

 

بخشی از کتاب:

 

تفاوت اصلی نحوه تفکر مارکس با یک سیستم علمی در این است که او خود را به تحلیل ساده آنچه هست محدود نمی‌کرد؛ بلکه از نظر او شرط فهم زمان حال وابسته بود به میزان توانایی پیش‌بینی آنچه هنوز اتفاق نیفتاده، آنچه نیست‌؛ بنا‌ بر این، اندیشیدن در باره آینده-که نباید آن را صِرفِ توسعه ساده زمان حال پنداشت- شرط فهم زمان حال است. بگفته خود مارکس، «کالبد‌شناسی انسان کلیدِ کالبدشناسی میمون است.» (1)

مخالفت مارکس با آرمان‌گرایان (اوتوپیست‌ها) در این بود که نه تنها از سرِهم کردن طرحی برای جامعه آرمانی پرهیز داشت، بلکه در زمان حال به دنبال یافتن راهی امکان‌پذیر برای گذار به جامعه آرمانی بود. هسته مرکزی این دور دیالکتیکی، مسئله امکان واقعی بود. از اینجا بود که مارکس سالیان درازی را برای شناخت «اقتصاد سیاسی»، یعنی شناخت بنیان جامعه سرمایه‌داری، َصرف نقد کرد.

 

از نظر مارکس مسئله آزادی، رهایی کل انسان، و مسئله آشتی انسان با طبیعت- که از ایده‌آلیسم و به ویژه از زیبایی شناسی ایده‌الیسمِ آلمانی ارث برده و نقطه عزیمت اندیشه او بود- نمی‌توانست به واقعیت ملموسی بینجامد مگر از طریق یک انقلاب اجتماعی برای واژگونی سرمایه‌داری. زیرا از نظر او نظام سرمایه‌داری نه تنها امکان عملی شدن رهایی کل انسان را نمی‌داد، که طبیعت و انسان را از خود بیگانه و ویران می‌کرد. در جامعه سرمایه‌داری قربانی اصلی پرولتاریا بود، از این رو می‌توانست به هماوردِ آشکار و پیروزمند آن تبدیل شود. پرولتاریا، از نظر مارکس، انسان محروم، تهیدست، ساده دلِ استثمار شده، دهقان خدمتگزار، برده اسیر، خدمتکار آشپزخانه، مستخدم همه کاره، استعمار شده تحت ستم و توده شورشی علیه حاکم مستبد نبود، بلکه همانند سرمایه یکی از بنیان‌های سرمایه‌داری صنعتی مدرن به شمار می‌رفت. زیرا پرولتاریا از طریق کارِ خود مولد ارزش و ارزش اضافی بود و آفریننده ثروت اقتصادی و ارزش مبادله (ثروت واقعی خود مستلزم دو مرحله است: کار و طبیعت).

 

پرولتاریا می‌توانست با رسیدن به خودآگاهی، از موقعیت شیء‌وارگی (اُبژه) در فرایند بازتولید اجتماعی به عامل (سوژه) انقلابی تبدیل شود، خود را به عنوان پرولتاریا درک کند و در فرایند انقلاب با از میان بردن همه طبقات اجتماعی و دولتِ نماینده طبقاتِ مسلط، خود نیز از میان برود.

شرط لازم این انقلاب عمومیت یافتن تولید برای بازار بود، و از این رهگذر از میان رفتن طبقات سابق، از جمله دهقانان و خرده‌بورژوازی و متمرکر شدن سرمایه در یکی از قطب‌های جامعه و تنزل یافتن بیشترین تعداد جمعیت به نیروی کارِ مزدبگیر.

 

پرولتاریای بدون ثروت و قدرت، چیزی جز شیء در خدمت سرمایه نبود، مگر آن که می‌توانست از طریق شناختِ فرایند تولید و بازتولید اجتماعی، خود را به عنوان طبقه مشخص کند و سپس در فرایند انقلابی از میان برود. پرولتاریا برای بیرون آمدن از موقعیت شیء‌وارگی، برای دست‌یافتن به خود آگاهی و برای مشخص کردن خود به عنوان طبقه، باید به نظریه‌پرداز تحول می‌یافت، بت‌وارگی (فتیشیسم) کالا و شیء‌وارگی خود را در مناسبات اجتماعی درک می‌کرد تا بتواند کل فرایند و نیز شرایط رهایی را در نظر گیرد. در حالی که آزادی نیز، که هدف فلسفه بود، می‌بایست به عمل درآید تا محدودیت‌های نظری و اَشکال وارونه خود را پشت سر بگذارد و هستی یابد.

 

اینجا است که پیوندِ نظریه با عمل، پیوند فلسفه با پرولتاریا و هستی یافتن و از میان رفتن دو جانبه آنها- که قرار بود دورانِ پیشا تاریخ را به سرانجام برساند- معنا می‌یابد. یعنی از میان رفتن سلطه و استثمار، و از میان رفتن جدایی و تمایز میان کارِ مادی و معنوی.

 

 

 

..........