دوگزارش کوتاه:
صدای آزادی خیلی نزدیک است!
تجمع آرام و
بی حرکت ما به غوغایی تبدیل شد که بیا و ببین
صدای آزادی خیلی نزدیک است!
وارش
آسیه امینی
http://varesh.blogfa.com/post-213.aspx
ساعت پنج رسیدم به پارک.
انگار خبری نبود.ولی بود. خبر زیر پوست پارک نشسته بود روی نیمکتها. من هم نشستم.
و تازه دوروبرم رو دیدم. خیلیها بودن. در گروه های ئونفری و چند نفری. آمدند. با
باتوم. راست سراغ ما. با خانم مقدم و بقیه حرف می زدیم. گفتند لند شید. گفتیم کاری
نمی کنیم! فقط نشسته ایم اینجا. گفتند بلندشید!
گفتیم نشستن در پارک جرم نیست! گفتند با زبان خوش می گوییم بلند شید!
وگرنه.... و فرصت گفت و گو تا همبن حد بود. حرف مشترکی با هم نداشتیم و هر دو طرف
این را خوب می دانست. زدند. یعنی که شوخی نداریم! و ما همچنان نشسته یا ایستاده
گفتیم چرا؟! از پارک بیرونمان کردند. به ضرب و زور. راه رفتیم. آرام و مسالمت آمیز
. دور پارک را. بیرونمان کردند. وزدندهم. کسی داد زد:" من مادرتم، خجالت
بکش!"جواب این بود: " من مادر پتیاره ای مثل تو ندارم!" و چنان هلش
داد که صدای هوی حمعیت بلند شد. رفتیم- ما رابردند!- دورمیدان. کاغذهایی را به دست
گرفتیم که روی آن نوشته بود: "قوانین ضد زن را عوض کنید!" " ما حق
یم انسان کامل را می خواهیم" و ... شروع کردیم به زمزمه که " ما زنیم،
انسانیم، اما حقی نداریم!" و " ای زن ای حضور زندگی..." و این بار
از هر طرف زدند. فقط مرد هم نبودند. زنهای چادری که داد می زدند: با پلیس جر و بحث
نکن! و کار که به جر و بحث می کشید، فحش و لگد بود که از زیر چادرها بیرون می
ریخت!
دور میدان چرخیدیم. کاغذها را گرفتند و پاره کردند. و از جمعیت دختران و
زنانی را که شعار می دادند، کشان کشان به سمت مینیبوسهای آماده بردند. جمعیت
نگذاشت.مقاومت کرد. اجازه نداد دوستانشان، دخترانشان و مادرانشان از آنها کنده و
برده شوند. ولی تعداد آنها بسیار بود. ناگهان هر عابری ماموری شد انگار. بارها و
بارها شنیدم که به هم می گفتند : "بابا ما از خودتونیم!" ولی نمی دانم
واقعا چند نفر از ما بودند؟۱ کم نبودیم، کم نیستیم و
بیشتر هم خواهیم شد ولی مگر میدان هفت تیر چقدر جا دارد؟
پر بود میدان! از هر طرف. کلی آشنا و دوست دیدم که مدتها بود بی خبر بودم
ازشان. همان وقتها بود که ژیلا را بردند؛ با دستبند! بهمن همسرش را هم. و بعد
شنیدم ترانه خواهرش را هم. مینی بوسها پر شدند و حرکت کردند. دوستان ما را بردند و
نمی دانیم به کجا. در یکی ۱۹ نفر جا گرفت (
یکی از زنها همانجا به سرعت شمرد) و دیگری ۹
تا و .... موسوی خوئینی را آن سوی میدان کشان کشان بردند. آنها(ادوار تحکیم) دیرئز
با یک لیست ۱۱۱نفره حمایتشان را اعلام کرده بودند.
چند اسم دیگر را هم شنیدم که بردند ولی جون مطمئن نیستم اسم نمی آورم که
نگرانی ایجاد نشود. ولی می دانم که خیلی ها را بردند. حتا بچه هایی که ما نمی
شناختیمشان. شابد دانشجو بودندو شاید زنان خیلی عادی که به جمع معترضان پیوستند.
من و بسیاری دیگر طبق قرار قبلی راس ساعت ۶ هفت تیر را ترک کردیم. و به همه توصیه کردیم نمانند تا برخوردهای بعدی به
حساب زنان گذاشته نشود.
خبرها پشت هم می رسد . سرم درد می کنم و پایم که لگد خورده است و پشتم که
باتوم خورده است و دستم که کشانده انم . اما دلم درد نمی کند. در دلم غوغایی
است که غم را پس می زند.
روز خوبی بود. صدای آزادی نزدیکتر از آن بود که شنیده نشود!
تجمع آرام و بی حرکت ما به غوغایی تبدیل شد که بیا و
ببین
شبانه، الهه حبیبی
http://www.shabane.blogfa.com/post-32.aspx
ما که رسیدم به هفت تیر، تجمع کوچکی از مردم متعجب گوشه
میدان ایستاده بودند. باعجله رفتیم به سمت شان. عکاس ها و فیلم بردارها هم قاطی
شان ایستاده بودند.هنوز ساعت 5 نشده بود. نگاهی انداختم به پارک آن طرف خیابان که
قرار بود آنجا جمع شویم. از دور فقط کلاه پلیس دیده می شد و عده ای که جمع شده
بودند. به دلیل حضور مردم عابر جرات پیدا کردم و رفتم آن طرف خیابان. پسری در حال
رفتن گفت:" نرو می گیرنت". اما تعجب کرد ازجسارت ما که می رفتیم در دل
جمعیت.دست عاطفه را
محکم توی دستم گرفته بودم و جلو جلو می رفتم.عاطفه هم با اصرار با من آمده بود. می
ترسیدم و نگران بودم برایش اما بالاخره آمد. به داخل پارک که رسیدیم پر بود از
پلیس های زن و مرد که بلند فریاد می زدند و مردم را تهدید می کردند که متفرق شوند.
صدای جیغ زن پلیس که افتاده بود روی زنی که محکم نشسته بود روی صندلی و داد
و فریاد ها ی او را به پشیزی هم نگرفته بود، باعث شد بدوم به سمت شان. ما بودیم.
همان هایی که قرار بود جمع شویم. نمی گذاشتند اما. همه مان را هدایت کردند به سمت
مترو و بعد هم پیاده رو.هیچ وقت این همه مردم را یک جا ندیده بودم. همه دهن شان
هاج و واج وا مانده بود. می زدند با باتوم. زن های پلیس هم جیغ می زدند و مو
می کشیدند. این را جدی می گویم اگر فکر کردید شوخی بود. ما همچنان شعار می دادیم
،اول چون قاطی مردم بودیم پلیس فقط می گفت متفرق شوید. اما بعد شروع کردند به زدن
که یکی اش هم نصیب من شد. اما در مقابل کتک هایی که آن جلویی ها خوردند اصلا چیز
خاصی نبود. ما با فشار پلیس به جلوی مترو رانده شده بودیم که یک دفعه پلیس حمله
کرد و خواست شعار ها را که روی کاغذ نوشته بود بگیرد. درست یک لحظه فوق العاده
بود. نمی دانم کی همه کاغذ ها را با هم ریخت هوا. تمام کاغذ ها توی هوا
رقصید و آرام نقش زمین شد. مردم که نمی دانستند چه خبر است ریختند و کاغذ ها را
جمع کردند که رویشان را بخوانند. در گیری ایجاد شد. تعداد زیادی از مردم مرد
بودند. صدایشان از گوشه و کنار می رسید که می گفتند :" نزنید، نامردها، زن
اند". فهمیدم دارند یکی از بچه ها را کتک می زنند. آن ها که قدشان بلند تر
بود می گفتند گرفته اند ش به باد مشت و لقد.خلاصه همه مان را هدایت کردند به پیاده
رو. ما توی پیاده رو حرکت می کردیم و شعار می دایم:" ما زنیم،انسانیم، اما
حقی نداریم. قوانین ضد زن منسوخ باید گردد." هر لحظه تعداد جمعیت زیاد تر
می شد. نیروهای پلیس تعدادشان از کسانی که بلند و با شجاعت شعارمی دادند بیشتر
بود. مردم نمی دانستند باید چی کا رکنند. هیچ کس جرات اعتراض نداشت به جز عده ی
کمی. مردی که در روی پلیس زن که مردم را تهدید می کرد در آمد و با او در گیر شد و
مردم هم به پشتیبانی اش در آمدند. ترس دستگیری نمی گذاشت یک جا بایستم. . یکی یکی
بچه ها را دستگیر کردند. هر کسی را که می گرفتند ما بلند فریاد می زدیم: ولش کن
ولش کن" و مردم هم با ما همراه می شدند. وقتی ما را تو ی پیاده رو گیر
انداختند. از جمعیت شعار دهنده، جدا شده بودیم. یکی از بچه ها گفت: بچه شعاربدید.
بعد سه نفری با هم شروع کردیم. مردم نگاه مان می کردند. شروع کردیم به حرکت که
نگیرندمان که ناگهان یکی از نیروهای مرد پلیس بازوی دختر و کوله عاطفه را
گرفت. ولم کن! ولم کن. من دوییدم و عاطفه و دختر را که من را گرفته بودند با خود
کشیدم. مردم شروع کردند به هو کردن پلیس. بین ما و دختر فاصله افتاد . ما آمدیم
این طرف جمعیت. نگاه که کردیم همه را توی مینی بوس سفید و شیک پلیس دیدیم که
دستگیر شده بودند.
پلیس از پس مردم بر نمی آمد. این طرف
بودیم آن طرف شلوغ می شد. آن ها را می گرفتند این طرف شلوغ می شد.به نطرم مهمتر از
همه این بود که مردم با پلیس درگیر شدند و به حمایت زنان بلند شدند. هر چند عده ای
کوتاه نظر حتی زنان از مردم عادی با ما درگیر شدند و می گفتند بس است دیگر. تمام
اش کنید. اما امروز ما توانستیم در میان مردم مطرح شویم و خودمان را به گوش
همه برسانیم.