بانگ خروس

 

نه ابر ِ منتظر میبارد امروز بر گل ِ میخک

نه دریا میشوند چشمان ِ دل اینک

خروس بانگ ش شکسته در گلو، مردم همه در خواب

در این نیزار خالی از محبت، دریغ از جرعه ایی آب

کجاست آن بلبل خوشخوان، تا بخواند نوایی از دو دلداده

کجاست شیرین کمان ابرو به دستش جامی از باده

نمی خواند دگر آن طوطی ی  عاشق

نمیگوید دگر با ما سخن از عشق

کجاست آن  ساقی و جامش، که ما را باز کند سرخوش

کجاست نیلوفر آبی در این شب های بی مهتاب، که دل به او کنیم ما خوش

بهاران بی خبر رفتند

همه یاران من در یک نظر رفتند

نگه از تیغ خصم لرزان

نسیم از سایه ی  منحوس شب ترسان

نمیبارد به جان خسته ام باران

ببار ای ابر پر باران

تو بر گور همه یاران

 نشستند در شب مستان

به خون با تیغ جلادان

ببار ای ابر پر باران

تو بر گور همه یاران

 

علی فکری

23/ 03/ 2006  

 

مرغ بد خبر

 

  روزی در فضای خانه ما پر زد مرغی بد خبر

 پیکار گران ِ پر شور، مست پیروزی، ز فردا بی خبر

 سفر  آغاز کردند در زمان پر خطر

ناآشنا به راه  خویش با ابرها هم سفر

روزی که در فضای خانه ما پر زد آن مرغ بد خبر

 بهار پر از شور بود، ما از زمستان بیخبر

اندیشه بلند پرواز به آسمان

 دعوت خورشید به زمین

 یک گام کوچک از خیال تا به یقین

آن مرغ خوش صدا خبر می  آورد بهر ما

که خانه پر می شود از ستاره و  رویا

 

صدای آن مرغ خوش خبر

 آوازی بود شاد اما زود گذر

ناگه  آن مرغ شد بد صدا

خبر می  داد ز مرگ یاران به ما

چه شوم آواز میخواند و بال میزد در هوا

فریاد زدیم و گفتیم ای مرغ بد صدا

دگر خبر بد نیاوری تو بهر ما

اکنون که تو آوردی برای ما خبر 

این پیام از جانب ما به شب ببر

 بگو که ما را هراسی نیست از خطر

چیزی نمانده باقی تا انتها سفر 

اما بشنوید از آن مرغ بد صدا

که مرتب  بر هم میزد خواب خوش ما

میخواست تا باور کنیم که  آن شب هست پر خطر

 می خواند و ما را باز می داشت از سفر

 

گویا که حق بود با آن مرغ بد خبر

 ما اشتباه گرفته بودیم غروب را با سحر

بیدار شدیم ز خواب غفلت خویش اما چه سود

 زیرا که  آن شب ستاره کش بی سحر

 ما را به خون کشیده بود در یک نظر

بیدار شدیم و گفتیم به آن مرغ بد صدا

 تا بگوید به سیاهی حرفی ز راز ما

   هرگز ما رستگان از بند را چیزی به بند نمیکشد دگر

زیرا که ما  را تجربه بسیار است از این سفر

 

 

 

 

علی فکری

تابستان 2005