رویا مقدس

 

ایران و من

 

نگران تاریخ

صدای دل‌تنگی‌هایم را می‌شنوم

فریادهای جهان بر جانم می‌نشیند

کوبش پاهایم را می‌بینم در راه‌های نرفته

هیچ خاطره‌ای قامتم را استوار نمی‌کند

خواب‌آلود غزلی از حافظ

در پرتو ایرانیت خویش می‌ایستم

گرمای خلیج و پیچ و خمش بر دلم می‌ریزد

شورش مازندران برافروخته‌ام می‌کند

از خروش زاینده‌رود بیدار می‌شوم

سنگ سبز هخامنش و عطر نرگس آسمان شیراز

از نگاهم می‌گذرند

هزار پژواک لرستان

به‌رقص تاجیکم می‌نشاند

آبادان و همه‌ی کودکی‌هایم

آینه‌ی چشم‌هایی از ایران و من می‌شوند.    

٭٭٭             royanour@yahoo.dk