شیطان
و گهواره
دوشعر از شهره یوسفی

Shohreh_yusefi@yahoo.com
شیطان ...
شیطان بی گناه
من ، ای پاک ، ای عفیف
ای هم گناه بی گنه ، ای آشنای
من
من از خدای خوب ، کمی مهربان ترم
می بخشمت که
سجده نکردی به پای من
با این که خسته ام ، ز تو
دلگیر نیستم
تقصیر ما نبود
که درمانده گشته ایم
نه من ، نه تو ، نه آدم بیچاره
، هیچ کس
ما هر سه از خدای ستم کار خسته ایم
تو عشق را به هیأت گندم ، به
شکل سیب
آموختی به قلب
من ، اما عجیب بود
این که خدای عشق سر از عشق در
نبُرد
تبعید کردمان به زمین ، این
غریب بود
تقسیم عشق
جُرم بزرگی ست پیش
او
شیطان بهانه
بود و گندم و سیب
هم
از درک عشق عاجز ودرمانده گشته
بود
از دست این خدای عجیب و غریب
هم
ما هرسه با امید به هم زنده
مانده ایم
باید قبول کرد همین است بیش
وکم
این سرنوشت بود توشیطان شدی
وما
همچون قدیم بنده واو هم،هنوز
هم.
گهواره ..
لای لا ی لای
بخواب گهواره ی کوچکم
من دیگر بزرگ شده ام
خوابم پریده
عروسکم کور شده
گیسش بریده
دستش شکسته
کر شده
لالایی ام را نمی شنود
اما من دیگر بزرگ شده ام
خانه دارم
زندگی دارم
شوهر دارم
اما عروسک ندارم
وضعم خوب است
خانه ای قشنگ
مبلمانی شیک
و یک زندگی
که لالایی را دوست ندارد
به جز عروسک
همه چیز دارم
آدم بی عروسک بچه ندارد
فقط لالایی دارد
لای لای لای
بخواب گهواره ی کوچکم
من در تو بزرگ می شوم
و تو ، کوچک ترین گهواره ی دنیایی
که لالایی من می تواند
تنها تو را بخواباند
لالایی من
باکره ترین زن دنیا
که هر روز جنین تازه اش را
در زهدان ذهنش
خفه می کند
که مبادا عروسک کورش را
از او بگیرد !
24/ دی ماه / 1384
شهره یوسفی – میگون
------------------------------
* انتخاب نام اشعار ازماست (عصرنو)