خارجی‌های مادر... راسیست

«گفتگو با رضا»

 

مجید خوشدل

منبع: www.goftogoo.net                                                      

 

 

دو ماه تمام «خارجی‌»ها سوژۀ رسانه‌های گروهی کشور انگلستان بودند. ظاهراً تعداد زیادی از مهاجران که جرم‌های سنگینی نظیر قتل، سرقت مسلحانه، تجاوز به زنان و کودکان و... مرتکب شده بودند از دست «قانون» گریخته‌اند و پلیس هم هیچ رد و نشانه‌ای از آنها در دست ندارد.

پس از هفته‌ها کشمکش و رویارویی میان رسانه‌ها و دولت «کارگری» انگلستان، جنگ مغلوبه می‌شود. وقتی تیم “spin doctor” تونی بلر به لکنت زبان دچار می‌شود و نخست‌وزیر انگلستان با تأیید ضمنی نارسایی‌هایی در وزارت کشور پرچم تسلیم را بلند می‌کند، جای تردیدی باقی نمی‌ماند که این جنگ بلاگردان می‌خواهد: “charls clark” از وزارت کشور کنار گذاشته می‌شود تا غائله رسانه‌ها آرام ـ آرام فروکش کند.   

*       *       *

در این فاصلۀ زمانی دوستان بی‌شماری از فعالین سیاسی و اجتماعی را در مقابل پدیدۀ فوق قرار داده و نظر ایشان را جویا می‌شوم. می‌خواهم درجۀ نزدیکی و اشراف آنها را به موضوع های اجتماعی بدانم و با تحلیل‌های آنان آشنا شوم. امّا شوربختانه تمام راهها بسته و تمام درها گل گرفته است. پاسخ‌های یک سطری که دنیا و پدیده‌هایش را از فرط سادگی، پیش پا افتاده و مسخره جلوه می‌دهند، در اکثریت مطلق قرار دارند: این جنگ تبلیغی، ادامۀ سیاست‌های خارجی ستیزی دولت‌های غربی، در راستای اِعمال محدودیت‌های هر چه بیشتر بر پناهجویان است و قویاً باید محکوم گردند... در این میان یکی از دوستان ایرلندی‌ام می‌گوید: Lets talk about it!

*       *       *

واقعیتی است که دوستان مورد اشاره‌مان تنها توانسته‌اند یک روی سکه را دیده و شناسایی کنند. متأسفانه این نگرش پوسته‌گرا در مواجهه با موضوع‌های حی و حاضر اجتماعی،غالباً بی‌خرج‌ترین راه ممکن را انتخاب می‌کند تا مبادا مجبور شود حتا دستی از دور بر آتش داشته باشد. این تلقی سالهاست که با زبان بی‌زبانی فریاد زده است: کاری با ما نداشته باشید، ما هم کاری به کارتان نخواهیم داشت.

دور افتادن تدریجی طیفی از نیروهای سیاسی ایرانی از بطن جامعه، و متعاقباً موضوع‌ها و تناقض‌های تلنبار شدۀ اجتماعی (که بی‌صبرانه منتظر راه حل‌ها و تحلیل‌های اجتماعی‌اند) از عوارض اجتماعی این صبح سحر بوده است.

*       *       *

در تمام جوامع بشری، اقلیتی از آن جامعه با دور زدن و یا نادیده گرفتن قراردادها و دستاوردهای انسانی، زندگی اجتماعی را بر دیگران تلخ و یا غیرممکن ساخته‌اند. درجوامع نامتعارف، استبداد زده و به امان خدا رها شده، این طیف، ویروس‌وار چنان رشد می‌کند که حتا در یک همه‌پرسی آزاد و دموکراتیک می‌تواند دولت تشکیل دهد و زمام امور را در دست گیرد. نهادهای مدنی (فی‌المثل، ژورنالیسم به مفهوم اخص آن) وظیفۀ شناسایی و شناساندن این پدیدۀ اجتماعی را بر عهده دارند.

 

پس از ماهها تلاش و رایزنی، موافقت پناهجوی مردی را برای شرکت در گفتگویی جلب می‌کنم. از آنجا که زنان راحت‌تر سفرۀ دل باز می‌کنند، گفتگو با «رضا» هوشیاری بیشتری را طلب می‌کند. ویژه‌گی زندگی «رضا»، حساسیت کار گفتگو را دو چندان می‌کند. قرار گفتگو را بر خلاف میل باطنی‌ام در یک مکان عمومی در مرکز شهر می‌گذاریم. شلوغی محل، کیفیت ضبط را دچار مشکل می‌کند، تا جایی که تشخیص برخی از واژگان را برایم غیرممکن می‌سازد.

این گفتگوی حضوری را با تغییراتی (از جمله حذف اغلب «فعالیت‌های اقتصادی» رضا در انگلستان) درزیر ملاحظه می‌کنید.

*       *       *

 

* بعد از مدتها، بالاخره قبول کردی گفتگویی با هم داشته باشیم. از این بابت ازت ممنونم. امّا راستش بارها از خودم پرسیدم که برای شنیدن واقعیت‌هایی از تو، از گذشته‌ات و از امروزت، راه پرپیچ و خمی رو باید طی کنیم و یا این‌که گفتگوی بی‌درد سری خواهیم داشت. (با خنده) خودت چی فکر می‌کنی؟

ـ والله ما که داوطلبانه قبول کردیم با شما صحبت کنیم و پولی هم بابت‌اش از شما نخواستیم (با خنده) زوری هم پشتش نبوده. خب واسۀ همین قرار نیست به قول شما راه پیچ و خم داری رو داشته باشیم.

* (با خنده) باشه، این‌گوی و این میدون، به قول معروف: بجنگ تا بجنگیم!

ـ (خندۀ ممتد)

* یه کمی از خودت بگو تا بیشتر با تو آشنا بشیم. مثلاً اسمت را بگو و مدت اقامتت در خارج و از این چیزا.

ـ رضا [...] هستم، بیست و هفت سالمه، حدود یک سال و نیمه در انگلستان هستم، تو ایران دانشجو بودم که سال سوم از دانشگاه اخراج شدم. دلیل اخراجم...

* صبر کن، خیلی داری تند می‌ری (با خنده) فکر کردی من کارمند Home Office [وزارت کشور] هستم که می‌خوای گیج‌اش کنی و...

ـ (با دلخوری) نه بابا، شما کارت درسته!

* (با خنده) امیدوارم از ته دلت بگی! به هر حال، اسم و فامیل خودت را «رضا» [...] گفتی، در صورتی که تو جمع‌های ایرانی به اسم و فامیل دیگه‌ای شناخته می‌شی. (با خنده) اگر اشتباه نکنم این اسم و فامیل همونیه که با آن تقاضای پناهندگی دادی؟

(مکث طولانی. صورت او برافروخته است و عصبی به نظر می‌رسد. احتمالاً انتظار نداشته مشخصات واقعی او را داشته باشم. هر چند چنین اطلاعاتی را در اختیار نداشتم و تنها توپی را در زمین او انداختم تا عکس‌العمل او را بینم)

ـ اگه اینی که می‌گین راست باشه، کار خلافی نکردیم که، همه این کارو می‌کنن. تازه مگه چه فرقی می‌کنه که من با چه اسمی با شما مصاحبه کنم؟

* چرا در جمع‌های ایرانی از اسمهای مختلف استفاده می‌کنی؟ اصلاً بگو تا به حال از چند تا اسم استفاده کردی؟

ـ گفتم که، همه این کارو می‌کنن و هر کی رو که می‌شناسم چند تا اسم دارن. آدم که از یه اسم خسته می‌شه، می‌ره سراغ اسم دیگه و اسم دیگه‌ای انتخاب می‌کنه. تازه غیر از این دو تا اسم، من از اسم دیگه‌ای استفاده نکردم.

* یعنی در «نیوکاسل» [یکی از شهرهای انگلستان] تو رو [...] صدا نمی‌کردن؟

ـ (با عصبانیت) چرا می‌ری تو کار مردم و چیزهای خصوصی‌شان رو بیرون می‌کشی و سؤال پیچ‌شون می‌کنی... این که اسمش مصاحبه نیست.

* ببین «رضا» من قبلاً بهت گفتم یکی ـ دو تا از مصاحبه‌های منو بخون تا گوشی دستت بیاد. امّا تو گفتی بی‌خیالش! درسته؟

ـ خب آره گفتم، امّا نگفتم که شما بیای چیزهای خصوصی‌م رو بیرون بریزی.

* من حتم دارم تو باهوش‌تر و با تجربه‌تر از این هستی که فکر کنی بعد از یک ماه تلاش و دوندگی واسۀ این گفتگو بیام همین‌طوری بشینم و حرفهای تو رو گوش کنم. اصلاً هم نباید از این حرف من ناراحت بشی، چون با هر کی گفتگو کنم همین کارو می‌کنم. حالا که سنگ مون را وا کندیم، بیا گفتگومون رو ادامه بدیم: در مقابل ادعای تو که گفتی از اسم دیگه‌ای استفاده نکردی، ازت پرسیدم که آیا در نیوکاسل تو رو با نام دیگه‌ای صدا می‌کردن یا نه؟

ـ من تو او شهر چند ماهی بیشتر نبودم و واسۀ همین یادم رفته بود. آنجا وضعیتی داشت که بند شدن توش سخت بود و...

* چرا از نیوکاسل به لندن آمدی؟

ـ شهر کوچیکی بود آنجا و کار درست و حسابی گیر نمی‌امد. از محیط ایرانی‌ش هم خوشم نمی‌آمد. تازه جو ضد خارجی داشت و به ماها بد نگاه می‌کردن... ببینید ما ایرانیها چقدر بدبخت شدیم که اینها باید به ما چپ ـ چپ نگاه کنن (با زمزمه) این خارجی‌های ما در... راسیست!

* (با خنده) یعنی دلیل دیگه‌ای نداشت که آنجا رو ترک کردی؟ !

ـ (با صدای بلند) نه داداش من، چه دلیل دیگه‌ای داشت؟ شما که به همه چی بد بینی. گفتم که کار پیدا کردن سخت بود و مردمش از خارجی‌ها متنفر بودن... همین!

* پس جریان درگیری و زد و خورد تو با یکی از بچه‌ها چی بود؟ حتماً باید بدونی که کار اون مادر مرده به بیمارستان کشید و مدتی بستری شد. و حتماً هم می‌دونی که پلیس در به در به دنبالته.

ـ من از کجا بدونم اون [نامفهوم] بیمارستان رفته و بستری شده، علم غیب که ندارم. تازه شما که اینا رو می‌دونی چرا می‌پرسی، بنویسش دیگه، سؤال کردن نداره.

* (در حالی که با عصبانیت به ساک همراهش ور می‌رود، می‌گویم): من که قبلاً به تو گفتم ممکنه راه پر پیچ و خمی داشته باشم. امّا تو گفتی خودت خواستی در این گفتگو شرکت کنی. امّا تا حالا که ربع ساعته با هم حرف می‌زنیم، تو همه چی گفتی الا حقیقت رو!

(پوزخندی می‌زند و شانه بالا می‌اندازد. در این هنگام بطری ویسکی از ساکش بیرون می‌آورد که باید گران قیمت باشد. اسم آن را یادداشت می‌کنم: “Chivas Rogal”. تا چند لحظه قبل فکر می‌کردم آتش او آبی را گرم نخواهد کرد، امّا حالا عدو سبب خیر شده است. بر این باورم نقشه‌ای که او برای مصاحبه ریخته بود، نقش بر آب شده و موضوعیت‌اش را از دست داده است. امّا حالا با باز شدن پای ویسکی به گفتگویمان، موضوع می‌رود تا شکل و شمایل دیگری به خود گیرد. تیری که «رضا » در اختیارم گذاشته را در تاریکی پرتاب می‌کنم):

* ببین «رضا»، به موضوعی اشاره می‌کنم و بعد پیشنهادم رو با تو در میون می‌گذارم. چی فکر می‌کنی؟

ـ (با بی‌میلی) باشه، شما بگو ما می‌شنویم.

(قبل از اینکه شروع به صحبت کنیم «رضا» در پوش ویسکی را برمی‌دارد و قلپی می‌نوشد، صورتش را جمع می‌کند و شیشه را جلو من می‌گذارد):

ـ بزن آقا مجید، مال حلاله!

(از این پیش آمد نه تنها ناراحت نمی‌شوم، بلکه به نحوی خوشحال می‌شوم. همیشه اعتقاد داشته‌ام مستی، راستی می‌آورد. بارها این واقعیت را در جمع‌های بسته، دردمند و متظاهر ایرانی تجربه کرده‌ام. حتا در میان دوستان و رفقای تبعیدی بارها دیده بودم که این آب آتشین چگونه پرده‌های حجب و حیا و خفقان سکوت را دریده و از آنان موجودات دیگری ساخته است. با این حال در این گفتگو حتما یکی باید «هوشیار» بماند و دیگری «مست». این است که می‌گویم):

* قربانت، معمولاً در طول روز مشروب نمی‌خورم. تو بزن، امّا جا بذار تا منظور همدیگرو متوجه بشیم.

ـ (با تفرعن) خیالتون راحت باشه، ظرفیت ما بالاست و با این چیزها خراب نمی‌شیم.      

* باشه! گفته بودم می‌خوام به موضوعی اشاره کنم و بعد پیشنهاد دوستانه‌ای رو باهات در میون بگذارم. راستش رو بخوای استنباط من اینه که تو خیال داشتی از این گفتگو واسۀ کیس پناهندگی‌ت استفاده کنی. برنامه‌ای که چیده بودی نقش برآب شد و...

ـ این حرفها نبوده داداش، کدوم کیس پناهندگی؟ ما کارمون درسته و احتیاجی به این چیزا نداریم. (قلپی دیگر می‌نوشد و با گفتن «اَه» ادامه می‌دهد: شما خیالاتی شدی و به همه چی بدبینی. من اگه قبول کردم باهات مصاحبه کنم، واسۀ این بود که «...» [دوست دخترش] گفت آدم با حالی هستی و [تعریف‌های او را نقطه‌چین می‌گذارم]...

* از لطف تو و «...» ممنونم. با این حال بهت قول می‌دم اگه آروم ـ آروم با هم پیش بریم به همۀ مواردی که اشاره کردم به توافق برسیم. امّا پیشنهادم: بیا قید تمام نقشه‌هایی رو که از قبل کشیده بودی بزن و با من مثل یک دوست حرف بزن. در عوض من تمام اسمهایی رو که گفتی نقطه چین می‌گذارم و دیگه هیچکس غیر از خودت نمی‌دونه که «رضا» کیه و کجا زندگی می‌کنه. به قول معروف گفتنی این «گفتگو» زمانی گفتگو می‌شه که تو لوطی‌گری کنی و قید نقشه‌ای که از قبل کشیده بودی رو بزنی.

ـ شما هم دلت خوشه‌ها، کدوم برنامه، کدون نقشه؟ «...» گفت که میخوای راجع موضع پناهندگی با یه مرد صحبت کنی، خب ما هم قبول کردیم. حالا که قبول کردیم باید طلبکار [بدهکار] هم بشیم؟ این چه حرفیه که می‌زنی؟

(آشفته گویی‌اش نشان از مؤثر واقع شدن مشروب دارد این است که به جای مته زدن به خشخاش وارد اصل مسئله می‌شوم):

* حالا که منظور همدیگرو متوجه شدیم، تو حرفهای منو فراموش کن و منم سعی می‌کنم گفته‌های تو رو نشنیده بگیرم. لطفاً از وضع مالیت در ایران برام بگو (باخنده) با نوع مشروبی که می‌خوری نباید در ایران وضع بدی داشته باشی؟ !

ـ نه بابا، یه لقمه نون گیر می‌آوریم و خدا رو شکر می‌کردیم.

* مثل اینکه تو کار خرید و فروش بودی.

ـ (با زمزمه) ما خودمون چتر عالمیم، اون وقت این داداش مجید واسۀ ما سوسه میاد! (مکث نسبتاً طولانی) آره تو کار خرید و فروش لوازم یدکی بودیم، امّا خدا وکیلی آدم قانعی بودیم و [نامفهوم]...

* چقدر در روز درآمد داشتی؟

ـ بستگی داشت. از بیست تومن بود تا پنجاه تومن، بیشتر بود که کمتر نبود.

* منظورت پنجاه هزار تومنه؟

ـ آها!

* چه مدت کاسب بودی؟ چند سال خرید و فروش قطعات می‌کردی؟

ـ سربازیم که تموم شد، یه مدت ول گشتیم و علاف بودیم تا اینکه واسم زن گرفتن. بعدش افتادیم تو کار خرید و فروش، دایی‌م دستم رو تو اون راسته بند کرد.

* پس هفت ـ هشت سالی می‌شد که تو این راسته کار می‌کردی؟

ـ آره، هفت هشت سالی می‌شد.

* (با خنده) پس جریان دانشگاه رفتن و اخراج شدنت خالی بندی بوده!

ـ (با تبسم) حالا شما هم دست بگیرا! خالی بندی نبوده، واسۀ کیس پناهندگیم بوده. بالاخره آدم باید چیزی بگه تا قبولش کنن.

* چطور آمدی خارج؟

ـ بالاخره هر کی از راهی اومده دیگه (با خنده) تازه آمدن به اینجا از «کیش» رفتن راحت‌تره، منتها خرج داره...

* منظورم این بود با درآمد خوبی که داشتی، چطور فکر خارج اومدن به سرت زد؟

ـ دیوونگی بود به خدا و اصلاً به آلاخون والاخون شدنش نمی‌ارزید [نامفهوم] خارج آمدن مد شده و هر کی دستش به دهنش می‌رسه، می‌خواد بزنه بیرون. ما هم سادگی کردیم و خر شدیم دیگه!

* واقعاً فکر می‌کنی این همه آدم، این همه جوون که از اون دیوونه‌خونه فرار کردن، خوشی زیر دلشون زده بود؟

ـ همه که نه، بعضی‌ها که من می‌شناسم، تو ایران وضعشون خیلی خوب بود، کاسب بودن و خوب پول در می‌آوردن.

* من می‌تونم ده نفر از دوستای تو رو نام ببرم که تو لندن، گاهی به شام شب محتاجن. اغلب اینا تو ایران هم وضع بخور نمیری داشتن. فکر نمی‌کنی تو همه رو داری با خودت مقایسه می‌کنی؟

ـ آنهایی که من می‌شناسم دسشون به دهنشون می‌رسیده و جیب شون هیچوقت خالی نبوده.

* اگه کیس پناهندگی‌ت رد بشه و بخوان دیپورتت کنن چی؟

ـ (با خنده) به تخم... رد شد، چی فکر کردی، دوباره برمی‌گردیم سرکار سابق مون.

* گفتی آمدن به انگلیس از کیش رفتن راحت‌تره و فقط قیمتش بالاست. از چه رقمی صحبت می‌کنی؟

ـ ده ـ دوازده تومن خرج داره.

* (با خنده) هزار یا میلیون؟

ـ میلیون بابا، تو ایران دیگه کسی هزار و میلیون و میلیارد نمی‌گه.

* چه‌طوری، از چه راهی با این پول آدمها رو اینجا میارن؟

ـ (با خنده) انقدر هوش و حواسمون سر جاشه که نون مردم رو آجر نکنیم (با صدای بلند) بابا یه عده دارن نون می‌خورن از این راه، انوقت می‌خوای، خونه رو روسرشون خراب کنیم؟

* حداقل بگو با این پول بی‌زبونی که از مردم می‌گیرن، کارشون چقدر گارانتی داره؟

ـ آنهایی که من می‌شناسم کارشون درسته و مردم رو سرکار نمی‌گذارن. آدمهای با حالی هستن و دستشون کج نیست.

* بیا یه کم با تو بیشتر آشنا بشیم. تو «نیوکاسل» چرا با [...] درگیر شدی؟

ـ اون که مال خیلی وقته، یکسال قبل بود...

* حتا اگه مال دو سال قبل باشه، بالاخره یا رو رو روانۀ بیمارستان کردی. چرا؟

ـ [نامفهوم] تو کار دختری که با ما بود رفته بود [نامفهوم] گفته بود بچۀ سه راه آذریه و هر کی رونشون کنه، باهاش می‌خوابه. ما هم خوابوندیم‌ش دیگه (خندۀ ممتد)...

* وجداناً از این که با چاقو زدیش ناراحت نشدی، وجدانت ناراحت نشد؟

ـ چرا فکر می‌کنی می‌باس ناراحت می‌شدم؟ هر کی خربزه بخوره پای لرزش می‌شینه دیگه، مگه نه؟

* با این حساب تو هم که خربزه خوردی، تازه‌ یه قاچ گنده شو! (با خنده)

ـ (خندۀ ممتد)

* چرا تنها اومدی خارج، مگه زن و بچه نداری؟

ـ منتظرم کارم درست بشه تا بیارمشون. دلم نمی‌خواد اونا مثل من آواره و سرگردون بشن. تازه وقتی کارم درست شد و اونا اومدن، می‌تونن برگردن ایران. اگه با هم می‌آمدیم نمی‌تونستن برگردن.

* گفتی آواره و سرگردونی؟! (با خنده) باهات شرط می‌بندم که همین حالا دست کم هزار پوند پول تو جیبت باشه!

ـ (با خنده) هزار پوند که پول نیست (خندۀ ممتد)! تازه من هر ماه واسشون پول می‌فرستم و هر هفته هم تلفنی باهاشون حرف می‌زنم... ما کارمون درسته آقا مجید!

* فکر نمی‌کنی زن و بچه‌ت به محبت تو احتیاج دارن؟ چند ساله که اونا رو ندیدی؟ فکر نمی‌کنی همسرت به شوهرش احتیاج داره؟

ـ کاری ازم ساخته نیست، کارم باید درست بشه تا بتونم بیارمشون، مگه نه؟

* این درسته تو اینجا خوش باشی، با هر کی بخوای رابطه‌گیری، به قول خودت با هرکی خواستی بخوابی، امّا همسرت از همه چی محروم باشه؟

ـ بخدا اگه دست من بود همین امروز اونا رو می‌آوردم و از فکر و خیال درمی‌آمدم. شما فکر می‌کنی...

* اگر ناراحت نشی، این حرفت خالی بندیه. خودت می‌دونی داری خالی می‌بندی. بذار بهت بگم اگه تو انها رو اینجا آوردی، من اسم خودمو عوض می‌کنم. حرف من اینه چرا تکلیف یه زن جوون رو معلوم نمی‌کنی؟

ـ این حرفها نیست به خدا. به تمام مقدسات، به هر چی که باور داری قسم حاضرم نصف زندگیم رو بدم تا پسرم رو ببینم (سکوت ممتد. برای اولین بار او را جدی و حساس می‌بینم. چشمانش به سرخی می‌زند و سرش را پائین می‌اندازد تا صورتش دیده نشود. اصلاً فکر نمی‌کردم آدمی مثل او را این‌گونه هم می‌شود دید. این است که راهی آخرین ایستگاه این اتوبان متروکه می‌شوم):

* یه سؤال خصوصی «رضا»، اگه یک دهم کارهایی که تو این مدت کردی، زنت کرده باشه چی؟

ـ مثلاً؟

* مثلاً با کسی رابطه برقرار کنه؟

ـ (با فریاد) به مرتضی علی قسم اگه نمی‌شناختمت و اگه می‌دونستم منظوری تو کارته، نمی‌ذاشتم از اینجا سالم بری بیرون. مرد حسابی داری راجع به ناموس مردم حرف می‌زنی... اصلاً حالیته چی می‌گی؟

* تند نرو «رضا» (با خنده) فکر کردی اگه داد  بزنی تو دلمو خالی می‌کنی!؟ به هر حال، به سؤالی که کردم جواب نده، امّا راجع بهش فکر کن. منظورم آن قسمته که گفتم همسرت به محبت شوهرش احتیاج داره. بگذریم! مدتی که اینجایی، چه کار کردی، چه جوری خرج زندگیت رو درآوردی؟

ـ (با لودگی توأم با مستی) هیچی، کارگری کردیم و یه لقمه نون در آوردیم... شکر!

* «رضا» از قدیم گفتن: مستی و راستی. امّا انگار این ضرب‌المثل واسۀ قدیمی‌ها کاربرد داره و تو هنوز تو دندۀ چپی. کدوم «کارگری» داداش؟ این همه آدم واسَت کار می‌کنن، جون می‌کنن، به قول خودت واسَت کارگری می‌کنن. راستی چرا حق اُنارو بهشون نمی‌دی؟

ـ اونایی که من بردم ‌شون سرکار، اگه نمی‌بردم به نون شب محتاج بودن. به آدمی که اجازه کار نداره، زبون نمی‌دونه کسی کار نمی‌ده که. حالا بیا خوبی کن‌ها. اگه من اونا رو سرکار می‌برم واسۀ اینه که هموطنم‌اند وگرنه...

* در روز چقدر بهشون حقوق می‌دی؟

ـ بستگی داره، کارگر ساده بیست پوند، رنگ کار و گچ‌کار بیست و پنج پوند، سرکارگر باشن سی‌ پوند گیرشون می‌میاد و...

* واسۀ چند ساعت کار؟

ـ واسۀ هشت ساعت کار، تازه یه ساعت break هم برمی‌دارن، یعنی هفت ساعت کار.

* خیلی از بچه‌هایی که برات کار می‌کنن رو از نزدیک می‌شناسم. اولاً هشت ساعت کار نیست و ده ساعته. ثانیاً غیر از یک نفرشون که وردست خودته، بقیه روزی بیست پوند حقوق می‌گیرن. ثالثاً همین بیست پوند کوفتی رو، نصف شو گرو برمی‌داری تا اونها مجبور بشن دوباره برات کار کنن. انوقت اسم این کارو می‌گذاری کمک به هموطن؟!

ـ بالاخره صاحب کار باید پول بده تا من حقوق اونارو بدم، از جیبم که نمی‌تونم بدم. واسه همین یه کم از حقوق‌شون می‌مونه تا من پولمو وصول کنم. تازه هیچکدوم از اونا، کارشون پنج ساعت هم بازدهی نداره و...

* می‌خوای گوش کن، می‌خوای تو گوش‌ات پنبه بذار، با خودته. امّا صادقانه بهت بگم اغلب اونا نای کارکردنِ سه ساعت در روز رو هم ندارن. می‌دونی چرا؟ واسۀ اینکه نمی‌تونن بیشتر از یه وعده غذای گرم در روز بخورن. یادته چند روز قبل از جوانمردی و لوطی‌گری می‌گفتی؟ پس جوانمردی تو کجا رفته؟ اغلب این بچه‌ها برخلاف تو تمام پل‌های پشت سرشون رو خراب کردن و راه برگشت ندارن. اغلب شون اجازۀ اقامت و اجازۀ کار کردن ندارن و تو اینا رو بهتر از من می‌دونی. به دوستی و رفاقت قسم بعضی از بچه‌ها تو این چند ماهی که من می‌شناسمشون به فکر خودکشی افتادن. [...] رو خوب می‌شناسی، همونی که خیلی ساکت و سر بزیره. یه ماه قبل قرار گذاشتیم تا راجع به موضوعی با هم حرف بزنیم. قرارمون تو «مک دونالد» Kings cross [یکی از محلات لندن] بود. وقتی با اصرار قبول کرد که همبرگر بخرم، چنان با ولع می‌خورد که نتونستم خودمو نگه دارم و رفتم مستراح زار زار گریه کردم. آخه مرد حسابی تو چه لوطی و جوانمردی که آدمی مثل [...] از گرسنگی، نا نداشته باشه با من حرف بزنه؟ یه کم خودتو تکون بده و به خدا پیغمبری که هی ازشون دم می‌زنی فکر کن.

ـ می‌گی چی کار کنم؟ حقوق شون رو زیاد کنم؟ به خدا قسم کارهای کنتراتی، آخرش هیچی نمی‌مونه، همش سگ دو زدنه واسه هیچی. تازه من از کجا بدونم وضع اونا خرابه و شکم‌شون گشنه‌ ست؟

* اگه تو روزی پنج پوند به حقوق‌شون اضافه کنی، کک تو نمی‌گزه، امّا زندگی اونا از این رو به اون رو می‌شه. این کارو می‌کنی؟

ـ (سکوت)!

* اگه بگی آره، می‌شینم و باهات عرق‌خوری می‌کنم!

(بطری مشروب را از زیر میز به دستم می‌دهد و با لودگی می‌گوید):

ـ بزن داداش، اونش با من!

نیم قلپی سر می‌کشم و بطری ویسکی را به او برمی‌گردانم. راستش مطمئن نیستم وقتی مستی پرید، «رضا» یک کلمه از حرفهای امروز را به یاد داشته باشد. با این حال «امید» تنها چیزیست که برای من و نسل من باقی مانده است.      

«اول ماه مه 2006ـ روز کارگر»   

*       *       *