ازدواج به قصد گرفتن اقامت
گفتگو با «شبنم»
www.goftogoo.net مجید خوشدل
پدیدهی «ازدواج پستی» در زندگی اجتماعی ایرانیان برون مرز، عمر تقریبی بیست
ساله دارد و در بارهی آن بسیار نگاشته و انگاشته شده است. این پدیده در طول نزدیک
به دو دهه شکل گرفته و شکل ساخته، رشد کرده و بزرگ شده، و زمانی که در مناسبات
موجود باد کرده و فربه شده است، ترکیده و به اجزایی جدید و متکاملتری تبدیل شده
است: مقولهی «زندگی مشترک (بخوانیم ازدواج) به قصد گرفتن اقامت» نیز از آن جمله
است.
این پدیده را بیآنکه بخواهیم با پیشداوریهای شتابزده از درون تهی و ساده
کرده باشیم، از زبان یکی از «بازیگران» آن پیمیگیریم.
* * *
آپارتمانی سهخوابه در منطقهای دورافتاده، بیش از بیست تن از ایرانیان را در
خود جای داده است. اینان پناهجویانی هستند که از شهرهای مختلف انگلستان
«غیرقانونی» به پایتخت آمدهاند تا هم «هویت» جدیدی کسب کنند و هم در بازار کار
متعفن ایرانی، کار و «کالا»یشان را یکجا در طبق اخلاص گذارند.
در جامعه بیدرکجا، اما پر زرق و برقی که سگ صاحبش را برای دلجویی و اظهار
علاقه گاز میگیرد،«پناهندگان سیاسی» شریفی پیدا میشوند که خانهی دولتیشان را
به بیش از بیست هموطن اجاره دهند؛ آن هم با نیت دلجویی و اظهار علاقه.
اولینباری که به این مکان رفتم، جای دوستان و رفقای خاطرهنویس زندان را خالی
کردم. ساکنین «بند ۴۹» از همهی گروههای اجتماعیاند: دانشجو و کاسب، پولدار و بیپول،
لوطی و محجوب، زن و مرد، و غالباً جوان و جوشی. فصلمشرک این جمعیت انبوه، «فراری»بودنشان
از جامعهی بحرانزده و خالی از نشاطیست که امید و آینده را در آنها کشته و از
آنان انسانهایی مستقبلزی ساخته است.
اعضای این خانوادهی پر جمعیت، از زن و مرد گرفته تا جوان و میانسال، عموماً یک
دغدغهی مشترک دارند: یافتن راهی برای گذران زندگی. و بلافاصله اضافه میکنند: نوع
کار و محیط اجتماعیاش آنقدرها اهمیتی ندارد.
در چند ماهی که با تعدادی از این عزیزان معاشرت داشتم، درستی این ادعا به من
ثابت شد: تعدادی از جوانترهای این گروه از روی اجبار به کارهایی روی آورده بودند
که رهآورد آن در کوتاه و میان مدت برای ایشان، کمپلکسی از بحرانها و آسیبهای
جدی جسمی و روانی بوده است.
«شبنم» یکی از آنهاست. دختری جوان با چند نام و شناسنامه، و چند حدیث و روایت
متفاوت از گذشتهاش. وجهتمایز او با دیگران از هوش و ذکاوت سرشارش نبود (که او
واقعاً باهوش و زیرک بود) بلکه رنج بردن او از سرشتی بود که برای طیفی از ایرانیان
(از جمله خود او) رقم زده شده است. «شبنم» دیروز و امروز را به صافی آب و آینه میدید
و فردایی نیامده را در گوی بلورین سینهاش رویت میکرد. با اینهمه، مصرانه میگفت
که برای دوام آوردن و طرد نشدن در جامعهی ایرانی باید همرنگ جماعت شد- و او همرنگ
جماعت بود.
* * *
بعد از چندین دیدار حضوری و تماس تلفنی با «شبنم» در فاصلهای نزدیک به هفت
ماه، او میرود و در غبارها گم میشود. در آخرین دیدارمان (که قرار نبود آخرین
دیدار باشد) گفتگویی ضبط شده داشتیم با این شرط که اجازهی انتشارش را او باید
صادر کند.
در غروب بیست و پنجم ماه مارس امسال(۲۰۰۶) پیغام تلفنی کوتاهی از مقصدی نامعلوم
برایم گذاشته میشود: «... خیلی دلم میخواست قبل از رفتن یک بار دیگر شما را میدیدم،
اما چون نمیخواستم تغییر عقیده دهم بیخبر رفتم... حالا میتوانید مصاحبهمان را
چاپ کنید به شرطی که...»
با گوش دادن دوباره به گفتگویمان، دختر جوانی را در مقابلم میبینم که کفشهای
آهنین به پای دارد و پیراهنی از حریر فرار بر تن.
* * *
* هر طور مایلی خودت رو معرفی کن.
- تقریباً بیستوچهار سالمه، دو ساله از ایران خارج شدم و
فعلاً در انگلستان زندگی میکنم. (با خنده) کافیه؟!
* و اسمت؟
- «شبنم»! (خندهی ممتد)
* «شبنم»؟! تو این چند ماهی که
تو رو میشناسم، این چندمین اسمه که واسه خودت انتخاب کردی؟!
- چه اشکالی داره، اسم دیگه! (با خنده)
* چه بلایی سر «شیدا» آمد؟
- «شیدا» مُرد و به جاش «شبنم»
آمد!
* عیب نداره، عوضش اسم قشنگی انتخاب کردی!
- (خندهی ممتد) به خدا میدونستم اینو میگین.
* خب «شبنم»! تا جایی که میدونم کمتر از یک سال و نیمه که در انگلستان زندگی میکنی.
اما گفتی دو ساله که از ایران خارج شدی. این چند ماه رو کجا زندگی میکردی؟
- کشور دیگهای بودم، یه جایی توی این کرهی خاکی.
* کجا؟
- یه کشور دیگه.
* حتم دارم یکی از کشورهای عربی باید بوده باشه.
- (با لحن جدی) شما زیادی مته به خشخاش نذار، یه خرابشدهای بود دیگه، مگه چه
فرقی میکنه؟
* فرقش اینه که اگه من بخوام پرسشهای دیگهای از تو بپرسم، لابد جوابهای مشابهی
میشنوم.
- نه، شما سؤال کن، آنهایی که جواب داشته باشه، حتماً به شما جواب میدم.
* کمی از ایران برام بگو و از محیط خونوادهات، و از رابطهات با آنها.
- (مکث طولانی. حتم دارم در کشاکش است تا مشتی اطلاعات نادرست در اختیارم بگذارد و
یا اینکه در این اتاق را برای همیشه قفل کند) ترجیح میدهم راجع به کسایی که
اینجا نیستن حرفی نزنم… خوبیت نداره (خنده)!
* خب خودت که هستی، از خودت بگو.
- مثلاً از چی؟
* بچهی چندم خونواده بودی؟
- آخری بودم، تهتغاری!
* از نظر مالی وضعتون چطور بود؟
- (با خنده) مگه قرار نشد راجع به آدمهایی که اینجا نیستن سؤال نکنین!
* من فقط میخوام بدونم وقتی ایران بودی از نظر مالی تأمین بودی یا نه؟
- وضع ما خوب بود و هیچ مشکل مالی نداشتیم، از نظر مالی من هیچوقت در تنگنا
نبودم.
(پاسخهایش حساب شده است و به دلم مینشیند، نمیدانم چرا. طوری که انگار اوست که
روند گفتگو را تعیین و آن را کنترل میکند. این است که ریسک کرده و اولین شوک را
به او وارد میکنم):
* چرا از مدرسه اخراج شدی؟
- (با تعجب و خشم) کی من به شما گفتم از مدرسه اخراج شدم؟ (با صدای بلند) چرا حرف
تو دهنم میذاری و بیخودی اتهام میزنی؟ (با زمزمه) عجب بدبختیهها!
* واقعاً فکر میکنی دارم اتهام میزنم و همینطوری این سؤال رو طرح کردم؟
- (مکث طولانی) میدونم کار […] دهنلقه! او واسهی اینکه خودشو واسهی شما شیرین
کنه، یه گُهی خورده. شما چرا باید حرف اون […] رو باور کنی؟
* فکر نمیکنی به جای کشوندن پای دیگرون به این گفتگو، بدون اینکه عصبی بشی، بگی
چرا از مدرسه اخراج شدی؟ اینکه مسئلهی مهمی نیست، هست؟
- (با ناراحتی) امان از اخلاق شما! میدونین چیه، باید چیزی رو که مدتها تو دلمه
به شما بگم، میدونم ناراحت میشی و ممکنه ازم متنفر بشی. ولی بدونین که این فقط
نظر من نیست و […] هم همین رو میگه. (مکث میکند. انگار از کشاندن پای نفر سوم و
بردن اسم او باید پشیمان شده باشد).
* من سراپا گوشم و قول میدم که ناراحت نشم (با خنده)
- (مکث طولانی) با اینکه شما رو از ته دل دوست دارم و جور دیگهای روتون حساب میکنم،
اما هیچوقت با شما راحت نبودم و یهجورایی از شما وحشت داشتم. میدونی چرا؟ واسهی
اینکه شما هیچوقت قاطی آدمها نمیشی و با فاصله با آنها ارتباط میگیری. دیوار
ضخیمی دور شماست و کلی مرز و محدوده داری. واسهی همین آدمها از شما وحشت میکنن،
چون هیچوقت چیزی نمیگی و همیشه گوش میکنی. شما شخصیت مرموزی داری و هیچکس از
شما چیزی نمیدونه، چون هیچوقت از خودتون چیزی نمیگی. یادتونه چند بار راجع به
رانندگی تو خیابونهای دو طرفه گفتی؟ اما خودت همیشه تو خیابونهای یهطرفه میرونی.
تازه هر وقتی کسی بخواد یه قدم جلو بذاره، شما دو قدم میری عقب و میزنی تخت سینهش.
یهجورایی حال آدمها رو میگیری…
* «شبنم» جان، اینها رو که گفتی حاشیه هست، حرف دلتو بزن و خودت رو راحت کن.
- (مکث) اول وقتی که احتیاج به کمک شما داشتم ازم دریغ کردی. حداقل میتونستی یکی
از اطاقهات رو به من بدی تا اینطور آلاخون والاخون نباشم. اما شما سر تکون دادی
و گفتی: ای کاش مسئله به همین سادگی بود. از شما میپرسم، کجای آن پیچیده بود؟ از
این که یه اتاق به من میدادی، آسمون به زمین میاومد؟
* من به تو قول میدم در یه گفتگوی دیگه بنشینم و به سؤالهای تو جواب بدم. همه
چیز رو بهت نمیگم، اما هر چی بگم، حقیقت را خواهم گفت. اما حالا در نظر داشته باش
که داریم راجع به تو صحبت میکنیم. خودت برای این گفتگو تمایل نشون دادی و گفتی میخوای
درد دل کنی. پس بگذار در این گفتگو راجع به تو صحبت کنیم. از این رو دوباره میرسیم
به جایی که قبلاً بودیم و از تو پرسیده بودم چرا از مدرسه اخراج شدی؟
- (با خنده) قول دادینها!
* آره، قول دادم. حالا برسیم به تو و سؤالی که طرح کرده بودم.
- (با زمزمه) چرا از مدرسه اخراج شدم؟ راستش از آن موضوع خیلی خوشحال شدم و مثل
این بود که از زندان آزاد شده باشم… چقدر قوانین مسخره، چقدر امر و نهی، چقدر دروغ
و تظاهر؟ زیر مانتو دامن پوشیده بودم و یه کم آرایش کرده بودم که آنها گیر دادن،
از این چیزهای مسخره. چی فکر کردین؟
* (با خنده) حتماً باید چیزهای دیگه هم بوده که به آنها اشاره نکردی!
- (با خنده) خب اگه شما میدونی، چرا میپرسی؟ بنویسش! (خندهی ممتد)
* بگذریم! چهطور شد آمدی خارج کشور، نظر پدر و مادرت چی بود؟
- تو آن زندان که نمیشد زندگی کرد. شما سالهاست اینجایی و نمیدونی چه دیوونهخونهای
شده آنجا. همه مثل سگ و گربه به هم میپرن و پر و پاچهی همو گاز میگیرن. خونوادم
با اومدنم مخالف بودن، یعنی مادرم مخالف بود و خیلی سعی کرد منصرفم کنه. اما پدرم خوشحال بود و به قول مادرم از بدنامی
میترسید (خندهی بلند)…
* حالا که اینجایی و به قول تو بیا راجع به اینجا صحبت کنیم. راجع به اینجا، محیط
اینجا چه فکر میکنی؟
- از جامعهی اینجا شناخت زیادی ندارم، اما میدونم که آدمهای اینجا زیاد به هم
گیر نمیدن. مردم اینجا راحتترن و مثل ماها عصبی نیستن. پلیس اینجا آدمه و مثل
آدمها با مردم حرف میزنه، نه مثل پاسدارا و لباسشخصیهای ایران. اینجا هر کسی
سرش تو لاک خودشه و آدمها آنقدر بیکار نیستن که با غیبت کردن تفریح کنن.
* چه درک عمیقی از این جامعه داری، برخلاف کسایی که سالهاست در اینجا زندگی میکنن.
با این حال، اظهار نظر تو پرسشی را عمده میکند: قبول دارم که باعث و بانی تمام
نابسامانیهای جامعهی ایران، رژیم اسلامیه…
- خود مردم هم هستن، وگرنه چرا اینجا یه رژیم اسلامی مستقر نشده؟
* راجع به حرفت باید صحبت کرد، اما با چارچوب آن موافقم. داشتم میگفتم که رژیم
اسلامی خیلی از ارزشهای اجتماعی رو زیر و رو کرده و به آتش کشیده. پرسیدنیست چرا
جوونهایی مثل تو که از آن جهنم فرار میکنن، اکثراً با همون فرهنگ استبدادی در
محیط جدید زندگی میکنن. جمعهایی درست کردن با همون فرهنگ رفتاری، اجتماعی، و در
همون جا زاد و ولد میکنن. راجع به این موضوع چی فکر میکنی؟
- فکر نمیکنین آدمها واسهی عوض شدن احتیاج به وقت دارن؟ تازه گیریم کسی بخواد
عوض بشه و به قول شما زندگی سالمی داشته باشه. چهطوری؟ کسی که زبان نمیدونه،
امکانات نداره، اقامتش درست نشده یا اصلاً اقامت نداره، نه خونه داره و نه کار
درست و حسابی، چهطور میتونه عوض بشه و واسهی خودش زندگی کنه؟ چهطور میتونه از
زندگیش راضی باشه و از خودش بدش نیاد؟ اما این همهی قضیه نیست. چیزهایی توی ما
هست که عوضشدنی نیست و اگه بخواد عوض بشه، صد سال طول میکشه! (با خنده)
* مثلاً؟
- مثلاً مدتی که اینجا هستم، هر کی رو دیدم یهجورایی از آدم چشمداشت داره. اگه به
کسی سلام کنی یا جواب سلامش رو بدی، واویلا! حالا بیا و درستش کن. اکثراً میخوان
از همدیگه استفاده ببرن. حتا کسایی که سالهاست اینجا زندگی میکنن…
* تو که قاعدتاً نباید شناختی از قدیمیها داشته باشی.
- چرا نباید داشته باشم؟ (خندهی ممتد)
* در پرسش قبل، من راجع به کسایی حرف میزدم که هم اجازهی اقامت دارن و هم اجازهی
کار. هم خونهی دولتی دارن و هم امکان رشد کردن تو این جامعه. آدمهایی که تو هم
به آنها اشاره کردی، کسایی مثل آن صاحبخونهی گردنشکستهی تو که خونهی دولتیش
رو…
- اون دیگه صاحبخونهی من نیست! (با خنده)
* به آنجا هم میرسیم، نگران نباش!
- (خندهی ممتد و طولانی)…
* خب چی فکر میکنی؟
- چیزی که خیلیها قادر به فهمیدن آن نیستن اینه که آن جامعه از درون خراب شده.
شناخت شماها از ایران مال سالها قبله و ربطی به حالا نداره. توی ایران [امروز]
همه چیز یعنی پول و پارتیبازی و پکر شدن. تازه اگه شما هم تو اون جامعه بزرگ شده
باشی و از آنجا فرار کنی، برای یه مدت دستپاچه میشی و خودت رو گم میکنی (با
خنده) شما که این همه ساله خارجی، چرا نتونستی جایی رو درست کنی تا به آدمهایی
مثل من کمک کنه؟
* موضوع رو ساده میکنی. یعنی همهی کسایی که حداقل تو با آنها ارتباط داشتی،
ملاقاتشون کردی، از همهی آنها کمک دریغ شده؟ هیچکس دنبال کار آنها نبوده؟
- حتماً بوده…
* پس صرفاً مسئله کمک کردن و کمک گرفتن نیست، مسئله انتظار آدمها از زندگیه، توقعشون
از خودشونه. اتفاقاً واسهی همینه که با دوستانی شبیه تو به گفتگو مینشینم؛ واسهی
آشنا شدن با تو و جوونهای همسن و سال تو، تا از این طریق بتونیم به شناختی از
جامعهی ایران برسیم.
- دوستانه به شما بگم، تا جایی که من میفهمم هیچکس به فکر این چیزها نیست و شما
داری خودت رو خسته میکنی و واسهی همینه میگم که ما صد سال دیگه عوض میشیم!
* (با خنده) برگردیم به گفتگو. مدت کمیه اینجا زندگی میکنی، راجع به این محیط
جدید چی فکرمیکنی؟
- شناختن جامعهی جدید خیلی سخته، مخصوصاً که زبان انگلیسیت خوب نباشه. واسهی
همین وارد این جامعه شدن خیلی سخته. اما با شما موافقم، خیلی از ایرانیها اصلاً
دوست ندارن با این جامعه ارتباط بگیرن و واردش بشن. میدونین چرا؟
* چرا؟
- واسهی اینکه فکر میکنن خودشون همهچیز دارن و احتیاج به دیگرون ندارن (زمزمه)
مسخرهست! اما نباید فراموش کنیم که این جامعه هم خارجیها رو به چشم دیگهای نگاه
میکنه و مثل آدمهای درجهدوم باهاشون رفتار میکنه. مثلاً…
* با استدلالت موافقم. اما تو سعی کردی با این جامعه ارتباط بگیری؟
- آره، شما که تو جریانش هستی. چند ماه قبل رفتم به آدرسی که به من داده بودی و از
آنها خواستم منو بفرستن به جایی که کار داوطلبانه کنم…
* یعنی تو محیط غیر ایرانی؟
- آره! اما آنها گفتن چون اجازهی کار ندارم نمیتونم کار کنم، حتا کار
داوطلبانه. بهخدا از ته دل میخواستم از محیطی که زندگی میکردم بیرون بیام و جای
جدیدی رو تجربه کنم. تازه جایی که زندگی میکردم، اگه میفهمیدن میخوام کار خیریهای
کنم، آن هم تو محیط خارجی، واویلا داشت. اصلاً صورت خوشی نداشت و آدم موقعیتش رو
از دست میداد و انگشتنما میشد.
* کمی هم از آن محیط برام بگو.
- (با خنده) شما که اونجا رو از من بهتر میشناسی، تازه من که دیگه اونجا زندگی
نمیکنم.
* من میخوام شناخت تو رو از اونجا بدونم.
- یه عالمه آدم تو اون سوراخ موش تو هم میلولیدن و درگیر بدبختیهای خودشون بودن.
تقریباً همشون از صبح که بلند میشدن غم معاش داشتن و هر کاری میکردن تا…
* بعضی از مردهای آن گروه کار ساختمونی میکردن و صاحبکارشون هم […] بود. پستفطرتی
که از خون بچهها قلمبه شده بود و…
- بهخدا بیشرفترین آدمی که تو عمرم دیدم […] بود. بچهها دو هفته برایش کار میکردن
و او حقوق یک هفته رو میداد و هفتهی دوم رو گرو برمیداشت تا آنها دوباره براش
کار کنن. واسهی ده ساعت کار ساختمونی، بیست پوند به بچهها میداد و کلی منت
سرشون میگذاشت که اگه دولت بفهمه چیوچی. تازه دست از سر زنها و دخترها هم
برنمیداشت…
* شنیدم یکی-دو باری باهاش سرشاخ شدی و حتا با هم دست به یقه شدین؟ (با خنده)
- (با خنده) درست شنیدین، مردکهی… هر کی رو با یه وعده شام و یه پیرهن کوفتی به
راه کشیده بود. بهخدا هر وقت خسته از کار برمیگشتم و میدیدم او یهکاره اونجا
پلاسه، خونم بهجوش میاومد. واسهی همین خیلی این در و آن در زدم تا جونم رو خلاص
کنم و از آنجا بیام بیرون. اما همهی درها بسته بود (با زمزمه و تبسم) شما که یکی
از اطاقهات رو به من ندادی!
* (با خنده) ای کاش موضوع به همین سادگیها بود! (خندهی ممتد و طولانی. هر دوی ما
برای مدتی میخندیم) گفتی سر کار میرفتی، چی کار میکردی؟
- یه مدت «لیفتی» [پخش کردن بروشورهای تبلیغاتی] میکردم، مدتی تو رستوران کار میکردم
که بالاخره مجبور شدم از آنجا فرار کنم. تازه یک هفته حقوق هم طلبکار بودم، اما
جونم را برداشتم و…
* چرا؟
- چرا؟ اصلاً به چشم آدمیزاد نگاهت نمیکردن. فکر نکنین دارم جانماز آب میکشم و
میخوام خودمو معصوم نشون بدم، نه! اصلاً این خبرها نیست. کار کردن تو آنجا، مثل
این بود که دوباره برگشتم ایران و دارم آنجا زندگی میکنم. اصلاً بدتر از آنجا
بود.
* الآن چیکار میکنی و کجا زندگی میکنی؟
- (خندهی ممتد طولانی)
* (با خنده) چیزی رو که میدونم چرا سؤال میکنم!
- (با خنده) آره بهخدا!
* بهزندگی جدید تو میرسیم. به جایی که زندگی میکنی و با آدمی که زندگی میکنی.
چرا؟ چرا این راه رو انتخاب کردی؟ نکنه این راه تو رو انتخاب کرده؟
- واقعاً «راه» منو انتخاب کرده. شرایطی داشتم که یا باید کنار خیابون میخوابیدم
یا کار خیابونی میکردم، یا اینکه این راه رو انتخاب میکردم.
* واسهی اینکه بدونیم از چه «راه»ی صحبت میکنیم، باید بگم که در حال حاضر داری
با شخصی زندگی میکنی که وضع مالی خوبی داره، خیلی از تو بزرگتره، یعنی خیلی خیلی
از تو بزرگتره (با خنده) احتمالاً خیال «ازدواج» دارین و بقیهی ماجرا، که باید از
دهن تو بشنوم.
- (با خنده) آره، اون از من بزرگتره و قرار گذاشتیم…
* چند سال از تو بزرگتره؟ نه، خودم رو تصحیح میکنم؛ ایشون چند سال داره؟
- (با خنده) حدوداً شصتوپنج سال، اما جوونتر به نظر میرسه! (خندهی ممتد) آدم
بدی نیست، سنتی و قدیمیه و سرش تو لاک خودشه…
* چطور آدمی که سرش تو لاک خودشه، تونسته با دختری مثل تو آشنا بشه؟! بگو چطور با
هم آشنا شدین؟
- تو آگهی روزنامه دیدم که کسی میخواد با کسی زندگی مشترک داشته باشه. منم با
شمارهای که گذاشته بود تماس گرفتم و بعداً قرار ملاقات گذاشتیم و رفتیم همدیگر
رو دیدیم.
* در این مدت راجع به چیزهایی با هم حرف زدین، چه نکات مشترکی داشتین؟ آیا اصلاً
با هم حرف میزنین؟
- حرف زیادی واسهی گفتن نداریم. اون کارهای خودش رو میکنه و منم سرم به کارهای
خودم گرمه.
* با این جور حرف زدن به جایی نمیرسیم! (با خنده) خیلی «سیکرت» [سری] حرف میزنی
و کلماتت رو با دقت انتخاب میکنی. لطفاً بازتر صحبت کن و حسات رو با من تقسیم
کن. این کار رو میکنی؟
- سعی میکنم، تازه من که سری حرف نمیزنم و حرف زدنم همین جوریه (خنده)!
* ممنون! «شبنم» به من بگو تا کجای این رابطه رو فکر کردی؟ تا کدوم مرحله برنامهریزی
کردی؟
- برنامهریزی نکردم، اما تا گرفتن اقامت فکر کردم، تا آنجا که اقامت بگیرم. همین
موضوع رو هم به او گفتم و اون میدونه که رابطهی ما تا گرفتن اقامت من ادامه
دارد.
* و بعد از گرفتن اقامت؟
- هیچی دیگه، هر کی به راه خودش میره.
* به همین سادگی؟
- آره دیگه، پس چی؟
* آیا میدونی اگه در این راه گرفتن اقامتی در کار باشه، چقدر طول میکشه و چه
مراحلی باید طی بشه؟
- فکر میکنم یکی-دو سالی باید طول بکشه. اینو هم میدونم ممکنه بیان از جایی که
زندگی می کنیم بازدید کنن و با ما صحبت کنن.
* اولاً یکی-دو سال نیست و خیلی بیشتره. ثانیاً قوانین عوض شده و تو باید خیلی
کارها بکنی تا آنها متقاعد بشن که ازدواج شما ساختگی نیست. ثالثاً، گیریم تمام
این مراحل به خوبی و خوشی گذشت و تو بعد از چند سال، اقامت گرفتی. آیا فکر کردی
اگر فردی که با او زندگی میکنی، مخالف جدایی بود، چی میشه؟
- فکر نکنم موضوع خاصی بشه. معمولاً تو جداییها یک نفر موافقه و نفر دیگه مخالف.
تو حالتی که شما میگی، اون مخالفه. دو نفر که نخوان با هم زندگی کنن، به زور که
متوسل نمیشن و آنها رو به هم بچسبونن.
* نه، اینطورها که تو فکر میکنی نیست و موضوع را خیلی ساده میبینی. به هر حال،
من نمیخوام روی جنبههای حقوقی این موضع فعلاً صحبت کنم. مشکل من همین چند سال
زندگی به اصطلاح مشترک تو با فردیه که سه برابر سن تو رو داره. این موضوع دست به
نقده برای من. چند سالی که تو هیچ تصویری ازش در ذهنت نداری و به خطرات و مخاطراتش
واقف نیستی. به هر حال، همانطور که گفتم اگه همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره، سه
سال دیگه تو زن بیستوهفت سالهای هستی که بخشی از جوونیش رو معامله کرده. آیا به
این موضوع فکر کردی؟
- بهخدا شب و روز به این موضوع فکر کردم، اما میدونین به کجا رسیدم؟ به جایی که
دیدم چارهای نمونده برامم. شما راه دیگهای نشونم بده و من قول میدم همین حالا
راهم رو کج کنم و راه شما رو برم. مسئله
اینه که من نمیخوام دوباره به محیطی برگردم و جایی زندگی کنم که شما شاهدش بودی،
اصلاً فکر کردن بهش، منو دیوونه میکنه.
* فعلاً راهی بهنظرم نمیرسه، اما قول میدم که بهش فکر کنم. با این حال، دلیل
نمیشه چون راه دیگهای نیست، آدم خودزنی کنه و بدترین راه ممکن رو انتخاب کنه.
- آدمهایی با وضعیت من مثل کرمی میمونن که صبح از زمین بیرون میان، وول میخورن
و گشت میزنن و دوباره مجبورن تو همون باتلاق فرو برن. تنها کاری که باید کرد اینه
که حواست جمع باشه تا کسی لگدت نکنه، همین!
* ازت ممنونم که بخشی از خودت رو با من تقسیم کردی. امیدوارم بار دیگهای که
همدیگر رو ملاقات میکنیم، بخشی از مشکلاتت حل شده باشه.
- مرسی! منم از شما ممنونم.
* * *