دست ها می سایم، تا دری بگشایم ...

به یاد مام خلیل رحمتی، رفیق روزهای فراموش ناشدنی ام

 

 

صدایش مثل همیشه نبود  و خنده های بلندش انگار او را ترک گفته بودند و چهره افسرده اش را می شد از پشت تلفن هم دید. مهدی و قادر می گفتند که تلاش آن ها برای آوردن مام خلیل به شهر خودشان به جائی نرسیده است. خانه هم گرفته اند، ولی بهانه آورده است. تنهائی آزارش می داد، اما عادت نداشت از آزار خود با کسی سخن بگوید. اخلاق خاص خودش را داشت. در همه چیز و همه کاری. و سال ها چنین زیسته بود و اینک در گوشه ای از آلمان غربت وجود او را ذره ذره می خورد ....

 

***

 

اولین بار که او را دیدم اواسط تابستان سال ۶۲ در آلان سردشت بود. تازه ار راه رسیده بودم. روز دوم به سراغم آمد و پرسید که آشپزی بلدم و خودش جواب داد که کاکا جان یادت می دم و شروع کرد به توضیح دادن که چگونه آتش درست کنم و ...  طولی نکشید که مجبور به عقب نشینی به آن سوی مرز شدیم . تدارک این عقب نشینی را مام خلیل دیده بود. وسائل و افراد زیاد بودند و قاطر برای حمل وسائل محدود. محلی که برای استقرار مان در نظر گرفته شده بود، دره کوچکی در کنار جاده بود. در منطقه سوخته، که بعد از قرارداد ۱۹۷۵ الجزیره و عقب نشینی ملا مصطفی بارزانی و نیروهایش به ایران، توسط رژیم بعثی عراق به شعاع بیست کبلومتر تا مرز ایران از سکنه خالی شده بود. دهکده ها ویران، مزارع سوزانده و چشمه های آب بسته شده بودند.

دره ما هم یک چشمه کوچک داشت. بتون آن را شکستیم و شب اول همه در فضای باز روی زمین خوابیدیم. وسائل کافی نداشتیم، ولی همان وسائل را هم طوری قسمت نمودیم که بتوانیم شب را سحر کنیم. از فردای آن روز کار اصلی شروع شد. جائی که باید مقر مستقر می شد، تعیین شد. بخشی از کوه را باید می کندیم . کندیم. دنبال چوب مناسب کوه ها را زیر پا گذاشتیم و در عرض مدت کوتاهی چوب های مورد نیاز مام خلیل را برای ساختن چارچوب مقر بریدیم. چادر را سفارش داده بودیم. بعد از چند روز کار طاقت فرسا بالاخره مقر ما اماده بود. یک اتاق نشیمن بزرگ، یک راهرو کوچک، یک اتاق برای رفقای زن و یک اتاق کار برای انتشار نشریه و ... آماده شده بود. در تمام این مدت مام خلیل صحنه گردان اصلی کار بود. همه از او سوال می کردند:

 

- مام خلیل چقدر دیگر باید بکنیم؟

- مام خلیل این چوب کوتاه نیست؟

- مام خلیل ..

 

 تا سال ۶۴ آن چادر بزرگ محل استقرار اصلی ما بود و مام خلیل اگر چه مدتی بود که دیگر آن جا نبود، اما حضورش را همه جای آن محوطه و در کنار هر ستونی و بر بالای هر تیرکی که اندازه می کرد و از علی لر می خواست آن چوب دیگر را بدهد، می شداحساس کرد.

 

***

مام خلیل مسئول تدارکات ما بود.

هر کجا که نیروهای سیاسی مستقر می شدند، بازاری هم راه می افتاد که همه چیز در آن یافت می شد. از ارز خارجی تا تلویزیون رنگی. از لوبیا چیتی تا پنیر دانمارکی و .. مام خلیل در این بازار ها شناخته شده بود، از این رو هر چه نداشتیم نان و پنیر مان پا برجا بود.

شاید برای کسانی که تجربه شرائط زندگی در دامنه یک کوه و با حداقل امکانات را ندارند، تصوری هم از تدارکات خوراک و پوشاک هفتاد، هشتاد و صد نفر یا بیشتر  نداشته باشند. بخصوص این که نیازها همواره بسیار فراتر از توان مالی تهیه حداقل ها باشد.

از سال ۶۳ عضو کمیته کردستان بود. بدون موقعیت هم او مورد احترام همه از بزرگ و کوچک بود و خود به همه احترام می گذاشت. شیفته شخصیت برادرش مسعود بود که در سال ۶۱ در یک نبرد نابرابر جان باخته بود.

مام خلیل، چهره ای بود از همین انسان های عادی سرزمین ما در هر گوشه آن. با کار و زحمت بزرگ شده بود. در سال های بعد از انقلاب جذب جنبش سیاسی شده بود. مثل بسیاری از مردم کردستان. در انشعابات سازمان فدائی با اقلیت مانده بود. در سال های تلاطم درونی این جریان بسیاری از دوستانش سازمان را ترک کرده بودند، برخی هنوز مانده بودند. او هم تا اواسط سال ۶۴ مانده بود. اما روزی هم فرارسید که دیگر جائی برای ماندن ندید و به مقر «آزادی کار» رفت. رفاقتش همواره پا برجا بود. هر کجا بود، مام خلیل همه ما بود.

از وقتی که به خارج آمده بود، انس گرفتن با محیط برایش دشوار بود. به همان اندازه که در کردستان، در هر گوشه و کنار آن راحت بود و خود را در خانه احساس می کرد. در آلمان هر روز بیشتر از پیش غربت او بزرگ تر می گشت. همه رفقایش به این واقعیت آگاه بودند. این اواخر بیماری هم بر این همه افزوده شده بود. مشکلش چند برابر شده بود. در گوشه ای تنها افتاده بود و تلاش برای انتقالش به یک محیط مانوس هم به جائی نرسیده بود.

 

***

 

روز اول عید خبر رسید که به زندگی اش نقطه پایان گذاشته است. در این دو روز همواره جلوی چشمم ایستاده است و می خندد. تبسمش را از زیر سبیل کلفتش نمی شود دید، ولی برق چشمانش و آن نگاه شاداب و مهربانش همه جا با من است، انگار می داند که چه اندوهی از خود برجای گذاشته است. انگار می داند که رفتن او بدینگونه نه فقط برای خود او، برای همه کسانی که او را دوست داشتند، چقدر دردناک و طاقت سوز است.

دلم می خواست می توانستم کاری کنم و آن جا می بودم و دستش را می گرفتم و روزنه کوچکی هم شده برای ادامه زندگی به روی او باز می کردم . دلم می خواست ...

دلم گرفته است و ابرهای همه عالم در دلم می گریند و چهره شاداب و خنده پنهان او را دلنشین تر و برق نگاه مهربانش را  زلال تر می سازند و درد و حسرت از دست دادن او را بزرگ تر و بزرگ تر.

 

***

 

چند هفته پیش بود که قادر گوشی را بدستم داد و گفت، مام خلیل است و خودش بود، صدا همان صدا بود، اما غمگین و گرفته و نگران کننده. پرسیدم که چرا پیش بچه ها نیامده است، گفت الان سرد است، هوا که گرم شد، این کار را می کنم. هوا هنوز گرم تر نشده است، ولی او کوچ کرده است.. کوچی دردناک.

 

 

اشاره:

-دست ها می سایم/ تا دری بگشایم .. از نیما وام گرفته شده است.

-ابرهای همه عالم در دلم می گریند .. برداشت  از یکی از اشعار اخوان ثالث است

- «ازادی کار» سازمانی بود که توسط رفقائی که در کنگره اول اقلیت مجبور به استعفا و ترک کنگره شدند، و بعد ها به «مستعفیون» معروف گشتند، بنیان گذاشته شد. سازمان آزادی کار جزو سازمان های تشکیل دهنده اتحاد فدائیان خلق می باشد. حیدر تبریزی، پرویز نویدی و رسول آذرنوش از چهره های شاخص آزادی کار بودند..

- قادر، مهدی و علی لر از رفقای دوران اقامتم در کردستان و از فعالین سازمان اقلیت بودند.


مسعود فتحی

۳ فروردین ۱۳۸۵