دیوارهای موازی

 

نقد داستان:

کامبیز گیلانی

 

 

 

 

ــ آقا کتاب خوب چی سراغ داری؟

ــ یه مجموعه داستان تو دستمه، می خوای بدم بخونیش؟

ــ تو ام ما رو گرفتی آ !!

ــ چطو؟

ــ می گم یه چیزه خوب؟ می گی داستان! اونم از این قصه طوریاش!

ــ آها!

ــ حالا ماله کی هس؟

ــ از ایرانه، جزو اسمایه مشهور نیس، ولی کارش...

ــ بی خیال بابا، تو راس راسی ما رو گذاشتی سره کار.

ــ نه جونه تو...

 

 

راه می روم و فکر می کنم؛ و مثل همیشه، این فکر از ذهنم می گذرد که چرا ما آنطور که دیگران در زمینه های ادبی رشد کرده اند، خودمان را بالا نکشیده ایم. بعد، بلافاصله از ذهنم می گذرد که زیر سلطه ی اندیشه های خود کامه، که حکومت ها را در دست دارند، که نمی شود کار جدی و پر باری ارائه کرد.

از طرفی، آثاری را می شناسم که زیر سنگین ترین هجوم های نظام های سلطه گر، متولد شده اند و هنوز هم با سر بلندی زندگی می کنند.

شاید گره ی کار، در کمبود سواد ما باشد. شاید کم می خوانیم، شاید بیش از آن که یاد گرفته ایم، ادعا می کنیم؛ یا شاید، مجموعه ی فشار های زندگی، مثل دویدن به دنبال آب و نان و مریضی و از همه بدتر، سایه ی خودمان ، مانع پیشرفت کار شده است.

 

کمی جلوتر، کافه ای است، که از نظر قیافه و حال و هوای بیرونی، مرا به یاد کافه نادری معروف می اندازد. گو که من خودم از نزدیک با آن شاعران و نویسندگان هم دوره نبوده ام، اما به عنوان یک بچه ی کنجکاو، و خب کمی هم فضول و مزاحم، آن روزگار و آدم هایش را بیاد می آورم.

می نشینم، یک فنجان چای سفارش می دهم، و کتاب رحمان امینی را که چند ساعت قبل خواندنش را شروع کرده ام ، ادامه می دهم. کتاب او را از یکی از دوستان گرفته ام. در واقع وقتی که یکی از مجموعه داستانهای خودم را به او تقدیم می کردم، گفت که او هم کتابی از یکی از نویسندگان ایران به من می دهد.

 

ــ ببخشید، آب جوش کمی معطلی داره؟ چیزه دیگه یی میل دارین یا منتظر می مونین؟

دختری است باریک، با مویی بلند و سیاه که بادام چشمهایش، سفیدی دیوار پشت سرش را پوشانده است. بعد، در حالی که عینک مطالعه را، از روی بینی به پایین صورتم می لغزانم، با لبخندی پر مهر می گویم.

ــ اگه قول بدین که بر می گردین، منتظر می مونم.

با لبخندی، تشکر می کند و دور می شود.

 

امینی، کار نوشتن را در این سطح، از دهه ی هفتاد شروع کرده است. دو رمان و دو مجموعه داستان، حاصل کار اوست.

آنچه، در کتاب" دیوارهای موازی"، که آخرین کار اوست و در سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار، در تهران به چاپ رسیده است، نظر مرا به خود جلب کرده است، غم سنگینی است که نویسنده، در واژه ها و سطر هایش پیچانده و به جهان بیرون، نشان می دهد:

 

"روی پتو، به پشت دراز می کشم. غلت می زنم. نور کم رنگ لامپ چسبیده به سقف آزارم می دهد. سردم شده است. خودم را در تاریکی زیر پتو حبس می کنم تا شاید خوابم ببرد. خواب به چشمم نمی آید. گذشت زمان سنگین است و نفس گیر. خود را در وهم و خیال گم می کنم و به دست فراموشی می سپارم. هر وقت از آن جزیره ی متروک فراموشی دور می شوم، سرم لانه ی موریانه ی سوال و جواب می شود. بیدارم؟ آری هنوز بیدارم، نه خوابم!... نه... من کجا هستم؟... چه می کنم در این سبزه زار؟ دامنه های سبزینه و شقایق های سرخ، اطرافم را احاطه کرده است. این جا زیبا تر از دشت ارژن و دامنه های سبلان است. در بستری از آسودگی به آرامش رسیده ام. در دل آسمان، خورشید صبورانه و ملایم می درخشد.

ناگاه خورشید در خون می نشیند. گرداگردم را تیرهای آماده احاطه می کند. نعره ای فرمان آتش می دهد. تیرها می آیند تا در جانم بنشینند... گوشم پر از فریاد" نه، نه" می شود.

دستی تکانم می دهد: بیدار شو، بیدار شو...

سر جایم می نشینم. سرباز نگهبان دستش را از میله ها رد کرده و به پایم چسبانده."

 

این نمونه ای از حس های هم سان درون این چهارده داستان است که در شکل هایی متفاوت، به خواننده منتقل می شود.

 یعنی، با وجودی که در محورهایی متنوع نوشته می شود، در صدد التیام دادن دردها نیست، بلکه با همان سختی که در جریانند، آن ها را بازگو می کند.

مثلا، در موردی که آورده ام، از داستان کوتاه "دیوارهای موازی"،که اسم کتاب هم هست، موضوع در مورد افسرانی است، که دستگیری شان به کودتا بر می گشت؛ در جریان داستان،  زوایایی مورد بحث قرار می گیرند، که خیانت را رد می کنند، و حتا یکی از افسرانی که اعدام می شود و از طرف نویسنده سرگرد "ایرانی" معرفی شده است، وطن پرستی واقعی است .

 در داستانهای دیگر این مجموعه هم ، نویسنده کسی را از بلایی که قرار است سرش بیاید، نجات نمی دهد.

او در حالی که از توانایی واژه شناسی، بهره می گیرد، نمی خواهد، داستان را با خوشی به پایان ببرد. انگار که خوشی، وصله ای ناچسب باشد.

 

بالای سرم ایستاده است.

ــ ببخشین که دیر شد.

چهره ی دلنشینش در ذهنم حک می شود. انگار یک جور علاقه در وجودم، جا به جا می شود. دلم می خواهد ازش بپرسم که میل دارد در کنارم بنشیند و چیزی بنوشد، اما در همین لحظه، صدایش می کنند.

 

" صدا در باد می پیچد. باد ناله را را در گلو می شکند. ناله ی زن، زوزه می شود و ازخم کوچه می گذرد. لته ی در به شانه ی دیوار کوبیده می شود و صدا را پیشاپیش به اتاق می ریزد.

«خدیو غیبش زده ـ دود شده رفته هوا، چه نشسته ای برارکم.»

مرد، از جا بر می خیزد، می رود و در چارچوب در، سینه به سینه ی زن می ایستد و می پرسد:

« چه شده نازی؟ چرا سر و صدا راه انداخته ای این تنگ غروب؟»

زن نفس نفس می زند. دو طره ی مویش را که از زیر لچک بیرون زده است، از صورت مهتابی اش کنار می زند و می گوید:

« شوهرم فرار کرده، نیست شده.»

 

این جملات بر می گردند به اولین داستان کتاب، با نام" غریبه در مه". اینجا پای یک روستا در میان است.

او از روستایی صحبت می کند که کدخدایی دارد، میرزایی و مردمی ساده، که این دختر را به کسی داده اند که از راه رسیده و امکانات مالی با خود آورده است؛  کسی که پس از مدتی، بی خبر و ناگهان، میدان را خالی می کند و می زند به چاک.

مردم محل، راه می افتند که پیدایش کنند. و البته، یکی از دلایل این جست و جو این است که او را به همسرش برگردانند. در راه، در پی بحث و اختلاف نظر بین طرف های مختلف، که یکی از آن ها، کسی است که دختر را پیش از آمدن غریبه دوست داشته است، راه تقسیم می شود. و بالاخره دیری نمی پاید، که کار به به خشونت ، و سنگ اندازی می کشد:

 

"دست ها به سنگ می رود. دست نازی سنگی را لمس می کند. سنگ ها، با خرج پرتابی از کینه ی کور، باریدن می گیرد. نازی دست بلند می کند و به عقب می برد. قبل از پرتاب، چیزی بزرگ تر از جثه ی خفاشی را می بیند که به طرفش می آید. فرصت کم تر از آن است که نیم چرخی بزند و بخمد. سنگ در پهلویش می نشیند و می افتد. فقط شیون سیاه باد می شنود و صدای سقوط چیزی همچون سنگ، در درونش...

نزدیکی های صبح، نازی در میان حلقه ی زنان تمام می کند."

 

اینجا هم، نویسنده به کسی رحم نکرده است. کسی را به کسی نرسانده است و فاجعه را تا ته دنبال کرده است.

 

ــ چیزه دیگه یی میل ندارین؟

دخترک، بالای سرم ایستاده است. حس می کنم او هم از دیدن من، به حس دیگری رسیده است. خودم را جمع و جور می کنم. آب دهانم را به سختی غورت می دهم و می گویم:

ــ راستش... راستش...

یک دفعه حس می کنم که همه دارند تماشایم می کنند. ترس، برم می دارد.

ــ راستش... اگه ممکنه یه قهوه بم بدین.

و دخترک انگار که از من ناامید شده باشد، بدون لبخند، به سمت آشپزخانه راه می افتد.

 

داستان کوتاه، استخوان بندی است؛ ظرف است.

به ویژه، این امکان بیان، کاربرد های بسیاری می تواند داشته باشد، وقتی که به روند تیز ارتباطات امروزه توجه داشته باشیم. داستان کوتاه نمی تواند جای داستان بلند را بگیرد، اما می تواند، در فاصله ی زمانی کمتر، همان بار فرهنگی را، با اندازه هایی کوچکتر، در عوض با پیامی سریعتر، به جامعه منتقل کند.

داستان کوتاه می تواند، مثل یک مقاله ی سیاسی عمل کند، بدون آنکه نیازی به محدود کردن خود در آن چارچوب داشته باشد.

 

یعنی می شود حتا در شرایط سانسور، پیام های گوناگون را از زبان آدم های مختلف، از تور های اختناق عبور داد.

 از سوی دیگر، با سوار بودن بر این امکان، می شود انگیزه ی کسانی را که از خواندن مقاله یا داستان های بلند خسته شده اند، به مطاله بر گرداند.

اما، اینکه این ظرف با چه خوراکی پر شود، داستان را ، در کیفیت، درجه بندی می کند.  و این موضوعی است بسیار تعیین کننده، که، سبک کار، به آن گفته می شود.

 

در چارچوب های داستان نویسی مدرن، پیوندها، به سرعت تغییر می کنند. یعنی، در مناسبات امروزی، نویسنده ی خلاق، خودش را پشت این روش یا آن چارچوب شناخته شده قرار نمی دهد. و این همان نکته ای است که راه باز می کند. از سوی دیگر، شناخت روندی که در جریان است، یا مثلا مطالعه ی آثاری که در سبک های گوناگون، نوشته شده اند، به نویسنده کمک می کند تا خودش را در میدانی که قرار گرفته است، محکم تر کند.

اما روشن است که داشتن این اطلاعات، حتا در بالاترین سطحش، نویسنده ای چیره قلم، نمی سازد. آن هم کسی که کارش هم به دل بنشیند، هم اندیشه را با سامانی دیگر، آشنا کند. همان که از روزمرگی نمی گریزد، اما وظیفه ی دیگری را هم مطرح می کند.

حالا این که، این دو کار، چگونه پایه ریزی، ساخته و منتقل شود...

 

بی اختیار، سرم را از روی کتاب بالا می آورم و به دور و بر می چرخانم. خبری ازش نیست. خواندن کتاب، جذابیتش را از دست داده است. کمی که می گذرد، انگار یک جوری بی تاب می شوم. البته من تو این زمینه ها آدم بد قلقی نیستم . خود دارم. ولی این یکی ... از جا بلند می شوم و به سمت آشپزخانه راه می افتم. هنوز دو قدمی از میز دور نشده ام که، جوان ورزیده و به اندامی، به سمت من می آید.

ــ چیزی میل داشتین؟

چهره اش به دخترک شبیه است، امکان دارد که برادر بزرگش باشد. جا می خورم و با تته پته می گویم:

ــ نه... نه... می خواستم... می خواستم بگم که یه چایی دیگه برام بیارین...

ــ با کمال میل. همین الان.

 

" بعد از ظهر بود. نفس شهر هنوز گرم بود. گنجشک ها روی شاخه ها ولوله راه انداخته بودند و انگار برای جوجه هاشان جشن پرواز تدارک دیده بودند. برگ های چنار و نارون، شروع بادهای تند را به هیچ گرفته و با تاب نرم رقص شان در باد، مهمان نواز این آخرین جشن بودند. فرهاد، کنار مغازه ی یکی از دوستانش، وقت می گذراند. از دور شیدا را شناخت که با چادر گل ریز دار سفید، نزدیک می شد. تا چشم او به فرهاد افتاد، با سر سلام کرد و با ابرو اشاره ای. فرهاد دنبالش افتاد. چند قدم دور تر، شیدا ایستاد. تن فرهاد گر گرفت. ضربان قلب خود را حس می کرد. شیدا، پر نشاط، دو باره سلام کرد و با لحنی پر غرور گفت:

« دوستی تو همین بود؟ با مرگ احمد، همه چیز ما هم مرد؟ من و مادرم این مدت چشم به راه تو بودیم. تو با ترک یکباره ات، داغ ما را تازه کردی.»

چشم های خیس شیدا، شفاف و گیرا تر شده بود. صدایش، انگار قهقهه ی کبک بود در خلوت کوهستان و ترنم باران بر گیاه تشنه و نسیمی یکباره در دل کویر.»

 

بخشی از داستان کوتاه " چشم های شیدا " از همین مجموعه.

در این داستان، فرهاد، کشتی گیری است ورزیده که با احمد، برادر شیدا آشنا می شود. احمد سرباز است. پای فرهاد به خانه ی احمد باز می شود و عاشق دختر می شود. این حس را دختر هم به او دارد. اما احمد می میرد. از این رو، فرهاد، از نظر اعتقادی، جرات نمی کند، بلافاصله، پس از مرگ احمد، وارد مرحله ی خواستگاری شود. در همین اثنا، یکی از جوان های دیگر محل، به فرهاد می گوید که تو خودت را اسیر این دختر نکن، او با من بوده است. و فرهاد یکباره، از این رو به آن رو می شود. و، در حالی که عاشق دختر است، از او فاصله می گیرد، و پس از مدتی، کارش به هرویین کشیده می شود.

در پایان، دخترک، فرهاد را از جمع دوستان، که مشغول کشیدن هرویین هستند، بیرون می کشد و حالی اش می کند که آن طرف به او دروغ گفته و او، زندگی و عشق هر دو شان را لگد مال کرده است. و در حالی که غمی سنگین بر دلش نشسته است، و مثل ابر بهار می گرید، می گوید که فرمانده ی احمد، آمده است که او را به عنوان همسرش، با خود ببرد.

 

در داستان کوتاه، نویسنده وقت زیادی برای حاشیه روی ندارد. از طرف دیگر، باید حواسش باشد که از اصل موضوع، زده نشود.

از این رو، در سه مرحله، باید کار با دقت پیش رود. در رمان می شود مثلا زیاده روی و پر نویسی را تاب آورد. می شود مثلا با یک پایان محکم و تکان دهنده، تاثیر ماندگاری روی خواننده گذاشت، حتا فقط  یک شروع خوب هم می تواند، خواننده را با خود بکشد. و اگر این هر دو، آن تاثیر را نداشته باشند، میانه، یعنی روند داستان، می تواند انگیزاننده باشد و خواننده را باخود همراه کند. و در پایان، باجملاتی مثل: " ای بد نبود... میشه خوندش... یه جاهاییش خیلی آدمو می گرفت..."، خواندن آن را تایید کرد.

در مورد داستان کوتاه این جور نیست، دلیلش این است که خواننده بلافاصله تصمیم می گیرد: آره یا نه؛ چرا که، با موضوع در گیر نشده است. داستان، فرصت بیرون آوردن خواننده از حال و هوای روزمره ی او را نداشته است.

 بنابر این، اگر شروع، او را تکان دهد، و روند داستان، دست کم، کنجکاوی او را به خود جلب کند، خواننده می رود که از پایان داستان استقبال کند، و پایان دلنشین، حالا با هر تعریف و در هر اندازه، داستان را ارزش گذاری می کند.

 

دل تو دلم نیست. نزدیک به یک ساعت است که اینجا روی همین صندلی نشسته ام و منتظر دیدنشم، پیدایش نیست.از جا بلند می شوم، به طرف جوان که پشت میزی نشسته و مشغول خواندن روزنامه است، می روم.

ــ ببخشین... می خواستم... البته قصد بدی ندارم... می خواستم با اون خانومی که اینجا بوده ن، صحبت کنم.

جوان که انگار به دستپاچگی من پی برده است، با آرامش و احترام می پرسد:

ــ کدوم خانوم منظوره تونه.

ــ همین خانومی که اینجا کار می کنن.

ــ اینجا؟

ــ بله، بله اینجا.

جوان کمی نگاهم می کند و با تعجب می گوید:

ــ ولی اینجا من تنها هستم.

ــ نه، نه اون اول یه خانومه دیگه ای اینجا بوده ن.

انگار داستان کمی پیچیده شده است.

ــ باور کنین دست کم، ده ساله که من خودم اینجا تنها هستم.

تا می آیم حرفی بزنم، چشمم به عکسی که روی دیوار قاب شده است، می افتد. بعد انگار که گمشده ای را پیدا کرده باشم، با خوشحالی و صدای بلند می گویم.

ــ اینا هاش، همین خانومو منظوره مه.

جوان، نگاهی  به من می اندازد، که نمی فهمم اش. بعد با لحنی تند، اما هنوز با احترام می گوید:

ــ دارین منو دست میندازین. کار خوبی نیست.

تعجب می کنم، با این حال مصمم هستم که او را ببینم.

ــ نه دوست عزیز، من نه مزاحمم، نه فکر ناجوری دارم، ولی یه حسی تو وجوده مه که می خوام دو باره این خانومو ببینم.

جوان که جدی بودنم را باور می کند، مرا کنار خودش می نشاند. و شروع به حرف زدن می کند. در ابتدای صحبت است که صدای رادیو توجه مرا به خودش جلب می کند:

" رییس جمهوری اسلامی ایران، در خبری که آن را «خوش» نامیده است، اعلام کرده است که کار غنی سازی اورانیوم، وارد مرحله ی عملی شده است. اما شورای امنیت، این عمل را مغایر با خواسته های این نهاد دانسته است و آمریکا از شورای امنیت خواسته است که با شدت عمل با اقدام ایران..."

هنوز این جمله در ذهنم جا نیفتاده است، که حرف این جوان میخکوبم می کند. و از این لحظه به بعد است که عمیقا در خود فرو می روم.

وقتی که از او خداحافظی می کنم، او از من می خواهد که باز هم به سراغش بروم.

 

نقد یک کار ادبی، کاری که به آفریدن بر می گردد، نمی تواند از راههای مکانیکی به نتیجه ی دلخواهی برسد. با وارد کردن تاریخ ادبیات در نوشته و گفتن این که در این یا آن بخش، رابطه ها خوب تنظیم شده اند، یا نه، به توانایی های آفرینشی کمک نمی شود. آفرینش را با آفرینشی دیگر می توان تکمیل کرد. و اگر کار نقد، تکمیل کردن است، پس باید خودش هم خلاق باشد.

و شکوفایی باز نماندنی ادبی و هنری، از این مجرا فوران می کند.

 

کتاب را این دست و آن دست می کنم و در اوج نا باوری سعی می کنم حرف های جوان را مرور کنم.

روی همان صندلی که من نشسته بودم، مردی نشسته بود؛ مردی که دیوانه وار عاشق آن دختر شده بود. مردی که از ایران آمده بود. مردی که این جوان، پسر او ست. و آن دختر که من دیده بودمش، یا چه می دانم، خیال کرده ام که دیده امش، مادر این جوان بود و آن عکس، به چهل سال پیش بر می گشت. مادر و پدر او یکسال پس از تولدش، در دریای خزر غرق شده بودند. و او را خاله اش همینجا پیش خود نگه داشت. خاله، بعدها به جوان گفته بود که روزنامه های اینجا نوشته بودند که پدر او را کشته اند، چون او از منتقدان رژیم سابق ایران بود. و من بی اختیار به یاد خبرهای خوش این یکی می افتم؛ به یاد خبرهای خوش همه ی این سالها.

غم انگیزتر این بود که پدر او، خودش هم یتیم بود و کسی را نداشت و این جوان، تمام عمرش را در این آرزو بسر برده است که کسی پیدا شود و بگوید:" سلام! من عموی تو هستم. هم خون تو..."

و من، اشک در چشمانم حلقه می بندد.

 

بی اختیار به یاد داستان "تار عنکبوت" رحمان امینی می افتم:

" قطره های درشت باران که از شاخه های خشک درخت پایین می چکد و چرخش ریز باران در باد، دیگر باعث نمی شود تا درخت، محافظ خوبی داشته باشد. سر بر می گردانی، ولی تار عنکبوت را نمی توانی در آن تاریکی تشخیص بدهی. در دل می پرسی:« حالا این در چه وضعی است و با این باد و باران چه می کند؟ اصلا سرما و باد و بوران... پوست... اره...» فکری به ذهنت می رسد. به طرف کپه ای از پوست و تنه و شاخه ها می روی. پوست های خیس را کنار می زنی. روی تنه ی خیس الواری می نشینی و بغل ات را از پوست پر می کنی و به کمک یک چوب زیر بغل به کنار درخت می کشانی. پوست ها را دور خودت می تنی و به کمک ابزار آن ها را مهار می کنی و کلاه نخی را روی چشم می کشی و به درخت تکیه می دهی و سعی می کنی تا به چیز ی فکر نکنی."

 

احساس می کنم با نویسنده رفیق شده ام، کتاب را می بندم، بر می گردم به طرف کافه.

به آرامی خودم را به درون آن می سرانم و رو به رویش قرار می گیرم. انگار همانجا  ایستاده بود؛ در نقطه ای که از او جدا شده بودم. چشم هایمان در هم گره می خورد، قلبم می لرزد و از عمقش، آرزویی بر می آید که پر از عاطفه، مثل ترانه ای زنده ، در گوش او زمزمه می کند:

 

ــ من، هم خون تو هستم، که آغوش به سوی تو می گشایم. تو دیگر تنها نیستی. از خون، کارمان گذشته است، من همراه تو هستم؛ که تو را تا ناشناخته ها با خود می کشم، و خود را به تو پیوند می زنم؛ که ما هر دو، نیمه های یک آفرینشیم.