به یاد رفیق منوچهر کلانتری

 

 

                  

 

 

ردیف جلو از راست به چپ ، کاکو شیرازی نقاش و دوست بیژن ،بیژن جزنی ، میهن ، منوچهر کلانتری دایی  بیژن ، بن سیحون دوست بیژن . ردیف عقب سعید کلانتری ، فرهاد اویسی دوست خانوادگی و مسعود کلانتری.

 

رفیق جانفشان «منوچهرکلانتری» یکی از گرداننده گان نشریه 19بهمن در خارج از کشور بود که پس از قیام 57به ایران بازگشت و از زمان انشعاب یکی از اعضاء موثر تحریریه نشریه کار ارگان سچفخا (اقلیت )بود  در فروردین ماه 1361 هنگام خروج از کشور در زاهدان زمانی که در  محاصره نیروهای سرکوبگر سرمایه قرار گرفت با کشیدن نارنجک به زندگی خود پایان داد. جا دارد که به مناسبت 31 فروردین سالگرد قتل عام رفیق جانفشان «بیژن جزنی»و یارانش و گرامی داشت نام وی اد آنها از این عزیز فدائی هم یادی کرده باشیم به همین مناسبت خاطره ای از این رفیق دارم که لازم می دانم بیان کنم .

 

اوائل تیرماه 60  و شروع سرکوب و اختناق و جو پلیسی بود ، از پیچ شمیران سوار تاکسی شدم بحث داغی داخل تاکسی بود و مرد میانسالی با حرارت بحث می کرد. من با ته ریشی که داشتم و پیراهنی که روی شلوار انداخته بودم ظاهر غلط اندازی داشتم و با سکوتی که کرده بودم جو تاکسی را تا حدودی به هم ریخته بودم بطوری که پس از سئوالی که مرد مسن در رابطه با شرایط از من کرد و من بی تفاوت برخورد کردم، سکوت بر تاکسی حکم فرما شد . بعد از پل سید خندان من باید پیاده می شدم. ولی قبل از اینکه من به تاکسی بگویم توقف کند، آن مرد میان سال از راننده خواست که توقف کند . وقتی تاکسی ایستاد من هم پیاده شدم و تقریبا" پشت سر مرد میان سال شروع به حرکت کردم  مسیری را که می خواستم طی کنم دو یا سه خیابان با خیابان اصلی فاصله داشت و من باید طی این مسیر خودم را چک می کردم، بی تفاوت به مردی که در تاکسی سوار بود، راه خودم را طی می کردم . وقتی وارد خیابان دومی شدم دیدم آن مسافر میان سال به سرعت برق و باد در حال دویدن است، یک لحظه شک کردم و به هوای بستن بند کفش پشت سرم را نگاه کردم ، هیچ خبری نبود (پرنده پر نمی زد ) بی خیال به راه خودم ادامه دادم از یک مسیر میان بر رفتم. باید از پل روی کانال رد می شدم از این راه خیلی نزدیکتر بود در همین زمان مرد مسافر را دیدم که با عجله از پل عبور کرد و قبل از ورود به کوچه پشت سرش را نگاه کرد ( دوباره مرا دیده بود)و شروع به دویدن کرد . وقتی من وارد کوچه شدم اثری ازاو نبود.

زنگ خانه را بصدا در آوردم، همسر رفیقمان(به من عمو می گفت ) درب را باز کرد و با هم وارد اتاق شدیم گفتم پس منوچهر هنوز نیامده ، او با لبخند گفت چرا توی مخفی گاه لب دیواره، با تعجب گفتم: مگه خبریه ؟ گفت نمی دونم ولی«کورش» برادر همسرم (رفیق د) وقتی داشته می اومده اینجا، تعقیبش می کردن ، گفتم :خوب چرا اومده اینجا؟ اصلا " نمی اومد خود «رفیق د» کجاست؟ گفت: داره اتاق بالا را چک می کند با اینکه می دونه هیچ چیزی اونجا نیست. ولی داره دوباره کنترل می کنه الان به او می گویم بیاید . پرسیدم: پس برادرش که این دسته گل را به آب داده کجاست؟ او (همسر رفیق د) گفت: رفته مثلا" حمام بگیره . با تعجب پرسیدم «منوچهر» را دیده؟ گفت بله یکی دو بار قبلا"اورا دیده و فکر می کند از همکارهای «رفیق د» است. به او گفتم: پس فعلا"  منهم میرم پیش« منوچهر» و با سرعت خودم را به حیات و مخفی گاه روی دیوار رساندم وقتی «منوچهر» را دیدم گفتم: خوب چی شده؟ برای چی حالا اینجا موندی؟ اگه داداش رفیقمون تحت تعقیب بوده، حالا خونه توی توره قبل از هر اتفاقی بهتره بریم، «منوچهر» گفت :من از این مسیر می روم و گشتی دور خانه می زنم اگر تا 10دقیقه دیگر با رمز زنگ زدم شرایط عادیه و اگر نه، تو هم اینجا را ترک کن. گفتم بهتر نیست من بروم؟ «منوچهر» گفت: نه چون تو تازه اومدی اگر تعقیب درست باشه تو را می شناسند که وارد خانه شدی خودم می روم. «منوچهر» از راهی که تدارک دیده شده بود، رفت و من ماندم با کلی نگرانی. درست راس 10دقیقه زنگ به صدا درآمد و من خودم را از دیوار پائین کشیده درب را بازکردم منوچهر با لبخند وارد شد و گفت: خبری نیست توی همین هیروویربود که «کورش » برادر« رفیق د » که از حمام بیرون آمده بود به همراه «رفیق د»از پله ها پائین می آمدند، چشمش به من افتاد به سرعت برگشت و در حالی که پله ها را دوتا یکی طی می کرد به سمت طبقه دوم دوید و در همان حال با تته پته می گفت: خودشه، خودشه این همونی بود که منو تعقیب می کرد. تازه من متوجه شدم او (برادر رفیق د) همانی است که داخل تاکسی بحث می کرد. من حکایت را گفتم. در حالی که ما از خنده شکم هایمان را گرفته بودیم. «کورش »به آهستگی از پله ها شروع به پائین آمدن کرد و همسر« رفیق د» مرا به عنوان «عمو» به او معرفی کرد. «کورش » با حرارت توضیح می داد که چطوری بخیال خودش از دست من فرار کرده، ولی هر مسیری می رفته باز من پشت سرش بودم .بعد که کورش رفت منوچهر با خنده گفت تو هم با این قیافه غلط اندازت نزدیک بود کار دست ما بدهی. حکایت کورش تا مدتها باعث تفریح ما بود. به ابتکار منوچهر  تابلویی درست کردیم که یک طرف آن به فارسی نوشته شده بود «کورش تولدت مبارک» و سمت دیگرش به انگلیسی (کورش تولدت مبارک) نوشته شده بود که سمت فارسی آن قرارسلامتی خانه بود،  وقتی من از زندان آزاد شدم و سال 68 به خانه «رفیق د» رفتم این تابلو همچنان در کنارپنجره آشپزخانه (همان جائی که سال 60 منوچهر برایش تعیین کرده بود) قرار داشت.

 

                                                                                          مهران

                                                                                       فروردین 85