|
|
غروب اعدام
در غروبی تاريک خوف انگيز
گردن های هراسان
زنده زنده بالا ی دار می روند
واژه
ها به اندازه
سنگهای
سياه در گلوی ايران،
آن
زن،مادر زندانی
محکوم به مرگ،
جبرانه
منجمد شده اند...
و نگاره های من که کوله باریست
ازکابوسهای
تخيل،
چراغی را با خود می ِکشد
و
اشکهای پدر راکه
از
چشمه خشکيده اند
در
دست می گيرم
آه
اين قطرات سفت شده
چه
باران ِ تيره سنگينی ست...
چشمها ی وحشت زده
سراسر
از
رازهای نا گفتنی ست
او که رقص ِ متر سکها
را
با هجوم ِ واقعيتِ
تلخ
ديده است،
و شايد ترنم گل مينا را
نيز در طلوعی ديگر
آن دور دستها
منتظر
بوده ست.
آه حيا ت حزن انگيز انتظار،
او را
بر مزاری گمنا م
تما
م می کند...
وای
هنوز
غروب جو خه ی اعدا م
ادامه
داشت...
شهلا آقاپور
shahla@aghapour.de
www.aghapour.de
|
|
|
| |