خانواده مقدس و شبح ناموس
اگر زنان بیش از مردان به
دروغ متوسل شده و می شوند، نه از اقتضای طبیعت شان، که از تنگنای موقعیت شان بوده
و هست
فرشته مولوی
بنای خانواده ایرانی بر دو پایه سنت و
شریعت استوار شده و تاکنون کم و بیش قانون نقش دیرک حایل و نگهبان این دو پایه را
داشته است. در این خانه که به اراده سنت و شریعت مرد فرمان ولایت بر آن را دارد،
شبحی به نام ناموس نیز به شیوه ای پیچیده و خاص حکمفرمایی می کند. چنان است که گویی
ناموس روحی است که در کالبد مرد در مقام سالار خانواده حلول می کند و در
اساس و عمدتاً از طریق حضور فیزیکی و ملموس او بر قلمرو خانه فرمان می راند. حضور
سلطه گر شبح در فضای خانه از یکسو به آن حرمت و قداست می بخشد و از دیگر سو بر جسم
و جان ساکنان آن سایه ای سنگین و نفسگیر می افکند. رمز پایداری افسون شبح در توهمی
نهفته است که اهالی خانه بر مبنای آن، گرچه به درجات نابرابر از شبح زخم می خورند،
آن را روح نگهبان و حامی خانه می دانند.
آن چه در این جا می آید، نگاهی خاص از
زاویه ای خاص به این خانه شبح زده است. در همین آغاز تأکید می کنم که قصد ندارم این
نگاه و زاویه خاص را به بند روشمندی خشک و منضبط مقاله ای تحقیقی گرفتار کنم؛ چرا
که این نوشته نه حاصل پژوهشی میدانی یا تحقیقی دانشگاهی، که بر آمده از تجربه ها،
باریک بینی ها، و تأمل و تفکر شخصی است.
قدمت و اهمیت خانواده به عنوان یک واحد
اجتماعی، به رغم تفاوت هایی که هم در اشکال گوناگون آن در سرزمین های متفاوت و هم
در روند تحول تاریخی آن در میان اقوام مختلف دیده می شود، امری جهانی است. معنا و
مفهوم عام خانواده نیز از چنین خصوصیتی برخوردار است. هر چند دامنه خانواده در
مشرق زمین روی هم رفته وسیع تر از دامنه آن در غرب بوده است، در حال حاضر شکل و
قالب رایج آن در ایران تفاوتی با نظیر آن در مغرب زمین ندارد و همان هسته اصلی، یعنی
پدر و مادر و فرزندان، را پوشش می دهد. با این همه مشابهت قالب و اندازه خانواده
در ایران و در غرب به معنای یکسانی و یا حتا شباهت چشمگیر همه وجوه کیفی آن در این
دو بسته متفاوت نیست. نهضت برابری حقوق
زنان با مردان که در قرن 19 شکل گرفت، بالندگی دموکراسی در مفهوم وسیع آن، بنیادی
شدن مفهوم فردیت، مجموعه تحولات اجتماعی ــ مدنی و سیاسی ــ اقتصادی، و توجه به
وضعیت و حقوق کودکان و زنان از سوی طیف نیروهای پیشرو و مالا قانون و دولت دگرگونی
هایی اساسی در ابعاد گوناگون خانواده در غرب پدید آورده است. این دگرگونی ها
عمدتا حوزه های موقعیت و جایگاه سه رکن اصلی خانواده ـ زن، مرد، فرزند ـ را در
قلمرو آن، حد و حدود و چند و چون روابط و مناسباتشان، و نیز حقوق و اختیارات و وظایف
اجتماعی شان را در بر می گیرد. گرچه در عصر سلطه بی چون و چرای رسانه های جمعی و
غلبه الگوهای غربی زندگی، ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه در کارند تا اقصی
نقاط دنیا به ضرورت جهان شمول سازی اقتصادی از نظام ارزشی غربی تأثیر بپذیرند و به
آن تأسی جویند، شالوده خانواده ایرانی هنوز همچنان سنتی است.
روی هم رفته خانواده از سه آبشخور نیرو
می گیرد و به اقتضا و الزام این سه هم گردن می نهد. می توان گفت ساز و کار خانواده
بر مبنای سنت، مذهب، و قراردادهای اجتماعی تعیین می شود. از یکسو
مشخصه های کمی و ویژگیهای کیفی خانواده به نوعی و به میزانی از این سه منبع بر می
آیند، از سوی دیگر خانواده در کار تدبیر و تداوم خود تابع قواعد و احکام و قوانین
عرف، شرع، و مدنیت می شود. سنت به مثابه پیشینه زندگی جمعی مجموعه عرف، و مذهب در
مقام یک نظام اعتقادی فراگیر مجموعه شریعت یا احکام شرعی را پیش روی قرار می دهد.
قانون مدنی نیز به عنوان اهرم ایجاد نظم اجتماعی و ضامن اجرای قراردادهای اجتماعی
ــ و در سطح نظری با ادعای برقراری عدالت اجتماعی ــ عمل می کند.
روشن است که در میان این سه آبشخور سنت
قدیم ترین و قانون مدنی جدیدترین است. از همین روست که آن هایی که به هر دلیل در
کار تغییر و تحول در نظام خانواده می کوشند، با سه دیوار روبرو می شوند که نخستین
و نازکترین آن قوانین مدنی پیرامون خانواده، دومین احکام شرعی در باب آن، و سومین
که ستبرترین و مقاوم ترین است، قواعد عرفی است. این آخری، البته بر خلاف دو مجموعه
اول و دوم مدون و آشکار نیست و جان سختی اش هم از همین پنهان کاری اش مایه می گیرد.
نازکی و آسیب پذیری قانون مدنی، یا به
معنای دقیق میزان تغییر پذیری آن، ناشی از سرشت آن است. قراردادهای اجتماعی از آن
رو که در اساس برای پاسخ گویی به مسائل و مشکلات معین و مشخص زمانه ای خاص به وجود
می آیند و دلیل وجودی شان قاعدتا میزان کارآیی و سودمندی شان است، ناگزیر انعطاف
پذیر و پذیرای تعدیل و تغییرند. ناگفته نماند که درجه شناسایی و پذیرش خاصیت
دگرگونی پذیری قانون متناسب با آگاهی اجتماعی افراد جامعه و حد دموکراتیک بودن آن
است. همچنین قوانین از آنجا که از سوی گروهی از افراد یک جامعه ـ علی الاصول حقوق
شناسان و حقوقدانان و یا به اصطلاح اهل فن ـ که الزاما برخوردار از قداست و حرمت
خاصی نیستند وضع می شود، به وقت زیر سؤال رفتن حساسیتی بر نمی انگیزند.
احکام شرعی ماهیتا نمی توانند انعطاف پذیر
باشند. شرع یا شریعت که به عربی در لفظ به معنی آبشخور است، دلالت بر راهی دارد که
"خداوند بر بندگان خود از احکام و اعتقادات نهاده است." گرچه گاهی به
معنی وسیع شریعت با دین مترادف گرفته می شود، تفاوت این دو چندان است که نادیده
گرفتنش سبب خلط مبحث می شود. در اینجا کافی است به این نکته اشاره کرد که شریعت، و
نه دین، با مقوله خانواده سر و کار مستقیم و مؤثر و مهم دارد. شریعت یعنی احکام
شرعی یا فقهی، که اصول دین و اعتقادات، یا علم کلام و علم توحید، از آن جداست.
تفاوت ماهوی دیوار شرع با دیوار قانون در این است که شریعت هر چند در بافت جامعه ای
معین و در چارچوب زمانی معین و به قصد تدبیر در امور روزمره زندگی پدیدار میشود،
چون سر چشمه اش به نیرویی فرا انسانی نسبت داده می شود، قدر و حرمت تابو را پیدا می
کند. به این شیوه متشرعان چنان زرهی بر تن شرع می کنند که از باد و باران زمانه
گزندی نیابد. به یمن ادعای الهی بودن قوانین شرعی احکامی در قالبهای گوناگون از
نظر شکل و اندازه و کاربرد منجمد و ضد زمان می شوند تا بنا بر قاعده مقرر از ازل
تا به ابد توسط بندگان مورد استعمال قرار گیرند. از آنجا که فقیه، مطلقاً بیش از
نبی، مدعی روابط خفیه هر جایی و هر زمانی با خداوندگار عالم است و پس می تواند وقت
و بی وقت موی دماغ حق تعالی شود و استفسار کند، در انبان نسخه هایش برای هر دردی
درمانی و برای هر مشکلی چاره ای و برای هر وضعیتی تکلیفی یافت می شود. در جایی که
جفت شدن مقدر نرینه و مادینه خفته در دو
طبقه زیر و روی هم به وقت نزول بلای آسمانی از طریق خروج آن از اعماق تهییج شده زمین
و دخول آن در بستر غفلت بندگان دستورالعمل شایسته و بایسته خود را دارد، پر واضح
است که در کشکول فقیه برای ریز و درشت اعمال خانوادگی نسخه های مبسوط پیدا شدنی
است. نکته دیگر آن که احکام شرعی به لطف خاستگاه ادعایی دغدغه پاسخگویی به عقل را
که مقوله ای مختص انسان است، ندارند. از همین روست که طرح شریعت در مقابل عقل و
تقابل شرعی با عقلی حیرتی بر نمی انگیزد و حکم شرعی می تواند حکمی
باشد که عقل به شیوه ای مستقیم در اثبات و یا نفی آن نقشی ندارد. باری، کنکاش در
چند و چون شریعت در اینجا تا آن حد مجاز است که در کار قیاس آن با سنت و با مدنیت
در رابطه با خانواده به کار آید. از این منظر آنچه مهم است، میزان پایداری شرع در
برابر تغییر و تحول به دلیل ادعای برخورداری از خاستگاهی الهی و توان تابو انگاشتگی
آن است.
به هر حال شرایع، گیرم که از آسمان هم
نازل شده باشند، از سوی اشرف مخلوقات مورد دستکاری قرار گرفته و می گیرند. این
دستکاری، یا به بیانی بی زخم و نیش، این تعدیل و اصلاح از سوی هر که و به هر قصد و
نیت که صورت بگیرد، نشان از آن دارد که احکام شرعی، صرفنظر از ماهیت خاستگاه خود،
برای دوام و بقا ناگزیرند گهگاه به اقتضای بی برو برگرد زمانه که تغییر است تن
بدهند و از مطلق گرایی فاصله بگیرند. در نهایت اما دگرگونی در حد تعدیل باقی می
ماند و از سطح فراتر نمی رود. شریعت در گذر تاریخ در جهت گردن نهادن به تغییر از
سوی نیروهای گوناگونی زیر فشار بوده است : از فقها و متشرعان نه چندان سخت و سنگ
شده و علمای دینی دل سپرده به حوزه کلام و اصول و دیگر متفکران مذهبی گرفته تا دین
ستیزان دو آتشه و طیف گسترده نیروهای نادین باور. این فشار به گونه ای نا آشکار
اما مستمر و به کندی از سوی مردم عادی و یا عوام نیز وارد می شود. گیرم، البته،
نحوه برخورد و مقابله عوام الناس با تهاجم و تجاوز و تحاکم تشرع در زندگی جمعی و
فردی شان نشان از زیرکی و رندی رفتار و تنوع ترفندها و وسعت چاره اندیشی ها دارد؛
و روی هم رفته چندان گسترده و گیراست که پرداختن به آن مجالی خاص می طلبد.
از زمان طرح
تجدد در ایران، به ویژه از مشروطه به بعد، سنت به صور و درجات گوناگون زیر سؤال و
ضرب رفته است؛ تا جایی که حالا جامعه ایرانی را نمی توان جامعه ای سنتی دانست،
همچنان که مدرن نیز نیست. در گذار از سنت به مدرنیته، می شود گفت که در تله نه این
و نه آن و یا هم این و هم آن گرفتاریم. سرچشمه مخمصه هایمان هم در همین یک بام و
دو هوایی است. کاسه چینی سنت را شکسته ایم، یا شکسته اند، یا به هر رو شکسته شده
است. با این همه دورش نینداخته ایم. بندش زده ایم و آش و آبمان را از این کاسه چینی
بند زده می خوریم. در عین حال چشم طمع یا حسرت هم به سوپخوری و آبخوری بس دلفریب همسایه داریم؛ چرا که وقتی خواسته
ناخواسته اهل دهکده جهانی به حساب می آییم، دیگر همسایه آنی نیست که همردیف و هم
مسلک ما باشد. پس اگر قرار باشد به جامعه ایرانی صفتی بدهیم، آن صفت نه سنتی یا مدرن،
که سنت شکسته خواهد بود.
رکن رکین
خانواده سنتی، یعنی پدر/ مرد سالاری چنان ترکی برداشته که ترفند هیچ بند و بست زنی
مایه دوام آن نخواهد شد. به رغم حمایت همه جانبه شرع و قانون زیر پای پدر/ مرد ایرانی
در قلمرو خانواده سست شده است. این البته به این معنی نیست که مادر/ زن بر اریکه
قدرت نشسته است. وسعت تخت سلطه مرد ایرانی امروز در قیاس با همتای دیروزی اش کمتر
شده، چرا که فراخی چنین تختی در دیروز متناسب با تنگی فضای جامعه بسته و فئودالی
بود. به بیانی هر چه جامعه بسته تر و سنتی تر بود، تخت سروری ارباب خانواده فراخ
تر بود. ساز و کار جامعه زیر سلطه سرمایه و صنعت و تکنولوژی اما، حتا در نسخه های
مقلد و مشابه اش، مجال عرض اندام چشمگیر را به مرد نمی دهد. اگر در گذشته رعایای
مذکر ارباب و حاکم و سلطان، به رغم همه خفت و خواریها در چار دیواری خانه فرمانروای
مطلق بودند، حالا دیگر فرادستان مذکر اجتماع نیز در جمع خانواده تختی فراخ در اختیار
ندارند تا با فراغ خاطر بر آن تکیه زنند. این تنگی تخت سلطه در فضای خانواده از
اقتضای اوضاع بیرون از خانه و نظام اقتصادی اجتماعی حاکم بر جامعه ناشی می شود. در
این دوره گذار در درون خانه بر سر جا گرفتن روی همین تخت تنگ و کوچک میان سه عنصر
خانواده ـ زن، مرد، فرزند ـ کشاکشی پنهان و آشکار
در کار است. مرد ایرانی در این کشمکش خنده ناک ـ غمناک برای اشغال جای بیشتر
به اقتضای عوامل اجتماعی و میزان قدرت طلبی شخص خود خواسته ناخواسته و کم و بیش و
به ناگزیر جا به فرزند داده و پس نشسته، اما به یک وجب بخشش به زن رضایت نداده
است.
به این روال
صحنه البته تغییر کرده است. اول آن تخت پر جلال و جبروتی را در خیال بیاورید که
قادر مطلق نرینه به شیوه "ولنگ و واز" نشینی مردان شرقی با صولتی تمام
بر آن لمیده و مادینه به آیین شیخ اجل فرموده "زن خوب و فرمانبر پارسا"
کنار تخت آماده به خدمت است و اولاد ذکور و اناث هم همگی مطیع و مطاع به صف ایستاده
اند. صحنه بعدی که زمان حال را نشان می دهد، یکسره متفاوت است. مرد پر ریخته و پف
خوابیده و خسته از میدان جنگ بیرون خانه بر تخت می نشیند اما، هنوز جا خوش نکرده،
زن از یکسو و فرزند از سوی دیگر آن یا به خطاب و عتاب و سوک و سقلمه یا به زبان
چرب و نرم و باسن سرانی در فشار می گذارندش و جایش را تا می شود تنگ می کنند. در این
میان البته مرد هیچ خیال ندارد جا به کسی بدهد اما، به ناچار، یا از سر تنبلی، یا
از روی کم طاقتی وا می دهد؛ به این ترتیب که به میل یا به اکراه برای فرزند جا باز
می کند و از خیر آن مقدار جایی هم که زن بسته به توان و خواست خود اشغال کرده، در
می گذرد. به هر حال هر سه نیرو مدام در کلنجاری روزمره بر سر تخت نشینی خود صرف نیرو
می کنند. چه بسا بشود گفت که وسعت جای فرزند چشمگیرتر از جای آن دو دیگر است و تخت
هایی هم که فقط فرزند بر آن جا خوش کرده و زن و مرد در پائین شان آماده به خدمت ایستاده
اند، این روزها کم و نادر نیستند. وضعیت زن اما، به گمان من، در این صحنه خانگی
تفاوت ماهوی نکرده، چرا که گرچه گهگاه بر لبه تخت می نشیند، در اساس سوای خدمتگزاری
به مرد ـ منتها نه فقط به صورت خانه داری و شوهر داری، بلکه بیشتر از طریق سهیم
شدن در مسئولیتهای او و پذیرش نقش نان آوری نیزـ کنیز حلقه به گوش فرزند هم شده
است.
از یک زاویه
خاص می شود گفت که وضعیت زن ایرانی در قیاس با بدیل دیروزی اش به نوعی سخت تر شده
است. زن اگر چه در گذشته به فضای بیرون خانه هیچ راه نداشت و در خانه هم علی
الاصول در موقعیت کهتری آشکار قرار می
گرفت، در همین چارچوب از یکسو حیطه وظایفش محدود بود و از سوی دیگر در برابر همان
وظایف محدود به تناسب آن البته، افزون بر مزد مادی اش که همان زیستن به خرج جیب
مرد بود، از نوعی حرمت خاص و محدود برخوردار می شد. به این معنی که مرد به رغم
قدرت و سلطه اش به دلیل وابستگی جنسی به زن و نیاز به او برای تدبیر امور خانه،
اگر نه در حرف و آشکار، در عمل و در دل به نوعی حق و حرمتی در محدوده خانه برای زن
قائل می شد. از این گذشته در چنین چشم اندازی مقام و موقع زن در رابطه با فرزندانش
حریمی تثبیت شده و اختیار و احترام آفرین بود و شاید بشود گفت که فروتری زن در
برابر مرد با فراتری اش در مقام مادر به شیوه ای جبران می شد و تا حدی تعادل و
توازن ایجاد می کرد. تعبیر و تفسیر دیگری نیز می شود از این صحنه و سناریوی متعلق
به دوره سپری شده به دست داد و آن این که در اشکال سنتی در یک انگاره قدرت تثبیت
شده و در حیطه معین مناسبات غالب/مغلوب یا قوی/ضعیف یا سلطه گر/سلطه پذیر، در کنار
و به موازات خط اصلی اعمال قدرت و تحمیل سلطه، طریق بنده نوازی و رعیت پروری نیز
به همان روشنی مشهود بوده است. به این معنی که به ویژه در محدوده خانواده مرد در
برابر پذیرفته شدن حق استیلایش از سوی زیردستانش، مسئولیتهای ناشی از این قدرت را
هم می پذیرفته است. یکی از این مسئولیتها که همچون دیگر مسئولیتها و نیز اختیاراتش
چون و چرا پذیر نبوده، وظیفه حفاظت ـ دست کم در برابر خطرات خارجی ـ، حمایت و پشتیبانی،
و مرحمت و تفقد بوده است. نکته درخور اعتنای دیگر این پرده آن است که باز همچنان
به اقتضای ماهیت چنین وضعیتی در گذر زمان ضعیف/مغلوب/سلطه پذیر در برابر قوی/غالب/سلطه
گر مجموعه ای از ترفندهای خاص و مشکل گشا برای خود تدبیر میکند و جا به جا بسته
به مورد و مقام با توسل به این تمهیدات در تعدیل سختی اوضاع و احوال خود می کوشد.
از جمله این ترفند و تمهیدها که در هر زمان و مکان بس معمول و متداول بوده، دروغ و
فریب است.
با پاگرفتن
مدرنیته در غرب و قداست زدایی از سنت و مذهب بر پیکره خانواده ضربهای کاری فرود
آمده است. با این همه بنای خانواده به رغم ترکهای جبران ناپذیر ناشی از زلزله های
تاریخی ـ اجتماعی همچنان و به هر حال فرو پاشیده نشده و گمان هم نمی رود که چنین
بشود. به هر تقدیر نیاز طبیعی و اجتماعی زن و مرد به زندگی مشترک از یک سو و شاید
بسی مهمتر از آن نیاز انکار ناپذیر کودکان به پرورش یافتن در چارچوب خانواده چندان
نیرومند و بنیادی است که فراتر از تغییر و تحولهای زمانه ای قرار می گیرد. به رغم
دگرگونی های چشمگیر در ساخت و مفهوم
خانواده و زیر سؤال رفتن تقدس آن در این زمان در غرب، می توان گفت که هنوز
به نوعی نگرش تابوانگاری آن حضور دارد. در جوامع غربی، اگر نه در گستره زندگی واقعی،
دست کم در سطح اخلاق نظری و عملی، در قلمرو قدرت و حاکمیت مذهب [به ویژه در سیطره یهودیت
و به میزانی به مراتب خفیف تر در مسیحیت]، و نیز در متن و بافت قراردادهای اجتماعی
این نگرش به درجات مختلف مورد پذیرش و تقویت قرار می گیرد. نظام اقتصادی حاکم، یعنی
سرمایه داری پیشرفته در حال گذار به جهان شمول سازی مطلق، به رغم تفاوتهای فاحش
خود با نظام اقتصادی فئودالی و حتا بورژوازی که منجر به تغییر و تحول مشهود فعلی
در همه ابعاد خانواده شده، به تبعیت از هدف یکسره مطلق و حرص خدشه ناپذیرش در دستیابی
به سلطه، حفظ آن، و جهان شمول کردن آن نیازمند استقرار نظم و برقراری کلیشه ها و قالب
های کنترل پذیر در سطوح گوناگون جامعه است. این نظام که سرسپرده اصل نفع اقتصادی
است، به قصد خالی کردن هر چه بیشتر جیب گله عظیم مصرف کنندگان بی مرز، به عیان و
به خفا و به شیوه هایی بس زیرکانه که از زمین تا آسمان با شیوه های تحکمی مذهب و
اخلاق تفاوت دارد، در شیپور ارزشهای قالبی خانوادگی می دمد. نیازی به گفتن اما نیست
که همزمان در شیپور ضد ارزشهای خانوادگی و در واقع در هر شیپور سود آفرینی می دمد.
در هر صورت در متن جامعه کنونی غرب که هم سنت و مذهب در آن نقش دیوار چین را
ندارند و هم از نظر فرهنگی از مدرنیته فراتر رفته، هنوز در مجموع تصور تابو
انگاشتگی خانواده حضور دارد. نکته درخور توجهی که فقط به اشاره به آن اکتفا می کنم
این است که گرچه تقدس زدایی از مفاهیم کلیدی مدرنیته به شمار می آید، تقدس
بخشی همچنان به قوت خود باقی است. چنانکه اگر نه همگان، دست کم تیزبینان،
نشانه ها و پیامدهای تقدس بخشی به عناصر و اجزای ضروری نظام اقتصادی - سیاسی و
اجتماعی - فرهنگی غرب ـ از جمله مصرف، پول، سکس، و تکنولوژی ـ را به عیان می بینند.
بدیهی است که
در جامعه ای چون جامعه ایران پدیده تابوانگاری خانواده اولاً قوت و غلظت بس بیشتری
در قیاس با جامعه غربی دارد، ثانیاً قوام و دوام و شدت و حدتش را از سرچشمه سنت و
مذهب می گیرد. آنچه نباید از نظر دور بماند این است که به رغم وجود قانون خانواده
نقش آن در قیاس با نقش حل المسائل شفاهی و نامدون عرف و توضیح المسائل مدون و
مکتوب شرع کم مقدار می نماید. در این رابطه عمر اندک قانون مداری، ضعف بنیه رقت
انگیز آن، و مهمتر از این دو تقید و الزام آن به تبعیت کورکورانه از عرف و شرع در
متن فرهنگی مرد سالار را نمی توان نادیده گرفت. به هر رو واقعیت آن است که به رغم
کنده شدن جامعه ایرانی از بطن سنت قداست خانواده هنوز امری تردید ناپذیر است و
حرمت دروغین آن چندان ریشه دار است که مثلاً حتا به هنگام پیش آمدن تنش، تخالف، و
تعارض میان دو مهره اصلی آن در بسیاری موارد مهره مغلوب به بهای تن دادن به موقعیت
قربانی به اصل خدشه ناپذیری آن وفادار می ماند.
از آنجا که
اغلب در کشاکش میان طرفین بر سر تثبیت وضعیت دلخواه و در کوشش آنان برای دستیابی
به نوعی توازن ـ خواه منصفانه و خواه غیر منصفانه ـ مرد بر سکوی برنده می ایستد و
زن بازنده اعلام می شود، می شود گفت که سوای همه عوامل بیرونی تحمیلی، یک عامل
درونی نیز در کار مغلوب سازی زن در عرصه خانواده در کار است. عاملی که نه از ضعف
جنسیت زن، که تا حدی از حساسیت، توجه، و پایبندی بیشتر او به مسائل عاطفی، و
عمدتاً از رسوب آموزه های تزریقی تدریجی در گذر تاریخی دراز در زوایای پنهان روح
زنانه نشأت می گیرد. پس هر چند از یکسو زن به دلیل آسیب دیدن بیشتر از دوام و بقای
ساختار کنونی خانواده، دست کم به گونه ای بالقوه در کار زیر سؤال بردن آن و شکستن
حرمت کاذب آن نقش اصلی را بر عهده دارد، از سوی دیگر نیز عمدتاً نا آگاهانه در
مصون نگه داشتن آن از هر گونه گزند احتمالی می کوشد. در مواردی نیز این کار
آگاهانه و بر اساس انتخاب صورت می گیرد. در این حالت زن نه به دلیل نا آگاهی از
حقوق خود، یا باور به زیر دستی خود، یا ترس از داوری جامعه، یا نابهره مندی از
استقلال اقتصادی، که به دلایلی چون پایبندی به اصولی اخلاقی و یا رعایت مصالح
فرزند به موقعیتی نا منصفانه و ناگوار تن می دهد.
در اساس اما،
روشن است که تحمل وضعیت های نابرابر از سوی زنان در نتیجه فشار و قدرت همه نیروهای
تحمیل گر ـ از شرع و عرف و قانون گرفته تا شخصیت خاص و منفرد همسرانشان ـ و نیافتن
راه بیرون شد از مخمصه صورت می گیرد. به اقتضای سرشت انسانی اما، تحمل وضعیت
نابرابر و بیداد گرایانه و پذیرفتن به ناچار مغلوبیت از سوی مغلوب، حتا اگر زن و
مادر باشد، الزاماً به فرو خوابیدن چالش و کشمکش و پدید آمدن "صلح و صفا در
محیط خانواده" یاری نمی رساند. به عکس، چنین تحملی تبعاتی دارد که از جمله
آنها، و شاید رایج ترین آنها، همان دروغ است که پیشتر به آن اشاره شد.
این که در کنار
دروغ واژه مکر را به کار نبرده ام از آن روست که در مکر تفاوتی ظریف می بینم. روی
هم رفته دروغ همیشه نشان از ضعف دروغگو دارد. گاهی این ضعف ناشی از زبونی و ناتوانی
شخصی و شخصیتی است و ربطی به موقعیت فراتر و فروتر ندارد. در این حال عاملی بیرون
از فرد دروغگو نقشی عمده در توسل او به دروغ ندارد. بیشتر اوقات اما، دروغ برخاسته
از ناتوانی ضعیف در برابر قوی و زبونی سلطه پذیر در برابر سلطه گر است. در این
صورت دروغ در غایت نشانگر ترس است. بیشتر دروغگویی های زنان به مردان در صحنه
خانوادگی و نیز دروغگویی بچه ها به پدر و مادرها در این مقوله می گنجد. در این
موارد دروغ به قصد چاره جویی و پرهیز از تنش، جنجال، درگیری، و کشمکش گفته می شود.
تصور دروغگو در این حالت چنین است که راستگویی اوضاع را خراب می کند و بنابر این می
شود با دستاویز مصلحت جویی به دروغ پناه برد و راه چاره ای برای مشکل پیش آمده یافت.
این شکل از دروغ متداول ترین صورت آن است و جنبه تدافعی دارد. شکل دیگر در واقع
تهاجمی است و به مثابه سکویی برای دست یافتن به منافع، مقاصد، و یا خواسته هایی که
به نوعی ناحق و ناپسندیده می نمایند به کار می رود. در این حال دروغ به قصد فریب دیگری
گفته می شود و دروغگو با توسل به آن به نحوی توجیه ناپذیری خواسته غایی خود را می
پذیرد. تفکیک میان دروغ و مکر همیشه امکان پذیر و یا دست کم روشن نیست. با این همه
تفاوت مقاصد متفاوت دروغ تدافعی و دروغ تهاجمی یا مکر را نمی توان نادیده گرفت. در
واقع مکر بار منفی آنچنان سنگینی دارد که حتا در زمانه رواج آشکار نیز ناپذیرفته و
مکروه تلقی می شود.
آوازه
"مکر زنان" در طول و عرض تاریخ مرد سالاری از شهرت " قلدری
مردان" هیچ کم نداشته است، اما در واقع بخش اعظمی از آنچه که به مسامحه یا به
غرض "مکر زنان" نام گرفته، دروغهای مصلحتی و به ناچار، یا دروغهای تدافعی،
بوده است. اگر زنان بیش از مردان به دروغ متوسل شده و می شوند، نه از اقتضای طبیعت
شان، که از تنگنای موقعیت شان بوده و هست. حتا اگر بپذیریم که زنان به اقتضای سرشت
زنانه خود در چاره جویی های زندگی روزمره شان در قیاس با مردان به شیوه هایی غیر
مستقیم تر و پیچیده تر عمل می کنند، به هیچ روی نمی شود این تفاوت سرشتی میان دو
جنس را عامل عمده تفاوتشان در میزان کاربرد دروغ بر شمرد. هر جا که رابطه میان دو
نیروی در تعامل و کنش از تعادل و توازن خارج شود و به غلبه یکی بر دیگری بیانجامد،
زمینه برای بروز ترس و تقلای منفی و پوشیده برای ایجاد تعادل و توازن کاذب آماده می
شود و به این ترتیب خاک دروغ خیز فراهم می آید. خاستگاه مکر را، چنانکه اشاره شد،
نه در بیرون، که عمدتاً در درون مکار باید جستجو کرد، و برای پرداختن به آن باید
در درجه نخست از روان شناسی بهره گرفت. روی سخن من اینجا، در چارچوب خانواده،
مفهومی است که هر چند اغلب "مکر زنان" نامیده شده، در اساس "دروغ
زنان" است. به بیان دیگر "مکر زنان" یکی از دروغهای تاریخی فرهنگ
مرد سالاری است که با تغییر مختصر یک کلمه و تحریف مبسوط مفهوم مغلطه می کند تا
توجه را از دلایل دروغگویی و زمینه شکل گیری آن، که در این مورد مشخص ناشی از
روابط و مناسبات تبعیض آمیز است، منحرف کرده و به دلایل و عوامل روانی و فراتر از
آن ذاتی و سرشتی معطوف کند.
پر واضح است که
جنس اول نیز در قلمرو خانه و خانواده از دروغ بری نیست. با این همه قاعدتاً مردان
تا زمانی که به نحوی از انحا ـ به گونه ای واقعی و مسلم یا حتا صوری و تصوری ـ خود
را در موقعیت برتر می بینند، نیازی دست کم به یک رده مشخص از دروغ ندارند. رده دیگری
از دروغ که گویا مردان ایرانی به گونه ای فزاینده در آن متبحر می شوند، دروغ به
اصطلاح مصلحت آمیزی است که فقط به قصد خوشامدگویی و خشنود سازی زن گفته می شود و طیفی
گسترده از جمله نرم زبانی های عاشقانه و چرب زبانی های ریاکارانه را در بر می گیرد.
پرداختن به این امر که جنس ظریف و لطیف به وقت معاشقه و مغازله تا چه حد نیازمند
مانورهای زبانی جنس مخالف است، در اینجا نمی گنجد. همچنین تعریف و تعارفهای اندک
اغراق آمیز رایج در سطوح مختلف روابط و مناسبات اجتماعی میان افراد که به قصد تلطیف
و روان کردن حشر و نشر صورت می گیرد نیز مورد نظرم نیست. نکته ای که چشمگیر است
رواج روز افزون دروغهای تملق آمیز و چاپلوسانه و غیر ضروری است که گرچه بر سر زبان
مردان جاری می شود، اساساً و عمدتاً پیدایی و رواجشان از طلب کردن پنهان و آشکار
زنان سرچشمه می گیرد. این که زنی نیازمند توجه مرد، به کلام نرم و شیرین یا به
خطاب و عتاب یا به زبان بی زبانی جناب شوهر را بر خلاف میل باطنی اش وادار به ستایش
از جمال بی مثال خود کند، روی هم رفته به این نقطه ختم نمی شود و از مرحله خوش نمک
به حساب آوردن غذایی بس شور می گذرد و از ادای سخنان بس مهر آمیز خطاب به مادر زن
هم فراتر می رود و، سر آخر، به پیدایی چرخه ای مکرر از دروغهای ابلهانه و بس دور
از نیت اولیه خشنودسازی و خشنودی طلبی می انجامد که از یکسو روابط میان زن و مرد
را به تصنع و تکلف می کشاند و از سوی دیگر عادت به ناراست گویی را در میان همه
افراد خانواده اشاعه می دهد و یا دست کم تبلیغ می کند.
قضیه حقانیت بخشی به دروغ به اصطلاح بی
ضرر و پذیرش و سرانجام عادت به آن به زنان هم بر می گردد؛ به این معنی که دروغهای
نالازمی که همیشه هم به خشنود سازی نمی انجامند، پا به پای دروغهای چاره اندیشانه
ناگزیر جریان می یابند. در گذشته صحنه هایی از این دست که مثلاً زن از روی ترس از
تنبیه و توبیخ و یا شماتت و سرزنش و به قصد پرهیز از جنجال و دعوا غذای به سهو
سوزانده را به لطایف الحیل سر به نیست کند و همه آثار جرم را در نهایت دقت از میان
ببرد، بسیار بوده است. چنین ماجرای بس آشنایی در آن زمان هنوز هم البته محتمل است
و درجه احتمال آن را وضعیت اقتصادی و سطح فرهنگی خانواده تعیین می کند، اما طرفه
آن است که برخی از زنان در جایی که هیچ زمینه ای برای پرده پوشی وجود ندارد، از روی
عادت یا بنا به آموزه های نادرست انبانی از پنهان کاریهای ریز و درشت را با خود یدک
می کشند.
پیامد دیگر تحمیل وضعیت نابرابر ارتکاب
به خیانت از سوی زن است. پیش از طرح این مقوله اما، بهترست یکی دو نکته را روشن
کرد. نخست آن که عامل بروز خیانت همیشه وضعیت نابرابر طرفین در گستره روابط و
مناسباتشان نیست، اما اینجا روی سخن من آن نوع خیانتی است که از موقعیت نابرابر زن
در قیاس با مرد در چارچوب خانواده ایرانی سرچشمه می گیرد. دوم آن که خیانت تعریف
دقیق، روشن، و مطلق ندارد و بسته به اوضاع و احوال و تعریف کننده خود بارهای معنایی
گاه کاملاً متفاوتی می یابد. برای نمونه، هر گاه مرد متأهل چه با اطلاع همسر خود و
چه بی اطلاع او همسر دیگری اختیار کند، بنا بر شرع مرتکب خلاف و خیانتی نشده است.
به احتمال قریب به یقین شخصاً خودش نیز چنین تصوری ندارد و اگر هم گهگاهی به عذاب
وجدان گرفتار شود، با تمسک به حقوق شرعی و قانونی و عرفی خود به آن به دیده عارضه
ای موقت نگاه می کند و در نهایت خود را گناهکار نمی پندارد. از نگاه زن طبیعتاً و
قاعدتاً چه سروسر داشتن شوهر با زنی دیگر و چه ازدواج مجدد او خیانتی مسلم به حساب
می آید و در این میان حتا اگر مرد به دلایلی قانع کننده و به حق روی به زنی دیگر
آورده باشد و قصد فریب و خیال دو دوزه بازی هم نداشته باشد، زن همچنان او را خیانتکار
می داند و احساس غبن می کند ـ چه از نظر احساسی، چه از نظر اجتماعی و حقوقی . روی
هم رفته زنان مادامی که در موضع ضعف قرار دارند، آمادگی بسیار زیادی برای دیدن خود
در موقعیت قربانی دارند و در نتیجه خوددلسوزیهای بی ثمر از خود نشان می دهند.
اختلاف رأی بر سر این مورد در میان ناظران هم چشمگیر است. در جایی که زنان عموماً
به نشانه همدلی و همدردی با زن موضعی جدی می گیرند و مرد را محکوم می کنند، مردان
روی هم رفته با نوعی رشک و طنز پنهان و آشکار و به هر حال غیر جدی با مسئله برخورد
می کنند. به هر حال آنچه در زندگی واقعی روی می دهد اغلب پیچیده و مبهم است و خط و
مرزها به روشنی مشخص نیست. در نتیجه هر گونه داوری در نهایت فاقد قطعیت و انصاف
خواهد بود.
قصد من در اینجا از طرح خیانت ـ همچنان
که پیشتر از طرح دروغ و مکر ـ راه بردن به ساحت مقدس خانواده و آبروست، بنابراین
به جای ورود به دامنه گسترده خیانت و بررسی ابعاد آن، فقط به وجهی از آن که پیامد
فرودستی موقعیت زن است، می پردازم. در سطح عام، یعنی در بدنه اصلی جامعه، عامل
عمده خیانت زن به ماجرای ازدواج در سنین پایین، ازدواج از پیش تعیین شده یا سنتی،
و به طور کلی ازدواجی که رأی و میل زن در آن دخالتی ندارد، بر می گردد. کم سن و
سالی، کم تجربگی و در بسیاری موارد بی تجربگی و خامی محض، جبرهای ناشی از فشار
اقتصادی، فقر فرهنگی، مصالح خانوادگی و غیره، مشتی از انبوه عواملی هستند که رؤیای
ازدواج را به کابوس بدل می کنند. زمانی که سنت حکم "با لباس سفید به خانه بخت
رفتن و با کفن از آن بیرون آمدن" را بر ذهن مادران و زنان و دختران حک کرده
بود، احتمال شق "سوختن و ساختن" احتمال غالب و احتمال طلاق و جدایی اندک
و احتمال خیانت نادر بود. از آغاز دوره تجدد و پس از ورود زن به عرصه فعالیت
اقتصادی و اجتماعی و لق شدن پایه های سنت تمایل به سازش ناگزیر کمتر و گرایش به
طلاق به وقت بروز ناسازگاری بیشتر شده است. روز به روز بر شمار زنانی که دیگر خود
را مقید به سوختن و ساختن نمی بینند افزوده می شود؛ اما هنوز و همچنان، و به ویژه
در آشوب سیر قهقهرایی بیست و سه ساله اخیر، قانون و شرع و سنت به مثابه سه نیروی
باز دارندهای که حکم سد سکندر را دارند، از یکسو، و عوامل دیگری که در جای خود بسیار
مهم هستند، از جمله وابستگی های اقتصادی و عاطفی، راه را بر چاره اندیشی معقول در جهت
بیرونشد از مخمصه زندگی مشترک ناخواسته و ناگوار می بندند. در این میان اما، راه
بر مقابله های منفی و مسئله ساز از جمله خیانت گشوده می شود.
خیانت در تعریفی عام مترادف با عهد شکنی
است. اما عهد کدام است؟ چون بحث در چارچوب خانواده ایرانی می گنجد، مراد از عهد در
اینجا عهد ازدواج است که با رسمیت یافتن بر صفحه کاغذ عقد ازدواج نامیده می شود.
اگر شرط اولیه عهد بستن را تمایل، اختیار، و اراده آزاد طرفین بدانیم، در تمام
مواردی که این شرط بنیادی رعایت نشده، بی تردید و بی درنگ عهد زیر سؤال می رود و این
استدلال را در پی خود می آورد که در واقع عهدی بسته نشده است که بشود تحت شرایطی
آن را شکسته تلقی کرد. همه ازدواجهایی که بدون اراده و اختیار زن و نیز رضایت واقعی
او صورت می گیرند، در اساس، یعنی در قاموس رابطه صرفاً خصوصی میان زن و مرد،
صرفنظر از همه عوامل بیرونی، عهد و پیمان واقعی به شمار نمی آیند. در اینجا می
توان گفت که عقد ازدواج قراردادی اجتماعی است. اما در صورت عقد قرارداد مشخص میان
دو تن به معنای التزام طرفین به رعایت مفاد آن هر گاه اصل اختیار و اراده آزاد
مورد شک و شبهه قرار گیرد، پایبندی به آن نیز زیر سؤال می رود. بیشترین شمار خیانتهای
زنان به ویژه در لایه های پایینی و میانی اجتماع از این سرچشمه آب می خورد.
دسته دیگری از خیانتها را نمی توان به
ازدواج اجباری منتسب دانست. می شود که به دلایل بسیار گوناگون از جمله نرسیدن به
تفاهم، دست نیافتن به عشق و امیال عاطفی و
جنسی، شکسته شدن توهم های پیشین، یا حتا تمایل سرکوب ناپذیر به دیگری، عهد بسته را
ادامه پذیر نیافت. چنین انگیزه ها و عواملی زن و مرد نمی شناسد، منتها به دلیل
تفاوت نقش و موقعیت زن و مرد در زندگی خصوصی و نیز در سطح اجتماع در حالی که انواع
مفرها و ترفند ها پیش پای مرد گذاشته می شود، زن در تله باقی می ماند. تصور ادامه
ناپذیری زندگی مشترک و یا باور به آن از سوی هر یک از طرفین قاعدتاً باید نخست به
اعلام آن به طرف مقابل و در غایت به گسست زندگی مشترک و فسخ عقد بیانجامد. اما نه
تنها در مواردی از سوی زن، که حتا از سوی مرد نیز که در فشار و تقید کمتری است، به
خیانت به معنی پرهیز از راستگویی و کتمان واقعیت و در نتیجه فریب دیگری منجر می
شود. این نوع خیانت دلایل مختلف می تواند داشته باشد. گاه زن آشکارا تمایلات درونی
خود را بروز می دهد و راه به جایی نمی برد؛ گاه غیر مستقیم چنین می کند و به جایی
نمی رسد؛ و گاه اصلاً در فکر جدایی نیست چرا که به مصلحت قصد تغییر وضعیت ندارد و
در عین حال چون توان یا تمایلی به سرکوب خواسته های درونی خود ندارد، راه فریب و خیانت
را پیش می گیرد.
در بحث خیانت دو نکته درخور تأمل است. نخست آن که میان عهد گسستن و عهد
شکستن تفاوتی بنیادی است. به این معنی که عهد گسستن بری از قصد فریب و تحمیق و تحقیر
دیگری است، حال آنکه عهد شکستن آغشته به آن است. نکته دوم در تفاوت نگاه زنانه و
مردانه به خیانت و در نتیجه تفاوت دامنه آن از دو دید مختلف است. روی هم
رفته برداشت زنان از مفهوم و دامنه خیانت متکی بر احساس و عاطفه است. به این معنی
که مثلاً اگر مرد با زنی صرفاً رابطه جنسی ناپایدار و فارغ از دلبستگی داشته باشد
[عمدتاً در بافت جامعه ایران چنین حالتی در رابطه با روسپیان امکان پذیر بوده]
چندان احساس خیانت دیدگی نمی کنند. به بیانی دیگر مادام که مرد گلویش گیر نکرده
باشد، یعنی پایبند نشده باشد، زن آمادگی نادیده گرفتن ماجرا را دارد و قضیه را
چندان جدی تلقی نمی کند. در مورد مرد اما ماجرا صورت دیگری دارد. به این معنی که
پاشنه آشیل مرد ایرانی ناموس است که تا به حال از گوشه و کنارش گذشته ام و
حالا هم به این بسنده می کنم که از نگاه مرد ایرانی آنچه خیانت است در اصل چیزی جز
رابطه جنسی در هر شکل و به هر دلیل نیست. به فرض اگر زنی عاشق مرد دیگری باشد که
به دلایلی امکان ایجاد رابطه جنسی با او را نداشته باشد و یا خواهان آن نباشد، مرد
هر قدر که به عمق این دلبستگی آگاه باشد و هر قدر که از نظر عاطفی احساس غبن کند،
مادامی که مطمئن است رابطه و تماس جنسی در کار نیست در چارچوب هنجارهای اجتماعی به
ماجرا به چشم خیانت نگاه نمی کند.
حادترین پیامد تداوم وضعیت نابرابری که
به بن بست رسیده است، جنایت است. به رغم عوامل گوناگون فرهنگی، جنسیتی، و اجتماعی
که بالقوه می توانند زنان را از ارتکاب به جنایت باز دارند، مواردی که زن کارد به
استخوان رسیده به نیت انتقامجویی یا به
قصد یافتن مفر دست به جنایت می زند، اندک نیست. رشته ای که پا به پای وضعیت
نابرابر زن و مرد در زندگی مشترک امتداد دارد، در واقع پیوستاری است که یک سرش با
دروغهای کوچک و کم مقدار مشخص می شود و سر دیگرش با جنایت که به دیده جنایتکار
نقطه پایانی می نماید. روشن است که دو نهایت هر پیوستاری بسامدی کمتر از محدوده های
میانی دارند. ممکن است تصور شود که در این چشم انداز بالاترین بسامد از آن دروغهای
کوچک است. به گمان من این گونه دروغها ممکن است در محدوده ای تنگ محصور و متراکم
بمانند اما، به اقتضای طبیعت گسترش طلب دروغ زمینه را برای محدوده بعدی که دروغهای
بزرگ است، آماده می کنند. به بیان روشن تر من این پیوستار را در چشم انداز کلی به
مثابه خطی می بینم که از محدوده دروغ کوچک آغاز می شود و در دنباله به محدوده دروغ بزرگ و سپس به خیانت و سر آخر به جنایت می
رسد. نگاه باریک بینانه به این خط فرضی آشکار می کند که محدوده دروغهای کم مقدار
به رغم تراکم و تکرارشان محدوده ای تنگ است. محدوده نهایی دیگر، یعنی جنایت، که آن
هم ژرفایی هولناک دارد، نیز تنگ است؛ به این معنی که ندرت بر آن حاکم است. خیانت نیز
هنوز به دلایل اجتماعی، فرهنگی، و روانی به پدیده ای رایج بدل نشده است؛ هر چند که
در قالب معنای عام پذیرفته شده اش در سطح جامعه رو به فزونی دارد. اما محدوده
دروغهای بزرگ بیشترین فراخی و فراگیری را دارد.
نیازی به باز گفتن شاید نباشد که نسبیت
بر مفاهیمی ارزشی چون دروغ و خیانت و جنایت حاکم است و از این رو به هنگام تعریف
از گنجیدن در یک قالب تنگ سرباز می زنند. بنابراین وقتی من ادعا میکنم که دروغ
بزرگ بیش از دروغ کوچک در صحنه خانواده ایرانی رواج دارد، بی درنگ ممکن است طرف
سؤال قرار بگیرم که تعریفم از دروغ بزرگ چیست و یا نمونه اش کدام است. دروغ بزرگ
بزرگی اش را از شدت آسیب رسانی اش به رابطه و مناسبت برابر، منصفانه، و صادقانه میان
زن و مرد می گیرد. یک نمونه اش را هم از آنجا که شاید از سوی برخی زیر سؤال برود،
به صورت سؤال مطرح می کنم: آیا تمکین جنسی که بر اساس قانون و شرع و عرف از وظایف
چون و چرا ناپذیر زن به شمار می آید، دروغی بزرگ نیست؟ روشن است که منظور من از
تمکین جنسی تن دادن زن به خواسته و تمایل یک سویه مرد است در هنگامی که خود به هر
دلیل یا بی دلیل به آمیزش جنسی بی رغبت است و تنها به مصلحت حفظ بیضه خانواده [و
درنهایت شرع و عرف] در مقام زوجه ای عفیفه حال و هوایی را تجربه می کند که به نوعی
به مراتب از حال و هوای یک روسپی به وقت تن فروشی ناگوارتر است. از این زاویه در
مجموع زنان ایرانی، به ویژه آنهایی که به هر شکل تکیه به سنت و یا نگاه به آن
دارند، دروغگویان بزرگی به حساب می آیند. با این همه از انصاف به دور است اگر تصور
کنیم که پذیرش عام و رایج تمکین جنسی از سوی زنان ایرانی همواره و صرفاً به نیت خیر
"تحکیم وحدت" صورت می گیرد. چنین حالتی البته غلبه عام دارد اما، موقعیت
های دیگری نیز متصور است. از جمله اشاره میکنم به تمکین [در واقع تحمیق] هایی که
زن ایضاً در مقام عیال عفیف نه به قصد عشق ورزیدن که به عزم دریافت جایزه نقدی و
جنسی که مثلاً به فراخور می تواند النگوی طلا یا انگشتر الماس باشد، به تن فروشی
تن می دهد.
خانواده ایرانی در بستر فرهنگی کهنسال و
بر آمده از آمیزش میراث فرهنگ و تمدنی باستانی با اسلام در مقام دینی فراگیر و نیز
با عناصر نیرومند و تأثیر گذار اقوام فاتح و حاکم بر خطه ایران، که در دوره معاصر
در معرض تأثیر پذیری از تمدن غرب هم قرار گرفته است، از ویژگیهایی معین و مشخص
برخوردار شده است. از جمله این ویژگیها، چنانکه در آغاز اشاره شد، سیطره مفهومی به
نام آبروی ناموسی بر هستی آن است که درونمایه این نوشته بوده است. با این
همه تا این دم نه تنها از خیره نگریستن به آن، که حتا از دزدانه پاییدنش هم پرهیز
کرده ام؛ و قلم را دور و بر خانه شبح زده خانواده ایرانی و پاره ای از خرابی هایش
ـ دروغ، خیانت، و جنایت ـ که رابطه تنگاتنگی با حضور شبح دارند، به چرخش و گردش در
آورده ام. چرایش شاید این بوده که نزدیک شدن یکباره و شتابزده به روح و هر آنچه
نامریی و پوشیده در ابهام است، روی هم رفته به خوب دیدن و درست دیدن نمی انجامد.
اما حالا دیگر دور خیز کردن و دور زدن را بس می کنم و از جاده های کمربندی بیرون می
آیم تا یکراست به سوی خود شبح خیز بردارم.
گفتن ندارد که بی آبرو شدن به معنای عام
از دست دادن اعتبار و حیثیت مفهومی عمومی است و بر این پایه آبرو از یک تعریف کلی
و نسبی برخوردارست. نگاه من اما اینجا فقط به وجه و معنای خاصی از آبرو در فرهنگ ایرانی
است، یعنی صورتی از آن که شبح وار بر هستی خانواده ایرانی سنگینی می کندو می توان
آن را "آبروی ناموسی" نامید. بافت این صورت از به هم تنیدن تار و
پود مرد سالاری سنتی و اسلامی فراهم آمده و به همین سبب هم فشار فرساینده و ویرانگر
آن بختک وار بر سینه عنصر مؤنث خانواده، درهر نقش و مقام، وارد می شود. این حرف
اما، به این معنا نیست که عنصر مذکر خانواده، در هر نقش و مقام، از گزند و تباهی
آفرینی آن مصون می ماند. شبح ناموس و مرد خانواده در بیشتر موارد در کالبد یکدیگر
حلول می کنند و رابطه تنگاتنگ شان همچون رابطه میان خدا و شاه غامض و گنگ است. یعنی
هم چنان که روشن نیست بالاخره شاه ظل الله است یا خدا ظل السلطان، در این جا هم
آشکار نیست که سرانجام آبروی ناموسی خادم مرد خانواده است یا مرد خانواده فرمانبر
آن است، به هر حال اما، در نهایت می شود گفت که مرد خانواده نیز در مقام ساکن
خانه، و حتا در مقام ادعایی ریاست خانواده، علی الاصول از هر گونه خرابی و خسرانی
آسیب می بیند.
زمانی که در تار و پود این صورت از
آبرو، یعنی آبروی ناموسی در قلمرو خانواده، دقیق شویم و ماهیت مرد سالار آن را تشخیص
دهیم، دیگر پاسداری مرد از حریم شبح و حرمت گذاری او به حضور آن شگفتی آفرین
نخواهد بود. اما آنچه شگفت شاید بنماید این است که مردان روی هم رفته بیش از آن که
این گونه آبرو را در خدمت منافع خاص برتری و سلطه خود ببینند، خود را در خدمت آن می
بینند و به این ترتیب به آن به مثابه پدیده ای قائم به ذات و فی نفسه می نگرند. نتیجه
نهایی چنین نگرشی فاصله گرفتن از واقع نگری، گرفتاری در تله توهم، و چسبیدن به
جزمهایی است که راه را بر هر گونه روشنگری و آزاد اندیشی سد می کنند. در عین حال
نفس رابطه پیچیده، چندگانه، و متغیر میان مرد و آبروی ناموسی نافی اعتبار پایدار یک
برداشت و تفسیر ثابت و معین است. به این معنی که اگر بشود گفت که در بستر فرهنگی
مرد سالار آبروی ناموسی ابزاری در خدمت تثبیت و تحکیم موقعیت سلطه گر مرد است، از
سوی دیگر این نیز انکارناپذیر است که آنچه در آغاز به مثابه ابزار و اهرم نمایان
شده، در فرجام به نقطه ای یکسره متضاد می رسد. به بیانی، در غایت و در عمق، ابزار
خدمتگزاری به مرجعی بدل می شود که از مخدوم پیشین خود خدمت می طلبد. این تغییر و
تحول، و یا به بیان دقیق تر، این جا به جایی نقش گزاری از ویژگیهای شگفت انگیز و یا
دست کم درخور توجه رابطه و مناسبت انسان
با هر آنچه غیر خود است به شمار می آید. به اشارهای که شاید سودمند باشد، نمونه
تعامل، تقابل، و تأثیر میان انسان و تکنولوژی را پیش می کشم و از آن می گذرم.
بنابراین و از این زاویه دیگر خدمتگزاری برده وار مرد یا صاحب خانه به شبحی که علت
وجودیاش در پاسداری از خانه و حفظ مقام و موقع ارباب آن نهفته است، امری عجیب نمی
نماید.
گره کور رابطه مرد با شبح در همین جابجایی
نقش آن دو به تناوب و در تقابل و تعامل بروز می کند و جا بجا دملهایی چرکین و بس
دردبار به بار می آورد که جز به نیش بی رحم نیشتر افشاگری سرباز نمی کنند. نمونه
چنین دملهایی را میتوان در مواردی یافت که مرد مسحور جادوی مقاومت ناپذیر این
آبرو در به روی حکم عقل سلیم و دلبستگی های عاطفی خود می بندد و کورکورانه در دفاع
از ناموس به جنایت دست می زند و به این روال به بهای تباهی خود سرسپردگی اش را به
شبح ابراز و اعلام می دارد. در پیشینه فرهنگ مرد سالاری ایران و نیز در پرونده های
جنایی دستگاه قضایی آن شمار موارد به اصطلاح ناموسی سر به جهنم می زند. نکته درخور اعتنا در صحنه قتل
و جنایتی که مرد به دلیل، انگیزه، یا بهانه دفاع از ناموس خود مرتکب می شود و زن
را به اتهام رسوایی و بی آبرویی [که در مواردی ممکن است خود زن نقشی در به بار
آمدنش نداشته باشد، از جمله زمانی که مورد تجاوز به عنف قرار می گیرد] قربانی می
کند، در این است که به هر حال مرد در مقام پدر، برادر، یا شوهر به نوعی و به درجه
ای به ناموس خود که دست بر قضا بی ناموس شده، دلبستگی دارد. به رغم امکان تبدیل
عشق و علاقه به نفرتی کور و مرگبار، آنچه
که در بیشتر موارد روح جنایت را در کالبد مرد می دمد و او را در قالب قاتل می
گنجاند، جبر و فشار باورها، هنجارها، و معیارهای فرهنگی سنت زده است که او را وا می
دارد بر خلاف گرایشهای عاطفی و انسانی خود عمل کند. قدرت تلقین، تحمیق، و تحمیل
مجموعه ارزشهای سنتی مذهبی جامعه چندان است که فرد عادی و عامی نه تنها توان ایستادگی
در برابر آن را در خود نمی بیند، بلکه حتا تصور آن را نیز به مخیله اش راه نمی
دهد. قوام و دوام جامعه سنتی در اساس بر محور ساز و کار نظام قبیله ای استوار است
و در این نظام موجودیت هر یک از افراد در جزیی از کل بودن متحقق می شود و به کلی
از مفهوم فردیت منتزع است. این البته به آن معنی نیست که در جامعه مدرن رها از سنت
جنایتهای به اصطلاح ناموسی رخ نمی دهد؛ بلکه در اینجا بحث در این است که در جامعه
سنتی پیش زمینه جنایت ناموسی را نه در میل و اراده جانی که در الزامات و القائات
جامعه باید جست و از این واقعیت غافل نشد که فرد برای حفظ نقش و جایگاه خود در
نظام و پرهیز از خطر طرد شدن از آن بیش و پیش از آن که به تمایل شخصی خود ـ اگر که
از آن آگاه باشد ـ عمل کند، ناگزیر از اقدام به عملی است که نشانه ادای وظیفه محول
شده به اوست. همین جبر پایبندی به تکلیف است که افزون بر سرکوب عواطف متضاد و
مخالف با جنایت ـ از جمله مهر و دلسوزی ـ راه را بر نهیب عقل نیز می بندد، چندان
که جانی به هشدار احتمالی دیگران و یا خرد شخصی خود بی اعتنا می ماند. هر چه جامعه
سنت زده تر و به اصل قبیله ای خود نزدیکتر باشد، این پیش زمینه در جنایتهای ناموسی
متحمل تر است. همچنین یکی از ویژگیهای شایان توجه یک نظام قبیله ای و به تبع آن یک
جامعه سنتی اهمیت و شدت و قوت گرایش به انتقامجویی است که در محدوده ای فراتر از
امیال و عواطف فرد عمل می کند و در واقع به اصل بدل می شود.
بر زمینه ای این چنین تنیده به هم از
مردسالاری است که مردان به رغم برخورداری از موقعیتی فرادستانه و چه بسا به توهم
پایداری آن بیش از زنان مرتکب جنایت می شوند و در برابر زنان بنا به ضابطه های آن،
به فریب و خیانت روی می آورند. در این چارچوب، عامل اصلی سوق دادن مردان به جنایت
بیش و پیش از آن که خلاف کاری و یا کنش غیر اخلاقی زنان باشد، اصول جزمی حاکم بر
جامعه سنتی ــ مذهبی است. نظام متکی بر
تبعیض با مستثنا کردن مردان از یکسو فریب و خیانت آنان را نه خلاف و غیر اخلاقی،
که حق و مزیت بر می شمرد، و از سوی دیگر با گرفتار کردن آنها در تله تکلیف و وظیفه
به جنایت و سبعیت ترغیب شان می کند. آشکار است که چنین نظامی در عین حال با تنگ
کردن گستره اختیار و اراده آزادانه، زنان را به روی آوردن به چاره اندیشی های
نادرست و تدابیر مزورانه وا می دارد. از جمله نمودهای تکان دهنده و درد بار این
گونه واکنشهای تدافعی زنان را می توان در صحنه هایی یافت که زن مستأصل از ناتوانی
خود در رویارویی با قدرت مردانه و بی بهره از هر گونه پیش شرط ضروری برای دستیابی
به آگاهی های فردی و اجتماعی قربانیان دیگر سلطه نظام مردسالاری را آماج تیر کینه
و انتقام خود قرار می دهد و به اصطلاح به جبهه خودی شبیخون می زند. شمار زنان و به
ویژه کودکانی که بر این پایه و روال در گیرودار جدال نا برابر زن و مرد هدف حمله
زن واقع می شوند و زخم می خورند، اگر از مردان درگیر در ماجرا بیشتر نباشد، کمتر نیست.
خیانت زنان و جنایت مردان دو روی سکه
نامیمون ناموس است. مادامی که جادوی تابوانگاشتگی این سکه محفوظ و مصون بر جای می
ماند، در نهایت از خیانت ناموسی و جنایت ناموسی نیز گزیر و گریزی نخواهد بود.
تابوسازی و تابوانگاری، میراث دیرینه نظام قبیله ای، در بطن جامعه سنتی ریشه دارد.
صرف وزش نرم بادها و تندبادهای تجدد بر اندام چغر و سخت جان فرهنگ سنتی خدشه و خللی
بر این ریشه وارد نمی آورد. ناموس تنها یکی از تابوهاست و این تابو و تابوهای دیگر
تا زمانی که حقانیت و مشروعیت کاذب تابوانگاری به زیر سؤال نرود، آسیب ناپذیر باقی
می مانند.
رابطه و مناسبت زن و مرد ایرانی، در
نقشهای پدر/دختر، مادر/پسر، خواهر/برادر، به ویژه زن/شوهر چنان در چنبره پیچ و
خمهای گمراه کننده و فرساینده اسیر است که گمان نمی رود اصلاح قوانین مدنی و حتا
تعدیل قوانین شرعی بتوانند گره ناموس را بگشایند. ذهنیتی که زن را هستی یافته از
دنده چپ مرد و کشتزار او می داند، مرد را نه تنها محق، که بسی فراتر از آن، موظف
به پاسداری از حریم تملک خود می انگارد. این گونه ناموس پرستی فضیلتی مردانه به
شمار می آید و طبیعی است که مردانگی مردانی که دغدغه کسب چنین فضیلتی را ندارند،
به زیر سؤال می رود. در عین حال هستی زن در جنسیت او و جنسیت در غایت در سه منطقه
از جسم او متمرکز و خلاصه می شود و اوج خنده ناک ـ غمناک قضیه اینجاست که حفظ و
حراست از مناطق محروسه هم نه با خودش، که بر عهده دیگری است. این واقعیتی
انکارناپذیر است که سنت و شریعت به مثابه نظامهایی سازمان یافته و آزموده شده در
گذر سالیان دراز از همخوانی و همبستگی بایسته میان اجزاء و عناصر خود برخوردارند و
راز دیر پایی شان نیز در همین است. به این ترتیب جای شگفتی ندارد که کسی که اختیار
پایین تنه خود را ندارد، مثلاً از نظر حقوقی در رده صغار و محجورین قرار گیرد و یا
ضعیفه و منزل نامیده شود.
چه بسا نیازی به گفتن نباشد که سوراخهای
ناموس ایرانی کمتر از سوراخهای پنیر سوئیسی نیست، و ژرف نگری در چند و چونش حوصله
و مجالی بیش از این نوشته می طلبد. همچنین این که از تعریف ناموس طفره رفته ام از
آن روست که ناموس برای ایرانیان مقوله ای بس آشنا و بی نیاز از تعریف و تبیین است.
این واژه اگر در معنی لغوی خود از حرمت و احترام و تقدس سنگین و رنگین است، در بعد
کاربردی خود ساده و سر راست دلالت بر متعلقات مادینه جنس ذکور ـ یا به بیان ناظم
الطباء "مادگان از یک خانوار" ـ دارد. بر این سیاق است که آبروی ناموسی یا
شبح مورد بحث ما، عمدتاً بر مدار کارکرد مادینگی می گردد و تحقق هر گونه رابطه جنسی
ممنوع اعلام شده از سوی مالک و یا حتا احتمال آن بی آبرویی ناموسی تلقی می شود.
اگر پیامدهای ناگوار تابوی ناموس به خیانت
و جنایت محدود می شد، امکان این توجیه فراهم می آمد که چون خیانت و جنایت نهایتهایی
افراطی و روی هم رفته نادرند، نمی توانند مایه بی آبرویی آبرو و رسوایی ناموس
بشوند. اگر نور تند و زننده صحنه آشکار خیانت و جنایت هر از گاه چشم تماشاگران را
می زند، پس زمینه ناپیدای فرورفته در ابهامی که به افسون ناموس گرفتار آمده، بر
جسم و جان بازیگران زخم می زند. پس پشت این صحنه های گهگاهی دلخراش بی شمار صحنه
های دیگری هست که در تاریکی و در خفا به هوای زهرآگین نفس ناموس پرستی آلوده شده
اند و حکایت از تلخی ها و تباهی هایی به مراتب درد بارتر دارند. نگرش معتقد به
ناموس زمینه ای بس فراخ برای حسد ورزیهای بی پایه و اساس فراهم می آورد. طرفه آن
که چنین حسادتهایی در مراحل آغازین و در درجات ابتدایی به مذاق اغلب زنان خوش گوار
نیز میآید و نشانه ای از مهرورزی شمرده می شود. اشکال کار در این است که حسادت
حالتی است که بسی راحت به ورطه شک و ظن راه می برد. شمار زنانی که به جرم وفاداری
به پیمان زناشویی و پایبندی به خانه و خانواده عمری را در حبس کج خیالی ها و
بدگمانی های زندانبان خود گذرانده اند بسیار است. همچنین کم نیستند دختران و
خواهران و حتا مادرانی که مدام خود را زیر ذره بین اربابان خانه و خانواده و یا
حتا صرفاً اعضای مذکر خانه و خانواده می بینند. سؤظن سوهان روحی است که بی سر و
صدا و موذیانه به تک تک افراد و اهالی خانه از زن و مرد و بزرگ و کوچک به شکلی و شیوه
ای آسیب می رساند. خرابیهای خانه ای که موریانه شک خیالی های ناموسی به شالوده اش
راه یافته باشد، ناگهان و درجا رخ نمی نماید. از همین رو هم هست که چندان که باید
جدی تلقی نمی شوند و در واقع تا اندازه زیادی از دید اغیار پنهان می مانند.
بازتاب دیگری از ناموس پرستی که بسی ملایم
تر و به همین نسبت هم رایج تر است، سختگیریها و قیدهای ریز و درشت و بسیار متنوعی
است که نه فقط از سوی افراد ذکور خانواده که از سوی همه بزرگترها و به ویژه مادران
در قالب اصول اخلاقی از همان آغاز تولد بر دختران تحمیل می شود. این محدودیتها و
منعها چنان گسترده اند که از محدوده خانه و خانواده فراتر می روند و در همه سطوح و
لایه های اجتماع جاری و ساری می شوند. همچنین چنان تبعیض آمیز و دست و پا گیرند که
به هیچ روی نمی شود نادیده شان گرفت و یا کم اهمیت تلقی شان کرد. از نمونه های
چشمگیر این رشته از محدودیتها، از جمله حجاب، که در زمان حاضر به بیشترین حد ممکن
رسیده و کل جامعه را به زنانه و مردانه تقسیم کرده می گذرم؛ چرا که طرحش مثنوی
هفتاد من کاغذ می طلبد. خصوصیت درخور توجه این گونه قیود ناشی از ناموس پرستی آن
است که با آویختن به دامن اخلاق ترکیباتی بس عجیب و غریب می آفریند که هیچ عقل سلیمی
از پس حل معمای وجودشان بر نمی آید. نمونه ساده و پیش و پا افتاده این عجیب الخلقه
هایی که از آمیزش ناموس پرستی و تخیل عوامانه به بار می آیند، منع اخلاقی آدابی
آدامس جویدن و یا بلند خندیدن دختران است.
باری، سیاهه پیامدهای ناگوار بی واسطه و
آثار و عوارض جانبی سلطه آبروی ناموسی بر خانواده ایرانی و قدرت ویرانگری آن
محدوده و مجالی فراخ می طلبد؛ به بیان دیگر دامنه گسترده ناموس و پیشینه سنگین آن
در تاریخ فرهنگ ایران، نقش و اهمیت آن در چارچوب خانواده، و نیز جایگاه آن در
مجموعه عناصر آبرو و حیثیت فردی و اجتماعی حکایت از نیاز این مقوله به بررسی و
پژوهش بنیادی دارد. همچنین در سطحی کلی تر نیز تجزیه و تحلیل ابعاد و زوایای متغیر
خانواده ایرانی در مرحله گذار از سنت و در برهه ای که عدم قطعیت، نسبیت، و تحول
شتاب آمیز از مشخصه هایش است، نیازمند متر و معیارهایی دقیق و ژرف نگری ای سنجیده
است. پس، آنچه در این نوشته آمد، پاسخی فراخور توان و مجال نگارنده به اهمیت طرح
گوشه و کنارهای پیدا و ناپیدای فرهنگ ایرانی، گشودن دریچه هایی تازه به آن، و کوشش
در نگریستن، بازنگریستن، و ژرف نگریستن در چشم اندازهای آن است. روشن است که تنها یکی
از این چشم اندازها، از دیدگاهی خاص، خانه شبح زده خانواده ایرانی است که، تا
بارها و بارها از زوایای گوناگون به زیر ذره بین نرود، فرصت رهایی از قید شبح و
مجال باز سازی و نوسازی نخواهد یافت.
سال 2001 میلادی