"سقّا خانه"

 

محمد سطوت

m_satvat@hotmail.com

 

 

چسبیده به دیوار بقّالی پشت خانه ما سقّاخانه ای بود كه گهگاه اهالی محل بعنوان نذر و نیاز یك یا چند شمع در آن روشن میكردند و در همان حال با قیافه هائی ملتسمانه و محزون از ائمه اطهار و یا حضرت عباس -  كه اورا باب الحوائج مینامیدند -  تقاضا میکردند حاجتهای آنها را برآورده كند.

در و دیوار داخل سقّاخانه كه فضائی قدری بیشتر از نیم متر مكعّب وسعت داشت با عكسهائی از حضرت علی اكبر، حضرت عباس و امام حسین (ع) - امام سوم شیعیان -  تزئین شده بود كه عكس حضرت علی اكبر درحالیكه لباس جنگ بر تن داشت وبر اسب سفیدی سوار بود بر دیوار انتهائی سقّاخانه در متن چند قطعه كاشی آبی رنگ بطرز زیبائی نقش شده بود.

در قسمت پائین و كف سقّاخانه كه حدود 120 سانتیمتر از سطح زمین بالاتر قرار داشت قدحی از سرامیك آبی رنگ كار گذاشته بودند، این قدح را در فصل تابستان و در شبهای جمعه و اعیاد مذهبی پر از آب میكردند و اشخاص خیر اغلب بعنوان نذر و نیاز قطعه یخی نیز در قدح میانداختند تا تشنه لبان و حاجتمندان با نوشیدن لیوانی آب خنك از قدح كه آنرا تبرّك شده میدانستند جگر تشنه و حاجتمند خودرا خنك كنند ولی در زمان وقوع داستان ما بر روی قدح كه خالی از آب بود یك سینی بزرگ سیاه رنگ مخصوص نصب شمع های نذری خودنمائی میكرد كه سطح آن مملو از قطعات ذوب شده و نیمه سوخته شمعهای الوان قدیمی بود.

شبهای جمعه و ایام ماه مبارك رمضان و یا ماه محّرم سقّاخانه مشتریان زیادی داشت كه دربین آنها از پیرزنان گرفته تا زنان شوهر دار و دختران زیبا و دم بخت هركدام با در دست داشتن شمعی به سقّاخانه مراجعه و با روشن كردن آن آرزوی برآوردن حاجات خودرا مینمودند.

برای من و بچه های محل این خیلی عجیب بود كه  میدیدیم مشتری سقّاخانه اغلب زنان هستند واگر مردی  -  بیشتر مردان جوان -  به سقّاخانه نزدیك میشود و در حوالی آن میچرخد چنانچه شمعی هم در دست داشته باشد حاجت خودرا نه در چهارچوب دیوار سقّاخانه كه در بین دختران جوان چادر بسر دور و بر آن میجوید، چیزی كه هنوز برای ما خردسالان آن حوالی معنی و مفهوم بخصوصی را تداعی نمیكرد.

مرتضی كه دربین ما بچه ها از همه بزرگتر بود و تازه پشت لبش به سبزی میزد، بیشتر از ما سرش توی حساب بود و اغلب در این راستا با اشاره به بعضی مطالب گوشی را دستمان میداد وما را آگاه میكرد. مثلا" یكروز یكی از آن جوانها را كه سایه به سایه دختری میآمد بما نشان داد و گفت:

"بچه ها، حسن همسایه خانه روبروئی تان را كه میشناسید، خیلی وقته دلش پیش دختر حاج رجبه كه توی بازارچه مغازه سقط فروشی داره، دختره هم از او بدش نمیاد ولی اشكال كار اینه كه حسن یك كارگره و خانواده اش هم فقیر هستند و وضع مالی خوبی ندارند از این رو احتمال اینكه خانواده حاجی با ازدواج دخترشان با حسن موافقت كنه خیلی كمه، حسن بیچاره هم راه دیگه ای جز بازی موش و گربه با دختر حاجی را نداره".

اغلب روزها وقتی هوا تاریك میشد و از بازی خسته میشدیم پشت دیوار خانه اوستا حبیب بنّا كه چسبیده به سقّاخانه بود می نشستیم و هر یك از بچّه ها داستانی از شنیده های خودرا تعریف میكرد و در ضمن چون جمع ما بمثابه یك منبع اصلی خبرگیری و خبر رسانی از اوضاع محل در آمده بود هر خبر مهمّی كه از داخل یكی از خانه ها بیرون میآمد فوری وسیله دیگر بچه ها در تمام محلّه پخش میشد.

یكروز مرتضی آمد و گفت: "بچه ها شنیدید چی شده".

همه گفتیم: "نه،  مگه چی شده".

مرتضی گفت: "حسنو یادتون میاد كه گفتم خاطرخواهه دختر حاج رجبه".

همه گفتیم: "آره یادمون میاد تو راجع بهش چی میگفتی".

مرتضی گفت: "چند روز قبل حسن از توی بازارچه دختر حاج رجب را تعقیب و باو اظهار عشق میكنه، همینکه دختره بخانه میرسه و وارد منزلشان میشه لنگه در خانه رو باز میگذاره و از توی هشتی خانه به حسن چشم و ابرو نشون میده، حسن كه بیتاب بوده حركات دختر حاج رجب را حمل بر تمایل او به عشقبازی میكنه و چون حدس میزنه كسی در خانه نیست قوّت قلبی پیدا كرده وارد خانه میشه و درب را از داخل می بنده و سر در عقب دختر حاج رجب میگذاره".

مرتضی ساكت شد تا نفسی تازه كند و عكس العمل گفته های خودرا در قیافه های ما به بیند و چون بچه ها را با چشمهای از حدقه درآمده و كنجكاو منتظر دید سینه ای صاف كرد و گفت:

"دختر حاج رجب كه خودرا درخانه با حسن تنها می بینه وحشت زده از مقابل او پا بفرار میگذاره و حسن كه دیگر عقلش را از دست داده بوده بدنبال او از این اطاق بآن اطاق میدود و سعی میكنه دختر حاج رجب را بچنگ آورده كام دل از او بگیره. دختر حاج رجب نیز چون غزالی تیز پا پلّه ها و اطاقهای تو در تو را یك به یك زیر پا نهاده و اجازه نمیده دست حسن باو برسه".

"معلوم نمیشه چه مدّت این بازی موش و گربه ادامه پیدا میکنه تا اینكه هر دو ناگهان  صدای زنگ درخانه را  میشوند.  حسن كه تازه متوجّه میشه چه دسته گلی بآب داده و بدون اجازه وارد خانه مردم شده و با قصد تجاوز به ناموس دختر آنها سر در عقب او گذاشته از ترس برجای خود خشك میشه ولی چون زنگ در بدون انقطاع صدا میكنه هر دوی آنها بطرف هشتی و درب خانه میدوند ولی هیچكدام جرأت باز كردن درب را نداشتند تا اینكه بالاخره دختر حاج رجب جلو میره و درب را باز میكنه".

دهان همه ما از حیرت باز مانده بود و باورمان نمیشد كه داستان مرتضی واقعیت داشته باشد، همه منتظر بودیم تا به بینیم بقیه ماجرا چه میشود زیرا اولین باری بود كه در محلّه ما چنین اتفاقی رخ میداد.

مرتضی كه از قیافه های ما فهمیده بود داستانش توانسته ما را مجذوب كند گفت: "كسی كه زنگ درب را بصدا درآورده بود خود حاج رجب بوده، ولی وقتی پس از چند بار زنگ زدن كسی در را باز نمیكنه بتصوّر اینكه كسی درخانه نیست از آنجا دور میشه ولی پس از طی مسافتی نه چندان زیاد با باز شدن درب خانه برمیگرده و اوّل دخترش و سپس حسن را میبینه كه سراسیمه از خانه خارج میشوند".

مرتضی با احساس رضایت از جذّاب بودن داستانش نفس عمیقی كشید و ساكت شد و ما را كه دهانمان از تعجّب باز مانده بود به حال خود رها كرد.

من و بچه ها بروحیه مرتضی آشنا بودیم و میدانستیم هر موقع داستان مهیجی دارد هنگام شرح آن تا جون ما را نگیرد دست برنمیدارد لذا ساكت ماندیم تا خودش دوباره دنباله مطلب را ادامه دهد.

مرتضی بعد از قدری تأمّل دوباره شروع كرد و گفت:  "از آنجائیكه حاج رجب جسته گریخته از سوابق ارتباط دخترش با حسن اطّلاع داشته فوری میفهمه كه كار از چه قراره و برای اینكه مچ خطا كار را در حین ارتكاب جرم گرفته باشه برمیگرده و سر در عقب حسن میگذاره. حسن نیز كه خودرا در خطر میبینه از جهت دیگه پا به فرار میگذاره!!!..............  خوب، نتیجه معلومه، حسن جوان است و پاهای قوی دارد و حاج رجب مردی است مسن و جا افتاده كه سالهاست از پاهایش برای دویدن وگرفتن كسی استفاده نكرده است. در یك چشم بهم زدن حسن از معركه دور میشه و حاج رجب خسته و از نفس افتاده بخانه باز میگرده و بمجرّد ورود به هشتی خانه دچار ناراحتی قلبی شده بر زمین میفته و از هوش میره".

"از آنطرف دختر حاج رجب كه پدرش را بیحركت میبینه بگمان اینكه فوت كرده از خانه خارج میشه تا مردم را بكمك بطلبه ولی بمجرّد باز كردن درب خانه حسن را پشت در می بینه و دهانش از تعجّب باز میمونه. ولی حسن بسرعت اورا از تعجّب در آورده و میگه از كاری كه كرده شرمنده است و آمده تا از حاج رجب عذرخواهی كنه و حاضره تاوان این جسارت را هرچه باشه بپردازه ولی وقتی حاجی را در آن وضع می بینه با دختر او و چند نفر از همسایگان كه از راه رسیده بودند حاجی را بلند كرده به بیمارستان میرسانند و خوشبختانه پس از چند روز حاجی رجب صحیح و سالم بخانه باز میگرده".

مرتضی دوباره از سخن گفتن باز ایستاد و چون اصرار بچه ها را برای شنیدن بقیه داستان دید گفت:

"آخه قدری بمن فرصت بدید تا نفسم جا بیاد مگر نمی بینید دهانم كف كرده اگر میخواهید دنباله داستان را بشنوید بهتر است یك نوشابه برایم سفارش دهید تا پس از نوشیدن آن بقیه داستان را برایتان بگویم".

درخواستش بلافاصله انجام شد و بدون معطّلی یك لیموناد گازدار برایش گرفتیم تا بقیه داستان مهیج حسن و دختر حاج رجب را برایمان تعریف كند.

مرتضی لیموناد را سركشید و سپس بداستانش چنین ادامه داد: "بعد از اینكه حاج رجب از بیمارستان بمنزل آمد باو گفتند كه هیچ اتّفاقی بین حسن و دخترش نیفتاده و حسن نیز از كار خود شرمنده است و پس از فرار باز گشته تا حضورا" از شما عذرخواهی كنه و هم او كمك كرده تا شما را به بیمارستان برسانند و بالاخره خانواده حاجی اورا متقاعد میكنند از آنجائیكه دخترت هم حسن را دوست دارد بهتر است قبل از اینكه آبرو ریزی شود با ازدواج آنها موافقت كرده و این دو دلداده خطا كار را قبل از اینكه كارشان بجاهای باریك بكشد بوصال هم برسانی".

تقریبا" موضوع روشن شده بود  و همه فهمیدیم بزودی شاهد  یك جشن عروسی ساز و ضرب دار در خانه حاج رجب خواهیم بود. مرتضی كه حس كرد بچه ها بلند شده قصد دارند بخانه های خود بروند گفت:

"هنوز داستان ادامه دارد و قسمت خوب آن را نشنیده اید". بچه ها كه فكر میكردند باز مرتضی قصد دارد یك لیموناد دیگر كاسبی كند گفتند: "اگر فكر میكنی بقیه داستانت ارزش یك لیموناد دیگر را دارد بگو".

مرتضی گفت: "ارزش چند لیموناد را دارد ولی قدری صبر كنید تا بقیه داستان را مجّانی برایتان شرح دهم".

بعد اضافه كرد: "قرار است بزودی عروسی سربگیرد ولی از همین حالا حاج رجب حسن را به دكان خود برده تا در آنجا مشغول كار شود و مردم نگویند داماد حاج رجب كارگر است و آخر كار را هم خودتان میتوانید بهتر حدس بزنید، نظر باینكه حاج رجب از مال دنیا همین یك دختر را دارد در آخر كار همه ثروت او به دخترش و حسن میرسد در نتیجه از همین حالا حسن را صاحب آینده مغازه سقط فروشی محلّه مان بدانید".

 

پایان