یک
گل بهار نیست
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل ، بهار نیست
وقتی :
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند !
*
وقتی که دست ها
با قلب خون چکان
در چارسوی گیتی ،
هر جا به استغاثه بلند است ؛
آیا کسی طلوع شقایق را
در دشتِ شب گرفته ، تواند
دید ؟
*
وقتی بنفشه های بهاری
در چارسوی گیتی
بوی غبار وحشت و باروت می
دهند ،
آیا کسی صفای بهاران را
هر گز گلی به کام تواند چید
؟
*
وقتی که لوله های بلند توپ
در چارسوی گیتی
در استتار شاخه و برگ درخت
هاست.
این قمری غریب ،
روی کدام شاخه بخواند ؟
وقتی که دشت ها ،
دریای پر تلاطم خون است ؛
دیگر نسیم ، زورق زرین صبح
را
روی کدام برکه براند ؟
*
اکنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون
گذشته است
گردونهء زمین را
از اوج بنگریم.
از اوج بنگریم
ذرّاتِ دل به دشمنی و کینه داده را
وز جان و دل به جان و دل هم
فتاده را
از اوج بنگریم و ، ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذرّه کمترانیم
غرق هزار گونه تباهی !
از اوج بنگریم و ببینیم
آخر چرا به سینهء انسان
دیگری
شمشیر می زنیم ؟
*
ما ذرّه های پوچ ،
در گیر و دار هیچ ،
در روی کوره راه سیاهی ، که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون
برادریم ؟
*
از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به کشتی ِ بی لنگر زمین
سوی کدام ساحل
تا کهکشان دور ،
سوغات می بریم ؟
*
آیا رهایی بشریت را
در چارسوی گیتی ،
در کائنات ،
یک دل امیدوار نیست ؟
آیا درخت خشک محبت را
یک برگ سبز ، در همهء
شاخسار نیست ؟
دستی بر آوریم
باشد کزین گذرگه اندوه
بگذریم
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در
قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند می
زند
در یک جوانه نیز
شکوه بهار هست !
فریدون
مشیری