دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵ - ۱۹ مارس ۲۰۰۷

یک گل بهار نیست

 

یک گل بهار نیست

صد گل بهار نیست

حتی هزار باغ پر از گل  ، بهار نیست

وقتی  :

         پرنده ها همه خونین بال

         وقتی ترانه ها همه اشک آلود

         وقتی ستاره ها همه خاموشند !

*

وقتی که دست ها

                       با قلب خون چکان

در چارسوی گیتی ،

                         هر جا به استغاثه بلند است ؛

آیا کسی طلوع شقایق را

در دشتِ شب گرفته ، تواند دید ؟

*

وقتی بنفشه های بهاری

در چارسوی گیتی

بوی غبار وحشت و باروت می دهند ،

آیا کسی صفای بهاران را

هر گز گلی به کام تواند چید ؟

*

وقتی که لوله های بلند توپ

در چارسوی گیتی

در استتار شاخه و برگ درخت هاست.

این قمری غریب ،

روی کدام شاخه بخواند ؟

 

وقتی که دشت ها ،

دریای پر تلاطم خون است ؛

دیگر نسیم ، زورق زرین صبح را

روی کدام برکه براند ؟

*

اکنون که آدمی

از بام هفت گنبد گردون گذشته است

گردونهء زمین را

از اوج بنگریم.

 

از اوج بنگریم

ذرّاتِ دل به دشمنی  و کینه داده را

وز جان و دل به جان و دل هم فتاده را

از اوج بنگریم و ، ببینیم

در این فضای لایتناهی

از ذرّه کمترانیم

غرق هزار گونه تباهی !

 

از اوج بنگریم و ببینیم

آخر چرا به سینهء انسان دیگری

شمشیر می زنیم ؟

*

ما ذرّه های پوچ ،

در گیر و دار هیچ ،

در روی کوره راه سیاهی  ، که انتهاش

گودال نیستی است

آخر چگونه تشنه به خون برادریم ؟

*

از اوج بنگریم

انبوه کشتگان را

خیل گرسنگان را

انباشته به کشتی  ِ بی لنگر زمین

سوی کدام ساحل

                    تا کهکشان دور ،

سوغات می بریم ؟

*

آیا رهایی بشریت را

در چارسوی گیتی  ،

                       در کائنات ،

یک دل امیدوار نیست ؟

آیا درخت خشک محبت را

یک برگ سبز ، در همهء شاخسار نیست ؟

دستی بر آوریم

باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم

 

روزی که آدمی

خورشید دوستی را

                       در قلب خویش یافت

راه  رهایی از دل این شام تار هست

و آنجا که مهربانی لبخند می زند

 

در یک جوانه نیز

                     شکوه بهار هست !

 

فریدون مشیری