روز زن را بهت تبریک میگم!
گفتگو با «مژده»
مجید خوشدل
منبع: www.goftogoo.net
بیش از دویست ایمیل در کمتر از یک هفته... و بعد به غیر
از چند استثناء همه چیز فروکش کرد و زرادخانه حمایتهای کاغذی به ایست مغزی دچار
شد تا یازده ماه آینده را در کمای کامل زندگی نباتی داشته باشد.
در یکی از ایمیلها دوست نادیدهای که مسئولیت یکی از
سایتهای زنان را به عهده دارد، پرسیده بود: ۸ مارس نزدیک است، برای این روز چه
پیشنهادی دارید؟
در پاسخ به ایشان نوشتم: بروید با زنان جوان ایرانی
آشنا شوید. زنان پناهجویی که به تازگی از جهنم ایرانی اسلامی فرار کردهاند و
برخلاف بسیارانی ستم جنسی از نوع اسلامی ـ ایدئولوژیکاش را با پوست و استخوان
تجربه کردهاند. به این دوست متذکر شدم: اغلب تشکلهای زنان ایرانی درک مبهم و
متناقضی از کوه مشکلات زن ایرانی دارند و به طریق اولی آنان نمیتوانند سخنگوی
ایشان باشند.
حتا «کارزار زنان» به عنوان جریانی متفاوت در جنبش
زنان ایران هنوز در کلیت خود نتوانسته «خون تازهای» بر اندام خود تزریق کند. گسست
نسلها، عدم انتقال تجربه و عواقب اجتماعی غیرقابل جبران این معضل تاریخی در دهههای
گذشته، دوستان زن کارزار را میبایستی به ارتباط بیشتر و ارگانیکتر با زنان جوان
ایرانی تشویق کند. در این مهم، هم قدارهبندان اسلامی مانع اصلی خواهند بود، و هم
سناریونویسان «طوفان در فنجان» در خارج کشور موی دماغ میشوند.
کارزار زنان درسالی که در پیش روی داریم، سه جبههی
متفاوت را در مقابل خود خواهد داشت. پرسیدنیست: مبارزهی زنان ایرانی چند جناح و
جبهه متخاصم را در برابر خود داشته است؟
* * *
سه روز قبل از روز جهانی زن با یکی از زنان جوان
ایرانی به گفتگو مینشینم. انجام این گفتگو پروسهای یک ساله را طی کرده است، تا
جایی که امکان آن چند ماه قبل غیر ممکن مینمود.
بخشهایی از این گفتگو خلاصه یا حذف شده است؛ قسمتهایی
که به شناسایی فرد یا افرادی منجر میشده، با این حال در روند و ساختمان آن تغییری
ایجاد نشده است.
این گفتگو حضوری بوده و بر روی نوار ضبط شده است.
* * *
* «مژده»! گفتگویی که با هم داریم، قسمت اعظمش به
گذشتهی تو تعلق داره؛ هم وقتی که در ایران زندگی میکردی و هم گذشتهی تو در خارج
کشور. میخوام خواهش کنم تا آنجا که میتونی اظهار نظرهات رو با روحیهی همان دوره
بیان کنی و احساس امروزت رو در آن دخالت ندی. البته میدونم خواستهی زیادیه و
ممکنه تو رو آزرده کنه. آیا این کار رو میکنی؟
ـ آره، سعی میکنم، حتماً!
* از پرسشهایی شروع میکنم تا خواننده بتونه با تو
ارتباط بگیره: چند سال داری؟
ـ سی سال، چهل سال، بعضی وقتها بیشتر. امّا حالا که
با شما صحبت میکنم بیست و پنج سال!
* (با خنده) کی و کجا متولد شدی؟
ـ (با خنده) تا همین چند ماه قبل فکر میکنم اصلاً
متولد نشدم (مکث)... دیگه چی پرسیدی؟
* کجا متولد شدی؟
ـ یعنی این لهجهم نمیگه کجاییام؟! (خنده)
* چرا، ته لهجهت نشون میده که کجا متولد شدی. امّا
این مهم نیست، بگو کجا زندگی میکردی، کدوم شهر؟
ـ خیلی شهرها بودم؛ یه مدت شیراز، یه مدت اصفهان
(آنجا دانشگاه میرفتم) بیشتر از همه تهران بودم و آنجا رو به جاهای دیگه ترجیح میدادم...
در ضمن تو (...) متولد شدم.
* چرا تهران رو به شهرهای دیگه ترجیح میدادی؟
ـ تو او شهر بیریخت آدم میتونست خودش رو واسهی یه
مدت گم کنه و هیچکی پیداش نکنه.
* چرا آدم باید گم بشه تا کسی پیداش نکنه؟
ـ چرا؟! چون هر آدمی دوست داره تحت نظر نباشه، کسی
کنترلش نکنه و آزاد باشه. تو آنجا همه کنترل میشن، همه تو کار همدیگه هستن و مردم
هم بهش عادت کردن.
* منظورت حکومتیها کنترل میکنن؟
ـ حکومتیها (به قول شما)، مردم، بقال سر کوچه، تو
مدرسه، تو دانشگاه، جایی که کار میکنی. درست مثل یه زندان بزرگ. شما حسابش رو بکن
تو اداره، تو دانشگاه، تو هر جای دیگه به یه مشت گردن کلفت حقوق میدن تا آدمها رو
بپان. مردم هم به این کارها عادت کردن و تو کوچه ـ خیابون جاسوسی همو میکنن، آن
هم از روی چشم و هم چشمی. امّا نه اینکه تهران خیلی بزرگه، آدم میتونه واسهی یه
مدت از انظار مخفی بشه و راحتتر زندگی کنه.
* و تو تونستی خودت رو گم کنی و راحتتر زندگی کنی؟
ـ واسهی یه مدت آره... میدونی؟ مردم به این کارها
عادت کردن، به کنترل شدن عادت کردن. چون اگه آنها نخوان که کسی نمیتونه این همه
بلا سرشون بیاره.
* من اگه با بخشی از حرفت موافق باشم، یعنی اون قسمتی
که میگی: فرهنگ کنترل کردن و کنترل شدن تو مردم هست، امّا این مردم نمیتونن قشر
جوون جامعه باشن. راجع به آنها چی فکر میکنی؟
ـ خود من وقتی تو ایران بودم به این قشر تعلق داشتم و
راحت میتونم از آنها حرف بزنم...
* (با خنده) الان هم به آن قشر تعلق داری!
ـ (خندهی ممتد) خیلی ممنون از لطف شما! (مکث)...
آره، درست میگی. امّا جوونها واسهی اینکه فشارها رو از خودشون دور کنن، به
مواد مخدر رو میآرن. یعنی راه دیگهای نمونده براشون. یا باید از آنجا بزنن
بیرون، یا همانطور که گفتم خودشون رو آروم کنن.
* لطفاً این قسمت رو برام توضیح بده؛ یعنی رابطهی
فشار اجتماعی و مواد مخدر بین جوونها رو میگم.
ـ ببینید! کسایی که این ور هستن، مشکلات اون وریها
رو نمیدونن، اصلاً نمیتونن درکش کنن. وقتی یه مدت زیاد روی جوون فشار باشه؛ فشار
از طرف خونواده، محیط درس، نبودن کار، نداشتن تفریح، نمیدونم ناامیدی، خب معلومه
که جوون باید این فشار رو از سرش برداره، حتا به شکل مصنوعی، اینجاست که پای مواد
مخدر میاد وسط، همه میرن سراغش دیگه. هم ارزونه و هم راحت گیر میاد.
* اگه چیزی که میگی درست باشه، پس به جای پنج میلیون
معتاد بایستی پنجاه میلیون معتاد تو ایران داشته باشیم، اینطور نیست؟
ـ ببین آقا مجید، خیلی از مردم به بدبختیهاشون عادت
کردن (من خودم تا همین چند ماه قبل نمیدونستم چه آدم بدبختی بودم) خیلیها نمیدونن
یا قبول نمیکنن روانیان. خیلیها به کنترل شدن عادت کردن. امّا وضعیت جوونهای
شهری فرق میکنه. آنها از کنترل شدن متنفرن، از طرف خونواده باشه یا از طرف (به
قول شما) حکومتیها. وقتی هم زورشون به آنها نرسه، گوشهنشین میشن دیگه، جمعهای
کوچیک میزنن واسهی کشیدن و نشئه شدن.
* حتماً که نمیگی همهی جوونها اینطورن؟
ـ نه، نه! همه اینطور نیستن، امّا اکثراً اینطورن...
* تو هم گوشهنشین میشدی؟
ـ آره، پس چی، منم تو اون جامعه زندگی میکردم دیگه.
هم جوون بودم و هم زن بودم. مشکلات من چند برابر مشکلات مردهای هم سن و سالم بود.
تو اون جامعه آنها انقدر زیر ذره بین نبودن تا ماها. امّا همونطور که گفتم آدمی
مثل من به آن فشارها عادت کرده بود، عادت که نه (چون رنجام میداد) قسمتی از
زندگیش شده بود. تا اینکه اینجا اومدیم و نوع دیگهای از زندگی رو دیدیم و
فهیمدم چه آدمهای بدختی بودیم (مکث)...
* با این نتیجهگیریت، به اینکه چه طور شد به این
نتیجه رسیدی، چقدر شانس بود و چقدرعوامل دیگه، بعداً میپردازیم. امّا آنجا بودیم
که داشتیم راجع جوونها و استفاده از مواد مخدر صحبت میکردیم و اظهار نظرهای تو در
آن باره. راستش الان فکر میکنم که با اونطور پرسشها به جایی نمیرسیم، اِلا
همون اظهار نظرهای کلی. بنابر این با محدود کردن پرسش به شخص خودت، متمرکزتر به
مسئله نگاه میکنم. تو برای اینکه موقعیت بهتری داشته باشی، استقلال داشته باشی،
حتا با استناد به نظریههای ماکیاولیستی، برای اینکه قویتر باشی به دانشگاه
رفتی، و در کنارش هم کار میکردی. امّا همزمان از اپیدمی مواد مخدر در بین قشر
جوان (و شخص خودت) صحبت میکنی. فکر نمیکنی در گفتههات تناقض هست؟
ـ گفتم که، برداشت شما از جامعهی ایران واقعی نیست
(تازه شما کسی هستی که با ماها ارتباط داری). شما فکر میکنی چرا جوونها به
دانشگاه میرن؟ چرا همهی همّ و غم دخترها اینه که به دانشگاه برن؟ واسهی اینه که
آیندهی بهتری داشته باشن؟ کار بهتری گیرشون بیاد؟ به خدا این خبرها نیست. آنها
به دانشگاه میرن، واسهی اینکه چند سال دیگه بین همسن و سالهای خودشون باشن.
اغلب هم میدونن که اگه این چند سال رو عملهگی کنن، بعدش میشن سر عمله. کار گیر
کسی نمیاد که... شما میدونی ما چقدر فارغالتحصیل بیکار داریم؟ چقدر رانندهی
تاکسیها لیسانس و فوقلیسانس دارن؟ دانشگاه جاییه که چند سال بیشتر میشه فشار
جامعه رو تحمل کرد، همین... حالا کجای حرفهای من تناقض داره؟
* قبلاً سؤال کرده بودم: آیا تو هم گوشه خلوت گیر میآوردی؟
که تو گفتی: آره. از تجربههای شخصیت برام بگو.
ـ ما هم گاهی دور هم جمع میشدیم و پارتی میگرفتیم.
تو جمع ما یکی بود که تارمیزد، (...) هم صدای قشنگی داشت. من از نوجوانی از
موسیقی عرفانی خیلی خوشم میآمد و...
* الان چهطور (خنده)؟
ـ الان ازش متنفرم! (با خنده)
* لطفاً ادامه بده.
ـ خلاصه شب رو به صبح میکردیم دیگه.
* در آن شبنشینیها مواد مخدرهم مصرف میکردین؟
ـ آره، من خودم تا یه مدت فقط حشیش میکشیدم و به
چیزهای دیگه دست نمیزدم.
* مشروب چطور؟
ـ نه، هیچوقت. تو اون جمع به خصوص هیچکس مشروب نمیخورد،
چون خیلیها صوفی منش بودن. امّا من بیرون از آن جمع میخوردم.
* آن شبنشینیها مختلط بود؟
ـ بیشتر وقتها آره، مختلط بود. امّا بعضی وقتها ما
جمعمون رو زنونه میکردیم. میرفتیم خونهی یکی از بچهها که مناسب بود پاتوق میزدیم
و تا صبح تو سر و کلهی هم میزدیم.
* کدوم یک از آن شبنشینیها رو ترجیح میدادی، کدوم
بیشتر خوش میگذشت؟! (خنده)
ـ هر دو تاش محاسنی داشت (خنده ممتد)...
* موضوع رو عوض میکنم، با این توضیح که نمیخوام به
گفتگومون جنبهی «سیاسی» بدم. از آنجا که تو از قشر جوان و تحصیل کردهی آن جامعه
هستی، و همینطور زن هستی، دوست دارم نظرت رو راجع به این موضوع بدونم: اینکه میگن
زنهای زیادی وارد دانشگاه شدن، وارد بازار کار و محیط اجتماعی شدن، اینکه میگن زنهای
زیادی برای احقاق حقوق شون مبارزه میکنن و حتا از جنبش زنان در ایران صحبت میشه،
از این موضوعها برام بگو.
ـ (زمزمه) جنبش زنان؟... نمیدونم! حتماً یه تعداد
هستن که واسهی این چیزها مبارزه میکنن. امّا مبارزه تعریف داره، چهطوری مبارزه میکنن؟ تا جاییکه من
میدونم یه تعداد زن میان سال هستن که همهشون مرفهان، چون وقت این کارها رو
دارن. آره، زنهای زیادی وارد دانشگاه شدن، خب که چی؟ بعد از دانشگاه چی؟ تو جامعه
چی؟ کارگیر آوردن چی؟ تو جامعهی ایران زن موقعیت دست چندم داره، تمام چشمها
بهشونه. این چیزهایی که شما میگی یه جور بازیه، واسهی سرگرم کردن مردمه. زنهای
دانشجو هم این چیزها رو خوب میدونن...
* تو از کجا میدونی زنان دانشجو اینطور فکر میکنن،
تو که آمار نداری؟
ـ گفتم که، من تو اون جامعه زندگی میکردم و حدود دو
ساله که به خارج آمدم. شما به من بگو چرا این همه زن و دختر جوون دیپرس [افسرده]
هستن؟ چرا آمار خودکشی تو زنها خیلی خیلی بالاتر از مردهاست؟ چرا زنهای مثل من همهی
فکر و ذکرشون اینه که از اون دیوونه خونه فرار کنن؟ اگه چیزی که شما میگی درست
باشه، اگه جنبش زنان باشه... جنبش امیدواری میاره، سرزندگی میاره. اگر جوونها
امیدوار باشن که خودکشی نمیکنن، مواد نمیکشن، از ایران فرار نمیکنن که...
* اولاً من نگفتم جنبش زنان وجود داره یا نداره، بلکه
راجع به اون از تو سؤال کردم. در ثانی آیا فکر نمیکنی زیاید بدبین هستی؟ مثلاً
این ماجرای یک میلیون امضاء...
ـ (با خنده) امان از شما! گفتم که یه تعداد زن مرفه و
روشنفکر نشستن و طرحی رو ریختن رو کاغذ، تازه ما که قبلاً راجعبه این موضوع صحبت
کرده بودیم و شما...
* لطفاً خارج از این گفتگو رو به میان نکش، چون در
آنجا من «نظر» داشتم و در اینجا پرسش مطرح میکنم. حالا لطفاً ادامه بده.
ـ باشه، من به شما چیزی میگم که رووش فکر کنی: اگه
آنها تونستن به جای یک میلیون امضاء، فقط هزار نفر از زنهای جوون رو به خیابونها
بیارن، آن وقت حرف شما درسته. تازه آنها قرار نیست از این کارها بکنن، چون تعدادی
از آنها از خود نظام هستن...
* فکر میکنی چرا آنها نمیتونن این کار رو بکنن؟
ـ به چند دلیل. اول اینکه تعدادی از زنهایی که این
طرح رو نوشتن، مخالف این کارها هستن. مخالفاند مردم بیان تو خیابون و شعار بدن.
دوم اینکه نظام اجازهی این کار رو بهشون نمیده...
* به این ترتیب آنها بخشی از نظام نیستند.
ـ من نگفتم همشون، گفتم بعضیهاشون با آنها هستن.
* لطفاً ادامه بده.
ـ بعدش مردم نمیآن، زنها نمیآن. چون مردم به این
چیزها دیگه اعتماد نمیکنن. شما جریان آقای خاتمی یادته؟ مردم پشت دست شون را داغ
کردن. دانشجوها دیگه ازآن سوراخ نیش نمیخورن. در ثانی مردم آنقدر درگیر بدبختیهاشون
هستن که به این چیزها فکر نمیکنن. (با خنده) امّا باور کنین اگر یه وقت اومدن تو
خیابون دیگه برنمیگردن!
* واقعاً اینطور فکر میکنی؟
ـ اگه شما تو اون جامعه زندگی میکردی، جوابش رو میدونستی
و این سؤال رو نمیکردی. به خدا اگه واقعهی کوی [کوی دانشگاه] دوباره تکرار بشه،
دیگه تمومه. آن دفعه با هزار حقه و کلک تونستن موضوع رو بخوابونن، امّا دفعهی بعد
از این خبرها نیست. مقامات هم اینو خوب میدونن و تمام این کارها واسهی جلوگیری
از آن روزه... حالا میبینیم (با خنده)!
* برمیگردم به ایران و شرایط زندگی تو، تا نقبی بزنم
به خارج کشور. در سال دوم دانشگاه هستی و عصرها هم کار میکردی... راستی چه کار
میکردی؟
ـ کمک حسابدار بودم.
* امّا مسیر زندگی تو از دومین سالی که در دانشگاه
هستی عوض میشه. لطفاً ماجرا را برام تعریف کن.
ـ سال دوم نبود، اواخر سال اول بود. از دانشگاهم که
تو یکی از شهرستانها بود...
* گفتی تو اصفهان بود.
ـ آره، با اتوبوس داشتم میامدم تهران که با مردی
آشنا شدم که دو برابر سنام بود. دلم از تنهایی گرفته بود و میخواستم با یکی حرف
بزنم. آنهم که جای پدرم بود و شروع کردیم با هم درد دل کردن. وقتی رسیدیم تهران،
اون کارت شرکتاش رو بهم داد و گفت اگر کاری داشتم بهش زنگ بزنم و...
* این آدم چه کاره بود؟
ـ شرکت ساختمانی داشت.
* آنجا کار میکرد یا شرکت مال خودش بود؟
ـ نه، شرکت مال خودش بود و چند تا شرکت دیگه هم داشت،
آدم پولداری بود.
* اگه اینطور بود، پس چرا با اتوبوس سفر میکرد؟
ـ میگفت: «فوبیا» داره و از بلندی میترسه، نمیتونه
سوار هواپیما بشه.
* لطفاً ادامه بده.
ـ آره، یه روز عصر تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، فقط
واسهی «فان» [تفریح]! که ازم خواست برم پیشاش. قبلش با (...) [یکی از دوستانش]
صحبت کردم و او مانعام شد. میگفت تو این مردها رو نمیشناسی و کلی نصیحتم کرد.
امّا من انگار گوشهام کر شده بود و هیچی رو نمیشنیدم...
* (با خنده) واقعاً دوستت راست میگفت: تو این مردها
رو هنوز نمیشناسی!
ـ (با خنده) بلانسبت شما، الان دیگه همشون رو خوب میشناسم
(خندهی ممتد)...
* خب میگفتی.
ـ خلاصه شب بعد از کار رفتم خونهش. همراه شام یه کم
مشروب خوردیم و من یه سیگاری حشیش کشیدم... بعدش هم با هم خوابیدیم. این اولین
باری بود که با یه نفر سکس کامل داشتم. دفعات قبل...
*یعنی «باکرهگی»ات را آن شب از دست دادی.
ـ آره، و این خیلی ناراحتام میکرد. امّا بیشتر از
همه، چیزی که همیشه تو زندگیم موند و منو رنج داد این بود که قبل از رفتن یه
مقدار پول به من داد و منم ازش گرفتم. این موضوع رو تا حالا به هیچکی نگفتم، حتا
به (...) و همیشه با خودم داشتماش.
* من خیال قضاوت کردن ندارم، امّا تعریف تو منو گیج
کرده: دختری حدوداً بیست ساله که درس میخونه، کار میکنه و برای خودش چهارچوب
داره، میره خونهی آدمی که دو برابر سناش رو داره، باهاش همبستر میشه و در
مقابل همخوابگی با او ازش پول میگیره، تازه میگه قبلاً هم سکس کامل با کسی
نداشته. این مسئله عجیب نیست؟
ـ هم آره و هم نه! گفتم که، شما باید تو ایران زندگی
کنی تا منظور منو بفهمی. آدمهایی مثل من فشار زیادی روشون هست، از اجتماع گرفته تا
خونواده، از هر کسی که باهاش سلام و علیک کنن. همه هم یه جوری خودزنی میکنن؛ یکی
با مواد مخدر، یکی با خودکشی، یکی هم مثل من. بعدش هم پشیمون میشن و تا آخر
عمرشون با این بدبختی زندگی میکنن. مسئلهی من از آن شب شروع شد و به خیلیها
کشید که اصلاً فکرش رو نمیکردم، تازه راه برگشتی نداشتم.
* و تو بالاخره از آن جهنم فرار کردی و به جهنم دیگهای
آمدی، آن هم تو خارج از کشور.
ـ اینجا بدتر بود. چون وقتی ایران بودم تنها امیدم
رفتن به خارج بود. همین منون نگه میداشت و بهم روحیه میداد. همین به من امید داد
تا دانشگاه رو تموم کنم. امّا وقتی اومدم اینجا، همهی امیدم تبدیل به یأس شد.
دیگه هیچی برام مهم نبود.
* تا حدی که فکر خودکشی به سرت زد.
ـ آره (مکث) دلم میخواست به یکی تکیه بدم و باهاش
درد دل کنم، مثل یه دوست، ازم چیزی نخواد و منو درک کنه.
* اگه اشتباه نکنم این دورهای بود که با هم آشنا
شدیم.
ـ یه کم قبلتر بود... فکر کنم یکی ـ دو ماه قبلتر
بود که شما رو پیش (...) دیدم. (با خنده) میتونم یه چیز خصوصی رو تو این مصاحبه
بگم؟!
* چون من چیز خصوصی با کسی ندارم، حتماً میتونی بگی.
ـ آن شب وقتی رفتی پشت سرت صفحه گذاشتم و یه عالمه
خندیدم. تو نظرم یه آدم مغرور میامدی که تو عمرش خنده نکرده (خندهی ممتد) من فکر
میکردم از این بچه مذهبیها هستی که تو چشم آدمها نگاه نمیکنی!
* (خندهی ممتد) بچه مذهبی؟! خدای من! حتماً «بچه» رو
هم با تشدید گفتی؟!
ـ (خندهی ممتد و طولانی)...
* و بعد آوارهگی شروع شد.
ـ آره، از اونجا که زندگی میکردم، زدم بیرون...
* فرار کردی.
ـ آره، فرار کردم. چند شب میدون «ترافالگار» [میدانی
در لندن] خوابیدم، یکی ـ دو شب فرودگاه، چند شب تو «پیکادلی» [محلهای در لندن]،
شده بودم عین آوارهها. تا اینکه با یه ایرانی آشنا شدم که منو برد خونش. بعدشم
که شما تو جریان هستی.
* و اینجا بود که خیال خودکشی به سرت زده بود.
ـ آره، چون دیگه نه راه پیش داشتم، نه راه پس. اون
(...) عین برده ازم کار میکشید و منم دستم به جایی بند نبود. یه عالمه چیز ـ میز
جمع کرده بودم که همه رو یک جا بخورم.
* امّا این کارو نکردی و از آنجا هم فرار کردی، حتا
تلفنت رو شکوندی تا با کسی تماس نگیری.
ـ دلم میخواست کسی با من تماس نگیره، یعنی با اون
تلفن هیچکی باهام حرف نزنه.
* و همهی این دربدریها واسهی این بود که جواب
پناهندگیت رد شده بود و به طور «غیرقانونی» اینجا زندگی میکردی.
ـ آره، جوابم رد شده بود. چون هر چی نوشتم، راستش رو
نوشته بودم، هیچیش دروغ نبود.
* بالاخره بعد از دربهدریها و مشکلات زیادی که
باهاش دست و پنجه نرم کردی (که واقعاً باید بهت تبریک گفت که از این هفت خوان
گذشتی) سر و سامون گرفتی. احساس الانت رو با من تقسیم کن.
ـ احساس خیلی خوبی دارم، از خودم، از کارم، از جایی
که زندگی میکنم خیلی خیلی راضیام. از اینها گذشته با کسی که زندگی میکنم، با
کسی که منو باهاش آشنا کردی، بیشتر از همه راضیام. آدم خیلی مهربونیه، خیلی
انسانه...
* دوساش داری؟
ـ آره، خیلی زیاد!
* (با خنده) استقلالت رو از دست ندادی!
ـ (خندهی ممتد)...
* زبانت هم خیلی بهتر شده.
ـ آره، خیلی زیاد. چون با هم انگلیسی حرف میزنیم.
امّا بیشتر از همه دیدم به دنیا عوض شده، به خودم، به جامعه، به دور و برم.
* فقط واسهی اطلاع خوانندگان این گفتگو: دوست پسرت
ایرلندیه!
ـ آره، مادرش ایرلندیه، پدرش انگلیسی.
* نه عزیزجان، پدرش اسکاتلندیه.
ـ آره یادم رفت، اسکاتلندیه!
* الان بزرگترین آرزوت چیه؟
ـ فقط گرفتن اقامت! اقامتم جور بشه، میخوام برم
دانشگاه و درسم رو ادامه بدم. خیلی نقشهها واسه خودم دارم. فعلاً هم هفتهای دو
روز کلاس میرم که شما تو جریانش هستی.
* فکر میکنی اقامتت درست بشه؟
ـ ته دلم روشنه، فکر میکنم حتماً درست بهش (...)
[دوست پسرش] یه وکیل خوب گرفته تا دنبال کارم باشه. شما که اونو بهتر از من میشناسی،
وقتی اون میگه درست میشه، حتماً درست میشه!
* پس الان خوشحالی؟
ـ آره خیلی زیاد.
* سرگذشت تو که ما فقط بهش توک زدیم، به من که خیلی
روحیه داد. روز زن رو بهت تبریک میگم و از اینکه بخشی از تجربههای خودت رو برای
دیگران گفتی، ازت ممنونم. امیدوارم همیشه خندان ببینمت!
ـ منم امیدوارم شما رو بالاخره خندان ببینم! (خندهی
ممتد و طولانی)...
* مرسی.
* * *
«13 مارچ 2007»