طرحی در بارۀ:
رستم ایرانی نیست!!!
شاهنامۀ فردوسی را میتوان از ابعاد گوناگونی مورد بررسی قرار داد و یکی از
این وجوه نزدیکی برخی از ساختارهای آن به ساختارهای مدرن است. اگر از برخی وجوه
ساده و بسیار ابتدایی شاهنامه بگذریم، در همانجا میتوانیم به برخی ساختارهای
پیچیده و تو در تو برخورد کنیم، یکی ازین وجوه جالب و پیچیده "رستم"
است. او بنیان شاهنامه است و گویی طعنۀ سلطان محمود به فردوسی که: "خود
شاهنامه بجز رستم چیزی نیست."* چندان بیربط نمینماید. گویی تمامی وقایع پیش
از رستم برای ورود او به صحنه رقم میخورد. ساخت رستمِ شاهنامه ساختی تو در تو و
شبه مدرن است. و یکی از وجوه ساختار رستم، "کجایی؟" بودن اوست. موضوع
"ملیت" در این اسطوره بدلیل باستانی بودنش منتفیست و نمیتوان سوالی
مبتنی بر "ملیت" رستم به میانکشید، اما از "کجایی؟" بودنش
میتوان پرسید.
در این نوشته بر آن هستم که اثبات کنم "رستمِ شاهنامه" ایرانی نیست
و موضوع این گفتار صرفاً مبتنی بر رستمِ فردوسی و جغرافیای شاهنامه است.
خواهیم دید که این رستم نیست که ایرانیست بلکه این ایران است که رستمیست.
کجایی بودن یک شخص شاید از راههایی شناخته میشود:
1- از روی زادگاهش. 2- از جایی که پرورش یافته و زندگی کرده است. 3- از طریق
اجدادش و ...
در شاهنامه از نریمان پدر سام خبر و اثری نیست و این خانواده با سام و لقب
اهدایی جهان پهلوانی اش از جانب فریدون آغاز میشود. در آغاز پادشاهی منوچهر، سام
بدو میگوید:
مرا پهلوانی نیای تو داد
دلم را خرد مهر و رای تو داد.
در این مرحله زیستگاه سام هنوز ایران است، او از ننگ داشتن پسری با موی سپید
آنچنان آزرده شده که میخواهد از ایران زمین رخت بربندد و برود:
چو آیند و پرسند گردنکشان
چگویم ازین بچۀ بد نشان
ازین ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم برین بوم و بر آفرین.
پس از باز آوردن زال از کوه، به نزد منوچهر رفته و اخترشناسان همه در نیکویی
زال سخن میزنند و منوچهر طی عهدنامهای سرزمینهایی را به سام میبخشد و او را به پادشاهی آنجا میفرستد:
وزان پس منوچهر عهدی نوشت
سراسر ستایش بسان بهشت
همه کابل و زابل و مای و هند
ز دریای چین تا به دریای سند
ز زابلستان تا بدان روی بست
به نوی نوشتند عهدی درست.
سام پادشاهی نیمروز را به فرزند جوانش زال میسپارد و خود راهی گرگساران
میشود برای جنگ.
این سرزمینها خارج از ایران قرار دارند و طبیعتاً ساکنان آنجا نیز ایرانی
بشمار نمیآیند، این است که رودابه به هنگام سخن گفتن از محبوبش میگوید:
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایرانزمین
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با برز و یال
شه نیمروزست فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام.
با اینکه زال شاه است و تاجدار، اما جزو تاجداران ایران زمین نیست.
ساختار سیاسیِ شاهنامه بر نوعی سیستم فدراتیو شباهت دارد. شاهِ بزرگ، شاهِ
شهانِ دیگریست که زیر فرمان اویند. او شاهِ شاهان است. شاهانِ زیر دست باژ و ساو
به شاه بزرگ میپردازند. به عنوان نمونه، منوچهر خود را مسئول بزرگ هفت کشور روی
زمین میخواند و میداند:
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
همه سربسر نزد من کافرند
وز آهرمن بد کنش بدترند
هر آن کس که او جز بدین دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود
وزان پس به شمشیر یازیم دست
کنم سربسر کشور . مرز پست.
اما کشور مستقیماً زیر فرمان او، ایران است و او ایرانشاه است و همینطور شاهِ
جهان. بطور مثال ایرانیان بلخ را نیز در اختیار داشتند اما از گفتار پیران ویسه
چنین برمیآید که بلخ هم جزو ایران نبوده است:
سه بهره از آن پس برانم سپاه
کنم روز بر شاه ایران سیاه
یکی بهره زیشان فرستم به بلخ
به ایرانیان بر کنم روز تلخ
دگر بهره بر سوی کابلستان
به کابل کشم خاک زابلستان
سوم بهره بر سوی ایران برم
ز ترکان بزرگان و شیران برم.
وگرنه نیازی نبود که نام بلخ را جدای از ایران بیاورد.
در چنین سیستمی نیمروز یا سیستان به خانوادۀ سام واگذار میشود و اینان تابعین
شاه بزرگ هستند.
زال، شاهِ نیمروزست:
شه نیمروز است فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام
یا:
سر ماه سام نریمان برفت
سوی سیستان روی بنهاد تفت
سپرد آن زمان پادشاهی به زال
برون رفت لشکر به فرخنده فال.
زال با رودابه همسر میشود و رودابه نه تنها ایرانی و آریایی نژاد نیست که از
تبار "ضحاک ماردوشِ عرب" است، پدرش مهراب:
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و بر داشتی
همی داد هر سال مر سام ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو.
شاهِ کابل است.
شه کابلستان گرفت آفرین
چه بر سام و زال زر همچنین.
پیوند زال و رودابه یعنی بهم خوردن اشرافیت خونی مبتنی بر خونِ پاک آریایی.
رستم پایانِ اصالت نژادی و خونیست. او سرآغاز آمیختگی میان فرهنگها و اقوام است.
سازش انسان با خودش.
این امتزاج خونی، شاه بزرگ "منوچهر" را خوش نمیآید، همچنانکه سامِ
نریمان را. سام، زال را به خاطر پرورشش بدست سیمرغ، تحقیر میکند و او را
"مرغپرورده" و رودابه را "دیوزاد" مینامد و اصالت خونی و
نژادی را در خطر میبیند:
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
ازین مرغپرورده وان دیوزاد
چه گویی چگونه برآید نژاد؟
و شاه بزرگ نیز نگران آن است که مبادا محصول مشترک این پیوند ، روزی روزگاری
به سوی آباء و اجداد مادریاش یعنی ضحاکیان کشیده شود:
چو از دخت مهراب و از پور سام
برآید یکی تیغ تیز از نیام
اگر تاب گیرد سوی مادرش
ز گفت پراکنده گردد سرش.
و این هراس منوچهر چندان بیمورد هم نیست که هنوز هستند کسانی که آرزوی احیای
آیین "ضحاک" را میکنند (هر چند به شوخی و خنده):
همی خورد مهراب چندان نبید
که چون خویشتن کس به گیتی ندید
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نز شاه با تاج و فر
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ
نیارد برو سایهگسترد میغ
کنم زنده آیین ضحاک را
به پی مشک سارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام.
* * *
با فند و ترفند ستاره شناسان، این پیوند صورت میگیرد و رودابه از کابل به
زابل میآید، زابل پایتخت زال و رستم در اینجا زاده میشود: در جایی که خارج از
ایران است، از پدری ایرانی تبار و مادری عرب تبار.
رستم در هیچجایی از شاهنامه خود را ایرانی نمیداند و همینطور کس دیگری و
منجمله فردوسی نیز او را هیچگاه ایرانی نمینامند، عموماً او را رستم زابلی
میشناسند:
منم رستم زابلی پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال.
یا
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود.
و یا با انتسابش به سیستان (سکستان) "سگزی" نامیدهاندش:
همان سگزی رستم شیردل
که از شیر بستد به شمشیر دل.
این سیستانی بودن آنچنان در او رسوخ کرده که حتی نیای خود سام را نیز
"ایرانی" نمیداند. هنگام دیدنِ سهراب برای اولین بار، در او شباهتی به
ایرانیان و تورانیان نمیبیند و تنها شبیه او را "سام" میداند، گویی سام
ایرانی نبوده است؟:
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس.
در جایجای شاهنامه او نه ایرانی اما یاور و یار ایران و ایرانیان قلمداد
میشود. از طوس و گودرز و گیو و دیگر پهلوانان ایران، شنیده نمیشود که من به یاری
ایرانیان آمدهام، چون "یاری" همیشه آن چیزیست که انسان در حق دیگران
میکند، "یار" دیگران. اما رستم فراوان بار بر فاصلۀ خویش با ایران و
ایرانیان تاکید میکند، در جنگ با خاقان چین:
که فردا من این گرز سام سوار
به گردن برآرم کنم کارزار
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ
بدانگه کجا پای دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
بیارم سپارم به ایرانیان
اگر تاختن را ببندم میان.
در رنجشش از کیکاووس، از شاه و ایرانیان قهر میکند و گودرز از او دلجویی
میکند که:
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
حتی سپاهیانش نیز ایرانیان نیستند:
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن.
در بخش سوم کاموس کشانی، هنگامی که لشکر ایران در سراشیب شکست و نابودیست،
گودرز از کیخسرو میخواهد که رستم را به یاری ایشان گسیل دارد که این تنها چارۀ
کار است:
یکی نامه باید که زی شه کنیم
ز کارش همه جمله آگه کنیم
چو نامه به نزدیک خسرو رسد
بدلش آندرون آتشی نو رسد
بیاری بیاید گو پیلتن
ز شیران یکی نامدار انجمن
...
بفرمود تا رستم پیلتن
خرامد به درگاه با انجمن
برفتند ز ایران همه بخردان
جهاندیده و نامور موبدان
برستم چنین گفت کای سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز
...
امید سپاه و سپهبد به توست
که روشن روان بادی و تندرست
بپاسخ چنین گفت رستم به شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
شوم با سپاهی کمر بر میان
بگردانم این بد ز ایرانیان.
ایرانیان را "آنها" خطاب میکند و زابلیان را "ما"، در
جنگ با اسفندیار است که ایرانیان به زابلستان هجوم میآورند، و در پی بیچارگیِ
رستم، زال به سیمرغ متوسل میشود:
یکی چاره دانم من این را گزین
که سیمرغ را یار خوانم برین
گر او باشدم زین سخن رهنمای
بماند به ما کشور و بوم و جای.
و منظور از کشور و بوم و جای زابلستان است. زال و رستم نگرانِ آنند که با از
پای در آمدن رستم، اسفندیار خاک زابلستان را به توبره بکشد:
همی تخم دستان ز بن برکنند
زن و کودکان را به خاک افکنند.
زال به سیمرغ شکایت ایرانیان و اسفندیار را کرده و میگوید:
همه سیستان پاک ویران کنند
به کام دلیران ایران کنند.
کام دلیران ایران، نابودی سیستان بوده است و سیستان چیزی نبوده بجز خاندان زال
و رستم.
* * *
زمانه میگذرد و اسفندیار به دست رستم کشته میشود و رستم به کابل در چاه
نابرادر ...
بهمن پسر اسفندیار به سیستان حمله میآورد و زال پیر را به زنجیر میکشد،
پشوتن، دستور زال، بهمن را سرزنش میکند:
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش
مفرمای و مپسند چندین خروش
ز یزدان بترس و ز ما شرم دار
نگه کن بدین گردش روزگار
...
چو رستم نگهدار تخت کیان
همی بر در رنج بستی میان
تو این تاج ازو یافتی یادگار
نه از راه گشتاسپ و اسفندیار
ز هنگامۀ کی قباد اندر آی
چنین تا به کیخسروِ پاکرای
بزرگی به شمشیر او داشتند
مهان را همه زیر او داشتند
ازو بند بردار گر بخردی
دلت باز گردان ز راه بدی
...
ز زندان به ایوان گذر کرد زال
برو زار بگریست فرخ همال
که زارا دلیرا گوا رستما
نبیره گو نامور نیرما
تو تا زنده بودی که آگاه بود
که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
سرزنش پشوتن کارگر میافتد و :
از آنجا به ایران نهادند روی
به گفتار دستور آزادهخوی
سپه را ز زابل به ایران کشید
به نزدیک شهر دلیران کشید.
بهرام حسینزاده
16 ژانویه 2007