چیزی
رخ داده است
انگار
آن ته توهای وجود
كه عنایت نمیكند به كلمات.
از بیدار شدن ناگهانی
چیزی شنیدهای؟
تا خودت را برسانی به قلم، كاغذ و
بعد..
یا كورمال چراغ را...
پاك از یادت رفته است.
دست بر زانو
حالا ماندهام
چطور از آن رخشانی روح بنویسم.
از برفی كه نباریده
طوفانی كه برنخاسته
تویی كه كنار من نیستی.
پیامبران و مجنونان
اخبار حادثه را دارند
و گرنه با این لق لق و چق چق ها..
كه چه عرض كنم.
پس بهتر نیست
درز بگیرم از حرف زدن
و اكتفا كنم فقط
به همان كه همان اول
انگار گفتم
هیچ و دیگر هیچ
قابل عرض نیست.
حالا اگر خیلی مشتاق دانستنی
از همسایهی شاعرم بپرس
كه هر نیمه شب
رو به خیال دریا
پنجرهاش را میگشاید
و به سایش صدفها بر هم
از دور گوش میكند.