این بار خودش آمده بود!

گفتگو با پروانه‌ی سلطانی

 

مجید خوشدل

 

منبع: www.goftogoo.net   

 

 

ببین و بگذر... و تحمل کن! حتا اگر عرصه را به تو تنگ آورده‌اند، دلشوره و هق-هق‌ات را از زبان پیشینیان بزن اگر می‌خواهی شنونده‌ای داشته باشی. دست به دامن فروغ و هدایت و طاهره و پروین و رزا و کلارا شو. کش و قوس بیا، صغرا و کبرا بچین، انکار کن خودت را. چرا که این میدان «رسوایی» به دنبال نخواهد داشت.

امّا اگر دست از پا خطا کنی و هوایی شوی، به خاطر داشته باش که در این باره مردم چه خواهند گفت!

 

تمام جوانی و عمرش را در اولین تجربه‌ی عشقی‌‌اش گذاشته بود. فامیل‌مان بود و از بچگی با او بزرگ شده بودیم.

تقریباً غروب هر جمعه که همگی گرد «بزرگ خانه» حلقه می‌زدند، او به خیاط خانه‌اش که برو بیایی داشت، می‌رفت و در گوشه‌ای می‌نشست. بعد که درآن تنهایی جادویی دلش می‌گرفت، از گلوی تیر خورده‌ی علی‌اصغر شروع می‌کرد و به پهلوی شکسته‌ی زهرا می‌رسید. و سپس در حالی‌که در مقابل چشمان بهت زده‌ی سه طفل خردسال اشک‌هایش را پاک می‌کرد، برای هزارمین بار این مرثیه را با سوز و گداز می‌خواند: پریزادم پریزاد، چرا مادر مرا زاد...

خانم بزرگ لباس عروس را با دقت و وسواس وصف‌ناپذیری می‌دوخت و با هر برش پارچه صد ورد و قل هوالله را نثار صاحب لباس می‌کرد.

آدمی که از جوانی روی پای خودش ایستاده بود، آخرش در یک حادثه‌ی شوم و مسخره «عدو شد سبب خیر» تا او را به آرزوی دیرینش برساند. در کُمای کامل بود (آن هم بعد از چهل و هشت ساعت) که جریان زندگی را به رویش بستند تا رنجنامه‌ی او شنونده‌ای نداشته باشد... عمه جان فقط یک بار که حسابی بی‌تاب شده بود، در کنار نام‌های علی‌اصغر و زهرا و رقیه، نام معشوق را بر زبان آورده بود.

 

بعد از دو دهه انتظار، فرمانروایی سمبولیسم ایرانی (حتا برای یک شب) دوره‌اش به سر آمد. در هفته‌ی دوم ماه دسامبر امسال (2006) پروانه‌ی سلطانی نمایشنامه‌ی «خر» و «شیرین و فرهاد» را در دو اجرا در لندن به صحنه برد.

حضور اول باره‌ی «خود» پروانه در صحنه‌ای که حتا دل «مردان» بی‌شماری را خالی کرده، ستودنی و در خور تقدیر است. جالب این‌که در هر دو اجرا سالن پر بود و تقریباً همه‌ی تماشاگران راضی و خشنود سالن نمایش را ترک کرده بودند ـ با نزدیک به ده نفر از ایشان گفتگوی حضوری و تلفنی داشتم. با این حساب نباید حرف آن چند تایی که به کمتر از صندلی‌های جلو رضایت نمی‌دهند و حرفهای معمولی روزانه‌شان را اجنگ وجنگ می‌زنند، جدی گرفت. همانهایی که در عمرشان بلیطی خریداری نکرده و این را حق پدری‌شان می‌دانند.

به هر روی، آن شب پروانه‌ی سلطانی تنها آمده بود تا خودش را بی‌واسطه با ما در میان بگذارد.  

 

*       *       *

 

* پروانه‌ی عزیز، فکر می‌کنم بهترین تئاتر خودت را هفته‌ی قبل به روی صحنه بردی: تئاتر «خر» و «شیرین و فرهاد». به نظر من این دو نمایشنامه، پرده‌ی اول و دوم ملودرامایی به نام پروانه‌ی سلطانی بود!

در این گفتگو من خیال ندارم به جنبه‌های هنری این کار خوبت بپردازم. امّا می‌خواهم با اشاره به بخش‌هایی از این کار با «خود» تو بیشتر آشنا شوم. اول از همه به من بگو که چه‌طور شد بعد از این همه سال بالاخره تصمیم گرفتی از زبان خودت تجربه‌هایت را بازگو کنی؟

ـ مجید جان، اسم نمایشنامه دوم، یعنی شیرین و فرهاد را به خاطر استحاله شدن عشق‌های قدیمی در دنیای مدرن انتخاب کردم. البته ایده‌ی این دو نمایشنامه را خیلی سال است که در ذهن دارم. امّا شاید الان اعتماد به نفس‌ام بیشتر شده تا بیشتر حرفهای دلم را بزنم. این را هم ناگفته نگذارم که ایده‌ی نمایشنامه‌ی شیرین و فرهاد را از «فرانکو رامه» و «داریوفو» گرفتم. منتها شخصیت‌های آن را ایرانی کردم و دیالوگ‌های خودم را نوشتم؛ از تجربیات خودم و از تجربه‌های دور و برم...

* امّا نمایشنامه‌ی «خر» تجربه‌های خودت هست، اصلاً خودت را به روی صحنه آورده‌ای.

ـ آره، آن تجربه‌های خودم هست. در واقع بیان خودم هست از محیط پیرامون‌ام. شاید بتوانم بگویم که شخصیت آن نمایشنامه خودم هستم.

* دوست دارم بیشتر بدانم که چطور شد این نمایشنامه را از زبان خودت، آن هم با زبان و بیان طنز تلخ نوشتی؟

ـ می‌دانی؟ فکر می‌کنم آدم وقتی کار می‌کند، شهامت‌اش بیشتر می‌شود. اصلاً معتقدم که «هنر» بیان خودت هست، و بهترین شکل آن، مثلاً در هنر تئاتر این است که حرفهای خودت را از این طریق بزنی. راستش را بخواهی دلم می‌خواهد کارهای بعدی‌ام هم همین ویژه‌گی را داشته باشد؛ حرفهای خودم، مشاهدات و تجربه‌های خودم را در قالب نمایش به این شکل بزنم.

* کسی که این تئاتر تو را خوب تماشا کرده باشد، به یقین می‌رسد که پروانه سلطانی با همه‌ی مشکلات و درگیرهای شخصی باید به نحوی هزینه‌ی اجتماعی پرداخت کند. مثلاً اشاره‌های مکرر تو در هر دو نمایشنامه به محیط مردانه‌ی سیاسی، به جامعه‌ی «روشنفکری» ایرانی، که اتفاقاً آن هم ریش و سبیل دار است، و با توجیهات و دنیای کودکانه‌ی این جماعت. تو، هم پای «سیمون دوبوار» را با برداشت جامعه‌ی مألوف به این کار کشیدی و هم کتاب «کاپیتال» مارکس را (مکث و خنده‌ی ممتد) نکنند تن‌ات می‌خارد پروانه جان؟!

ـ (با خنده) این دو مورد دقیقاً مشاهدات خودم از محیط اطرافم بود، دقیقاً تجربه و برداشتم از واقعیت‌های جامعه‌مان بود...

* یعنی موارد «استفاده» از این دو کتاب را دیده بودی.

ـ آره، موارد استفاده از آن را در جامعه [ایرانی] دیده بودم. حالا ممکن است به خیلی‌ها بربخورد و خیلی‌ها از آن خوش‌شان نیاید...

* به هر حال تجربه‌ی تو بود.

آره، تجربه‌ی من بود و خارج از آن چیزی نبود. یک جوری حرف دلم را زدم و خودم را خالی کردم...

* چقدر خوب!

ـ به هر حال آدم هزینه‌اش را می‌دهد دیگر(با خنده)!

* بیاییم شکافی به این دو نمایشنامه‌ی بدهیم و مروری به آنها داشته باشیم. نمایشنامه‌ی خر: تشویش و اضطراب، خستگی مفرط ، سفری طولانی، مسافری خسته، رسیدن به ایستگاه آخر. و بعد احتیاج به آرامش، احتیاج به مُسَکن، حتا قرص‌های آرام‌بخش. امّا اینها هم افاقه نمی‌کند، چون اصلاً گوش شنوایی نیست، هر کس حرف خودش را می‌زند و بار خودش را می‌بندد. تا اینکه در یک فراز و فرود «زن» آرزو می‌کند ای کاش در کشتارهای سراسری سال 67 اعدام شده بود . می‌دانی پروانه؟ من اصلاً فکر نمی‌کنم که تو در این کار دست به یک بزرگنمایی که خاص مردمان جوامع شرقی هست، زده باشی. لطفاً این پله‌ها را، پروسه‌ی طی کردن آنها را برایم بگو.

ـ حقیقت‌اش را بهت بگویم، من این مراحل را خودم طی کردم، آنها به سر خودم آمده. یعنی یک موقع‌هایی در اینجا زندگی آنقدر به من فشار آورده که به خودم گفتم: ای کاش در آن شرایط من هم رفته بودم...

* این «فشار»ها را برایم باز کن.

ـ گاهی وقتها آنقدر زندگی سخت می‌شود، یعنی آرزوی این که یک دنیای آرامی داشته باشی، آرامش داشته باشی، حتا با کمک قرص خواب و قرص‌های آرامش‌بخش، آرزوی محالی می‌شود. اینها را من واقعاً تجربه کرده بودم، همه‌اش حسی بود. به خاطر همین به بازیگری که آن نقش را بازی می‌کرد (ناهید عزیز) همش می‌گفتم «این» را حسی بگو «آن» را با قلبت بگو. یا می‌گفتم: فکر کن کابوس‌های این زن چه می‌تواند باشد. می‌گفتم: فکر کن او خوابیده و یک مشت زالو تن او را می‌مکند. خلاصه، آدمی که در آن نمایشنامه ساعت 7 صبح بلند می‌شود و می‌رود به خانه دکتر روانشانس تا از او قرص خواب بخواهد، باید واقعاً به انتها رسیده باشد...

* کارد به استخوانش رسیده باشد.

ـ آره، کارد به استخوانش رسیده. البته تئاتر «اگزاجره» [بزرگنمایی] هست. یعنی همه‌ی آنها را من لزوماً تجربه نکرده‌ام، شاید 70 یا 80 درصد تجربه‌های خودم بوده، بقیه از مشاهدات دور و برم بود. از دنیای دروغی که دور و برم دیده بودم.

* و شاید خیلی از تجربه‌های شخصی و مشاهدات اطراف خودت را نتوانستی در این تئاتر بگنجانی؟

ـ آره، راست می‌گویی. خیلی چیزها بود که نتوانستم بیان کنم و آنها را به صحنه بیاورم... اجازه بده به این موضوع هم اشاره کنم که محتوای این نمایشنامه فقط درد من نبود. خیلی‌های دیگر هم هستند که دردهای مشابهی در محیط‌ های ایرانی دارند. امّا آنها امکان بیان درد و رنج‌شان را نداشته‌اند...

* لطفاً کاراکتر دکتر روانشناس نمایشنامه‌ات را خیلی خلاصه برایم شرح بده.

ـ دنیای این دکتر روانشناس، ظاهراً یک دنیای متفاوت است؛ متفاوت از جامعه‌ی ایرانی و متفاوت از کسی که به او مراجعه کرده (که من عامداً دو زن هم سن و سال را برای این دو نقش در نظر گرفتم) در صورتی که هر دو آنها از مشکل تنهایی رنج می‌برند. این دکتر روانشناس گیجی‌های خودش را دارد و توهم‌های خودش را. یعنی پای او هم روی زمین نیست. مسئله‌ی مهم این است که این دو نمی‌توانند یکد یگر را درک کنند و...

* آیا این دو کاراکتر را نمی‌توانیم به بخش بزرگی از جامعه‌ی ایرانی خارج کشور تشبیه کنیم؟

ـ آره، به نظر من تشبیه مناسبی است. خصوصاً کاراکتر «دکتر» که شبیه‌اش را در تلویزیون‌های لوس‌آنجلسی زیاد دیده‌ام.

* (با خنده) چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است! شبیه آن دکتر در لندن هم زیاد است.

ـ آره، صد در صد!

* نمایشنامه‌ی «شیرین و فرهاد» حکایت زن و شوهری‌ست که شوهر رابطه‌های بی‌شماری خارج از ازدواج دارد، و زن پس از سالها پای‌بندی تصمیم می‌گیرد که او هم با فردی رابطه برقرار کند، البته با همان توجیهات عقلی شوهرش از رابطه‌ی «مدرن» و «آزاد»! نکته قابل توجه در هر دو نمایشنامه‌ این بود که این موضوع و موضوع‌های حساس و عاطفی دیگر، مرثیه‌خوانی نیست و زبان طنز دارند. تقریبا همه‌ی تماشاچیان یک ساعت از ته دل خندیدند و چند تایی هم بعداً به فکر فرو رفتند. چه‌طور از عهده‌ی این کار برآمدی؟

ـ من همیشه فکر کردم، آدمها وقتی تلخی‌ها را با طنز می‌شنوند، تأثیر بیشتری روی آنها دارد، با آنها بهتر ارتباط می‌گیرند، یک جوری به تماشاچی خوش می‌گذرد. یعنی آن وظیفه‌ی تئاتر که تو بالاخره مردم را سرگرم می‌کنی، علاوه براینکه حرف خودت را می‌زنی، برآورده می‌شود و تماشاچی راضی از سالن بیرون می‌رود. البته من فکر می‌کنم در کار نمایشی، زبان طنز سلاح بُرنده‌تری است، خصوصاً در جامعه‌ای که ما درآن زندگی می‌کنیم...

* «طنز» جامعه‌ی ما که حال آدم را به می‌زند!

ـ آره واقعاً!

* به هر حال همان‌طور که قبلاً به تو گفتم با تعدادی نزدیک به ده نفر از تماشاگران حضوری و تلفنی صحبت کردم که همه‌ی آنها از کار خوششان آمده بود. خود من هم بعد از مدتها یک تئاتر خوب و بی‌دردسر را دیدم و از این بابت از تو ممنونم، خسته نباشی!

ـ مرسی!

راجع به این دو نمایشنامه بیشتر از این سؤال نمی‌کنم، چون ممکن است کسانی با خواندن این گفتگو فکر کنند نمایشنامه را دیده‌اند! در بخش دوم مرور مختصری به کارهای گذشته‌ات داشته باشیم. کارهایی که به صحنه بردی را برایم بگو، البته نمی‌خواهم به صورت کنکرت به آن بپردازی.

ـ از زمانی که از کشور خارج شدم تا مدتی برای افراد دیگری کار می‌کردم...

* کار هنرپیشگی تئاتر؟

ـ آره! مثلاً با ایرج جنتی عطایی «پروانه‌ای در مشت» و «رستمی دیگر، اسفندیاری دیگر» را کار کردم. یا مرتب در مناسبت‌های مختلف تئاترهایی را به صحنه می‌بردم. امّا کار جدی نمایشی‌ام را از سال 2000 با «یک زن تنها» شروع کردم. آن کار یک «آدابشن» بود، نوشته‌ی «داریوفو» که در چند شهر اروپایی اجرا شد. و فکر می‌کنم چهار بار هم در لندن اجرایش کردیم که هر بار با استقبال مواجه شد. این کار به من اعتماد به نفس داد برای کارهای بعدی.

* و کار بعدی؟

ـ کار بعدی «شبنم‌های آتشین» براساس وقایع زندانهای جمهوری اسلامی بود...

* که همه آنها اتفاق افتاده و واقعی بودند.

ـ آره، همه‌ی آن تئاتر حقیقت داشت و براساس خاطرات زندانیان بود.

* من فکر می‌کنم شبنم‌های آتشین جزو معدود کارهای نمایشی در حوزه‌ی زندان سیاسی بود که از زاویه‌ی حقوق بشری به آن پرداخته بود...

ـ دقیقاً!

* نظرت را در این باره می‌شنوم.

ـ شخصیتی که من در آن نمایشنامه آورده بودم، یک راوی بود که از زندان آزاد شده بود (که مد نظر من خانم منیره‌ی برادران بود). البته شخصیت‌های دیگری را هم آورده بودم، که مثلاً توابی بود، و یا زنی که در زندان دیوانه می‌شود و بعد از آزادی در بیمارستان روانی بستری می‌شود. یا کسی که بعداً اعدام می‌شود را از کتابها و خاطرات دیگر...            

* و تو با این شخصیت‌ها کمتر دست به بزرگنمایی‌های عادتمند شده در جامعه‌ی ایرانی زده بودی، مشخصاً با تواب‌ها.

ـ آره، شرایط آنها را در زندان در نظر گرفته بودم. می‌دانی؟ من در محیط دور و برم آدمهایی را دیده‌ام که تواب شده‌اند...

* این محیط لعنتی [جامعه‌ی ایرانی خارج کشور] که خیلی‌ها را «تواب» کرده!

ـ موافقم، به خاطر شرایط و فشاری که به آنها وارد می‌شود، ممکن است خیلی‌ها تواب شوند، آن هم به شکل‌های مختلف.

* بعد از شبنم‌های آتشین؟

ـ بعد از آن «شبان نیکو» را کار کردم، که براساس نوشته‌ای از دوست عزیزم «مهستی شاهرخی» بود، و داستان دیگری از «کریستین دوبن»، که من آنها را با هم «میکس» کردم و...

* بخش‌هایی از جامعه‌ی ایرانی خارج کشور به مفهوم و پیام انسانی این نمایشنامه، یعنی رابطه‌ی انسانی زن و مرد نرسید و یا نخواست برسد، و شاید توانایی‌اش را نداشت. البته ناگفته نگذارم که ضعف‌هایی هم در اجرا داشتید.

ـ آره، شاید در اجرا نتوانستیم منظورمان را برسانیم. امّا حرفی که من می‌خواستم بزنم این بود که زنی در رابطه‌ی عشقی‌اش شکست می‌خورد، این زن آدم ساده لوحی است، و در نهایت با مردی آشنا می‌شود، با هم به کلاس‌های «آرت تراپی» می‌روند و... نکته مهمی که من در آن نمایشنامه سعی کردم نشان ‌دهم، دید زیبای «بوبن» نسبت به رابطه‌ی انسانی و عشق بود.

* و نمایشنامه‌ی بعدی؟

ـ (مکث)...

* حتماً فروغ بود.

ـ آره، «فروغ فرخ‌زاد در باغ خاطره‌ها» بود، که براساس زندگی او بود...

* با برداشت آزاد خودت؟

ـ برداشت آزاد خودم بود، ولی از زندگی نامه‌اش. از شانزده سالگی فروغ بود تا روزی که تصادف کرده بود. البته زندگی او گسترده است و من نمی‌خواستم شعر و جنبه‌های دیگر زندگی او را نقد کنم ـ چون کار من نیست. در این نمایشنامه من می‌خواستم نشان دهم که این زن چقدر تنها بود، چقدر اذیت شد. امّا با وجود این...

* امّا تو می‌خواستی بگویی که «پروانه» و پروانه‌ها چقدر دارند اذیت می‌شوند، در همان محیط اجتماعی، با اینکه بیشتر از چهل سال از آن دوران گذشته.

ـ آره، یک جورهایی. امّا فروغ سمبل هست، در زمان و شرایطی زندگی می‌کرد که نوع زندگی او شجاعت زیادی می‌خواست.

من همیشه معتقد بوده‌ام که اگر او در شرایط و محیط اجتماعی دیگری زندگی می‌کرد، او را درک می‌کردند و ارزش کارهایش را می‌فهمیدند، شاید آن قدر زود نمی‌مرد. به نظر من تصادف فروغ به نوعی خواسته‌ی خودش بود.

* به این موضوع مهم، یعنی تنهایی، زجر و به نوعی در اقلیت بودن «فروغ» در قسمت دیگری خواهیم پرداخت! (با خنده) حتماً متوجه هستی که چرا فروغ را در گیومه قرار دادم! امّا قبل از آن مایلم این پوشه را ببندم: ظاهراً همه‌ی کارهای نمایشنامه‌هایت را خودت انجام می‌دهی. از اجاره‌ی سالن گرفته تا تبلیغات، سر و کله زندن با بازیگران و هزار کوفت و زهر مار دیگر. شیره‌ی جان آدم گرفته می‌شود، این‌طور نیست؟

ـ آره، شاید هم رعایت این چیزها مشکل من است، معمولاً می‌ترسم از اینکه مسئولیت‌ها را دیگران نتوانند انجام دهند. راستش تنها کسی که به او اعتماد می‌کنم، دختر خودم «نینا»ست. فقط او می‌داند که...

* این مسئله به امکانات ربطی ندارد؟

ـ آن‌که جای خودش را دارد. کارهای من “Less budget theatre” است تا “Low budget theatre”.

من همیشه از جیب خودم خرج می‌کنم و بعد فکر می‌کنم که آیا این هزینه برمی‌گردد یا نه.

* از نظر زمانی برای هر نمایشنامه چقدر وقت صرف می‌کنی‌؟

ـ راستش ایده‌ی نمایش شیرین و فرهاد را نزدیک به هفت سال در ذهن داشتم...

* پروسه‌ی عملی آن چقدر طول کشید؟

ـ از زمانی که کار را شروع کردم؛ در بهار امسال تصمیم قطعی گرفتم، در تابستان متن آن را نوشتم. متن نمایش «خر» را هم در ماه اوت تمام کردم و...

* و پروسه‌ی تمرین چقدر طول کشید؟

ـ فکر می‌کنم نزدیک به دو ماه پشت سر هم بود.

* چند بار اتفاق افتاده هزینه‌هایی که برای یک کار متقبل می‌شوی، در بیاید و مقداری هم برای خودت باقی بماند؟

ـ خیلی کم، به‌طور کاملاً استثنایی... اصلاً هم برای من مهم نیست. البته اتفاق افتاده آدمهایی گفته‌اند صبر کن تا ما برای تو بودجه بگیریم، امّا من آدم شتاب‌زده‌ای هستم و نمی‌توانم صبر کنم، دوست دارم فکرم را زودتر عملی کنم و...

* شاید هم به وعده‌ها و قول‌ها اعتماد نمی‌کنی (با خنده)!

ـ (مکث) نمی‌دانم، امّا نمی‌توانم صبر کنم، یک جورهایی عجول هستم.

* من حتم دارم دوستانی از کشورهای دیگر شما را دعوت می‌کنند تا این کار خوبت را در آنجا اجرا کنی (با خنده) اگر هم نکردند خودشان ضرر می‌بینند!

ـ (خنده‌ی ممتد)!

* (با خنده) با این تبلیغات مجانی، می‌رسیم به قسمت آخر گفتگویمان که به خود تو اختصاص دارد. تا جایی که می‌دانم معمولاً پنج روز هفته کار می‌کنی، مسئولیت بزرگ کردن دو بچه به عهده‌ات بوده، بچه‌هایی که امروز هر کدام جوان هستند. از طرف دیگر سالهاست که از همسر سابق‌ات جدا شدی... خوب دیگر چی؟ برای اینکه بخواهیم تو را بیشتر بشناسیم، چه چیزهایی دیگری را به ما خواهی گفت؟

ـ میدانی؟ من سختی‌ها و ضربه‌های روحی ـ عاطفی در خارج کشور زیاد خورده‌ام. نمی‌دانم، شاید هنوز به آنجا نرسیدم که بخواهم راجع به آنها صحبت کنم. امّا یکی از چیزهایی که خیلی دلم می‌خواهد بیرونی‌‌اش کنم، دنیای درونی خودم است. امیدوارم روزی بتوانم به شکلی آن را بیان کنم (مکث)... که این کار شجاعت می‌خواهد... 

* به هر حال تو قدم اول را برداشتی.

ـ آره، قدم او را برداشتم. و خودت بهتر می‌دانی که کار آسانی نیست... (مکث) اجرای نمایشنامه «خر» برای من کار آسانی نبود.

* حتم دارم همین‌طوراست پروانه جان! بگذار پرسش‌هایی را با تو در میان بگذارم و تو هر کدام را خواستی جواب نده...

ـ باشد!

* که امیدوارم این‌طور نباشد (با خنده)! تفریح تو چی هست؟ اصلاً آیا تفریح می‌کنی؟

ـ تفریح من (مکث)... کتاب می‌خوانم، رمان به خصوص. سینما می‌روم، عاشق سینما هستم و اگر پول داشته باشم تئاتر می‌روم (خودت می‌دانی در اینجا تئاتر خیلی گران است) با گروه تئاتر خودمان هم سر و کله می‌زنم، همین! اینها تفریح‌های من است. با بچه‌هایم هم خیلی به من خوش می‌گذرد.

* مدتی هست که ارتباط های اجتماعی خودت را با جامعه‌ی ایرانی محدود کردی (با خنده) از این بابت به تو تبریک می‌گویم! قبل از اینکه پرسش بعدی را با تو در میان بگذارم، به من بگو چرا؟

ـ در خیلی از آدمها «عادت» جایگاه ویژه‌ای دارد؛ عادتهای مسخره و اکثراً آزار دهنده. مثلاً وارد یک سری روابط می‌شوی، انرژی و وقت می‌گذاری، و بعد در تنهایی و خلوت خودت می‌بینی که نه تنها از آن رابطه‌ها خوشحال نیستی، بلکه غمی هم به غم‌هایت اضافه شده، سنگین‌تر هم شده‌ای. این‌جور چیزها من را از خیلی از روابط اجتماعی‌ام بیرون کشیده.

* رابطه‌هایی که آدمها به خودشان اجازه می‌دهند به حریم شخصی دیگران وارد شوند، به خصوصی‌‌ترین قسمت‌ها.

ـ متأسفانه همین‌طوره، مرزهای رابطه‌ها بین ما روشن نیست. چون من هم در لحظه‌ای که باید خودم را بیان کنم، راحت نمی‌توانم این کار را بکنم، گاهی می‌نویسم و...

* و گاهی خودخوری می‌کنی؟

ـ آره، خیلی وقتها خودخوری می‌کنم. با این‌که خیلی روی خودم کار کردم تا حرفم را در جا بزنم، امّا هنوز موفق نشدم.

* بعد از جدایی آیا رابطه‌ی عاطفی دیگری داشتی؟

ـ آره داشتم، امّا متأسفانه آن‌طوری که می‌خواستم نبود... هیچکدام‌شان.

* فکر می‌کنی چرا؟

ـ شاید به خاطر اینکه... (مکث) نمی‌دانم، ماها همه‌مان خیلی زخمی هستیم، ما آدمهای مهاجر که از کشورمان بیرون آمدیم خیلی زخمی هستیم. احتیاج به کسی داریم که این زخم‌ها را درمان کند. امّا اغلب رابطه‌ها تشنج‌زاست، آن نیاز را برآورده نمی‌کند و تو را مأیوس‌تر می‌کند. بعد به جایی می‌رسی که می‌گویی: اگر رابطه‌ای نداشته باشم، حداقل آرامش دارم، می‌دانی؟

* آیا فکر نمی‌کنی ما (ما را در گیومه بگذار) به دنبال چیزی هستیم، به دنبال گمشده‌ای هستیم که شاید هیچ وقت پیدایش نمی‌کنیم؟ و این همیشه ما را آزار خواهد داد؟

ـ آره، یکی از مشکلات من در رابطه «پرفکشنیست» بودنم هست. به دنبال یک چیز خالص و ناب هستم، و وقتی آن را پیدا نمی‌کنم، زود افسرده و خسته می‌شوم...

* و سرخورده؟

ـ آره، سرخورده می‌شوم. من در خیلی موارد پرفکشنیست نیستم، امّا در این مورد دنبال خلوصی هستم که وقتی پیدایش نمی‌کنم، خیلی خیلی مرا اذیت می‌کند.

* پس بیا پروانه‌ی سلطانی را دو سطر به من معرفی کن.

ـ (با خنده) یک زن تنهای زخم خورده، (مکث)

* (با خنده) پرفکشنیست در رابطه‌ی عاطفی؟!

ـ آره، پرفکشنیست در رابطه‌ی عاطفی، خیلی رویایی، و خیلی هم «پََشن» دارم. فعلاً هم تنها جایی که توانستم بخشی از خودم را بیان کنم، صحنه‌ی تئاتر بوده. باور کن این کار [تئاتر] بارها و بارها من را نجات داده، مثل پله‌ای بوده که مرا از کوچه‌ها بیرون کشیده...

* تا حس‌های خودت را بیرونی کنی.

ـ آره، مثل تراپی‌ بوده، وسیله‌ای برای بیان خودم بوده، بدون این‌که تاوان سنگینی برایش بدهم.

* اینجا زیاد با تو موافق نیستم، اتفاقاً با مخاطبینی که داریم، باید برای هر کار خوب تاوان سنگینی پرداخت کنیم.

ـ به هر حال آدم باید پی این کار را به تن‌اش بمالد (با خنده)!

* بزرگترین آرزوی پروانه چیه؟

ـ آرزویم برای همه‌ی آدمها این است که بتوانند خودشان را بیان کنند و...

* (با خنده) بزرگترین آرزوی پروانه چیه؟

ـ علاوه بر آرزوی خوبی که برای بچه‌هایم (که عاشقشان هستم) دارم، برای خودم آرزویم این است که در کار هنری‌ام...

* (با خنده) اگر ده بار هم که شده من این سؤال را تکرار می‌کنم تا از تو جواب بگیرم: بزرگترین آرزوی پروانه چیه؟

ـ جداً آرزوی من این است که در کار هنری‌ام بتوانم آن‌طور که می‌خواهم، باشم.

* اگر زمان را پروانه جان بیست سال به عقب ببریم، چه تجدید نظر اساسی در زندگیت می‌کردی؟ (لطفاً فقط به یک مورد اشاره کن).

ـ در روابطم... و از روز اول روی کار هنری‌ام متمرکز می‌شدم. یعنی چیزی که امروز به آن رسیدم را بیست سال قبل جامه عمل می‌پوشاندم. من خیلی وقت تلف کردم...

* این منظورت را روشن‌تر بگو.

ـ دیدی آدمی که سیل و باد و طوفان او را به اطراف پرت می‌کند و در شرایط و روابطی قرارش می‌دهد؟ من یکی از آن آدمها بودم. اگر قوی‌تر بودم و این تأثیرها را نمی‌گرفتم، حتماً مصون‌تر بودم و کاری که خودم می‌خواستم، انجام می‌دادم.

* به نوعی اسیر روز مرگی‌های جامعه‌ی ایرانی بودن؟

آره، اسیر دور و بر شدن، درگیر روزمرگی‌ها بودن. من فکر می‌کنم آدمها باید با درون خودشان و با قلب خودشان زندگی کنند.

* بزرگترین پشیمانی‌ات در زندگی چه بوده؟

ـ (با خنده و زمزمه) بزرگترین پشیمانی‌ام در زندگیم (مکث)...

* (با خنده) محافظه کار نشوی!

ـ نه، نه! می‌دانی؟ گاهی وقتها به خودت می‌گویی که ای کاش فلان کار را نمی‌کردم، و بعد می‌بینی که همان کار تجربه‌ای برایت شده (مکث)... آخر یکی ـ دو تا که نیست (خنده‌ی ممتد)!

* خب، تو بزرگترینش را بگو!

ـ دوست داشتم مخاطبینم مردم کشورم بودند، شاید دلم می‌خواست شرایطی بود که آنجا می‌ماندم. البته با بودن اینترنت مشکلات ارتباطی کمتر شده، امّا این کمبود را تو همیشه حس می‌کنی و...

* در زندگی شخصی‌ات بزرگترین پشیمانی‌ات چه بوده؟

ـ (مکث طولانی) من قبل از ازدواجم رابطه‌ی عاطفی و عشقی اصلاً نداشتم. الان می‌دانم چه می‌خواهم، هر چند شاید هیچ وقت به آن نرسم، ولی... به دور و برم گوش دادم و تحت تأثیر شرایط دور وبرم قرار گرفتم... وارد رابطه‌هایی شدم که نمی‌بایستی می‌شدم...

* خواسته‌ی تو نبود.

ـ خواسته‌ام نبود، خواسته‌ی واقعی‌ام نبود. یک جوری انجام وظیفه بود و به صورت غلط آن را انجام دادم. و این کلی انرژی از من گرفت و...

* و عمر را به هدر داد؟

ـ آره، عمر را از بین برد.

* (با خنده) از این‌که در این گفتگو شرکت کردی پشیمان نیستی، با این سؤال‌های «نامتعارف»؟!

ـ نه، اصلاً! برای این‌که همیشه فکر می‌کنم مجید سؤال‌هایی می‌کند که کلیشه نیست، و متفاوت هست با بقیه. به خاطر همین هم وقتی از من پرسیدی، احساس خیلی خوبی داشتم که می‌خواهی با من مصاحبه کنی. برای اینکه سؤالهای تو درونی‌تر هست، همین‌طوری یک کار را انجام نمی‌دهی و حسی کار می‌کنی و برای کارت ارزش قایلی. برای همین نه، اصلاً پشیمان نیستم!

* پروانه جان، از وقتی که در اختیارم گذاشتی بی‌نهایت سپاسگزارم.

ـ مرسی، قربانت.     

  *       *       *

«29 دسامبر 2006»