دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵ - ۱۹ فوريه ۲۰۰۷

دو تعریف از سوسیالیسم

هال دریپر

ترجمه: بهرام کشاورز

 

مقدمه:

بحران امروزی سوسیالیسم، بحران در مفهوم سوسیالیسم است. برای نخستین بار در تاریخ جهان، اکثریت قابل توجهی از جمعیت آن خود را به تعبیری "سوسیالیست" می­نامند.(1)  اما این نامگذاری در هیچ زمانی کمتر از امروز گویا نبوده است. نزدیک­ترین چیز به یک محتوای مشترک در این "سوسیالیسم"های گوناگون یک وجه سلبی است: ضدیت با سرمایه­داری. در وجه ایجابی، طیفی از اندیشه­های ناهمخوان و متنازع که خود را سوسیالیست می­نامند به مراتب گسترده­تر از تنوع نظریات در دنیای بورژوایی­اند.

حتی ضدیت با سرمایه­داری نیزهر روز کمتر و کمتر به عنوان صورت وجه اشتراک این طیف باقی می­ماند. در بخشی از این طیف، شماری از احزاب سوسیال دموکرات عملا هرگونه مطالبات مشخص سوسیالیستی را از برنامه­های خود حذف کرده و هر جا که ممکن باشد ابقاء بنگاه­های خصوصی را وعده می­دهند. سوسیال دموکراسی آلمانی برجسته­ترین نمونه است. ( همانگونه که د.ا. چالمرز در کتاب اخیر خود با عنوان حزب سوسیال دموکراتیک آلمان جمع بندی می­کند:"به عنوان یک تفکر، فلسفه، و یک جنبش اجتماعی، سوسیالیسم دیگر در آلمان توسط هیچ یک از احزاب سیاسی نمایندگی نمی­شود" ) مطابق تعریف این احزاب، سوسیالیسم از موجودیت عاری است. گرایشی که از سوی اینان رسمیت می­یابد یک گرایش سوسیال دموکراسی تمام و کمال رفرمیستی است. با چنین تصویری این احزاب به کدام معنا همچنان "سوسیالیست" هستند؟

در بخش دیگر این تصویر جهانی، دولت­های کمونیستی هستند که دعوی "سوسیالیست " بودن آنان نیز بر یک وجه سلبی استوار است: یعنی براندازی نظام سرمایه­داری سود خصوصی، و نیز این واقعیت که طبقه حاکم از مالکین خصوصی ثروت تشکیل نشده­اند. در سمت ایجابی آن اما، نظام اجتماعی اقتصادی که جایگزین سرمایه­داری شده است نظامی نیست که بتوان آن را به کارل مارکس نسبت داد. دولت مالک ابزار تولید است. اما چه کسی دولت را در "اختیار" دارد؟ مطمئنا توده­های کارگری که استثمار شده و اسیراند و و از تمام اهرم­های کنترل اجتماعی و سیاسی محروم شده­اند دولت را در دست ندارند. طبقه حاکم نوینی، یعنی رؤسای بوروکرات، بر یک سیستم جمع­گرا collectivist system حکم می­رانند. یک جمع­گراییِ بوروکراتیک. جز آنکه دولتی­سازی به طور مکانیکی با "سوسیالیسم" معادل فرض شود، این جوامع به چه معنا "سوسیالیستی"اند؟

این دو نوع سوسیالیسم بسیار متفاوتند اما بیش از آنچه به نظر می­آید با یکدیگر اشتراک  دارند. سوسیال دموکراسی عموما در رؤیای "اجتماعی­کردن" سرمایه­داری از بالا بوده است. قانون اصلی آن همواره آن بوده است که مداخله­ی فزاینده دولت در جامعه و اقتصاد خود به خود امری سوسیالیستی است. این نگرش شباهت خانوادگی مهلکی با آن مفهوم استالینیستی از سوسیالیسم دارد که سوسیالیسم از بالا به پایین نامیده شده است و سوسیالیسم را معادل دولتی­سازی می داند. این دو در تاریخ پر ابهام تفکر سوسیالیستی ریشه دارند.

بازگشت به ریشه­ها: صفحاتی که در پی می­آید کنکاشی تاریخی در معنای سوسیالیسم به شیوه­ای جدید است. همواره "انواع متفاوتی از سوسیالیسم" وجود داشته است که معمولا به انقلابی یا رفرمیست، صلح­طلب یا خشونت­طلب، دموکراتیک یا اقتدارگرا، و غیره، تقسیم می­شده­اند. این تمایزات وجود دارند اما تقسیم­بندی اساسی چیزی دیگر است. در تمام تاریخ اندیشه­ها و جنبش­های سوسیالیستی شکاف بنیادین میان سوسیالیسم از بالا و سوسیالیسم از پایین بوده است.

آنچه بسیاری از اشکال متفاوت سوسیالیسم از بالا را به یکدیگر پیوند می­زند این باور است که سوسیالیسم بایست توسط نخبگانی حاکم به این یا آن شکل به توده­های سپاسگذار ارزانی شود، بی آنکه از جانب این توده­ها کنترلی بر آن­ها اعمال شود. اما جوهره سوسیالیسم از پایین این دیدگاه است که سوسیالیسم تنها از طریق خودرهایی توده­های فعال شده و در جنبشی متحقق می­شود که آزادی را خود به دست می آورند و در پیکار برای در دست گرفتن سرنوشت خود به مثابه بازیگرانی ( و نه فقط سوژه­هایی ) بر صحنه تاریخ، از پایین بسیج می­شوند. "رهایی طبقه کارگر به وسیله خود طبقه کارگر به دست می­آید": این نخستین جمله از اصولی است که توسط مارکس برای بین­الملل اول نوشته شد و اصل نخست زندگی او نیز بود.

این مفهوم سوسیالیسم از بالا است که دیکتاتوری کمونیستی را به عنوان شکلی از "سوسیالیسم" معرفی می­کند. همین مفهوم سوسیالیسم از بالا است که توجه سوسیال دموکراتیک را بر روبنای پارلمانی جامعه و بر دستکاری "قله­های فرماندهی" اقتصاد آن متمرکز می­سازد و آن­ها را به صورت ابزاری در خصومت با اقدام توده­ای از پایین در می­آورد. همین سوسیالیسم از بالا است که سنت مسلط در تکوین سوسیالیسم بوده است.

لطفا توجه کنید که این ویژگی منحصر به سوسیالیسم نیست. بر عکس، اشتیاق رهایی از بالا پُرنفوذترین قاعده در سرتاسر قرن­ها جامعه طبقاتی و سرکوب سیاسی بوده است. تعهد دائمی هر نیروی حاکمی این است که همواره مردم را در حالتی نگاه دارد که برای محافظت از خود چشم به بالا دوخته باشند (به جای اینکه نگاهشان را به قدرت خود معطوف کنند تا از نیاز به حمایت رها شوند). مردم در برابر بی­عدالتی ملاکان به پادشاهان پناه می­بردند. برای سرنگونی استبداد پادشاهان به مسیح. به جای عمل متهورانه توده­ای از پایین، یافتن حاکمان "خوبی" که "با مردم مهربان­تر رفتار کنند" همواره کم­خطرتر و  محتاطانه­تر بوده است. الگوی رهایی از بالا در تمام تاریخ تمدن به چشم می­خورد و در سوسیالیسم نیز می­بایست ردپای آن را آشکار نمود. اما تنها در چهارچوب جنبش مدرن سوسیالیستی بود که رهایی از پایین می­توانست حتی به صورت یک آرزوی واقع­گرایانه درآید. از درون سوسیالیسم است که رهایی از پایین اگر چه با اُفت و خیزهایی به جلوی صحنه پا گذاشته است. تاریخ سوسیالیسم را می­توان همچون یک تلاش پیوسته اما تا حد زیادی ناموفق در جهت رهایی خود از سنت کهن، از سنت رهایی از بالا، خواند.

ما با اعتقاد راسخ به اینکه بحران کنونی سوسیالیسم تنها در پرتوی این شکاف عظیم در سنت سوسیالیستی فهم­پذیر می­شود، به مثال­های اندکی از این دو تعریف از سوسیالیسم پرداخته­ایم.

 

برخی از "نیاکان" سوسیالیست

کارل کائوتسکی، تئوریسین برجسته بین­الملل دوم، کتاب خود درباره توماس مور را با این بحث آغاز می­کند که مور و مونزر دو چهره­ی بزرگ آغازگر تاریخ سوسیالیسم هستند و هر دو "راهپیمایی طولانی سوسیالیست­ها را از لیکورگوس و پیتاگاروس تا افلاطون، گراچی، کاتالینه، مسیح و ... ادامه دادند".

این فهرستی بسیار با معنی از "سوسیالیست"های اولیه است و کائوتسکی با توجه به جایگاهش بایست قادر می­بود تا یک سوسیالیست را هنگامی که با او مواجه می­شد تشخیص دهد.

در رابطه با این فهرست آنچه بیش از همه مجذوب­کننده است آنست که چگونه تحت یک آزمون به دو گروه کاملا متفاوت تجزیه می­شود.

روایت پلوتارک از لیکورگوس باعث شد تا "سوسیالیست"های اولیه از او به عنوان بنیانگذار "کمونیسم" اسپارتی یاد کنند و این همان دلیلی است که کائوتسکی او را در فهرست خود می­گنجاند. اما همانگونه که توسط پلوتارک توصیف شده است، نظام اسپارتی بر تقسیم برابر زمین تحت مالکیت خصوصی مبتنی بود و به هیچ وجه سوسیالیستی نبود. این احساس "جمع­گرایی" که از توصیف نظام اسپارتی می­تواند به وجود آید از بستر دیگری بر می­خیزد: سبک زندگی طبقه­ حاکم اسپارت که همچون پادگان نظامی در حال محاصره­ای سازمان یافته بود که تحت یک انضباط دائم به سر می­برد و بر آن یک رژیم تروریستی تحمیل شده بر بردگان حاکم بود. من نمی­دانم چگونه یک سوسیالیست مدرن می­تواند این رژیم را نه طلایه دار فاشیسم بلکه نیای سوسیالیسم بخواند. بین این دو تفاوت فاحشی وجود دارد! اما چگونه است که این اختلاف خود را بر تئوریسین برجسته سوسیال دموکراسی آشکار نمی­کند؟

پیتاگوراس، نظامی نخبه­سالار را بنیان نهاد که به مثابه بازوی سیاسی آریستوکراسی زمین­دار در مقابل جنبش دموکراتیک توده مردم عمل می­کرد. او و حزبش در نهایت توسط یک قیام انقلابی مردمی سرنگون و اخراج شدند. به نظر می­رسد کائوتسکی در سنگر دشمن قرار دارد! علاوه بر این در درون نظام پیتاگوریسی یک رژیم اقتدارگرا و نظامی­گرای تمامیت­خواه مسلط شد. با این وضعیت، کائوتسکی به این دلیل که هواداران سازمان­یافته­ی پیتاگوریس، مصرف جمعی را به اجرا گذاشتند او را به عنوان نیای سوسیالیسم برگزید. حتی اگر این مسأله درست می­بود (بعدها کائوتسکی پی برد که چنین نبوده است)، چنین اقدامی نظام پیتاگوراس را همان اندازه کمونیستی می­کرد که هر نظام راهبانه­ای. این از دومین نیای تمامیت­گرایی در فهرست کائوتسکی .

مورد جمهوری افلاطون به اندازه کافی شناخته شده است. تنها عنصر "کمونیسم" در حکومت آرمانی او تجویز مصرف راهبانه-اشتراکی به گروه کوچکی از "پاسداران" نخبه­ای است که بوروکراسی و ارتش را شکل می­دهند. اما نظام اجتماعی پیرامون آن­ها مبتنی بر مالکیت خصوصی است و نه سوسیالیسم. و در اینجا نیز الگوی حکومت آرمانی افلاطون یک الیت آریستوکرات حاکم است و بحث او بر این نکته پافشاری می­کند که دموکراسی به صورت اجتناب­ناپذیری به معنای زوال و تباهی جامعه است. در واقع هدف سیاسی افلاطون نوسازی و پالایش آریستوکراسی حاکم به منظور مبارزه با جریان دموکراسی بود. او را نیای سوسیالیسم خواندن بر مفهومی از سوسیالیسم دلالت دارد که هر نوع کنترل دموکراتیکی را نامربوط می­داند.

از طرف دیگر کاتیلینه و گراچی هیچگونه سویه جمع­گرایی نداشتند. نام آن­ها با قیام جنبش­های توده­ای دموکراتیک خلق علیه نظم مستقر پیوند خورده است. آن­ها مطمئنا سوسیالیست نبودند اما آن­ها در سمت مردمی این پیکار طبقاتی در جهان باستان قرار داشتند، یعنی در سمت جنبش خلقی از پایین. نظریه­پرداز سوسیال دموکراسی ( کائوتسکی ) تمایزی میان این جنبه­ها قائل نیست.

در اینجا، در این پیش­تاریخ موضوع ما، دو نوع تصویر حاضر آماده برای تشرف به معبد جنبش سوسیالیستی وجود دارد. تصویری با سایه­ی کمرنگی از (به قول معروف) اشتراک­گرایی، که با اینحال کاملا نخبه­گرا، اقتدارگرا و ضد دموکراسی بوده است و تصویری عاری از هر گونه جمع­گرایی که با پیکارهای طبقاتی دموکراتیک مرتبط بوده است. یک گرایش اشتراک­گرا بدون دموکراسی، و یک گرایش دموکراتیک بدون اشتراک­گرایی، بی آنکه چیزی وجود داشته باشد که این دو را به یکدیگر پیوند دهد.

تا توماس مونزر، رهبر جناح چپ انقلابی در جنبش اصلاحات آلمان، که جنبشی اجتماعی با ایده­های کمونیستی (ایده های مونزر) که گره­خورده با پیکارهای گسترده دموکراتیک خلقی ، چنین پیوندی وجود ندارد. در مقابل آن دقیقا سر توماس مور بود. تفاوت میان این دو چهره­ی هم­دوره موضوع کانونی بحث ما است. اتوپیای مور جامعه­ای کاملا یک شکل را تصویر می­کند که بیش از آنکه یادآور دموکراسی سوسیالیستی باشد، یادآور کتاب 1984 [نوشته­ی جورج اورول] است، یعنی یک نمونه نوعی سوسیالیسم از بالا که کاملا نخبه­گرا و حتی برده­دارانه است. عجیب نیست که از این دو "نیای سوسیالیستی" که در آستانه جهان مدرن ایستاده­اند، یکی ( مور ) از آن دیگری نفرت داشت و از جلادانی که او و جنبش او را سلاخی کردند حمایت کرد.

پس سوسیالیسم هنگامی که برای نخستین بار پا به جهان گذاشت چه معنایی داشت؟ از همان آغاز دو تعریف جدا از سوسیالیسم وجود داشت و میان آن دو تقابل و ستیز هیچ­گاه متوقف نشده است.

 

نخستین سوسیالیست­های مدرن

سوسیالیسم مدرن در فاصله­ی حدود نیم قرن میان انقلاب کبیر فرانسه و انقلابات سال 1848 متولد شد. همانگونه که دموکراسی مدرن در این فاصله متولد شد. اما این دو همچون دو قلو­های سیامی به هم پیوسته متولد نشدند. آن­ها از همان ابتدا در خطوطی مجزا سیر کردند. نخستین بار چه زمانی این خطوط یکدیگر را قطع کردند؟

بر ویرانه­های انقلاب فرانسه انواع متفاوتی از سوسیالیسم ظهور کردند. ما در پاسخ به پرسش خود سه نوع پر اهمیت­تر از آن­ها را مورد توجه قرار خواهیم داد.

1-­ بابوف- نخستین جنبش مدرن سوسیالیستی جنبشی بود که در آخرین مرحله انقلاب فرانسه توسط بابوف ("دسیسه ی برابرها ") رهبری می­شد . این جنبش به عنوان تداوم ژاکوبنیسم انقلابی به علاوه­ی هدف اجتماعی ثابت قدم تری (یعنی جامعه­ی برابری کمونیستی) نگریسته شده است. (2)

این نخستین­بار در عصر مدرن بود که ایده­ی سوسیالیسم با ایده­ی یک جنبش مردمی پیوند خورد و آمیزه­ای پراهمیت ساخت.

این آمیزش بلافاصله پرسشی حیاتی را برانگیخت: در هر مورد دقیقا چه رابطه­ای میان این اندیشه­ی سوسیالیستی و آن جنبش مردمی وجود دارد؟  این پرسش اساسی سوسیالیسم در 200 سال بعدی است.

بابوفیست­ها مشاهده می­کردند که جنبش توده­ای مردم شکست خورده است، چنین به نظر می­رسید که  مردم از انقلاب روی برگردانده­اند. اما آن­ها هنوز رنج می­بردند و به کمونیسم نیاز داشتند: بابوفیست­ها می­گفتند ما این را می­دانیم. اراده­ی انقلابی مردم به دلیل توطئه­های راست شکست خورده است: آنچه ما بدان نیاز داریم توطئه­ای از جانب چپ به منظور بازآفریدن جنبش مردمی است تا اراده­ی انقلابی را برانگیزاند. درنتیجه بایست قدرت را تسخیر کنیم. اما مردم دیگر برای تسخیر قدرت آماده نیستند. درنتیجه ضروری است که ما قدرت را به نام آنان و به منظور برانگیختن مردم تا این نقطه تسخیر کنیم. این مسأله به معنی یک دیکتاتوری موقت و در حقیقت توسط یک اقلیت است. اما این دیکتاتوری یک دیکتاتوری تعلیمی خواهد بود که هدف آن خلق شرایطی است که کنترل دموکراتیک را در آینده امکان­پذیر سازد. (به این معنا ما دموکرات هستیم). این دیکتاتوری، دیکتاتوری خلق نخواهد بود (آنگونه که کمون دیکتاتوری پرولتاریا بود) بلکه صراحتا دیکتاتوری بر مردم (اما با نیاتی بسیار خوب) است.

مفهوم دیکتاتوری تعلیمی بر مردم به واسطه بابوف، بوناروتی، بلانکی و نیز لفاظی­های آنارشیستی و باکونین، در بخش اعظم پنجاه سال بعد برنامه­ی چپ انقلابی باقی ماند. این دستور کار جدید از طریق این گروه انقلابی برای مردم محنت­کشیده به ارث باقی ماند. این سوسیالیسم از بالای نمونه­وار، نخستین و ابتدایی­ترین شکل سوسیالیسم انقلابی است اما حتی امروزه نیز مورد ستایش کاسترو و مائو قرار دارد که معتقدند این شیوه  کلام آخر در انقلابی­گری است.

2- سن سیمون - ذهن درخشانی که در این دوره انقلابی ظهور کرد رویه­ای کاملا متفاوت در پیش گرفت. سن سیمون بیزاری عمیقی از انقلاب، بی-نظمی و آشوب داشت. آنچه او شیفته­ی آن بود امکانات بالقوه صنعت و علم بود.

بینش او هیچ کاری به مسائلی همچون برابری، عدالت، آزادی، حقوق بشر و یا ... نداشت بلکه تنها متوجه مدرنیزاسیون، صنعتی­شدن و برنامه­ریزی فارغ از هرگونه ملاحظات این چنینی بود. صنعتی­شدنِ برنامه­ریزی شده کلید ورود به این جهان نوین بود و بدیهی است که آن دسته از مردمی که به این جهان وارد می­شوند الیگارشی­های سرمایه­گذاران و تاجران، دانشمندان، تکنولوژیست­ها و مدیران بودند. هنگامی که این دسته از طرح­های او استقبال نکردند، او ناپلئون و جانشینش لویی هجدهم را فراخواند تا برنامه­هایی برای دیکتاتوری پادشاهی اجرا کنند. نقشه­های­ او متغیر بود اما آن­ها همگی تا جزئی­ترین رویه­ی طراحی­شده، اقتدارگرا بودند. او به مثابه یک نژادپرست و یک طرفدار جنگ­های استعماری، دشمن متعصب هر گونه ایده­ی برابری و آزادی بود که او از آن­ها به عنوان فرزندان انقلاب فرانسه متنفر بود.

سن سیمون تنها در آخرین مرحله از زندگی­اش (1825) که از پاسخ این نخبگان طبیعی به انجام وظایفشان و ایجاد الیگارشی جدیدی که پیش­برنده­ی مدرنیزاسیون باشد نا امید شده بود، به سمت کارگرانی که در لایه­های تحتانی قرار داشتند جذب شد. "مسیحیت نوین" اگر چه یک جنبش مردمی بود اما نقش آن در واقع متقاعد کردن قدرتمندان به اتخاذ توصیه­های برنامه­ریزان طرفدار سن سیمون بود. کارگران می­بایست سازمان می­یافتند تا به رؤسا ی مدیریتی و سرمایه­دار خود عریضه بنویسند و آن­ها را مجاب کنند که قدرت را از "طبقه کودن" حاکم بگیرند.

رابطه­ای که بنابراین او میان آن ایده­ی جامعه­ی برنامه­ریزی شده و این جنبش مردمی برقرار می­کرد چه بود؟ مردم، جنبش، می­توانند همچون یک دژکوب در دستان هر کسی مفید باشند. آخرین ایده­ی سن سیمون جنبشی بود از پایین برای ایجاد سوسیالیسمی از بالا. اما قدرت و کنترل بایست در همانجا که همیشه وجود داشت باقی بماند. یعنی بالا.

3- اتوپیست­ها - سومین گونه­ی سوسیالیسمی که در نسل پس از انقلاب ظهور کرد از آنِ سوسیالیست­های اتوپی­گرا بود- رابرت اوون، چارلز فوریه، اتینه کابه و دیگران. آن­ها طرح کلی یک کولونی اشتراکی آرمانی را ریختند که تماما از جمجمه رهبران بیرون می­تراوید و قرار بود به لطف ثروتمندان بشردوست و در زیر بال و پر قدرت بنه ولنت تأمین مالی شود.

اوون (با آنکه در میان آن جمع از جهات بسیار بیشترین همدلی را بر می­انگیخت) درست مانند دیگران نظراتی بی چون و چرا داشت: "این دگرگونی عظیم ... بایست توسط ثروتمندان و قدرتمندان صورت بگیرد. هیچ گروه دیگری قادر به انجام آن نیست. ستیزه­جویی فقرا در مقابل ثروتمندان و قدرتمندان اتلاف وقت، استعداد و منابع مالی است...". او ذاتا با "نفرت طبقاتی" و جنگ طبقاتی مخالف بود. از میان بسیاری از معتقدان به این شیوه، شمار اندکی چنین بی­پرده نوشته­اند که هدف این نوع "سوسیالیسم" عبارت است از "اداره یا کنترل جامعه به همان صورتی است که خبره­ترین پزشکان، بیمارانشان را در پیشرفته­ترین بیمارستان­های روانی اداره و کنترل می­کنند".  رفتاری توام با "مدارا و مهربانی با بدبخت­هایی که به دلیل عدم عقلانیت و ناعدالتی این غیرعقلانی­ترین نظام اجتماعی موجود، چنین شده­اند".

جامعه­ی کابه Cabet انتخابات را تدارک می­دید اما در آن بحث آزادانه وجود نداشت و مطبوعات تحت کنترل، تلقین نظام­مند، و هم­شکلی تام و تمام به عنوان بخشی از این نظام پیشنهادی مورد تاکید قرار می­گرفت.

رابطه­ی میان اندیشه­ی سوسیالیستی و جنبش مردمی در نزد این سوسیالیست­های تخیلی چه بود؟ از نظر آنان مردم گله­ای گوسفند بودند که بایست توسط چوپانی خوب هدایت می­شدند. نبایست چنین پنداشت که سوسیالیسم از بالا ضرورتا متضمن نیات مستبدانه و ستمگرانه است. نباید چنین پنداشت که عمر سوسیالیسم­های از بالا در این سمت به سر آمده است. بر عکس، این گونه نگرش آنچنان مدرن است که نویسنده­ای مدرن همچون مارتین بابر در کتاب "خط سیر در اتوپیا" Paths in Utopia آن چنان از این اتوپی­گراهای قدیمی یاد می­کند که گویی آن­ها دموکرات­ها و "آزادیخواهان" برجسته­ای بوده­اند. این اسطوره کاملا فراگیر است و بار دیگر نشاندهنده­ی عدم حساسیت شگفت­آور نویسندگان و تاریخ­نویسان سوسیالیست نسبت به تاریخچه­ی عمیقا ریشه­دار سوسیالیسم از بالا به عنوان تعریف مسلط از دو تعریف سوسیالیسم است.    

 

آنچه مارکس انجام داد

اتوپی­گرایی به دلیل اتوپیاگرا بودن –به معنای جستجو برای تجویز الگویی از پیش­ساخته و خیال­پردازی برای طرحی که بایست تحقق یابد - به شدت نخبه­گرا و ضد دموکراتیک بود. بعلاوه اساسا با ایده­ی دگرگونی جامعه از پایین و توسط مداخله انقلابی توده­های در جستجوی آزادی خصومت داشت حتی در جایی که نهایتا توسل به ابزار جنبش توده­ای برای تحت فشار قراردادن رأس حکومت را می­پذیرفت. در جنبش سوسیالیستی، آنگونه که قبل از مارکس تکوین یافته بود، در هیچ جا ایده­ی سوسیالیستی و دموکراسی از پایین یکدیگر را قطع نکرده بودند.

این تقاطع و این تلفیق محصول مشارکت عظیم مارکس بود که درقیاس با اهمیت آن، کل محتوای کتاب سرمایه فرعی محسوب می­شود. آن چیزی که وی به هم پیوند داد سوسیالیسم انقلابی با دموکراسی انقلابی بود. جوهره مارکسیسم در اینجا است: "این قانون است، بقیه شرح و تفسیر است". در مانیفست کمونیست سال 1848 خودآگاهی این جنبش مشخص شده بود (و به زبان انگلس) "از همان آغاز کار عقیده­شان بر این بود که رهایی طبقه کارگر بایست توسط خود طبقه کارگر صورت گیرد".

مارکس جوان خود نخستین مصونیتش را از طریق ابتلاء به همه­گیرترین بیماری­ها به دست آورد، یعنی توهمِ به دیکتاتوری ناجی. هنگامی که او 22 ساله بود قیصر درگذشت و فردریش ویلهلم چهارم در میان تشویق لیبرال­ها و با توقع رفرم­های دموکراتیک از بالا، بر تخت نشست. هیچ تغییری رخ نداد. مارکس هرگز به اعتقاد رایج همه­ی سوسیالیسم­های آن زمان به دیکتاتوری ناجی و یا رئیس جمهور ناجی بازنگشت.

مارکس به عنوان سردبیر ستیزه­جوی روزنامه­ای که ارگان طیف چپ لیبرال دموکراسی منطقه­ی صنعتی راین بود وارد سیاست شد. و به زودی به پیشروترین صدای کل دموکراسی سیاسی آلمان بدل شد. نخستین مقاله­ای که او منتشر کرد مجادله­ای به نفع آزادی بی حصر مطبوعات در برابر سانسور دولتی بود. در زمانی که حکومت پادشاهی او را مجبور به کناره­گیری کرد او به یافتن اطلاعات بیشتر از ایده­های سوسیالیستی که از فرانسه وارد می­شد تمایل یافت. هنگامی که این سخنگوی برجسته دموکراسی لیبرال به یک سوسیالیست تبدیل شد، او هنوز به این وظیفه به عنوان پیکار برای دموکراسی می­نگریست. با این تفاوت که این دموکراسی اکنون معنایی ژرف­تر در خود داشت. مارکس نخستین اندیشمند و رهبر سوسیالیست بود که از دل پیکار برای لیبرال دموکراسی به سوسیالیسم رسید.

در دست­نوشته­های سال 1844 او نسخه­ی کمونیسم تقلیل­گرا را که نافی شخصیت انسان بود نفی کرد و در جستجوی آن چنان کمونیسمی بود که یک انسان­گرایی کاملا تکوین یافته باشد. در سال 1845 او و دوستش انگلس علیه نخبه­گرایی در جریان سوسیالیستی که توسط برونو باوئر نمایندگی می­شد استدلال کردند. در سال 1846 آن­ها در بروکسل و در تبعید «کمونیست­های دموکرات آلمانی» را سازمان دادند و انگلس نوشت: «در زمانه ما دموکراسی و کمونیسم یک چیزند. تنها کارگران قادر به اتحاد واقعی زیر پرچم دموکراسی کمونیستی هستند).

در رسیدن به دیدگاهی که در آن برای نخستین­بار اندیشه­های نوین کمونیستی با شورمندی نوین دموکراتیک درآمیخته بود، آن­ها با فرقه­های کمونیستی موجود همچون فرقه ویتلینگ که در رؤیای یک دیکتاتوری مسیحایی بود به ستیزه برخاستند. پیش از آنکه آن­ها به گروهی بپیوندند که بعدها به لیگ کمونیست تبدیل شد (آن­ها درآن­جا مانیفست کمونیست را نوشتند) آن­ها تصریح کردند که این سازمان بایستی از یک شیوه­ی کهن توطئه­گرایی نخبگان به یک گروه تبلیغی روباز تبدیل شود که درآن "هر چیزی که موجب اقتدارگرایی موهوم می­شود از اصول کنار گذارده شود"، که در آن کمیته­ی رهبری برخلاف سنت " تصمیم­گیری از بالا"، توسط تمام اعضاء انتخاب شود. آ­ن­ها توانستند رویکرد خود را به لیگ بقبولانند و این گروه در نشریه­ای که تنها چند ماه قبل از مانیفست کمونیست منتشر شد اعلام کرد:

 

 ما در زمره کمونیست­هایی که معتقد به انهدام آزادی فردی هستند و آرزوی بازگرداندن جهان به یک پادگان عظیم و یا یک کارگاه غول­آسا را در سر دارند نیستیم. مطمئنا کمونیست­هایی وجود دارند که بدلیل آگاهی اندک پشتیبان آزادی فردی نیستند و خواهان حذف آن از جهان­اند به این دلیل که این آزادی را مانع هماهنگی کامل می­دانند. اما ما تمایلی به از دست دادن آزادی در عوض به دست آوردن برابری نداریم. ما متقاعد شده­ایم که در هیچ یک از نظام­های اجتماعی به مانند جامعه­ای مبتنی بر مالکیت جمعی، آزادی فردی تضمین شده نیست. بیایید دست­اندرکار بنای دولتی دموکراتیک شویم که در آن هر حزبی قادر باشد از طریق کلمات و نوشتار اکثریت را به ایده­های خود جلب کند...

 

مانیفست کمونیست که از درون این مباحث سر برآورد اعلام می­کرد که نخستین هدف انقلاب "پیروزی در نبرد دموکراسی" است. هنگامی که دو سال بعد و پس از سقوط انقلاب­های 1848 لیگ کمونیستی منشعب شد، بار دیگر پیکاری علیه "کمونیسم ابتدایی" که خواهان جایگزینی جنبش واقعی توده­ای طبقه کارگر آگاه با دسته­های انقلابی بود به راه افتاد. مارکس به آنان نوشت:

 

این اقلیت ... تنها اراده­ی نیروی محرک انقلاب، و نه روابط واقعی را، ایجاد می­کند. در حالیکه ما به کارگران می­گوییم: «شما وارد پانزده یا بیست و یا پنجاه سال جنگ داخلی و جنگ­های بین­المللی خواهید شد، نه تنها به منظور دگرگون کردن شرایط موجود، بلکه همچنین به منظور دگرگون­ کردن خود و آماده کردن خود برای فرمانروایی سیاسی»، اما شما در عوض به کارگران می­گویید: «ما بایست قدرت را به یکباره به دست بگیریم یا در غیر اینصورت بهتر است در رختخواب بمانیم».

 

برخلاف کسانی که می­گویند طبقه کارگر همین یکشنبه قدرت را به دست خواهد گرفت و نیز کسانی که می­گویند طبقه کارگر هرگز قدرت را به دست نخواهد گرفت، برنامه مارکس برای جنبش طبقه کارگر این است: آماده شدن به منظور دگرگون کردن خود و به دست گرفتن قدرت سیاسی. اینجاست که مارکسیسم پا به هستی می­گذارد، در پیکار آگاهانه­ای علیه طرفداران دیکتاتوری تعلیمی، دیکتاتورهای ناجی، نخبگان انقلابی، اقتدارگرایان کمونیست و نیز نوع دوستان موعظه­گر و لیبرال­های بورژوا. این مارکسیسم مارکس است، نه هیولای کاریکاتورگونه­ای که هم از سوی پروفسورهای نظام حاکم تصویر شده است، کسانی که از روح مصالحه­ناپذیر مخالفت انقلابی مارکس با وضع موجود سرمایه­داری به خود می­لرزند، و هم از سوی استالینیست­ها و نئواستالینیست­هایی که می­کوشند این واقعیت را پنهان کنند  که مارکس با اعلام جنگ علیه نسخه­ی آنان از کمونیسم راه خود را مشخص کرد.

این مارکس بود که در نهایت دو ایده­ی سوسیالیسم و دموکراسی را به یکدیگر پیوند زد.  چرا که او نظریه­ای را پروراند که برای نخستین بار این تلفیق را ممکن می-ساخت. جوهره-ی این نظریه این گزاره است: اینکه اقلیتی اجتماعی وجود دارد که نفع و انگیزه­ی تغییر در این نظام را دارد، و هدف سوسیالیسم می­تواند آموزش و بسیج این اقلیت اجتماعی باشد. این اقلیت اجتماعی طبقه استثمارشده، طبقه کارگر است که تدریجا از دل آن نیروی محرکه انقلاب بیرون می­آید. در نتیجه بر اساس نظریه­ای که توان­های بالقوه انقلابی را در توده­های وسیع می­بیند، سوسیالیسم از پایین ممکن است، حتی اگر در زمان و مکانی معین آن­ها عقب­مانده به نظر برسند. سرمایه، در نهایت، چیزی به جز مبنای اقتصادی این گزاره نیست.

تنها چنین نظریه­ای پیرامون سوسیالیسم طبقه کارگر می­تواند آمیختگی میان سوسیالیسم انقلابی و دموکراسی انقلابی را ممکن سازد. ما در اینجا در پی استدلال برای محق­بودن این اعتقاد نیستیم، بلکه تنها بر بدیل آن پافشاری می­کنیم. یعنی اینکه تمام سوسیالیست­ها و یا مصلحانی که این آمیختگی را انکار می­کنند نهایتا به نوعی سوسیالیسم از بالا در می­غلتند، حال چه رفرمیست باشند چه اتوپی­گرا، بوروکراتیک، استالینیست، مائوئیست و یا کاستروئیست.

پنج سال قبل از مانیفست کمونیست، انگلس بیست و سه ساله که به تازگی سوسیالیست شده بود در سنتی هنوز نخبه­گرا نوشت: "ما کادرهای خود را تنها از طبقاتی می­توانیم جذب کنیم که از آموزش بسیار خوب برخوردار شده­اند، یعنی از دانشگاه­ها و طبقه تجار...". انگلس جوان به زودی آموزه­های نوینی کسب کرد اما این عقیده منسوخ هنوز همچون همیشه با ما است.   

 

ادامه دارد...

 

پی­نویس­ها:

1-       این مقاله برای نخستین بار در سال 1966 به چاپ رسید:

2-        http://www.marxists.org/archive/draper/1966/twosouls/index.htm

3-       به طور مشخص باید بیان کرد که این آمیزه به وسیله­ی جرالد وینستنلی و "لِوِلرهای حقیقی"  True Levellers، جناح چپ انقلاب انگلستان انجام یافت: اما فراموش شد  و سرانجامی نیافت.