بازار عید
و قاب پاسدار لنگه ها
از این بسته ی بی پایان ، بتنگ آمده
و فریاد بی هوایی اطاق ، بلند
که حضور هوای تازه را ، طالب
و دیری مانده، اجسام بی نفس
از غبار یک ساله ، دلخون
و چهر آینه ، تصویر جرمی ست ، سیاه
که دست و دستمال را، آرزوست
و من آرزوهایم را ، که خسته اند
از انتها بشمارش گرفته ام
و بازی تخته شب پیش را
که باخته ام ، به جریمه مشغول
و بهار در راهی ، پراز برف بی ادبی
فریادی دارد ، بلندای البرز را نشنانه
و بازی آمدن و نیامدن را ، بنمایش
و بازی تخته را، دوباره شاید که تکرار ؟
و بهار در راهی ، پر از برف بی ادبی
و خنده گل ، شکوفه نیز هنوز نه
و بهار در راهی ، پر از برف بی ادبی
و من بازی باخته را به جریمه مشغول
و
خیابانهای همیشه تنها ، نسیم بی غبار را انتظار
دشتهای بی سوار و تفنگ ، سبزه را
خانه های بی سقف ، صدای پای پدر را
. . . . . . . . . . .
ودستان خالی ،
از بازار آرزوهای بی قیمت ،
گرسنه باز می گردند .
رضا بایگان - المان
به تاریخ چشم انتظاری بهار ۸۶
reza@baygan.net