چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۵ - ۱۴ فوريه ۲۰۰۷

همنشین بهار

 

بی خيال ِ سياست، عشق را عشق است

 رای  روز عُشاق)

 

"ليلی از مجنون پرسيد: چه ُتحفِه ای داری؟

مَجنون جواب داد فقط يک سوزن که با آن تيغ هائی که در طول راه به پايم می رفت، در می آوردَم تا به تو برسم.

ليلی گفت: راه عشق پُر خطر است و آنجا بَلا می بارَد ... می خواستم ترا بيآزمايم . اگرتو درعشق صادق بودی سوزن را برای چی برداشتی؟ تو تاب بَلا نداری وگرنه خاری که در راه عشق به پای تو رَود و چاووش راه وصال باشد از ُگل لطيف تر است، آن را با سوزن بيرون نبايد آورد، آيا درخت گل را نمی بينی که به اميد گلی، يک سال بار و رنج خار می کِشد؟"

عطار نيشابوری  

 

 

مُطرب ِ عشق عَجب ساز و نوايی دارد

نقش ِ هر نغمه  که زد راه به جايی دارد

عالم  از  ناله ‌ی ِ عُشاق  مبادا  خالی

 که خوش آهنگ و فرح ‌بخش هوايی دارد

حافظ

 ------------------------------------------

 

۱)  دانی که کيست زنده ؟ آنکو ز عشق زايد.

 ۱۴ فوريه هر سا ل، که به روز ُِعشاق ( Valentine's Day  ) مشهور شده، يادآور کشيشی به نام "والنتين" است.

 البته نياکان ما نيز درايران باستان، پنجم اسفند هر سال را با عنوان " ِسپندار َمزگان" جشن ميگرفتند که چيزی شبيه به  روز عُشاق بوده است. ( سپندار مَزد لقب زمين، و زمين ـــ نماد تواضع وعشق است )  ...

 

به ۱۴ فوريه ، و " والنتين ـ دی" برگرديم.

 ۲۶۹ سال بعد از ميلاد مسيح، "کلاديوس" امپراطور روم قديم که می بيند وابستگی های خانوادگی دست و پاگير است و به امر جنگ صَدمه می زند، پايش را توی يک کفش می کند که الا و بالله ازدواج و پيوند نه، و همه سربازان می بايست برای هميشه از خير ِهمسران خويش بگذرند و جنگ را انتخاب کنند و هيچکس ديگرهم نبايد ازدواج کند.

تصميم پادشاه در دستور روز قرار گرفته، بگير و ببند آغاز می شود. عشاق جوان، وخانواده هائی که با نظر قيصر روم مخالف بودند دور  ِ "والنتين" که کشيشی محبوب بود، جمع شده و چاره جوئی مي کنند. او ضمن اينکه مخفيانه زوج های جوان را به عقد ِهم در می آوَرد، عنوان می کند که دستور قيصر با فطرت انسان در تضاد است و او بی خود می کند که حرف زور مي زند.

اين " ُلغزخوانی" به گوش امپراطور می رسد و او هم حُکم دستگيری و کشتن "والنتين" را صادر مي کند.

يکی از روايت ها اين است که دختر زندانبان که شيفته "والنتين" می شود، قبل از اعدام وی (در تاريخ ۱۴ فوريه ۲۶۹ ميلادی) از او ياداشتی مهرآميز دريافت مي کند که رويش نوشته شده بود: 

"از طرف ولنتاين ِ تو" ـــ (که امروز نيز بر روی کارت های ولنتاين به چشم می‌خورد)

 

 

 پنجاه شصت سال بعد حکومت رُم، به دلائل خاص خودش، ۱۴ فوريه را با اين عنوان که "والنتين از شهدای مقدس مسيحيت است و برای عشق و دوستی جان داده"، توی بوق کرده و به تقويم مسيحيت می چسباند.

صرفنظر از انگيزه های حقير و کاسبکارانه صاحبان قدرت و ثروت که از برگزاری اينگونه روزها فقط منافع خويش را دنبال می کنند، زيبائی های اين روز ِدوست داشتنی که در فرهنگ اروپايی ريشه دارد و بعلاوه ميليون ها انسان آن را ارج می نهند و برخی از هموطنان ما نيز در دافعه فرهنگ ارتجاعی آخوندها به آن توجه می کنند ــ کم نيست.

اينگونه آيين ها بهانه‌هايی برای فراموش کردن خاطرات تلخ و،  شاداب کردن زندگی بوده و هست.

 

جالب اينجاست که اولين پيام تلفنی مخترع تلفن "گراهام بل"، همزمان با "والنتين ـ دی" يعنی ۱۴ فوريه  سال ۱۸۷۶ بود.

 

روزعشاق قرن ها پس از اعدام " والنتين"، ابتداء در اروپا، سپس در آمريکا و اين اواخر در آسيا و از جمله ايران ِما، سَر ِ زبان ها افتاده و می رود تا بدون توجه به مضمون پاک و زيبای عشق که جز فداکاری و ايثار نيست، خود را به رُخ جشن های ملی همچون "َسده و مِهرگان" کشيده و صرفاً مراسم خرافی اش را جا بياندازد.

سال های گذشته در آستانه ۱۴ فوريه، مغازه هائی که کادوی اين روز را می فروختند، از تعرّض چماق داران حکومتی در امان نبوده است.

 

بر خلاف آخوندها و ديگر مرتجعين، نياکان ما در ايران زمين عالی ترين پديده حيات را عشق می ناميدند، ستاره  ُزهره را مظهر عشق دانسته و زندگی و عشق را يکی دانسته اند.

مولوی همه چيز را با يک سئوال و جواب روشن ميکند: " دانی که کيست زنده ؟ آنکو ز عشق زايد."

 ------------------------------------------

 

 ۲) شبی که آوای ِنی تو ِشنيدم، چو آهوی ِتشنه پی ِتو دويدم ...

فرزانگان ما نشان داده اند که عشق، مصلحتی جز حقيقت نمی شناسد و مثل عقل (عقل دو، دوتا، چهارتا) ـــ اهل توجيه و خودفريبی نيست. (عقل روشنگر که به خروج آدمی از نابالغی ياری ميدهد، موضوعش جداست.)

در جای جای ادبيات ايران،  َرّد ِ پای ِشهسوار عشق را می بينيم که بر عقل کاسبکار تاخته است.

عقل گويد: شش جهت حَد است و بيرون راه نيست

عشق گويد: راه هست و رفته ام من بارها

عقل گويد: پا منه اندر فنا جز خار نيست

عشق گويد عقل را: اندر تو است آن خارها

عقل بازاری بديد و تاجری آغاز کرد

عشق ديده زآن سوی بازار او بازارها

عشق و فداکاری خويشاوند همديگرند.

 

داستان شمع و پروانه، و نيز "حکايت فاخته ای که گوشت خود را َکند و به دشمن داد"  و از بزرگترين کتاب حماسی هند، (مهابها راتا)، با تغييراتی جزئی در "هزار و يکشب" بازگو شده، گويای همين واقعيت است.

اين داستان شورانگيز، سوختن فاخته ماده را برای فاخته ِ نر ِاسير، به تصوير مي کشد. در پايان، فاخته نر از سوگ فاخته ماده، تن به مرگ می دهد تا به جفت خود درآن جهان بپيوندد.

هرچه گويم عشق را شرح  و بيان

چون به عشق آيم خجل باشم از آن

 

عشق، گوهر سرودهای زرتشت است، ُعرفای ايران آن را به عَرش برده اند. اشاراتِ ابوسعيدابوالخير، عطار، خواجه عبدالله، بوعلی سينا، ملا صدرا، با يزيد بسطامی، حافظ  و مولوی و ديوان ديوانه کننده شمس، به اندازه کافی گوياست ...

شاعران و نويسندگان معاصر ميهنمان نيز از عشق بسيار گفته اند.

بهار، نظام وفا، پروين اعتصامی، فروغ فرخزاد، رهی معيری، ابتهاج، نادرپور، مشيری، اخوان، سيمين بهبهانی، مصدق، سياوش کسرائی، اسماعيل يغمائی ... ، و شاملو که در کنار "آيدا"، غزل غزل ها را می سرايد ... 

بزرگ علوی در ُرمان چشمهايش، ( در قالب عشق فرنگيس )

احمد محمود، در همسايه ها

محمود دولت آبادی در رُمان زيبای " ُسلوک" و، کليدر ( در قالب شخصيت مارال) ... (همه به نوعی به عشق گوشه زده اند.)

 

تاريخ‌ ادبيات ايران‌ چه‌ در اشعار کلاسيک‌ و چه‌ در سروده‌های‌ نيمايی‌ و آزاد، سرشار از اشعار عاشقانه‌ با نگاه‌ متفاوت‌ شاعران‌ به‌ مقوله‌ عشق است. سُهروَردی، حتی غم  ِعشق را نيز می ستايد:

 

گر عشق  نبودی  و غم  عشق  نبودی

چندين سخن  نغز  که گفتی که  شنودی؟

ور  باد  نبودی  که  سَر ِ زلف  رُبودی

رُخساره‌ معشوق به عاشق که نمودی؟

 

جُدا از انسانهای شريفی چون مرتضی کيوان، خسروگلسرخی، بتول اکبری، قدرت الله فضلی، نسرين آموزگار، سيف الله غياث وند، صديقه ولی خانی، سعيد سلطان پور، حسين نواب صفوی، علی رضا شکوهی، نوشيروان لطفی، امير هوشنگ آق بابا، رحمان هاتفی، هيبت الله معينی، اشرف رجوی و صدها انسان شريفی که برای عشق بزرگتر،  يعنی  رهائی ميهن شان از عشق خويش گذشتند و در تاريخ همه کشورها هم نمونه دارد  ــ  درادبیّات جهان نيز، قهرمانان عاشق و معشوق ( که ظاهراً داستان شان ربطی به اجتماع ندارد!) ـــ بسيارند.

 در ادبيات روسی: " لودميلا ــ  روسلان"

 در ادبیّات انگليسی: " رومئو  و ژوليت"

در ادبيات عربی: ليلی  و مجنون

در ادبیّات فارسی: شيرين و فرهاد

در ادبیّات پنجابی:  "هير  و رانجها"

در ادبیّات هندی:  "اورواس و يوروراس" ...

 

داستان‌های ادبيات مُدرن مثل بينوايان ويکتورهوگو، زنبق درّه بالزاک، دکتر ژيواگو، جان شيفته، آنا کارنينا، "دختری با گوشواره مرواريد"، و دهها اثر جاودانه ديگر ـــ همه موضوعاتی عاشقانه دارند.

 

گوئی هنر و ادبيات بدون عشق می ميرد. حتی اشعار عاميانه و َمتل هائی که  از گذشتگان باقی مانده، با اين که آفرينشگر بيشتر آنها مشخص نيست و در دورانی سروده شده اند، که ادبيات مکتوب مرسوم نبوده، به نوعی بيان و انتقال عشق می باشد. همچنين است فيلم های برتر تاريخ سينما، اکثر نمايشنامه هائی که در صحنه تئاتر (و،  ُاپِرا) اجراء شده، و عالم پُر رمز و راز موسيقی، که از عشق جدا نبوده و در آينده نيز نخواهد بود ...

 برای مثال بيشتر ما از ترانه های زير خاطره داريم. گوئی آدمی کوله بار خاطراتش را نمی تواند زمين بگذارد.

 

 *شبی که آوای نی تو شنيدم، چو آهوی تشنه پی تو دويدم. دوان دوان تا لب چشمه رسيدم، نشانه ای از نی و نغمه نديدم ...

 * تا به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو، شرح و دهم غم ترا نکته به نکته مو به مو...

 * چه بگويم با من ای دل چه ها کردی، تو مرا با عشق او آشنا کردی ...

 *دو تا چشم سيا داری، دو تا موی رها داری ...

 * ای عشق من ای زيبا نيلوفر من، در خواب نازی شبها نيلوفر من ...

 * باز، ای الهه ناز با دل من بساز کاين غم جانگداز برود از بَرم ...

 * پُرسون پُرسون، يواش يواش، اومدم در ِ خونه تون. ترسون ترسون لرزون لرزون، اومدم در ِ خونه تون . يک شاخه گل در دستم ...

 * از بَرت دامن کشان، رفتم ای نامهربان از من آزرده دل کی دگر بينی نشان رفتم که رفتم ...

 * اگر يک شب ترا در خواب بينم، به دريا نقشی از مهتاب بينم ...

 

کدام دل شوریده ای است که در "نی" کسائی و "تار" جلیل شهناز و "سه تار" عبادی و "ویلن" یاحقی و"پیانو"ی محجوبی و "آرشین مالالان" حاجی بیکف و آواز مرضیه و "تحریر" های بنان... شورعشق نیآبد؟

 

قطعه زیبا و شورانگیز "دوستت دارم ای وطن"، از موسیقی دان ایرانی الاصل " امین الله حسین" ـــ (که بویژه بخش پایانی آن، دقائق سیزده و  بیست و دوم، چون بارانی با آسمان وداع می کند تا عاشقانه به زمین سلام کند!) ـــ

و نیز، پیش درآمد جاودانه "استاد نی داود" را،

 با گوش جان بشنویم. گوئی آهنگ ها به رقص می آیند و از عشق، شور زندگی و بیداد زمان حرف می زنند. 

 روی عبارات زیر بزنید:

 

 

دوستت دارم ای وطن - امين الله حسين

 

پیش درآمد - استاد نی داود

 

هيچ متفکری را نمی شناسيم که گريزی به عشق نزده باشد، حتی فيلسوف ظاهرا خشکی مانند "نيچه"، که درکتاب چنين گفت زرتشت از زبان پيرزنی مي گويد سراغ زن ها که می روی، شلاق ات را فراموش مکن!  ـــ می گويد:

درعشق راستين، جان  تن را در آغوش می‌کشد ... و، وقتی دوست داشتن دستور مي دهد، مُحال نيز سَر تسليم فرود می آورد.

 ------------------------------------------

 

۳)  "هيچ منظره ای زيباتر از عشق َورزی ِعاشق ومعشوق نيست."

 گرچه به تمايلا ت خودخواهانه که نام مقدس عشق را یَدک می کشد نمی شود عشق گفت ولی هر احساسی که  با اختيار، احترام، فداکاری و صداقت توام باشد عشق است و ديگر آسمانی و زمينی ندارد! هی خودمان را گول نزنيم و عشق را به تاق آسمان نچسبانيم.

 برخلاف بسياری از ما که با خودمان هم وحدت نداريم و از ورود به بحث عشق و عاشقی ــ در جنبه ی مادّی و ملموس آن – می پرهيزيم و آن را تابو ، می بينيم، نويسندگان بزرگ جهان بی هراس از انگ زدن های مرتجعين عصر خويش، آنچه را همه در قلب خويش باور دارند، اما می ترسند بر زبان جاری کنند ـــ در آثار خويش آورده اند.

"پابلو نرودا" يک نمونه است.

او به  ِصراحت عشق زمينی را به تصوير کشيده و از بوسه ی معشوقه، بوسه خاک، يگانگی با همه ی آفريده ها، و لذت عشق حرف می زند. 

نمونه ديگر "روَمن رولان" است. او شصت هفتاد سال پيش!  با اينکه در رُمان هايش اجبارات برده سازی را که به اين سيمای زيبا  َخش می اندازد، نشان داده، اما عشق زمينی دو انسان را به يکديگر ستوده است. عشقی که در جوهره آن رهائی نهفته و خويشاوند ِاختيار است.

يک جا می گويد:

"من به خاطر عشق، همه کار می‍کنم. ولی اجبارست که مرا می ُ‍کشد، و همان انديشه اجبار می تواند مرا به سرکشی وادارد ... نه،  پيوند دو تن نبايد به زنجير کشيدن دو جانبه باشد. بايد شکفت‍گی دوگانه باشد. می‍ خواهم که هر کدام، به جای آن که بر رشد آزادانه ديگری حَسد برند، با شادی بدان کمک کنند."

 

***

من در اين مبحث، عشق مقدس به عدالت وآزادی، به خدا، به مردم، به فلسفه، به پائيز، به آسمان، به نسيم، به موسيقی، به هنر، و ... زيبائی های مجّرد را در نظر ندارم . عشق زمينی در دسترس را می گويم

.

عشق (از جمله) رابطه دو انسان است در زمين، و معشوق، انسانی است که پوست، گوشت و استخوان دارد، چشم او، گل نرگس و دستش با ل فرشته نيست. دستش انگشت، لبانش حِِّس و چشمش مَردمک دارد و چشمک هم مي زند! 

منظورم تکيه روی عشق مثلا آسمانی، روحانی، افلاطونی و رومانتيک نيست! از همين کشش های زمينی (که خيلی های ما آنرا در ظاهر َ اح  می شمريم ! ولی از آن خاطره داريم) ـــ صحبت مي کنم.

عشق دو انسان به هم، عشق دو جسم انسانی ــ  زن و مرد ــ که در فرهنگ ارتجاعی از اساس، و در بينش انقلابی به شکلی ديگر ـــ نفرين شده، هرجند توسط  دست های نامرئی سرمايه و بازار، و فرديت ُسلطه گر آدمی (که از آن تنها پورنوگرافی واستثمار جنسی می فهمد) به منجلاب کشيده شده امّا،  هم واقعيت دارد و هم بسيار زيبا است.  

هيچ منظره ای زيباتر از عشق ورزی عاشق و  معشوق نيست، اصلا زيباتر از اين و بالاتر از اين مُحال است ...

 

"سکس"، تنها زمانی چرکين و آلوده است که اولا آدمی بَرده فردّيت و جنسّيت باشد، طرف مقابلش را خدا کند و در ثانی او را شکلات و همبرگر بپندارد.

اگر در ريزش برف که زمين و هرچه در آن است سمفونی مساوات می نوازد ـــ زيبائی نهفته است،

اگر بارش باران از آسمان، رويش گل در چمن و جوشش آب از چشمه زيبا است، منظره های عاشقانه نيز که هستی با تمام برهنگی اش دل ُربائی مي کند، زيبا است.

مَرحبا ای عشق خوش سودای ِ ما

ای دليل جمله عِلت های ِ ما

ای دَوای نخوت و نا موس ِ ما

ای تو افلاطون و جالينوس ِ ما

 

به قول مولوی "عشق ُاصُطرلاب ِ اسرار خداست."

اين راز رازها را، که زيباترين آيه خداوند و برترين تجلی اراده انسان است، در لفافه نپيچيم و استتار نکنيم.

 

ُسنت ِ "استتار ِ‌عشق" ربطی به پرنسيب های اخلاقی ندارد و خاّص کسانی ست که فقط تنزه طلبی ميکنند، جا نماز آب می کشند و به قول حافظ چون به خلوت می روند آن کار ديگر مي کنند.

جُدا از  کاهِن ِ درون هر کدام ما که با  َعَلم کردن ِ سگ ِنفس و گاو ِنفس، توی َسر ِ عشق زمينی می زند و آنرا بخاطر خصلت جسمی و جنسی و فانی بودنش ! تحقير کرده، حيوانی می نامَد، از ترس افکار پوسيده ای که هنری جز کج فهمی و تکفير ندارند، نيز ــ عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد.

 

داستان حکيم مُحّی الدين عربی (که او را با فرانسيس بيکن مقايسه می کنند) گويای همين مسئله است.

در ادبيات کلاسيک جهان و ايران، بخصوص در ادب معاصر يک قرن اخير کشور ما، از نمونه "ابن عربی" که در سطور زير اشاره می کنم، کم نيست.

 

ابن عربی (۶۳۸-۵۶۰) درکتاب ترجمان الاشواق، دلبستگی خودش را به  يک دختر زيبای اصفهانی که اسمش نظام بوده شرح مي دهد. او از این شوریدگی که بسیار زیبا هم هست، حرف می زند، چون با خودش وحدت دارد. (مثل دانته و بئاتريس فلورانسی در کمدی الهی و مثل دکتر شریعتی در گفتگوهای تنهائی و مقاله "باغ ابسرواتور" کویر، و مثل کازانتزاکیس در خیلی جاها) 

 

شاگردانش به او هشدار می دهند که استاد، کجای کاری؟ زود بجنب! الان همه چیز بهم می ریزد!! فقهای شهر ترا تکفير کرده اند.

ابن عربی هم ُبدو بُدو ! مقدمه‌ای بر "ترجمان الاشواق" می نويسد و َقسَم و آيه می خورَد که والله بالله، به پير و پيغمبر منظورم از تدوين اشعارعاشقانه، شرح معانی عرفانی و بيان اسرار روحانی و معارف ربانی است!  پس از آن خواننده را دُعا می کند و از خداوند می خواهد که او را از تصور آنچه شايسته روان های پاک و همت‌های والای آسمانی نيست، دور بدارد ! 

 "ابن عربی" می نويسد :

"اگر روان های ناتوان و بيمار و بدانديش و بدسگال نبود،‌ همانا من در شرح زيبايی خلق و خوی او (منظورش همان دختر اصفهانی ست)  که چون باغ شاداب می نمايد، داد سخن می‌دادم" ...

 

***

آدمی موجودی خاطره گرا است. اجازه می خواهم گريزی به زندان بزنم و خاطره ای را که دقيقا به اين بحث مربوط است، اشاره کنم. وقتی در سلول انفرادی بودم حتی در شرائطی که توان راه رفتن نداشتم و خودم را روی زمين می کشيدم و از سلول های ديگر نيز صدای آه و ناله می آمد، جای ديگری سير مي کردم! 

بارها و بارها در ذهن خويش، با خاطرات پيشين و  کسی که دوستش می داشتم، تنها می شدم و به همين دليل خودم را سرزنش مي کردم ...

هرچه به خودم می گفتم بابا اينقدر اُمُل و فاناتيک نباش، مسئله ای نيست، خب انسان مجموعه ای متناقض از گرايش هاست و اين ها هم بخشی از واقعيت زندگی و زيباست، قانع نمی شدم.

هرچه  َحواسم را پرت ميکردم، رمان های خوبی که خوانده بودم در ذهنم مرور می کردم، شعرهائی که از بَر بودم زمزمه ميکردم يا به نيايش می پرداختم، فايده نداشت که نداشت. در حال نيايش نيز جای ديگری سير مي کردم...

در همين اثنا، ابتلای ديگری يقه ام را گرفت و مرا به تنگنا انداخت. در رابطه تشکيلاتی با هيچ گروهی نبودم ولی باز هم بازجويان دست از سرم بر نمی داشتند . شکنجه گران به اشتباه و با تصوری که واقعی نبود بازهم مرا به اتاق شکنجه بردند.

بی اختيار حافظ  و مثنوی و " قل اعوذ" می خواندم، جای آنست که خون موج زند در دل لعل ... سَرها بُريده بينی بی ُجرم و بی جنايت ... قل اعوذُ برب الفلق ، مِن شر ِ ما خَلق ...، يک چيزی مثل جوراب توی دهنم گذاشتند و گفتند فقط وقتی حرف بزنی برمی داريم، يکی روی سينه ام نشست. دست و پايم را بستند و با شدت تمام روی زخم های سابق زدند، می ُمردم و زنده می شدم .

واقعا از َشر ِآن ها می ترسيدم. حتّی خدا هم به دادم نمی رسيد! پس از مدت ها تحمل که رَب و رُب ام در آمد، طاقتم طاق شد و در زيرزمين تاريک شکنجه گاه، انگشتم را بالا بردم. جوراب یا نمیدانم چی بود، از دهانم برداشتند. داد زدم : ميگم ، ميگم ...

بر خلاف ميلم (در حالي که بيش از پيش مُصمَم شدم که از چنگ شان بگريزم)، چند اسم غير واقعی از جمله اسم پيرزنی را که سال ها پيش مُرده بود گفتم و در قلبم از خدا خواستم يا جانم را توسط اين بی پدر و مادرها بگيرد و يا ياريم کند که از آنان و از ابتذال بگريزم ...

يقين داشتم حتی اگر همه اطلاعاتم را هم بدهم، به لحاظ درونی تسليم نخواهم شد و ( بی ادّعا ) درهم نخواهم شکست. اين را بدون ذره ای غرور مطمئن بودم. وِل کُن نبودند، می زدند که بيشتر بگو، زير آن فشار طاقت فرسا، خُرد و خمیر شدم و دو اسم واقعی هم گفتم (من آنوقت نمی دانستم که آن دو خارج از ايرانند) ... خلاصه، با جان کندن  آن دو اسم را گفتم اما هر چه زدند يک اسم را نگفتم و آن دختری بود به نام صديق که دوستش داشتم. هرچند يکی دو بار بيشتر او را نديده بودم و چهره اش هم يادم رفته بود و به يقين ديگر او را نمی ديدم (کما اينکه هنوز هم نديده ام و شايد هم هيچوقت نبينم)

البته او نه خط دهنده من بود و نه در او خلاصه شده بودم، اما اعتراف می کنم که نگفتن اسمش به شکنجه گران، اصلا دليلش مقاومت نبود، علّت ديگری داشت!

او را دوست داشتم. از شما چه پنهان الان هم دوست دارم...

چه شگفت است عشق که هم زخم است و هم َمرَهم!

 ------------------------------------------

 

 ۴) "عشق يعنی فداکاری ِ يک جانبه، داوطلبانه، تمام عيار و بی چشمداشت"

 کشش پروانه به سوی شمع،

کشش شاخ و برگ درختان به سوی نور،

"هم بوسی"ِ لب و نی، و نوای خوشی که ايجاد می کند،

گردش الکترون به دور پروتون،

رقص سياره‌های منظومه شمسی به دور خورشيد،

کشش ريشه‏ها به سمت خاک،

گرايش انسانی که در تاريکی قرار می‏ گيرد به سوی هر نقطه نورانی،

کشش برخی حيوانات به طرف جريان‏ها و ميدان‏های مغناطيسی،

درهم رفتن و همخوابگی هيدرژن و اکسيژن (که اگر نبود، آب و حيات نبود)

آميزش رنگ ها،

همنوائی پيانو و تار،

رقص کلمات که درهم می روند و شعر را می سازند،

ابرهای درهم رونده که گاه آبستن باران می شوند و گاه نزديک غروب آفتاب زيباترين تابلوی نقاشی را خلق می کنند،

جاذبه همه پديده ها ...، ـــ

همه و همه، در راستای پيوند و آميزش دو انسانی است که همديگر را دوست دارند.

 

گويا در کتاب "تحَف ُ العُقول" (یا در "خصال" صدوق) است ـــ که آمده: يک بار محّمد مصطفی در حضور سلمان فارسی به ابوذر که گاه زاهد بازی درمی آورد و تصّور می کرد عبادت تنها در نماز و روزه است، گفت:

ابوذر برو عبادت کن ...

ابوذر توضيح داد که نمازم را خوانده ام، هرچه پيامبر توضيح می داد، ابوذر ازعبادت های معمول فراتر نمی رفت و به اصطلاح نمی گرفت!...

پيامبر گفت: همسرت از دست تو به حق شاکی است. منظورم ازعبادت اين است که بروی نزد همسرت و با او تنها باشی، او نيز حق دارد ...

 

***

تنها زمانی که دو نفر همديگر را پيتزا و بستنی و همه چيز ِخود می بينند و در عين حال هر کدام در عين بَردگی، درانديشه  ُسلطه جوئی و تملّک است ــ  رابطه، اسارت آميز و شرک آلود می شود، وگرنه کدام پديده در اين جهان، زيباتر از پيوند و آميزش دو انسانی است که همديگر را به معنی واقعی کلمه دوست دارند؟

 

 فداکاری های يک جانبه، داوطلبانه، تمام عيار و بی چشمداشت، که اوج رهائی است، از اجبار و استثمار فاصله دارد و به جای خودخواهی و خودبينی، همدلی و همدردی به ارمغان می آورد.

 

***

برتراند راسل مي گويد:

"دو انسان فقط  وقتی يک ‌ديگر را روحاً دوست می‌دارند که از غمی يگانه رنج برده باشند…عا شق شدن همانا مهرورزيدن است و اگر دو جسم با لذت اتحاد می‌يابند (که می يابند)، دو روح نيز، با درد مشترک، متحد و يگانه می‌شوند."

 

"اريک فروم" در کتاب "هنر عشق ورزيدن" پا را فراتر می گذارد و مي گويد:

"عشق دردرجه اول ارتباط با شخصی خاص نيست. عشق يک رهيافت و نگرش است... اگر شخصی فقط به يک شخص ديگر عشق و محبت بورزد و نسبت به ساير همنوعان خود بی اعتنا باشد محبت او چيزی نيست مگر پيوند و تعلق زيستی يا نوعی خود محوری که بزرگتر شده است."

بله، پيوند دو انسانی که از خويش می گذرند تا به روح مشترک دست يابند، با خود محوری تفاوت دارد.

 

خود بينی خويشاوند نفرت است و به حريم مقدس عشق راه ندارد.

عشق از دلی که چون پا تيل ِ رنگرزان، پُر از شائبه و رنگ است، نفرت دارد و ذره ای تملک در آن نمی گنجد ...

عشق صدای فاصله ها نيست!

عشق اگر عشق باشد با رسيدن عاشق به معشوق، متوقف نمی شود، بال در می آورد. 

 

فتوای "از دل برود هر آنکه از ديده رَود" ، و "دوری و دوستی"، فقط در مورد کشش های بازاری و سطحی صادق است.

 

عشق، بقا و حضور معشوق است؛ حتی اگر به فنای عاشق بينجامد.

عشق نه فقط به قول عين القضاة، شوريدگی است، همدَمی وهم آوائی، و يکتائی و "يکتوئی" هم هست.

بلد نیستم بهتر بگویم...رها کنم...

 

سخن عشق نه آنست که آيد به زبان

ساقيا مِی ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت

 

می گويند وقتی فروغ فرخزاد مُرد، ابراهيم گلستان (نويسنده تمثيل زيبای ماهی و جفتش و ...) که او را دوست داشت نيز ـــ عملا مُرد. 

 

گرچه شاعر بزرگی چون فروغ فرخزاد (که خود به نوعی ليلی بوده) می گويد: "شخصيت مجنون برای من کاملا مسخره است و او نه يک عاشق، يک بيمار روانی است."

با اينکه دکتر شريعتی، که می گويد: "عشق تنها کار بی چرای عالم است"،  با اشاره به ليلی و مجنون عنوان می نمايد که "عشق نيز انسان را الينه و از خود بی خود مي کند ..."  ــ

اما همه آنچه مولوی و نظامی از ليلی و مجنون (شکسپير از " ونوس و آدونيس" و پوشکين از "لودميلا ، و روسلان")، گفته اند ـــ پوچ و افسانه نيست.

َطفيل ِ هستی ِعشق‌اند آدمی و پَری

 ... از مجنون پرسيدند ليلی را چقدر دوست داری؟ سوگند ياد کرد که من او را دوست ندارم.

گفتند اهه ! پس آنهمه شعرها که گفتی و زاری ها که کردی و آواره بيابان ها بودی برای چه بود؟ گفت: در آن حالت من مجنون بودم و او ليلی بود. اکنون آن حالت بگذشت و ليلی و مجنون يکی شدند!

دوباره پرسيدند که: چه کلمه را دوست تر می داری؟ گفت: لا،  گفتند: عَجب ، لا، که معنی نه، و منفی می دهد. گفت:

می دانم، اما من به دو دليل اين کلمه را دوست تر دارم. اول اينکه ليلی با  ل آغاز ميشود! و دوّم اينکه وقتی از ليلی پرسيدم که آيا مرا دوست می داری؟ جواب داد: "لا".  چون اين کلمه بر زبان او گذشته است، پيش من، " لا"، از " نَعَم" محبوب تر است ...

اين سئوال برای بعضی پيش آمده بود که اين ليلی کيست که اينهمه مجنون شيدای اوست، لابد خيلی سکسی و خوشگل و تو دل بُروست !

 ُپرسون ُپرسون رفتند تا خلاصه به ليلی رسيدند، اما مات و ُمتحير شدند، چرا ؟ چون ليلی نه تنها زيبا نبود، خيلی هم زشت و سيه چرده بود!

آمدند پيش مجنون که مجنون تو ما را َسر کار گذاشتی؟ اين بابا که آبله روست و ريخت و قيافه ندارد! برو دنبال يکی ديگه ... مجنون رو به يکی از آنان کرد و گفت :

ا گر بر ديده مجنون نشينی

 به جز از خوبی ليلی نبينی

تو مو می‏بينی و من پيچش مو

 تو ابرو، من اشارت‏های ابرو

 

مجنون از سفر باز آمد و در زد. ليلی پرسيد کيست ؟ مجنون جواب داد: منم ، باز کن. ليلی باز نکرد ... گذشت و گذشت و گذشت تا ... دوباره به خانه ليلی بازگشت و در را کوبيد . ليلی پرسيد: کيست؟ مجنون پاسخ داد: تو ! اين بار ليلی در را گشود و گفت بار اول ـــ تو هنوز "من" بودی!

 ------------------------------------------

 

 ۵ ) عشق با " َعشَقه" يکی نيست. " َعشَقه"، پيچک است!

به تقليد ناشيانه از روابط و مناسبات بورژوازی، بسياری از مردم ما که در نتيجه ستم آخوندهای حاکم  و فروريزی ارزش ها و ... ، به همه چيز به چشم ابزار و آچار ! نگاه مي کنند، به عشق نيز مثل جاسیگاری! و تاکسی! می نگرند . اين نشد، يکی ديگه!

متاسفانه دوست داشتن نيز مانند بسياری از واژه های ديگر به ابتذال کشيده شده و بايد گفت ای عشق به جای چهره آبی ات، چهره محزون و مغمومت، چهره خسته و درب و داغون شده ات پيدا است!

 

اينکه بگوئيم: " گذار از ُسّنت به مُدرنيته است که باعث شده خانواده و عشق، کارکردهای ديرين خود را از دست بدهند" ـــ همه چيز را توضيح نمی دهد.

 

هم اکنون متاسفانه در جامعه ما به دليل حاکميت ارتجاع، يورش شبانه روزی دست های پشت پرده که مُرّوج موزيک ِ بازاری است، "ام ــ تی ــ وی" و ...،  يک عشق تازه ! ( يعنی شکل جديد بهره داری)، مرسوم شده است.

 

نمود اين تغيير را اول از همه می‌ شود در موسيقی پاپ، و ترانه های بازاری ديد چرا که ارتباط نزديکی با جوانان دارد.

بطور مثال قسمتی از ترانه‌های "خيال نکن" عصّار و "خيالی نيست" از  شاد مهرعقيلی را با هم بخوانيم که خيلی هم گل کرده و خاطر خواه داره !

خيال نکن نباشی. بدون  تو می ميرم . گفته بودم عاشقم . خوب حرفمو پس می گيرم  ...  ليلی فقط تو قصه است . جنون ديگه کدومه ؟ ... بذارهمه بدونن . که عاشقی دروغه

 

تو ... رفتی و نوشتی که از دوری من ملالی نيست. رفتی و با يکی ديگه دوست شدی، هيچ  خيالی نيست، يک روزم نوبت من ميشه برات نامه بدم، ببينی با يکی ديگم، جاتم اصلا" خالی نيست...

 

پای تملّک و استثمار که پيش می آيد، سخن گفتن از عشق و دوستی، جوکی بيش نيست و حتی گفتن "دوستت دارم" و قربونت برم و تو عزيز ِ دلمی و MY BABY  و I  LOVE  YOU  نيز بازی با کلمات، و آچار فرانسه ِ پيچ و خم های ِ فردی است.

 کافي است يکی به آن يکی سرويس ندهد! تا ببيند يک من ماست چقدر کره دارد! عملا دودَره و سرويس می شود! امتحانش مجانی است! یعنی عشق،  استثمار است و ديگر هيچ ؟

 

***

 ژرژ بيزه، (Georges Bizet) آهنگساز شهیر فرانسوی و خالق آثاری چون "صیادان مروارید"، و "اپرای جمیله" اثر جاودانه دیگری به نام "اُپرای کارمَن" دارد.

داستان كارمن براساس نوشته اى از نويسنده برجسته فرانسوى «پروسپه مورى مى» (Prosper Mérimée) تنظيم شده كه البته او نيز براى تكميل نوشته خود از منابع قدیمی تر بهره جسته است.

(اين اپرا به زندگى پرفراز و نشيب كولى ها و عشق هايى كه در جريان زندگى آنها شكل مى گيرد، پرداخته است. محل وقوع حوادث آن در كشور اسپانيا مى گذرد و به همين دليل بيزه از ملودى هاى محلى اسپانيايى نيز در كار خود استفاده كرده است.)

 

بگذریم...همه می خواهند کارمن، Carmen آن زن زيبای کولی را تور بزنند و برای خود بقاپند و سر ِ تصاحب او،‌ عينهو خروس هائی که سر يک مرغ دعوا می کنند، همديگر را می کُشند، واقعا می کشند.

آخرش نیز، دیگی که برای من نجوشد بهتراست سر سگ در آن بجوشد!! و،

 

"کارمن" نیز با تیغ جهل و خودبینی (عشق؟) به خاک می افتد!! 

چقدر واقعی و گویا است داستان هایی مانند "کارمن" 

 

***

گرچه ستم مضاعف به زنان و  تاريخ مذّکر  قابل درک است، امّا سُلطه جوئی و جدال برای تصاحب، فقط  ويژه برخی مردان نيست،

برخی زنان نيز آنرا هنر! می نامند و فقط اين مردان نيستند که اگر آب باشد شناگر ماهری هستند.ِ

ترانه ِ "شقايق"،  که بيان حال يک زن است و سر زبان ها افتاده، خيلی خيلی پُر معنا است!

 

(حالا چاره چيه ؟ درمون چی‌چيه ؟ ... ميون اينهمه، عشق من کيه ؟ ... وا ، اين يکيه… پس اون چی‌چيه ؟ ...)

 

شقايق،  تنها يک ترانه بازاری نيست، اشاره به خيلی از واقعّيت ها دارد ...بگذريم ...،

 

(برگردیم به داستان کارمن، آن زن زیبای کولی)

از جمله يکی از پيام های اپرای کارمن اين است که اگر ما برای رفع نيازهای خود به چيزی يا به انسانی نيازمند باشيم، اين نياز ميان ما و آن شی‏ء يا انسان، نوعی وابستگی ايجاد می‏کند ؛ ولی اين وابستگی (يا عادت) را نبايد با کشش عاشقانه يکی بدانيم ...

هر شهوت و هوس زودگذری را عشق ناميدن جفا است. خود خواهی و تملک، عشق نيست.

حسادت، کينه، حس مالکيت، سگ نگهبان برای هم بودن، بدبينی، دگرآزاری و کينه توزی... همه و همه از "بی - عشقی"! از فقر فکری و عقب ماندگی ناشی می شود.

 

شايد به تلافی آنچه نويسندگان زن در آثارشان بر سر مردان آورده‌اند – محمود دولت آبادی می‌گويد: 

"زن می‌تواند زير دندان چپ خود کيسه زهری رقيق داشته ‌باشد که در نفس خود آن را به سَم تبديل کند و درهرکلمه يا هر صوت مُهمل ... فضای حد فاصل خود با ديگری را مسموم نمايد."

 

اگر آنچه خالق " کليدر" به تجربه ـــ دريافته، واقعّيت دارد (که در بعضی موارد چنين است)  اين هم واقعيت دارد که به دلائل تاريخی و اجتماعی، رفتار ناهنجار برخی زنان، واکنش ستم های جامعه مردسالار است .

 

ممکن است در جامعه "زن سالار" ِآينده وَرق بَرگردد و زن و مرد (هردو) با ستم تازه ای روبرو شوند که در گذشته سابقه نداشته است.

از هم اينک می شنويم که در کشورهائی که به طور نسبی حقوق زنان به رسميت شناخته مي شود و (برخلاف رژيم آخوندی)،  آنان از استقلال اقتصادی برخوردارند، برخی از زنان در حالی که در زندگی عادی به معنی دقيق کلمه غرق شده، تحت نظام،  و اسير و ابير شرائط اند با سپر قرار دادن ارزش های انقلابی که زنان آزاديخواه با مبارزه و صبر و رنج به آن رسيده اند ــ با عنوان کردن "فرديت و جنسيت، که دو روی يک سکه اند." و  همچنین با برجسته نمودن واقعیت هایی چون تاريخ مذکر، و خوی نرينه وحشی،  و ستم نظام مردسالار ِ... خود را گم کرده و چنان رفتار ناهنجاری از خود بروز می دهند که مردان متعدی و زورگو بايد پيش شان ُلنگ بياندازند ...

 

به مصداق يک سُرود فرانسوی،  عشق فرزند آزادی است، یعنی با وابستگی و به ويژه "بی فرهنگی" بيگانه است.

عشق حقيقی و رشد دهنده، عشقی که با شور و شعور همراه است آستان اش از اين جهالت ها بسا بسا رفيع تر است.

وقتی سلطه جويی، يعنی ميل به تملک ديگری، جای احترام متقابل و مسئوليت پذيری را می گيرد، حتی اگر پيوندها ظاهرا برقرار بماند، عشق چاره ای جز خداحافظی ندارد و ... چه بسيارند باهمان تنهايان !

 

عشق شيشه خورده و شيله پيله ندارد! از "خويشتن" مايه نمی‌گيرد، ُمقدم بر خويشتن است و اگر غير از اين باشد، عشق نيست. "عَشقه" است ! و عَشقه بر خلاف دست که پرداخت ميکند و می بخشد، مثل دهان فقط و فقط  دريافت می کند و می گيرد !

 

عشق با َعشَقه يکی نيست.

عَشقه،  پيچک است! شبه گياهی است که در باغ پديد آيد در بُن درخت ... اوّل ميخ اش را در زمين سخت می کوبد! پس َسر برآرد.  خود را در درخت می ييچد و همچنان می رود تا همه درخت را فرا گيرد، و چنانش شکنجه کند که َنم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می بَرد تا آنگاه که درخت خشک شود ...

*** 

در اين دستگاه پوسيده است که زن به بُت، و مرد به خدايگان مبّدل شده و هردو پيش از مرگ، می ميرند و مَسخ مي شوند.

بيچاره کلمات طيبه و شريفی مثل دوست داشتن و عشق ...

 

آيا به نظر شما دارم از يک مسئله سطحی صحبت می کنم؟

آيا (در زندگی عادی) ذکر و فکر بسياری از خانواده ها همين موضوعات ِ ظاهراً بی مقدار! نيست؟ 

بله، تضاد اصلی و مهمترين مسئله ای که بايد ذهن يک ايرانی شريف را بگيرد و روی آن تمرکز کند در حال حاضر ـــ  بَلاهای بيشماری است که از جور و جهل استبداد دينی بر سر مَردم باريده و همه را به  درد چکنم چکنم گرفتار نموده است، در سطح جهانی نيزعلاوه بر ساخت و پاخت دولت های به اصطلاح لائيک اروپائی با فاشيسم مذهبی حاکم بر ميهنمان، با عصر ابتذال، با "دموکراسی بازی" و کولی گيری ِ طالبان نفت و دلار، و با  "بوش تازی" گلوبلوليست ها روبرو هستيم که به نام جهانی کردن اقتصاد، جهانی را به جنگ و جنايت کشيده اند، اما (و چه امای بزرگی) ـــ

درزندگی روزمره، تقريبا همه ما،  درگير مسائل ديگری هم هستيم که ظاهراً ( البته ظاهراً ) بسيار پيش پا افتاده و اشل پائين است! و اصلا سياسی هم نيست!! اما واقعی است و مثل دُملی چرکين رُخ می نمايد.

 

 ۶)  شاه ِتبه کار و شيخ ِمَکّار، درون ِهر کدام ما است. 

اين واقعيت دارد که تنها و تنها پيوندی که مبتنی بر عشق است و در آن عشق ادامه می يابد اخلاقی و انسانی ست، و رابطه ای که جلوی شکوفايی را بگيرد حتی اگرهزار سال هم دوام بيآورد نا موفق است و محيطی که در آن فداکاری نباشد و مردی يا زنی قربانی زيستن بدون عشق باشند هيچ رشد و رويش و باروری برای هيچ کس ندارد؛  نه فرزندان و نه زوج ها. همچنين ـــ

بی تجربگی ها در انتخاب "همدم ِو همراه" برای ازدواج،

تفاوت هنجارها و الگوها دراجتماع و خانواده،

تحول ارتباطات و اطلاعات،

عوامل فرهنگی، اجتماعی، روانشناختی، اقتصادی،

چشم و هم چشمی هائی که معلول يک جامعه بيمار و استبدادزده است، و --

ازدواج اجباری، قومی، قبيله ای، و ...همه و همه واقعی ا ست، اما ـــ ( اينها) هيچ کدام جواز خودخواهی و گزينش آسان ترين راه! نيست.

 

 

زندگی همه اش جاده شوسه و ُهلوُهلو، برو تو گلو نيست، فراز و نشيب دارد و صبر و گذشت می خواهد. مگر قلب آدمی سرپيچ است که به هر لامپی بخورد؟

 

بسياری از کسانيکه سالها به هم  I love you  و دوستت دارم گفته اند و روزهائی مثل روز عُشاق! قربان صدقه هم رفته اند و فرزندان شان چشم به راه مِهر و تفاهم آنانند، تازه پس از مدت ها که همَسفر بوده اند، به فراست می افتند که به هم نمی خورند و با هم مَچ نيستند !! و بهتر است خود را رها ! کنند!ُ

دور و بَر ِما از اين "خود فقط بينی" ها کم نيست.

 

خود شيفتگی، دگر آزاری و انگيزه های مادی و حقير، روح کودکان را می آزارد.

مرد يا زنی که فرزندان خويش را سپر دفاعی خود می کند، پدر يا مادر خوبی نيست؛ کسانی که راست يا دروغ خود را فدايی فرزندان شان می دانند، آينده تاريکی را برای آنها رقم خواهند زد.

 

فرزندان ما فدايی و قربانی نمی خواهند، آنان پدر و مادر فهميده يی می خواهند که می دانند چگونه با هم زندگی کنند و چگونه با هم زندگی نکنند.

 

در ايران که (جُدا از ظلم و جور حکومت) اين نابسامانی ها،  نَفس ها را بُريده و همه را کلافه کرده، لابد در خارجه نيز آسمان همين رنگ است!

 

خوب است به بهانه ۱۴ فوريه و روز به اصطلاح عُشاق سَر اين کلاف را اندکی باز کنيم.

 

ريشه بسياری ازدردها و نابسامانی های اجتماعی، البّته و صد البّته در روابط و مناسبات آلوده، در نابرابری ها، و زمانه ای است که به جای آرمان، ابتذال را جار می زند.  بَر مُنکرش لعنت! امّا ـــ

فزون طلبی، و آن "هند ِ جگر خوار"، يا "خلخالی بَربَر و مکار" که در درون هر زن و مردی کِز کرده است نيز ـــ گاه مستقل ازاوضاع و احوال اجتماعی، نقشه می ريزد، لشکرکشی کرده ! بيداد می کند.

 

رژيم آخوندی هم که نباشد، مناسبات بهره کشانه هم که غالب نباشد، اگرچه فزون طلبی فضای رشد کمتری دارد، و ظاهرا جيم می شود ! اما، نمی ميرد.

به قول مولوی :

ميل‌ها، هم‌چون سگان خفته‌انــــد

 کاندر آن‌ها، خير و شر بنهفته‌انـــد

چون ‌که در کوچه، خری مُردار شـد

صد سگ ِ زنده، بدان بيدار شـــــد

موی‌های ِ هر سگی، دندان شده

از برای طعمه، دُم جنبان شــــده

اگر مابين هواداران "کمون پاريس"، يا در آغاز روی کار آمدن بُلشويک ها، بين خانواده هائی که از همه چيز خود برای انقلاب گذشته بودند نيز ـــ شاهد طلاق های اجتناب پذير بوديم،

اگر پَرِ اين ناملائمات در همه کشورها، علاوه بر مردم معمولی، دامن کسانی که درزندگی عادی غرق نشده اند، را هم گرفته و می گيرد،

اگر پيش از انقلاب نيز اين نمونه ها کم نبوده،

اگر در کشورهائی چون سوئد و فرانسه و هلند و کانادا و استرالیا و آمريکا و آلمان و انگليس  ... که آخوندها حکومت نمی کنند نيز، شاهد جدائی های مُشمئز کننده خانوادگی هستيم که فقط علتش جيب های پُر از خالی، فقر و نداری و اعتياد و مِعتياد ! و تبعيض جنسی نيست ـــ  

اگر در اطراف خودمان از جدائی های توجيه ناپذير و دردآور می شنويم،

اگر غالبا در هنگامه جدائی ها شاخ و شونه کشيده شده و تقريبا شاهد هيچ "جدائی زيبا" ئی نبوده ايم،

اگر عشق! های پيشين به کينه های عجيب و غريب ُمبدل می شود،

اگر (پس از جدائی های کور)، پدر (يا مادر) نمی تواند کودکان خويش را ببيند و برای ديدار فرزند، کار به وکيل و دادگاه کشيده می شود !  اگر و اگر ...

همه نشان ميدهد که ـــ

خودخواهی های درون آدمی نيز چوب و چُماق های خاص خودش را دارد که در آغاز آشنائی (که هر روزش "والن تی ين ــ دی"، و  ۱۴ فوريه  است، و هر کدام "در ِ باغ ِ سبز" نشان می دهند) ــ‌ خودش را استتار می کند، اما درسَر ِ بزنگاهها، غائله ای بپا می کند که آن سرش نا پيدا است.

 

اصلا اگر اين فزون طلبی ها نبود که در همان آغاز تاريخ، کمون اوليه از هم نمی پاشيد. همه با هم کار می کردند و برده داران پی نخود سياه می رفتند!

منظورم بی توجهی به مثلا تضاد ابزار توليد و روابط توليد نيست! بدون فهم دقيق فزون طلبی های آدمی، چرائی (و نه چکونگی ِ) تبديل کمون های اوليه به برده داری، بدرستی معلوم نمي شود. مگر اينکه با پاسخ های کليشه ای از زير بار سئوال در برويم.)

 

***

وقتی شاه تبه کار و شيخ مَکار، کهِ درون هر کدام ما است، تنها و تنها ساز خودش را می زند و منم منم راه می اندازد، از مفاهيم متعالی و با ارزشی چون عشق و فداکاری، چه چيز باقی می ماند؟ جز شعر و شعار؟ واقعش اين است که دنيای پيرامون ما فاقد معنّويت است و همه ما خودآگاه، يا ناخودآگاه  به روابط ستمگرانه، مُزورانه و فريبکارانه، کشيده شده ايم و برای همدیگر قُبا می دوزیم و نقشه می چینیم. (چهره درهم نکشيم، اين واقعيت دارد.)

ز ُتند باد حوادث نمی توان دیدن

در این چمن که گلی بوده است یا سَمنی

 

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که برگ گلی ماند و  رنگ نسترنی

 

مزاج دهر تبه شد در این  بلا ، حافظ

کجاست فکر ِ حکیمی و رای برهمنی؟

 

در گرد و غبار خود بينی های زشت که " وا لن تی ين ــ دی" و « ما لن تين ــ دی ! » هم، رنگ می بازد، غنچه لبخند بر لبان کودکان بی پناهی که محصول "دوستت دارم" ها  و  I  MISS  YOU  های بی محتوا و پوچ سابقند، می پژمرد و پدران و مادران هر کدام خر خودشان را سوار می شوند و هی می کنند و اينگونه خود را بازی ميدهند که پيچ و مهره هائی بودند که بهم نمی خوردند !

بيچاره کودکان معصومی که روحشان هم از بازی های اين دنيای مادی و حسابگری های حقير و کاسبکارانه بی خبر است و بدون چتر پدر (يا مادر ) باران ِابتلائات گوناگون بر آنها می بارَد.

ای کاش علت اصلی جدائی های خانوادگی، فقط فقر اقتصادی، عدم رضايت های خصوصی و خلاصه  ـــ دلائل معقول بود (چون واقعا ممکن است جدائی رهائی بخش باشد)، اما افسوس...

افسوس که بسياری از ما به همديگر به چشم آدامس ! نگاه می کنيم، تا زير دندانمان شيرين  است می جويم. اما بعد ... سر بزنگاهها که برسد ( چون در شرائط عادی که اين جور چيزها معلوم نمی شود) ـــ به اصل خويش باز می گرديم و ديد  بسياری از ما نسبت  به انسان نيز! همانند ِ زمين و خانه ميشود که اگر توی بورس و لب ِ خيابان قرار دارد!  ُسراغش می رويم،  وگرنه چون منفعت! ندارد، با دو رکعت توجيه! فاتحه اش را می خوانيم .

 

اين خود بينی و فقر فرهنگی  است که هر طرف را هُل ميدهد تا زودتر خرش را از پُل گذرانده، چهچه بلبل سَر دهد!

تو بزن چهچه بلبل  چو خرت بگذرد از پُل

بله، در برابر ناملايمات بزرگتر مثل لرزش های ويرانگر زمين، ماجراهای دردناک در فلسطین و عراق...، يا ستم استبداد دينی، ظاهرا نبايد به خرده ريز! و پوشال پرداخت و بايد از برخوردهای اومانيستی!! که مُختص ِ سوسول ها است !! دوری ُجست و به زندان گوانتاناما پرداخت !!...اين مسائل پيش پا افتاده چيه؟!

هزار جهد بکردم که ِسّر  ِعشق بپوشم

نبود بر سَر ِ آتش مُيسَرم که نجوشم

 

براستی دنيائی که هر کس به فکر اين است که تنها گليم خودش را از آب بيرون کِشد، چه رنج آور است ... من از اين خسته ام که می بينم تيرگی هست و شب چراغی نيست.

آيا روزی فرا می رسد که کلمات پاک و زيبا، به صليب خود خواهی های ما کشيده نشوند؟

آيا غول بی شاخ و دُم ِ ارتجاع که به اعتماد مردم مظلوم ما اين همه ترکش زده، سَر ِ جای خودش خواهد نشست؟

آيا آنچنان که در پيام انبياء و اولياء و همه مُصلحان تاريخ آمده، از درون شب تار می شکوفد گل صبح ؟

آيا به قول احمد شاملو  يک شب ماه خواهد آمد"؟

آيا روزی فرا می رسد که مفاهيم مقدس و زيبائی چون دوست داشتن وعشق، بازيچه دوران ابتذال و قربانی جاهليت آدمی نشوند؟

البته که آری ...

آتش ست اين بانگ نای و نيست باد

هرکه اين آتش ندارد نيست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر مِی فتاد