جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵ - ۲ فوريه ۲۰۰۷

 

 

حقیقت و اَشکال حقوقی

(داستان اودیپ)

 

  • من مایلم نشان دهم که تراژدی اودیپ، همان طور که آن را در اثر سوفوکل می توان خواند، تشریح و تا حدی هم بنیاد رابطه معینی میان قدرت و دانش، میان قدرت سیاسی و شناخت است؛ رابطه ای که جامعه ما امروز هم از آن آزاد نشده است.

 

 

میشل فوکو

ترجمه: کوروش برادری

 

من امروز مایلم درباره داستان اودیپ حرف بزنم، [یعنی] موضوعی که از سال پیش  به راستی کهنه می‌‌‌نماید. پس از فروید عقیده [رایج] این بود داستان اودیپ کهن ترین روایت درباره میل و ناخودآگاه ما باشد. اما، از پارسال، هنگامی که آنتی-اودیپ دلوز و گواتاری منتشر شد، ارجاع به اودیپ کاملا نقش دیگری ایفا می کند.

    همان طور که دلوز و گواتاری سعی دارند نشان دهند، مثلث اودیپی پدر، مادر و پسر نه حقیقت جاودانی است و نه حقیقت عمیق تاریخی درباره امیال ما. برعکس، مثلث اودیپی درعین حال به روانکاوان امکان می دهد میل را در درون تحلیل مهار کنند، وقتی شرایطی را فراهم کنند که میل موفق نشود به درون جهان پیرامون مان، درون جهان تاریخی راه پیدا کند، بلکه در  چارچوب خانواده بماند و آن جا مانند یک درام بورژوازی میان پدر، مادر و پسر روی دهد.

     بااین حساب، اودیپ حقیقتِ طبیعت نیست بلکه وسیله اجباری است که روانکاوان از زمان فروید به کار می برند تا میل را مهار کنند و آن را در ساختار خانواده که  جامعه ما در زمان معینی تعیین کرده، پیوند بزنند. بنابراین، طبق نظر دلوز و گواتاری، اودیپ محتوای نهانی ناخودآگاه ما نیست بلکه یک شکل از اجبار است که روانکاوی سعی می کند در تحلیل به میل و ناخودآگاه ما تحمیل می کند. اودیپ یک ابزارقدرت است. روانکاوان و پزشکان سعی می کنند با کمک آن بر روی میل و ناخودآگاه [ما] اعمال قدرت کنند.

     اعتراف می کنم  که مشکلی مانند این مشکل نظر مرا قویا به خود جذب می کند و، این که، به وسوسه افتاده ام در پشت داستان اودیپ چیزی را جست و جو کنم که با تاریخ بی پایان و همیشه در آغاز میل مان و ناخودآگاه مان سروکار ندارد، بلکه با تاریخ یک [نوع] قدرت، [یعنی] قدرت سیاسی.

     درضمن لازم است ذکر کنم که آن چه من سعی می کنم بگویم، و دلوز با ژرفای بیشتری در آنتی-اودیپ نشان می دهد، جزوی از مجموعه پژوهش هائی است که موضوع  آن ها، برخلاف ادعای نشریات، چیزی نیست که معمولا «ساختار» خوانده می شود. نه دولوز نه لیوتار، نه گواتاری نه من، شیوه تحلیل مان ساختاری نیست؛ ما به هیچ وجه «ساختارگرا» نیستیم. اگر از من سئوال کنید آن چه من و دیگران بهتر از من انجام می دهند چیست، آن وقت جواب می دهم کار ما پژوهش در ساختارها نیست. من هم چنین با استفاده از بازی کلامی با اصطلاح یونانی δύναμιζ δυναστία می توانم بگویم کار ما پژوهش دودمانی است؛ [یعنی] سعی می کنیم مناسبات قدرت را که در تاریخ فرهنگ ما تا همین امروز هم عمیقا پنهان و در تاریکی مانده است، زیر نور بگیریم. شگفت این که، شناخت و درکِ ما از ساختارهای اقتصادی جامعه بیشتر از ساختارهای سیاسی قدرت شده است، و بیشتر از ساختارهای سیاسی قدرت مورد پژوهش قرار گرفته اند. من مایلم در این سلسله درسگفتارها نشان دهم مناسبات سیاسی چگونه بوجود آمده، و  در فرهنگ ما عمیقا ریشه کرده اند. بااین همه، آن ها موجب بوجودآمدن یک رشته پدیده ها شدند. تنها زمانی می توان این پدیده ها را توضیح داد که  آن ها را با ساختارهای اقتصادی، با مناسبات تولید اقتصادی ربط نداد، بلکه با مناسبات سیاسی که تمام زندگی ما را تعیین می کنند.

     من مایلم نشان دهم که تراژدی اودیپ، همان طور که آن را در اثر سوفوکل می توان خواند- من مساله ریشه اسطوره ای [داستان اودیپ] را کنار می گذارم – تشریح و به اعتباری هم بنیاد رابطه معینی میان قدرت و دانش، میان قدرت سیاسی و شناخت است؛ رابطه ای که جامعه ما امروز هم از آن آزاد نشده است. به نظرم، عقده اودیپ واقعا در جامعه ما وجود دارد. اما او نه به ناخودآگاه و میل ما مربوط است و نه به رابطه میان میل و ناخودآگاه. اگر عقده اودیپی وجود دارد، پس تاثیرش هم در سطح فردی نیست بلکه در سطح جمعی است؛ از حیث میل و ناخودآگاه نیست، بلکه از حیث قدرت و دانش است.  من مایلم این «پیچیدگی» را واکاوم.

     تراژدی اودیپ شهریار اولین سند راهکارهای قضائی یونان است که ما در اختیار داریم. می دانید که درونمایه داستان تاریخ انسان ها –  شهریار  و مردم یک سرزمین- است که حقیقت معینی را نمی شناسند و  موفق می شوند ازطریق یک رشته رویه ها  حقیقتی را کشف کنند که دست آخر شهریاریِ حاکم را به پرسش می کشد. بنابراین اودیپ شهریار تاریخ جست و جوی حقیقت است، و رویه ای برای کشف حقیقت به نمایش می گذارد که با راهکارهای قضائی یونانی آن زمان به دقیق ترین وجهی همخوان است. ازهمین روی، نخست این سئوال پیش می آید جست و جوی حقیقت در دادگاه یونان باستان چه شکل بود.

     اولین سند جست و جوی حقیقت در عملکرد دادگاه در یونان باستان در ایلیاد به چشم می خورد. موضوع بر سر شرح دعوای میان آنتیلوخوس و منلائوس  هنگام برگزاری بازی ها به مناسبت مرگ پاتروکلوس است. در چارچوب همین بازی ها هم مسابقه ارابه رانی برگزار می شود. در این مسابقه، همان طور که مرسوم بود، قرار است مسافتی نخست در مسیر رفت و بعد پس از دورزدن علامتی در مسیر برگشت طی شود. سازمان دهندگان بازی ها بر سر  علامت دورزدن ناظری گذاشته بودند. ناظر موظف بود توجه کند قواعد بازی زیر پا گذاشته نشوند. هومر اسم این ناظر را نمی برد بلکه او را صرفا  شاهد خطاب می کند ، یعنی کسی که جهت دیدن به کار گمارده شده. مسابقه آغاز می شود، و در پیش علامت آنتیخولوس و منلائوس نفرات اول هستند. حین دورزدن قاعده ای نقض می شود، و وقتی آنتیخولوس  مسابقه را به عنوان پیروز ترک می کند، منلائوس اعتراض کرده، و به داور یا به هیئت داوران که باید درباره جایزه برنده تصمیم بگیرند توضیح می دهد که آنتیخولوس قواعد را زیر پا نهاده است. اعتراض، اختلاف. کشف حقیقت چگونه است؟ عجیب این جااست که، در نوشته هومر به شاهدی رجوع نمی شود که وقایع را در حین دورزدن مشاهده کرده، و می توانست درباره اصل واقعه گزارش بدهد. نه از او سئوال می کنند و نه او را احضار می کنند. ما تنها اختلاف میان دو رقیب، یعنی آنتیخولوس و منلائوس را داریم. و این جدل به شرح ذیل ادامه پیدا می کند: منلائوس متهم می کند: «تو قواعد را زیرپانهادی». آنتیخولوس در مقام دفاع می گوید: «من قواعد را زیرپا ننهادم». بعد منلائوس آنتیخولوس را به چالش می طلبد: «در جلوی ارابه بایست و شلاق نرمی را که پیش از این دور سرت در آسمان چرخاندی در دستانت بگیر،  دست بر تاج افتخار نه و سوگند بخور به لرزاننده زمین، که تو با مگر و حیله به ارابه من نزدی.» باتوجه به این که این چالش امتحان می طلبد، او از سوگندخوردن چشم پوشی می کند و به این وسیله اذعان می کند قواعد را نقض کرده است.

     این جا ما با شکل بی بدیلی از حقیقت یابی قضائی روبروایم. نه ازطریق شاهد، بلکه ازطریق امتحان که یکی [منلائوس] از دیگری [آنتیخولوس] طلب می کند. یکی دیگری را به چالش می خواند، و او یا باید چالش را بپذیرد یاکه چشم پوشی کند. وقتی او چالش را بپذیرد و  واقعا سوگند یاد کند، مسئولیت آینده، یعنی کشف قطعی حقیقت، بی واسطه بر گردن خدایان می افتد. و اگر این یک قسم دروغ باشد، زئوس می باید قسم دروغ را مجازات کند و  به ضربِ صاعقه ای حقیقت را فاش کند.

     این امتحان حقیقت خیلی کهن و آرخائیک است. در این امتحان، حقیقت ازطریق تشخیص امورواقع، ازطریق اظهارات شاهد، ازطریق تحقیق یا بازجوئی به دست نمی آید، بلکه ازطریق  امتحان. امتحان خصلت نمای جامعه آرخائیک یونانی است. ما در قرون وسطا دوباره این را مشاهده می کنیم.

     پرواضح است که، این رویه کاربردی پیدا نمی کند وقتی اودیپ و تمام شهر تبای به دنبال کشف حقیقت هستند. اینک، قرن ها سپری شده است. اما جالب است که در تراژدی سوفوکل هنوز هم یک یا دو چیز از رویه حقیقت یابی ازطریق امتحان به چشم می خورد. نخست در صحنه میان کرئون و اودیپ. آن جا اودیپ داماد خود را نکوهش می کند که درباره پاسخ با تایرزیس غیبگو قول و قرار گذاشته است: « که اگر با تو پیمان نبسته بود، هرگز به مخیله اش خطور نکرده بود که من در مرگ لایوس گناه کارم.» و کرئون سعی نمی کند این نظر را ازطریق شاهد رد کند، بلکه سوگند می خورد: « مصیبت، مرگ و نفرین بر من، اگر من این با تو کرده باشم، که تو مرا به خاطرش سرزنش کنی.» او این حرف را در حضور یوکاسته می گوید، که بازی را می پذیرد و بااین حال مراقب است قواعد رعایت شود. جواب کرئون به اودیپ از فورمول کهن دعوای میان جنگجویان پیروی می کند.

     دوم این که، ما می توانیم بگوئیم نظام چالش و امتحان در سراسر نمایشنامه دیده می شود. وقتی اودیپ با خبر می شود که طاعون بر شهر تبای نازل گشته است چون خدایان شهر را به خاطر لکه ننگ یک قتل می خواهند مجازات کنند، او قاتل را تبعید می کند بدون این که بداند خود او مرتکب قتل شده است. بدین سان او خود را در درون سوگند خویش باز می یابد، همان طور که قبلا جنگجویان باستانی خود را در هنگام منازعات شان در سوگندهای خود. این بقایای سنت کهن بدفعات در نمایشنامه ظاهر می شوند. اما درواقعیت تراژدی اودیپ در یک سازوکار کاملا دیگری بناشده است. و من مایلم پرده از روی این سازوکار کشف حقیقت بردازم.

     به نظرم می آید این سازوکار کشفِ حقیقت دراصل از یک قانون یا درعین حال از شکلی پیروی کند، که می توان آن را قانون نیمه ها لقب داد. فرایند کشف حقیقت در اودیپ شهریار، از درون نیمه هائی که با یک دیگر جفت می شوند و به یک دیگر می خورند، جلو می رود. اودیپ از اوراکل دلفی، «آپولو پادشاه»، مشورت می طلبد. اگر دقت کنید جواب آپولو از دو بخش تشکیل شده است. آپولو نخست می گوید کشور دچار ننگ شده است. در این جواب اول تا حدی یک نیمه مفقود است. سخن از ننگ است، اما کی مایه ننگ است و از چه طریق این ننگ روی داده است؟ به این ترتیب، سئوال دوم مطرح می شود. و اودیپ کرئون را وادار می کند برای دومین بار جواب بدهد، وقتی از او می پرسد علت این لکه ننگ چیست. حال، نیمه دوم روی می دهد: قتل مسبب ننگ است. اما آن کس که قتل بگوید، دو چیز می گوید؛ می گوید کی به قتل رسیده است و کی مرتکب قتل شده است. از آپولو می پرسند: «کی به قتل رسیده است؟» اما این بار آپولو جوابی ندارد بدهد، و همان طور که اودیپ می گوید، حقیقت را به زور نمی توان از خدایان بیرون کشید. بنابراین،  این مساله ای که باقی می ماند نیمه مفقوده است. قتل، نیمه دوم لکه ننگ بود. نیمه اول قتل این بود کی مرتکب قتل شده است. اما نیمه دوم مفقود است: نام قاتل.

     اگر می خواهید نام قاتل را پیدا کنید، باید به چیزی یا کسی بازگردید زیرا  به خدایان  نمی توان زور گفت. این دیگری، همتای انسانی آپولو، سایه فانی وی، تایرزیس غیبگو است که مثل آپولو یک موجود الاهی، μάντις θεῖος، یک غیبگوی مقدس است. او رابطه نزدیکی با آپولو دارد، او نیز شهریار نامیده می شود اما او فانی است، درحالی که آپولو جاودانی است؛ اما مقدم برهمه کور است، در تاریکی جاودانی زندگی می کند، حال آن که آپولو خدای نور است. او نیمه تاریک حقیقت الاهی است، همتائی که خدای نور آن را مانند سایه ای بر روی زمین می افکند. از این نیمه بازجوئی می شود. و تیرزیاس به اودیپ جواب می دهد: « آن مردقاتلی را که می جوئی تو خودت هستی!».

     ازهمین روی ما می توانيم بگوئیم، در پرده دوم نمایشنامه همه چیز گفته می شود و به نمایش نهاده می شود. ما حقیقت را می شناسیم زیرا کلّ ِ متشکل از جواب آپولو و تیرزیاس اودیپ را به عنوان قاتل معرفی می کند. بازی نیمه ها کامل است: لکه ننگ، قتل؛ کی به قتل رسیده است، کی مرتکب قتل شده است. همه چیز هست. اما در شکل به کلی خاص پیامبرگویانه، غیبگوئی، تکلیف. تیرزیاس غیبگو به اودیپ نمی گوید: «تو قاتلی»، بلکه: «تو وعده کرده ای قاتل را نفی بلد کنی؛ ازهمین روی حال به تو فرمان می دهم، سوگندت را نگاه دار و خودت را نفی بلد کنی.» و آپولو نگفته بود: « طاعون بر شهر نازل می گردد، چون لکه ننگی وجود داشته است»؛ او برعکس گفت: «اگر می خواهید طاعون تمام شود، باید لکه ننگ را از تن خود بشوئید.» همه این در شکل آینده، احاله، پیشگوئی گفته می شود؛ هیچ چیز ناظر بر  حال نیست. با انگشت هیچ چیز  نشان داده نمی شود.

     ما تمام حقیقت را داریم، اما به شکل اشارت و پیامبرگویانه که، خصلت نمای اوراکل و امر قدسی است. این حقیقت تاحدی کامل و تام است زیرا همه چیز گفته شده است. اما بااین حال هنوز چیزی مفقود است: بعدِ زمان حال، فعلیت، احاله مستقیم به کسی. شواهد حادثه واقعی مفقود است. عجیب این که، غیبگو و خدا این قصه قدیمی را کاملا در شکل آینده صورتبندی می کنند. ما حالا نیاز به اکنون داریم و نیاز به مدرکی درباره گذشته: نیاز به شاهدی معاصر در باره آن چه واقعا اتفاق افتاده است.

     ما این نیمه دوم، گذشته و  کنونی احاله و پیشگوئی را در بقیه نمایشنامه پیدا می کنیم. آن جا هم دوباره بازی سئوال برانگیز نیمه ها به چشم می خورد. نخست بجااست روشن کرد کی لایوس را کشته است. این در طی نمایشنامه اتفاق می افتد از طریق  وصل کردن اظهارات دو شاهد. اولی را یوکاسته خودبخودی و غیرعمد می کند، وقتی می گوید: « اودیپ، تو برخلاف ادعای غیبگو اصلا غیرممکن است لایوس را کشته باشی. بهترین مدرک این واقعیت است که لایوس توسط چند مرد بر سر یک سه راهی کشته شده است.» اودیپ در پاسخ به این اظهار با برآشفتگی و تا حدی با قطعیت می گوید: «اما من مردی را در سه راهی به قتل رسانده ام؛ من به یاد می آورم که من در راه تبای در سه راهی مردی را  به قتل رساندم.» ازطریق بازی این دو نیمه مکمل یک دیگر، [یعنی بازی] حافظه یوکاسته و حافظه اودیپ، ما به حقیقت بیش و کم کامل قتل لایوس پی می بریم. بیش و کم کامل، زیرا هنوز یک بخش کوچک مفقود است: یعنی این سئوال که، آیا لایوس به دست یک یا چند مرد به قتل رسیده است؛ البته نمایشنامه به این سئوال جواب نمی دهد.

     اما این فقط نصف داستان اودیپ است، چراکه اودیپ تنها لایوس پادشاه را نکشته است، بلکه  پدر خودش را هم به قتل رسانده، و سپس با مادر خود ازدواج کرده است. این نیمه دوم داستان حتا بعد از اظهارات یوکاسته و اودیپ مفقود است. درست از همین روی هر دو کورسوئی از امید در دل می پرورانند، زیرا خدا به لایوس نوید می دهد که او نه توسط کسی، بلکه به دست پسر خود کشته می شود. مادامی که مدرکی در دست نیست که اودیپ پسر لایوس است، غیبگوئی واقعیت از آب در نمی آید. نیمه دوم ضروری است تا کل غیبگوئی به واقعیت بیپوندد، همان طور که در آخرین بخش نمایشنامه هم توسط اتصال اظهارات دو شاهد رخ می دهد. یکی اظهارات قاصدی از کورینت است که خبر مرگ پولی بوس را به اودیپ می دهد. اودیپ بر مرگ پدرش اشک نمی ریزد، بلکه خوشحال می شود: «دستکم من او را نکشته ام، آن طور که پیشگوئی ادعا می کند.» و قاصد در جواب می گوید: «پولی بوس پدرت نبود.»

     این جا عنصر جدیدی پا به صحنه می گذارد: اودیپ پسر پولی بوس نیست. حالا بنده ای پا به صحنه می گذارد که پس از وقوع حادثه به کیتاریونِ صعب العبور فرار کرده، و حقیقت را در کلبه اش پنهان کرده بود؛ چوپانی که احضار می شود تا ازاو راجع به حادثه بازپرسی شود و او می گوید: «بله، من سابق براین کودکی را به این قاصد تحویل دادم که اصل و نسبش از قصر یوکاسته بود و پسر لایوس.»

     می بینیم که قطعیت نهائی هم چنان مفقود است، زیرا یوکاسته حضور ندارد و ازهمین روی نمی تواند تائید کند که او کودک را به برده تحویل داده است. اما، قطع نظر از این معضل جزئی، حالا دایره بسته می شود. ما می دانیم که اودیپ پسر لایوس و یوکاسته است؛ که او بدون این که بداند که او به این وسیله به وطن خود باز گشته، به تبای رفت چون اعتقاد داشت پسر پولی بوس باشد و می خواست از دست پیشگوئی فرار کند؛ و که او در راه آن جا، در یک سه راهی، لایوس پادشاه، پدر واقعی اش، را کشته. دایره بسته می شود، چون یک رشته نیمه های منطبق بر هم درکنار هم ردیف شده اند. گویی قصه طولانی و پیچیده این کودک که به خاطر پیشگویی به تبعید فرستاده شده و از دست پیشگوئی در فرار است، به دو نیمه تجزیه شده است. دو نیمه ای که سپس هم به دو بخش پاره شدند، و  هر بخش از این به دست کسی داده شد. نیاز به ملاقات میان خدا و پیامبرش، یوکاسته و اودیپ، قاصد اهل کورینت و بنده اهل کیتاریون بود تا به این وسیله این نیمه ها و نیمه هایِ نیمه ها دوباره به هم برسند، در یک دیگر جای بگیرند و به این ترتیب کل داستان را دوباره به هم به چسبانند.

     این شکل براستی تاثیرگذار در اودیپ شهریار سوفوکل تنها به خاطر سبک بلاغت نیست، بلکه هم چنین به خاطر خصلت مذهبی و سیاسی است. و عبارت است از تکنیک معروف    سمبل σνμβολv  یونانی. این وسیله قدرت است، وسیله ای برای اعمال قدرت: کسی که صاحب رازی است یا از قدرتی برخوردار است شیئی را که معمولا از سرامیک ساخته می شود تکه تکه می کند و نیمه ای را برای خودش نگاه می دارد، درحالی که نیمه دیگر را به کس دیگری تحویل می دهد که بنااست پیغام را به کس دیگری برساند یا صحت و سقم آن را تائید کند. وقتی دو نیمه را به هم چسباند، به صحت و سقم پیام می برید، یعنی به پیوستگی اعمال قدرت. قدرت خود را متبلور می سازد، چرخه اش را می بندد، وحدتش را به برکت مشارکت تکه های کوچک و مجزای از یک دیگر همان کل، همان ابژه، حفط می کند که پیکره کلی اش شکلِ عیان قدرت است. داستان اودیپ تکه تکه شدن این قطعه است که تملک کامل و واحدش درعین حال تصاحب قدرت و وحدت دستورات قدرت را اثبات می کند. پیام ها و پیغام هائی که قدرت می فرستد و باید بازگردند، ارتباط شان را با قدرت از طریق این واقعیت مسجل می کنند که هر یک از آن ها  یک قطعه از شیئی را در تصاحب دارد و آن را می تواند به قطعات دیگر بچسباند. یونانی ها این تکنیک قضائی، سیاسی و مذهبی را  سمبل σνμβολv نام می نهند.

    داستان اودیپ، آن طور که در تراژدی سوفوکل به نمایش گذاشته شده است، از این سمبل σνμβολv پیروی می کند یعنی از اعمال قدرت مذهبی، سیاسی و گاه سحرآمیز قدرت، و نه از اعمال قدرت علم معانی و بیان.

     حال اگر ما به شکل این سازوکار یا این بازی متقابل نیمه های شکسته و دوباره به هم چسبیده توجه نکنیم، بلکه به اثری که از این دوباره وصل کردن نتیجه می شود، دراین صورت پاره ای چیزها هویدا می شوند: نخست جابه جائی هنگام چسباندن نیمه ها. نیمه های اولیه که به هم چسبانده می شوند، [اظهارات] آپولوی شهریار و تیرزیاس غیبگو هستند؛ یعنی تراز پیامبری یا تراز خدایان است. در قدم بعدی نیمه هایی به هم چسبانده می شوند که به اودیپ و یوکاسته تعلق دارند. اظهارات هردوی شان در اواسط نمایشنامه هست. این تراز شهریاران یا حکمروایان است. سرانجام، نیمه آخر، که مرکب از اظهارات دو نفر آخر است و داستان را کامل می کند، به سپهر خدایان یا پادشاهان تعلق ندارد بلکه به سپهر بندگان و بردگان. پست ترین بنده پولی بوس و مقدم برهمه شبان مخفی در اعماق جنگل های کیتاریون، حقیقت نهائی را  اعلان می کنند و آخرین مدرک را ارائه می کنند.

     بنابراین ما به یک نتیجه خارق العاده می رسیم. پیامبرگوئی که در آغاز نمایشنامه است، در آخر به عنوان مدرک دو شبان تکرار می شود. و همان طور که نمایشنامه از خدایان به سوی بندگان فرا می رود، سازوکار نمایش حقیقت هم یا شکلی که در آن حقیقت بیان می شود تغییر می کند. وقتی خدا و غیبگو صحبت می کنند، حقیقت در شکل یک دستور یا پیش گویی تجلی می کند، در شکل یک نگاه جاودانی قدرتمند خدای آفتاب، در شکل نگاه غیبگوئی که کور است اما گذشته، حال و آینده را می بیند. این نگاه سحرآمیز-مذهبی در شروع نمایشنامه بر حقیقتی نور می افکند که اودیپ و گروه همسرایان نمی خواهند باور کنند. در پائین ترین سطح ما هم چنین شاهد نگاه هستیم. زیرا هردو بنده می توانند به عنوان شاهد پا به صحنه بگذارند چون آن ها چیزی دیده اند. یکی دیده است یوکاسته کودک را به او سپرد تا او کودک را در جنگل رها کند. دیگری کودک را در جنگل و بنده را دیده است که کودک را به او سپرده، و او به یاد دارد کودک را به قصر پولی بوس برده است. این جا هم ما با یک نگاه سروکار داریم. نه با نگاه بزرگ، جاودانی، صاعقه آسا و کورکننده خدا و غیبگوی اش، بلکه با نگاه انسان هائی که با چشمان انسانی خودشان نگریسته اند و به یاد می آورند. این نگاه شاهد است. هومر به این نگاه متوسل نشد، وقتی درباره دعوای میان آنتیخولوس و منلائوس گزارش داد.

     ازهمین روی ما می توانیم بگوئیم سراپای نمایشنامه شرح مفصل حقیقت را از یک گفتمان سبک پیامبرگویانه- تکلیفی در جهت یک گفتمان دیگر، گفتمانِ بازنگرانه جابه جا می کند که دیگر متعلق به حوزه پیامبرگوئی نیست، بلکه به حوزه سندومدرک تعلق دارد. بااین حال، کانون صراحت پیامبرگویانه و الاهی یا نور این حقیقت به سوی نگاه تجربی- روزمرگی شبان ها جابه جا می شود. میان شبانان و خدایان همنوائی است. هردو یک چیز را می گویند و هر دو همان چیز را می بینند، اما آن ها این را  نه به یک زبان می گویند و نه با همان چشم می بینند. در کل تراژدی ما یک حقیقت را می بینیم که منتها به دو شیوه مختلف نمایش داده می شود. به بیان دیگر،  در یک گفتمان دیگر و با یک نگاه دیگر. اما، نگاه ها با یک دیگر همخوانی دارند. شبانان به خدایان جواب می دهند و تا حدی هم آن ها را سمبلیزه می کنند. شبانان آن چه را خدایان از قبل گفته اند، به طریق دیگری می گویند.

     ما این جا با یکی از بنیادی ترین نشانه های تراژدی اودیپ روبروایم: ارتباط میان شبانان و خدایان، میان حافظه انسان ها و پیشگوئی های الاهی. تراژدی تعریف این همخوانی است و جهان سمبلیکی را خلق می کند که خاطر و گفتمان انسان ها در آن هم زمان حاشیه تجربی پیشگوئی بزرگ خدایان را می سازند.

     ما باید این نکته را همیشه مد نظر بگیریم وقتی می خواهیم سازوکار حقیقت یابی را در اودیپ شهریار درک کنیم. یک طرف خدایان ایستاده اند، طرف دیگر شبانان. اما میان این دو سطح پادشاهان قرار گرفته است یا به عبارت بهتر: سطح اودیپ. سطح دانش اودیپ در کجااست؟ ، و  معنای نگاه او چیست؟

     دراین جا لازم است برخی آرأ و عقاید را اصلاح کرد. معمولا هنگام تحلیل نمایشنامه گفته می شود اودیپ از هیچ چیز مطلع نیست، او کور است، نگاه او تیره و تار است، خاطراتش مسدود شده اند، زیرا او هیچ وقت ذکر نمی کند و ظاهرا هم فراموش کرده است که او پادشاه را در سه راهی به قتل رسانده است. اودیپ، مرد نادان، مرد فراموشی – و برای فروید مرد ناخودآگاه. می دانید که نام اودیپ مسبب بازی های کلامی متعددی شده است. اما فراموش نکنیم که از این نوع بازی های کلامی  زیاد وجود دارد و یونانیان هم می دانستند که در کلمه اودیپ Оίδίπονζ کلمه οỉơδą  هم خوابیده است که درعین حال به معنای «دیدن» و «دانستن» است. حال من مایلم نشان دهم که اودیپ در این سازوکار ، نیمه های همخوان با یک دیگر، بازی کلامی جواب های میان شبانان و خدایان، مردی است که دانائی اش کم نیست، بلکه خیلی زیاد است. مردی که دانائی و قدرتش را به شیوه نفرین باری با یک دیگر پیوند زد و مردی که قصه اودیپ قرار بود او را برای همیشه از تاریخ تبعید کند.

     خود عنوان تراژدی سوفوکل گیرا است: اودیپ شهریار: τνσαννος ΟỉδỉЛοvς. ترجمه واژه  τνσαννος شهریار آسان نیست. اصطلاح «شهریار» معنای دقیق کلمه نیست. اودیپ مرد قدرت است، مردی که قدرت معینی اعمال می کند. آموزنده این که، عنوان تراژدی نه اودیپ زناکار است نه اودیپ قاتل پدر است، بلکه اودیپ شهریار است. منزلت شهریاری اودیپ به چه معنا است؟

     اهمیت موضوع قدرت در سراسر قصه مشهود است. همه جا سخن از قدرت او است، و درست به همین خاطر او خود را در خطر می بیند.

     اودیپ در تمام تراژدی هرگز نمی گوید، مقصر نیست؛  نمی گوید، اگر خطائی هم از او سر زده باشد، عمدی در کار نبوده است؛ و وقتی او این مرد را کشته، او اطلاع نداشته است که لایوس بوده. شخصی که سوفوکل در تراژدی اودیپ ترسیم می کند، هیچ وقت چنین دفاعیه ای را در سطح بی گناهی یا ناخودآگاه بیان نمی کند.

     نخست در اودیپ در کلونوس ما اودیپ کور و مفلوکی را می بینیم که قسم و آیه می خورد: «قاتل، نابودگر- من غیرعمدی شدم. به عنوان عاملِ ناخودآگاه حق من تبرئه است.» برخلاف، او در اودیپ شهریار از خود در این سطح بی گناهی دفاع نمی کند. مشکل او آن جا فقط و فقط قدرت است. آیا او قادر است بر مسند قدرت بماند؟ جانمایه کلام نمایشنامه قدرت است.

     در صحنه اول شهروندان تبای رو به سوی پادشاه خود می کنند تا او آن ها را از طاعون نجات دهد: «تو صاحب قدرتی، تو باید ما را از شر طاعون خلاص کنی.» او جواب می دهد: « صلاح من این است که شما را از شر طاعون نجات دهم، زیرا طاعونی که شما به آن مبتلا هستید حکمروائی و پادشاهی مرا هم به خطر می اندازد.» اودیپ به خاطر حفظ قدرتش در جست و جوی راه حل مشکل است. و وقتی او از طریق جواب ها احساس خطر می کند، وقتی اوراکل و بعد غیبگو عریان تر او را گناهکار لقب می دهند، او بدون این که از مساله گناه یا بی گناهی نام ببرد، به تیرزیاس می گوید: « تو قدرتم را می خواهی. تو برعلیه من سوگند خورده ای تا قدرتم را از من بربائی.»

     این فکر که او ممکن است پدرش را کشته، و با مادرش ازدواج کرده باشد، او را وحشتزده نمی کند؛ او از این ترس دارد که قدرتش را از دست بدهد.

     اودیپ در حین دعوای تند خود با کرئون می گوید: « تو  شعار سر در معبد دلفی را تحریف کردی، چون تو به عنوان پسر لایوس داعیه قدرتی را در سر می پرورانی  که به من داده شده است.» و اودیپ این جا هم احساس می کند توسط کرئون در سطح قدرتش تهدید می شود و نه در سطح گناه یا بی گناهی. در همه این مشاجرات آغاز نمایش موضوع بر سر قدرت است.

     و وقتی درپایان نمایش حقیقت برملأ شده است و قاصد اهلِ کورینت به اودیپ می گوید: « دیگر احتیاج نیست مضطرب باشی، زیرا تو پسر پولی بوس نیستی»، آن جا اودیپ به صرافت نمی افتد که پس ممکن است پسر لایوس باشد؛ برعکس، او می گوید: «تو این را می گویئ تا مرا بی آبرو کنی و به این خاطرکه انسان ها باور کنند، من فرزند یک برده ام؛ اما اگر من فرزند برده هم باشم، شهریاری مانند سایر شهریارانم.» این جا هم موضوع قدرت است. اودیپ به عنوان رئیس دادگاه، به عنوان حکمروا، آخرین شاهد را احضار می کند: بنده اهلِ کیتاریون. او درمقام حکمروا با تهدید وی به شکنجه حقیقت را از حلقومش بیرون می کشد. و وقتی حقیقت طلوع کرده است، وقتی همه می دانند اودیپ کیست و چکار کرده است – پدر را کشته است و با مادر مرتکب زنا شده است- مردم تبای آن جا چه می گویند؟ «ای تو که فرمانروای ما بودی.» یعنی این که، مردم تبای در اودیپ شهریارش را می شناسد و توسط صیغه ماضی «بودی» درعین حال توضیح می دهد که او حالا از اورنگ شهریاری سقوط کرده است.

     پس مساله بر سر ازدست دادن قدرت، سقوط اودیپ است. موید این امر، این واقعیت است که در جملات آخر نمایش، وقتی اودیپ قدرت را به کرئون می بازد، بازهم مساله قدرت در میان است. کرئون قبل از این که اودیپ را به درون قصر هدایت کند کلام آخر خود را به او می گوید: « حال پیروز بودن را فراموش کن!» و او از اصطلاح Χατεỉν استفاده می کند. این اصطلاح دال بر این است که اودیپ دیگر بجانیست فرمان دهد. ازاین گذشته، او یک اصطلاح  άχοάτησαζ دیگر را نیز به آن اضافه می کند. این اصطلاح هم به معنای «بر قله بودن است» هم نمایانگر بازی زبانی است. در این بازی کلمه ą معنای مخصوصی پیدا می کند: « صاحب قدرت دیگر نبودن»؛ ازهمین روی به این معنا هم است: «تو، توئی که بر قله بوده ای و حالا دیگر  صاحب هیچ قدرتی نیستی».

     سپس مردم تبای برای آخرین بار به اودیپ درود می فرستند: «تو، توئی که χοάτιστοζ

 بودی». یعنی که: تو، توئی که بر قله قدرت بوده ای». نخستین درود مردم تبای عبارت بود از: « ώ χσατύνων Оίδίπονζ » ، یعنی « اودیپ قدرتمند!» کل تراژدی میان این دو درود مردم بالنده می شود. تراژدی قدرت و اعمال قدرت سیاسی. اما قدرتِ اودیپ چیست؟ صفت ممیزه اش چیست؟ ما این صفت را هم در تفکر یونانی می بینیم  هم در تاریخ یونان و فلسفه آن زمان. اودیپ βασιλεύζ áναέ  نامیده می شود، یعنی نخستین صاحب قدرت در میان انسان ها، و او حتا τνσαννος جبار نامیده می شود. اما ما مجاز نیستیم این اصطلاح را در معنای لغوی آن بفهمیم زیرا پولی بوس، لایوس و بقیه هم τνσαννος یعنی جبار خطاب شدند.

     برخی صفات این قدرت در تراژدی اودیپ شهریار هم به چشم می خورد. اودیپ دارای قدرت است. اما او قدرت را ازطریق یک رشته داستان ها و ماجراجوئی ها کسب کرده است که او را نخست به فلاکت بزرگی انداختند – اودیپ در کودکی – و درآخر بر قله قدرت رسانیده بود. سرنوشتش او را از فراز و نشیب ها، بدبختی و شهرت می گذراند. اودیپ به عنوان پسر پولی بوس در اوج افتخار بوده است، و وقتی او از این شهر به آن شهر سرگردان بود، او به ذلت و خواری افتاده بود. بعدها او دوباره از قله افتخار بالا رفت. او خود را پسر زن-خدای سعادت نام می نهد: «آری، او مادر من است، زمان مرا با بازی او خویشاوند ساخت، بازی که گاه مرا بر زمین می زند، و گاه مرا به اوج می برد.»

     این سرنوشت متغیر خصیصه دو هیات مختلف است. هیات افسانه ای قهرمان حماسی که وطنش را از دست می دهد و  ازپی یک رشته امتحان ها دوباره به شهرت و افتخار نایل می شود؛ و در هیات تاریخی جبار یونانی پایان قرن ششم و اوایل قرن پنجم قبل از میلاد که پس از انواع ماجراجوئی ها به قدرت رسیده است و همیشه هراسان است آن را باز از دست بدهد. سرنوشت پر فرازونشیب جبار  خصلت نمای اواست و در بسیاری از نوشته های یونانی این زمان توصیف می شود.

     اودیپ مردی است که نخست با فقروفلاکت آشنا می شود و سپس با شهرت و افتخار؛ مردی که اول قهرمان بود و سپس شهریار شد. و او شهریار شد چون تبای را آزاد ساخت، وقتی بانویِ آواز قدسی ملبس به سگی ماده را کشت که هرکس را که قادر نبود معمایش را حل کند می بلعید. او شهر را نجات داده بود، طلوع جدیدش را تدارک دیده بود، و همان طور که می گوید، در شهر روح زندگی دمیده بود وقتی داشت خفه می شد. اودیپ این جا از اصطلاح ὄọθωσαν ، یعنی «بازسازی کردن»،  Πολίν άνόọθωσαν ، «شهر را بازی سازی کردن» استفاده می کند. ما همین اصطلاح را هم نزد سولون می بینیم. سولون درواقع جبار نیست، بلکه قانونگزاری است که مشهور است شهر آتن را در اواخر قرن ششم دوباره بازسازی کرده است. اما، این صفت ممیزه همه جباران یونانی قرن هفتم و ششم بود. زندگی آن ها تنها سرشار از فراز و نشیب نبود، بلکه شهرهای شان را هم یا ازطریق توزیع عادلانه اقتصادی مانند کیپسلوس در کوزنیت یا ازطریق قوانین عادلانه مانند سولون در آتن دوباره بناکردند. همان طور که در آثار یونانی زمان سوفوکل یا پیش تر از آن وصف می شوند، این دو خصلت اساسی جبار است.

     پس ما در اودیپ شهریار یک رشته نشانه های جباریت می بینیم که مثبت نیستند، بلکه منفی اند. در گفتگوهای با تیرزیاس، کرئون، درواقع مردم از اودیپ ایرادهای زیادی می گیرند. برای مثال کرئون به او می گوید: «تو در فریبی؛ تو خود را با این شهر یکی می دانی، شهری که تو زاده آن نی در آن تو زاده نشدی؛ تو باور داری تو این شهری و شهر به تو تعلق دارد؛ اما من هم جزئی از این شهرم، آن تنها به تو تعلق ندارد.» ببینیم هرودت در تاریخ خود درباره جباران یونانی چه می نویسد. ما برای مثال می خوانیم کیپسلوسِ کورینتی اعتقاد داشت شهر به او تعلق دارد. کیپسلوس گفته، زئوس شهر را به او هدیه کرده است و او شهر را به شهروندان بازگردانده است. ما درست همین را هم  در تراژدی سوفوکل می بینیم.

     اودیپ هم برای قوانین هیچ اهمیتی قائل نیست و اراده خود و دستورات خود را جانشین آن ها می کند. وقتی کرئون او را نکوهش می کند که می خواهد وی را از شهر تبعید کند و به او توضیح می دهد این عادلانه نیست، اودیپ جواب می دهد: «عادلانه یا غیرعادلانه، تو بااین حال باید فرمانبرداری کنی.» اراده او قانون است. وقتی سقوط وی آغاز می شود، گروه همسرایان از او  به خاطر این که δίχη، یعنی عدالت را زیرپا نهاده است خرده می گیرند. پس اودیپ با هیاتی همخوان است که در تفکر یونانی قرن پنجم با دقت تعریف، به عناوین مختلف ترسیم، و در کمال استادی بازنویسی شده است. این هیات، هیات جبار است.

     هیات جبار تنها از طریق قدرت مشخص نشده است، بلکه هم چنین ازطریق نوع معینی از دانش. جبار یونانی کسی نبود که به راحتی فقط قدرت را تسخیر کند. برعکس، او قدرت را تسخیر کرد چون دانش برتری در اختیار داشت یا می توانست آن را در عمل پیاده کند. اودیپ درست این کار را کرد. به برکت فاهمه و دانش اش، او موفق شد معمای معروف ابولهول را حل کند. همان گونه که سولون قادر بود به آتنی ها قوانین عادلانه بدهد و شهر را دوباره بنا کند چون او σοΨόζ، یعنی حکیم بود، اودیپ هم توانست معمای ابولهول را حل کند چون او σοΨόζ حکیم بود.

     دانش اودیپ در چیست؟ صفت ممیزه این چیست؟ خصایل اودیپ در سراسر داستان تعریف می شود. اودیپ بکرات می گوید که او معمای ابولهول را حل کرده، و شهر را ازطریق γνώμη، یعنی شناختش، یا ازطریق τέχνη نجات داده است.  او بارها صفت ممیزه دانشش را هم مشخص می کند، وقتی خودش را کسی لقب می کند که پیدا کرده است: ηṽọχαدریافته کرده است: اودیپ از این کلمه بیشتر از همه استفاده می کند وقتی می گوید او در گذشته چکار کرده است یا حالا سعی دارد چکار کند. او معمای ابولهول را توانست حل کند زیرا او « یافته» است. حال وقتی او باز می خواهد تبای را نجات بدهد، او دوباره باید «پیداکند»: εṽọίσχειν . εṽọίσχειν به معنای چیست؟ «پیداکردن» در نمایشنامه نخست به عنوان خصلت چیزی تعریف می شود که آدم فقط تنها انجام می دهد. اودیپ این را بکرات روشن می کند. به همین جهت او به مردم و غیبگو می گوید: « وقتی من معمای ابولهول را حل کردم، به هیچ کس رجوع نکردم.» او خطاب به مردم می گوید: « شما نمی توانستید به من یاری کنید معمای ابولهول را حل کنم، شما در مقابله با زن آوازخوان الاهی قادر به هیچ کاری نبودید.» و خطاب به تیرزیاس: «تو چه غیبگوئی هستی که نتوانستی تبای را از چنگال ابوالهول رها سازی؟» درهمان حالی که تو از ترس خشکت زده بود، من شهر را به تنهائی آزاد کردم؛ من هیچ چیز از هیچ کس نشنیدم، من از  خدمت هیچ قاصدی بهره نبردم، من خودم آمدم.» پیداکردن چیزی است که آدم فقط تنها انجام می دهد. و این چیزی است که آدم با بازکردن چشم ها انجام می دهد. «من چیزهائی را بررسی می کنم، و ازآن جاکه هیچ کس نتوانست به من اطلاع بدهد، من چشم ها و گوش هایم را باز کردم؛ من دیدم.» اودیپ فعل οἶδα را که درعین حال به معنای «دانستن» و «دیدن» است بکرات به کار می برد. اودیپ کسی است که قابلیت دانستن و دیدن دارد. او مرد دیدن است، مرد نگاه، و تا پایان همین می ماند.

     اودیپ به دام می افتد چون او در اراده اش به سوی یافتن، جست و جوی به دنبال شاهدان، به دنبال خاطراه، به دنبال یافتن انسان هائی که دیده اند را تا نقطه ای پیش می برد که از اعماق کیتاریون آن بنده ای را بیرون می کشد که همه چیز را دیده است و حقیقت را می شناسد. دانش اودیپ از نوع دانش تجربی است. بااین حال، این دانشِ گوشه گیر کسی است که قائم به ذات خویش است و بدون این که از دیگران پندو اندرز بپرسد، با چشمان خودش می خواهد نگاه کند. این دانشِ خودکامه جبار است که قادراست شهر را فقط به تنهائی اداره کند. اودیپ اغلب وقتی مایل است خصلت عمل خودش را مشخص کند به تمثیل حکمروا، فرمانروا بازمی گردد. اودیپ ناخدائی است که در نوک کشتی ایستاده، و چشمانش را گشوده است تا ببیند. و درست چون او چشمانش را گشوده است تا آن چه را که به سویش می آید ببیند، او با تصادف، با امر نامنتظره، با سرنوشت مواجهه می شود: τṽχη اودیپ چون این مرد با نگاه خودکامه بود و با چشمان بازش به سوی چیزها خیره شده بود، به دام می افتد.

     من مایلم نشان دهم، که اودیپ در تراژدی سوفوکل نماد سنخ معینی است که می توان آن را با اصطلاح دانش-و-قدرت یا قدرت-و-دانش مشخص کرد. چون او قدرت جبارانه تک و تنهائی را اعمال می کند که نه به شعار خدایان توجه می کند – که نه از آن ها مصلحت جوئی می خواهد بکند- نه پرس و جو می کند خلق چه می گوید و چه می خواهد، او در تمایلش به حکمروائی کردن سرانجام خود شاهدانی را پیدا می کند که حادثه را دیده اند.

     بدین وسیله هم آشکار می شود چگونه بازی متقابل نیمه ها ممکن بود کارگر بیفتد و چرا اودیپ درآخر قصه پیکر زائدی را به نمایش می گذارد. زیرا این دانش جباری که می خواهد با چشمان خود ببیند بدون این که به حرف خدایان و انسان ها گوش دهد، درپایان ممکن می سازد که ندای خدایان و دانش انسان ها به هم پیوند بخورد. اودیپ بدون این که بخواهد اثبات می کند که غیبگوئی خدایان و خاطرات انسان ها با هم موافقت دارند. دانش اودیپ، افزایش بیش از حد قدرت و دانش از چنین نوعی هستند که اودیپ  را درآخر زائد می کنند. دایره ازطریق او بسته می شود، یا بهتر است بگویم، هر دو نیمه علامت شناخت در یک دیگر ادغام می شوند و اودیپ در قدرت منزوی خودش زائد شده است. پس از ادغام پاره ها، تصویر اودیپ هیولامانند جلوه می کند. اودیپ به برکت خشونت جبارانه اش قادر به خیلی کارها بود، او به برکت دانش منزوی اش خیلی چیزها می دانست. در این حجم فزاینده او هنوز هم شوهر مادرش بود و برادر پسرانش. اودیپ مرد ابر-معیار است، مردی که از همه چیز زیاد در تصاحب خود دارد: قدرت زیاد، دانش فراوان، خانواده بزرگ، روابط جنسی نامحدود. اودیپ مضاعف شدن است که  بیانگر  «بیش از اندازه»  در مقابل شفافیت نمادین چیزی است که شبانان دانستند و خدایان گفته بودند.

     ازهمین روی تراژدی اودیپ شباهت زیادی دارد با فلسفه افلاطونی که چند سال بعد بوجود آمد. افلاطون دست آخر دانش بندگان را بی ارزش جلوه می دهد، خاطره تجربی آن چه اتقاق افتاده، در مقابل یک خاطره عمیق تر و جوهری از ماهیت هستی در آسمان چیزهای قابل شناخت. اما، تعیین کننده چیزی است که هم در تراژدی سوفوکل هم در دولت افلاطون  عمیقا بی ارزش شناخته شده و از اعتبار ساقط می شود: [یعنی] موضوع یا درواقع بیشتر فیگور یا شکلی از دانش سیاسی خاص و درعین حال انحصاری. از زاویه دید تاریخی، هدف اصلی پس پشت تراژدی سوفوکل و پشت فلسفه افلاطون، پشت اودیپ σοψόζ حکیم، پشت جبار دانا، مرد τέχνη سرنوشت، مرد γνώμη، سوفیست معروف از آب در می آید که به خاطر حرفه اش با قدرت سیاسی و دانش سیاسی تعامل داشت و  در زمان سوفوکل در جامعه آتنی واقعا وجود داشت. اما، سوفوکل و افلاطون دست آخر در پشت سوفیست گروهی از اشخاص را هدف قرار می دهند که  سوفیست نماینده کوچک تداوم و پایان تاریخی اش است: [هدف] شخص جبار است. جبار قرن هفتم و ششم قبل از میلاد مرد قدرت و دانش بود و سلطه اش هم بر قدرتش هم بر دانشش استوار بود. و در تحلیل نهائی، همه این ها بدون این که در متون سوفوکل یا افلاطون گفته شود، هیات بزرگ تاریخی را هدف گرفته اند که واقعا وجود داشت، هرچند دراین میان به افسانه پیوسته است: هدف شاه مشهور آشور بود.

     در جوامع اروپائی جنوب دریای مدیترانه قدرت سیاسی در آستانه تحول از هزاره دوم به هزاره اول قبل از میلاد مسیح همیشه حامل یک نوع معین از قدرت بود. پادشاه و اطرافیانش به منزله حامل قدرت سیاسی همیشه صاحب دانشی بودند که قابل انتقال به گروه های اجتماعی دیگر نبود و جایز هم نبود. دانش و قدرت به دقیق ترین نحوی با هم همنوائی داشتند، رابطه متقابل باهم داشتند، بر یک دیگر سوار بودند. بدونِ قدرت دانشی در کار نبود. و هیچ قدرت سیاسی بدون دانش تخصصی ممکن نبود.

     دومزیل این شکل از قدرت-دانش را در مطالعاتش درباره سه کارکرد تدوین و تبیین کرده است و نشان می دهد، که کارکرد اول، کارکرد قدرت سیاسی، دارای خصلت جادویی-مذهبی بود. دانش درباره خدایان و دانش ازاین که چگونه می توان بر روی خدایان و انسان ها تاثیر نهاد، این دانش جادویی-مذهبی در کارکرد سیاسی نهفته است.

     در آبشخور جامعه یونانی، در آغاز عصر یونانی قرن پنجم، در آغاز تمدن ما ویرانی این وحدت بزرگ قدرت سیاسی ایستاده، که درعین حال دانش بود، یک قدرت جادویی-مذهبی بود، همان طور که در امپراطوری آسور وجود داشت. این قدرت جادویی-مذهبی سعی داشتند جبارانی را که به شدت متاثر از فرهنگ شرقی بودند برای مقاصد خود دوباره احیا کنند؛ و  آن ها در حد توان شان از سوفیست های قرن ششم و پنجم، از جمله به شکل دادن پول برای سخنرانی، استفاده کردند. درعرض پنج یا شش قرن دوران باستانی ما می توانیم این اضمحلال را ملاحظه کنیم. و سپس هنگامی که عصر کلاسیک یونان شروع می شود – که در آغازش سوفوکل ایستاده است – آن جا باید این ارتباط میان قدرت و دانش از میان برود تا این که جامعه نو بتواند پدید بیاید. از آن زمان به بعد قدرتمند نادان خواهد بود. اودیپ مردی است که دیگر هیچ چیز نمی داند چون او زیاد می داند. ازهمین روی او مانند انسان قدرتگرای کوری عمل می کند که نمی داند، و به این جهت نمی داند، چون قدرت زیادی دارد.

     درحالی که قدرت حالا ازطریق نادانی، ناآگاهی، فراموشی و تاریکی مشخص است، ما در طرف دیگر حکیم و فیلسوف را داریم، در ارتباط با حقیقت، با حقایق جاودانی و حقایق روح  غرب – و درطرف دیگر مردم را داریم که بدون داشتن قدرت، خاطره را زنده نگاه می دارد یا هنوز می تواند به گواه از حقیقت باشد. در دو طرفِ قدرتی که به شیوه عجیبی مانند اودیپ کور شده است، شبانان ایستاده اند که به خاطر دارند و بینایانی که حقیقت را نوید می دهند.

     ازآن زمان تاکنون  غرب تحت سلطه اسطوره بزرگ است که حقیقت هیچ وقت جزئی از قدرت سیاسی نیست، قدرت سیاسی کور است، و آدم تنها زمانی از دانش واقعی برخوردار است که یا با خدایان ارتباط دارد یا چیزی را به یاد بیاورد وقتی به خورشید بزرگ جاودانی نگاه کند یا نگاهش را  به گذشته معطوف کند. افلاطون سرآغاز یک اسطوره بزرگ غربی است. براساس این اسطوره، تضاد لاینحلی میان دانش و قدرت وجود دارد. دانش مستلزم آن است که از قدرت چشم بپوشد. آن جا که دانش و علم به حقیت ناب راه یابند، آن جا قدرت سیاسی نمی تواند وجود داشته باشد.

     لازم است این اسطوره بزرگ را پاک کرد. نیچه شروع به ویران ساختن این اسطوره کرد، وقتی او در متون نقل شده آشکار کرد که در پس پشت هر دانشی، هر شناختی درنهایت

مبارزه قدرت خوابیده است. دانش از قدرت سیاسی آزاد نیست، بلکه با او در هم تنیده است.

 

 

منبع:

Michel Foucault

Dits et Ecrits

Schriften in vier Bänden-

Band II 1970-1975

Suhrkamp Verlag- Frankfurt am Main  2002