ترس اَرغوانی ست
آنجا که امتدادِ باریکه راهِ بلند
مرز می کشد
تا نقطه ی دور، در بی نهایتِ دشت
تَرسَت را برای همیشه می فهمم!
نَخلِ کوچکم که به خاکِ گلدان
میکند اعتماد
مکثی می شود انگار در مسیر نگاهِ مُنتظرم
پنجره را باز می کنم ــ تا آگاهیِ
خاک
در پاکیِ مُعلقِ خاطری آزُرده
ـ زَمهَریر
خمیازه های طولانی را مکرر کُنَد
در انتظار
ترس اَرغوانی ست
تا قیچیِ باغبان قیرِ شب را از
هم دَرَد
علفهای سبزِ راه تا افق
به سیاهی می زنند
مـه ناز طالبی طاری ــ برلن
تن پوشِ سایه ها
کتابم تا باز می شود در من
خوابِ دیشب رِخنه میکند در
یادم
پرده ی زردرنگ و باریکِ اطاق ــ بی
تلاش
رنگِ دلشوره ی رهگذران را به خود
می گیرد
ــ انتظاری ناآشنا، در طرحِ سایه
های آب رفته و گِرد ــ
روی میز امروز، نوشته هایم از هر دست
که به رِخوتی سنگینم دعوت می کنند اِنگار ...
در گمانی به رنگِ ظهر می شکند
زیرِ لب
آمیزشِ روز با انعکاسِ نَجوایم ــ بی
آوا
[ زمزمه ای گُنگ دور می شود در
گودیِ کوچه ]
تلاشی نیست، نـه، مگر ... ...
مگر تنها
ــ روبروی پنجره ام، بی پروا ــ
واگن های قطارِ شهری، روی پُل
که به لرزه می نشانند، اینچنین مُصَمم
لَحنِ واژه های کتابی کُهنه را
هر پنج دقیقه یکبار
مـه ناز طالبی طاری ــ برلن
در کمالِ بی وزنی
درهـا بازنـد ــ
سگها هشیار ...
بر نردبانِ بلندِ خاطره اکنون
سایه های روشنِ دور دست میسایند
بر پاره پاره پوستِ دیوارِ پیر
و پرچین
میکشند میانِ مرزهای حافظه
گرداگردِ قامتم بی وزن
نوازشِ باد باری می طلبد بر ایوانِ
گرم
باورِ شعرهامان را، باورِ ما
که دیریست پریشانند باورها
یکسر و
اینک من، با دانشم سَبُک
حلقه حلقه در آغوشِ باد و برگ،
میدانم
تا دیر مرزهای زمان به پس، تلخ
میدانم
قانونِ بازیهامان را
که
دیرینه ترین هاست:
وزنِ " اول"
وزنِ " من"
وزنِ " داشتن"
وزنِ " نام"
وزنِِ " بُردن"
وزنِ " تام"
وزنِ " ... "
آنکه سنگین تر "آه میکشد" عضو داﺋـمی است !
پس می آویزم باورم را دیگربار
بر لبه ی گودِ باد
معلق پرسشی دیگر
در حفره ی خالیِ پاسخها ...
هیاهوی برگ گویی
پَرخاشِ پُر خِش خِشی ست که بناگاه
"فراخوانی" دور را میماند،
مکرر
در کرنای سازش ها :
ــ بخوان با ما بخوان، در وزنِ
ما بخوان ! ــ
ــ ورنه آن هنگام ــ
ــ که بخوانند وزن هامان به
تکرار ــ
ــ نامها را، نظم ها بر دوش
ــ
ــ بخوانند بازی ها را ــ
ــ تو کجا خواهی بود ــ
ــ اینچنین بی وزن؟ ــ
ــ بر دنباله ی کدام باد؟ ــ
ــ بلندای کدامین خاطره؟ ــ
ــ بر ایوانِ کدام حافظه؟ ــ
ــ در پرچینِ کدامین سایه؟
ــ
در من آوایی نـه
که
فریادی
پاسخی نـه
که
به نگاهی دور تنها سرابی
سقوطی بی شتاب
در گودی بی خاطره
سرد
فرودی سایه وار
بر سخت سنگی از جنسِ حافظه
درد
درهـا بازنـد ــ
سگها هشیار ...
آنچه میماند
تنها لحظه ایست بی گمان
در نَفَسِ بیدارِ بعدازظهرهای
بی انتهای تبعید
که مرا در اندیشه هایم
از این دست بی آرزو
گُم میکند :
در خانه ای که دیگر نیست
در زمینی
که جادوی کودکی هایم در آن بی اثر شد
در هوایی مسموم که خود را هماره
در نامِ خالیِ "وطن"
تکرار میکند
در سگها و درها
سایه ها و ایوان
ها
در مرزها و دیوارها
در وزنها و
بازیِهای ما (از خود) راندگان
نــه !
مرا به این آشتی اعتمادی نیست
...
مـه
نـاز طالبی طاری ـ برلن