تبعیدی
چُنین غریبه نگاهم مکن
چُنین به چشم حقیرم مبین
گُمان چه می بری
ای مرد !
تو هیچ می دانی
که کیستم ؟
ز کجا یم ؟
به میهن تو چرا یم ؟
من این طریق
نپیموده ام بخود هُشدار !
گُمان مدار که
چون میهمان ِ ناخوانده ،
به بوی لقمهء نانی به خوان ِ سور ِ تو رو کرده ام
به سر زمین ِ تو حاشا که التفاتم
نیست .
«»
مرا به هیبتِ
توفان نوح نمی شد ز میهنم برکند
ببین چه بر سَرَم آمد !
ببین چه زلزله افتاد !
که بی که خواسته باشم به ناگزیر
از این خاک سربر آوردم
گرفتم آنکه تو نشناسی ام
مرا به سان ِ یکی رهگذار ِ مهمان
بین ،
که در سرای تو هر گز
درنگ نمی خواهد
و در حریم ِ تو با هیچ جلوه
چشمداشت ندارد ،
و در ترازوی او ،
هزار زانچه تو را آرزوست به یک مُشتِ کاه نمی سنجد
!
«»
مرا چگونه برانداز می کنی ای
مرد !
از ان ِ خویش مرا نیز میهنی
ست که از جان عزیز تر دارم
و سالهای فراوان به راه بهروزیش
،
به روی شانهء خود چوب دار خويشِ
نهاده روانه می بودم
و موج ِ حادثه ای ناگهانه
سوی توام کرد این چنین پرتاب
و هر کجا باشم ،
درون سینه ء من جز هوای میهن من نیست
«»
تو را چه سود که دانی که ام
و از تبار ِ کیانم
تو هیچ می دانی ؟
که زیر ِ آبی ِ این طاق ِ آبنوسی
ِ آفاق ،
به قرنهای دراز ،
چه نغمه های جهانگیر ِ جاودانه
در افکنده اند نیاکانم ؟
چه نقشها که به ذهن ِ زمانه
مانده هنوز ؟
و خون مزدک و فردوسی بزرگوار و
بابک و حافظ
به هر رگم جاری است ؟
«»
تو را چه سود ولیکن ازین حدیث
دراز
که سرگذشتِ مرا با تو نیست پیوندی
ز من مپرس و مرا با غمان ِ خویش بخود بگذار !
همین بدان که مرا نیز میهنی ست
و نام ِ میهن ِ من ای عزیز
ایران
است !
همین بدان و دگر هیچ
که میهمان آنجا
عزیز چون جان است !
نعمت
میرزا زاده
م. آزرم
پاریس ـ تیرماه 1361
( برگرفته از کتاب به هوای میهن ـ چاپ نخست )