روانکاوی معضلات نقد و نقادی (۲)

 

داریوش برادری/ د.ساتیر.

روانشناس/روان درمانگر

 

نقدی بر نقادی شیما کلباسی و فانتزیهای نارسیستی جمعی ایرانی

 

بعد از درج مقاله اول در باب < معضلات نقد و نقادی > در فضای اینترنتی ایرانی، همانطور که انتظار داشتم، بویژه  بخاطر  طرح ماتریکس و سناریوی نارسیستی ایرانی و نقد یک جدل نارسیستی میان دو گروه از هنرمندان و یا طرفدارانشان، بخش زیادی خشم و دل آزردگی نارسیستی نصیب این مقاله  شد که نمونه هایش در بحث وبلاگی وبلاگم و یا در نقد ذیل از شیما کلباسی وجود دارد،که بعد به نقدش می پردازم. خوشبختانه در کنار این بخش نارسیستی نابالغ،  بخش سالم  دیگری نیز وجود دارد که هر کدام بر بستر نگاه خویش به نقد مثبت مدرن و یا نقد انتقادی مدرن  نوشته در کامنت دانی وبلاگ  و یا ایمیلهای شخصی پرداختند و امیدوارم به نقد و چالش در عرصه عمومی دست زنند،زیرا موضوع من،کمک به ایجاد این جو سالم مدرن و چالش مدرن از طریق چیرگی بر این فضای نارسیستی و نابالغانه ایرانیست. این بخش سالم که بباور من نمادی از بخش سالم و مدرن فرهنگ ماست و نقطه امید و یک جزء از زیربنای رنسانس ایرانیست، بدون آنکه اجازه بدهد به بحث و بازی نارسیستی کشیده شود، به تقاضای مقاله که دقیقا پیشتیبانی از این چالش و رقابت مدرن و مقابله با نقد و بازی نارسیستی نابالغانه ایرانیست تن داد و اینگونه هم به وسیله برخورد نقادانه و روانشناسانه خود من به این حملات و هم در نتیجه هوشمندی دوستان، این مخالفان  نقد و چالش علمی  و دوستداران جو و بازی نارسیستی ایرانی و اسیران این ژوئیسانس نارسیستی نتوانستند به خواست خویش در پی کوبیدن این نقد علمی و تبدیل این نقد و چالش به یک هیاهوی نارسیستی نو دست یابند. تلاش این نوشته در این است که بکمک نقد یک نوشته از شیما کلباسی و نقد این فضای نارسیستی و شانتاژمآب،  نمونه جدیدی از این بازی نارسیستی و عرصه دیگری از این بازی نارسیستی نابالغانه ایرانی و  تلاش برای ادامه این بازی نارسیستی را بشیوه ای نو نشان دهد و همزمان بر ضرورت  درک عمیقتر این ماتریکس نارسیستی و سناریوی کهن نارسیستی ایرانی  که در مقاله قبل مطرح میشود تاکید کند و با آسیب شناسی عمیقتر این مقاومت در برابر جدل و چالش علمی و مدرن و با نقد نوشته ذیل به درک بهتر این ماتریکس نارسیستی ایرانی کمک رساند. در واقع بایستی خواننده سه مقاله در باب اروتیسم مدرن و پسامدرن و این دو مقاله در باب معضل نقد و نقادی را چون یک زنجیر متصل ببیند و لمس کند، زیرا میان این بخشها هم پیوند تنگاتنگ مضمونی و هم تحول درونی مضمونی وجود دارد که بدون درک این پیوندها،درک جداگانه این مطالب دچار نقص خواهد شد. بااینکه هر بخش نیز دارای یک استقلال مضمونیست. موضوع این است که اگر بخش اول به بیان ساختار نارسیستی کاهنانه/عارفانه  روان ایرانی و به ناتوانی ایرانی از دست یابی به ارتباط تثلیثی و فردیت بخاطر اسارتش در این ارتباط نارسیستی دوگانه شیفتگانه/متنفرانه با هستی و با دیگری می پردازد و این معضل و ساختار را به سان علت اصلی ناتوانی رهایی ایرانی از بحران مدرنیت/سنت مطرح می کند و تمامی این موضوعات را برپایه تئوریهای روانکاوی  فروید،کوهوت، و بویژه لاکان و  نیز دیگران  توضیح و تشریح می کند، آنگاه مقاله دوم به نقد روانشناختی و بازیابی این بحران و ساختار در بخش اروتیسم و جسم  در تاریخ هنری ایران و اشعار شاعران معاصر می پردازد. بخش سوم در ادامه این تلاش و بر این بستر دو مقاله قبلی به نقد نگاه پسامدرنیسم و آثار پسامدرنی ایرانی می پردازد و ضمن تحسین نقاط رشد و جذب نگاه پسامدرنی در ادبیات ایران(البته فقط به بخش کوچکی از این ادبیات می پردازد)، به تشریح علل مسخ پسامدرنیت و معضلات روانی نهفته در آثار هنرمندان مورد تحقیق می پردازد. از طرف دیگر به بیان و تشریح نگاه جسم گرایانه خویش و راه حل خویش برای عبور از بحران هویت و چندپارگی ایرانی دست می زند و بر پایه نقد روانشناختی سنت،مدرنیت،پسامدرنیت به بیان علل روانی بنیادین شکست پروژه مدرنیت ایرانی یعنی به بیان <نبود جسم چندلایه و فردیت جسمانی و جنسیتی چندلایه>،  بخاطر اسارت ایرانی در بند< روح سیال نارسیستی نابالغ> دست میزند و بر اساس این نقد، راه حل جسم گرایانه خویش و حالت جسم خندان و عارف زمینی و ارتباط تثلیثی این عارف زمینی را که چهار ریشه اش در مدرنیت و پسامدرنیت و یک ریشه اش در فرهنگ ایرانی نهفته است و اینگونه نگاه زمینی و متفاوت چندلایه خویش را می آفریند، می پردازد. در انتهای مقاله سوم نیز بر پایه این نقد جسم گرایانه به آسیب شناسی فرآیند رنسانس جسم در ایران می پردازد و نمونه های قوی این آری گویی به جسم و جنسیت زنانه و مردانه چندلایه را در ادبیات ایران از چشم انداز خویش نشان می دهد. در پخش پنجم یعنی معضل نقد و نقادی بعد از تشریح معیارهای نقد مدرن و تشریح علل اسارت فضای هنری و نقادی ایرانی در بند این روابط نارسیستی و ساختار کاهنانه/عارفانه، به تشریح علمی و همراه با طنز یک جدل نارسیستی می پردازد و هر دو طرف دعوا را نقد می کند و به تکرار سناریو و ماتریکس نارسیستی نابالغانه ایرانی در گفته ها و اعمال آنها در حین این جدل نارسیستی اشاره می کند. این بخش ششم و پایانی، در واقع اکنون پس از آنکه این معضل رابطه نارسیستی و ثنوی را و ناتوانی از ارتباط سمبلیک و تثلیثی ، این ناتوانی از پایان بردن پروسه فردیت و بحران فردی و جمعی و  ناتوانی از دست یابی به قدرت فرهنگ مدرن و فردیت چندلایه مدرن و ایرانی را، چون خط قرمزی از اسطورهها تا ادبیات معاصر و عرصه نقد دنبال میکند و نشان میدهد،اکنون در این بخش پایانی به تشریح این حالات در فضای فرهنگی ایرانی، در فضای وبلاگستان و حاکمیتش بر نگاه و  برداشت برخی دیگر از این دوستان هنرمند اشاره می کند و برای این تشریح از نقد شیما کلباسی و برخی مطالب مطرح شده در کامنتدانی وبلاگم  استفاده می کند و همزمان دوستان را برای حس و لمس بیشتر این فضا به خواندن کامنت دان وبلاگم دعوت می کند و یا از کامنتهایی برای بازگویی و نشان دادن بهتر معضل رابطه نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه ایرانی استفاده می کند. باآنکه بخش اعظم توهینها و تهدیدهای نارسیستی پاک شده است(بیش از هفتاد کامنت و بخش اعظم آنها از طرف کسانی که ار نوشتنشان مشخص بود یا هنرمندند و یا  باصطلاح هوادار روشنفکر هنرمندی.  )، اما باز هم می توان قدرت این فضای نافی چالش را دید و لمس کرد و در عین حال می توان  ناتوانی آنها در نفی نقد علمی و ضعف عمیق این هیاهوی نارسیستی را که بغلط و دروغ خویش را بزرگ نشان می دهد و می خواهد با هیاهو و شانتاژ باعث رعب و ترس دیگران و جلوگیری از گسترش نقد علمی شود، مشاهده کرد. در مقاله آینده به بحثهای نوینی و عرصه های نویی که از طرفی دیگر ادامه این بحث در عرصه های دیگر هستند،می پردازم .برای مثال در بخش آینده به آسیب شناسی روانکاوانه فمینیسم ایرانی پرداخته میشود که بویژه بخاطر طرح مسائلی تئوریک و علاقه خودم به مسائل تئوریک و بحثهای پژوهش جنسیتی،کوئیر تئوری، بینامتنیت و غیره بی صبرانه در پی آنم،زودتر این بحث را بپایان برسم و به کارهای مهمتر برسم.

 

هر تحول و تفاوت در دیسکورس  و یا در ساختار ذهنی  و روان جمعی اجتماعی و یا در روان فردی هر فردی، از یکطرف با شناخت دقیق این ساختار و دیسکورس و نقاط ضعف آن و از طرف دیگر با توانایی مقابله با این مقاومت درونی فرد و جمع در برابر هر نوع تحول و هراس عبور فرد و جمع از لذایذ سنتی و در این مورد لذایذ نابالغ نارسیستی اش  صورت می گیرد.داشتن آگاهی بر این دیسکورس و ساختار روانی و  معضلات و بیان  و ترویج این آگاهی و روشنگری ، برای تحول فردی و جمعی یک اجتماع کافی  نیست. این اشتباه روشنگری کلاسیک بود که فکر میکرد،مشکل انسانها ناشی از جهل و نادانیست و به این خاطر به ترویج حقیقت می پرداختند. در واقع ابتدا این روانکاوی و سپس پسامدرنیت است که به این خطا پایان می دهند و نشان میدهتد که انسانها در واقع بر مشکلات و معضلاتشان آگاهی دارند،ولی بقول روانکاوی    بخاطر هراس از درد تحول و یا  بخاطر هراس و  ناتوانی از گذار از لذتهای سنتی و بیمارگونه شان در برابر سالم شدن مقاومت می کنند و تن به بهای سالم شدن خویش نمی خواهند بدهند و یا بقول پسامدرنیت بخاطر هراسهایشان و اسارتشان در بند ساختارهای قدرت دیسکورس، حاضر به مقابله با ساختارهای قدرت حاکم در فرهنگ،زبان و غیره که آنها را به اسارت کشیده است،نیستند. دقیقا به این خاطر که هر روانکاوی بر این معضل عمیق بیمار خویش واقف است که او خود، هم حامل بیماری و هم مانع گذار از بیماری و  خود مانع اصلی دستیابی به یک تحول درونی و روحی و بلوغ نوییست،به این خاطر نیز کار روانکاوی در نهایت نه روشنگری بلکه از یکطرف <آنالیز مقاومت> بیمار در برابر معنا و حقیقت بیماری خویش و آنالیز و نشان دادن هراس بیمار و بازیهای او برای فرار  از دیدن واقعیت درونی و روحی خویش  است و از طرف دیگر روانکاو    با شناخت روانکاوانه بر بازیها و شیوههای گول زنی شخصی بیمار به خویش و به دیگران ، در مسیر روانکاوی با شیوهها و تکنیکهای مختلف روانکاوی و بر بستر مکتب و شیوه خاص روانکاویش،  بطور سمبلیک در برابر بیمار آیینه ای ایجاد می کند که این بازیها و هراسها را ببیند و انتخاب کند که آیا به این بازیهای بیمارگونه ادامه دهد و یا بهای سالم شدن و تحول را بپردازد و با قبول درد بلوغ و درد سوژه شدن، بر کمپلکسهای احساسی خود چیره شود و بلوغ یابد. چنین روانکاو هوشمندی با ایجاد این آیینه از طریق کنتاکت یا ارتباط دوستانه و محترمانه، گفتمان، و از طرف دیگر با شیوه   بهم زدن بازیهای بیمارگونه اش برای ندیدن بیماریش و یا گول زدن روانکاو و کشاندن او به درون ماتریکس بیمارگونه اش، به بیمار این امکان را می دهد که در نهایت ببیند که حتی اگر به خواست خویش نمی خواهد بیشتر به مشکلاتش بپردازد و یا از بازیها و لذایذ بیمارگونه اش دست بردارد،  اکنون  و این بار این مسیر را انتخاب کرده است و از این رو باز هم اولین گام را در مسیر بلوغ فردی برداشته است. زیرا توانایی انتخاب یک شرط مهم بلوغ است و نمادی از توانایی فاصله گیری تثلیثی از خویش و کم شدن اسارت در بند نگاه امیال درونی ناخودآگاه خویش. در گام بعدی و در مسیر یک روانکاوی مبتنی بر <بیمارمحوری> و خواست و توان او، انسان بیمار یاد میگیرد به بلوغ والاترو فردیت والاتری دست یابد و شورهای و امیال ناخودآگاهش را تعالی بخشد و در جهان سمبلیکش جذب کند و هم به شوری و قدرتی نو از خویش دست یابد و هم بر اسارتش در بند نگاه این شور پایان دهد و سرور قدرت خویش باشد و او را به یار خویش تبدیل کند. اوج این توانایی بباور من تبدیل شدن به جسم خندان چندلایه و تثلیثی است. در این مسیر روانکاوی و به شیوههای مختلف مکاتب مختلف، خواستها و اشتیاقات ناخودآگاه در جهان سمبلیک و فردی انسان مبتلا به بیماری روحی  جذب و تعالی بخشیده میشود و او اینگونه با جذب و تعالی بخشی شورهایش در خویش به یک توانایی و بلوغی تازه دست می یابد. این لذایذ و ثمرات بیماری را که مانع از تحول بیماری به یک بلوغ تازه میشود و ایجاد کننده مقاومت بیمار در برابر بلوغ فردی و ایجاد کننده هراسش از تحول و قبول درد تحول است،فروید سود اولیه و ثانویه(1) بیماری می خواند. سود اولیه بیماری در باور فروید در این است که هر بیماری یک سازش میان   حدااقل  دو خواست متناقض درونی  مانند تنافض خواست فرامن اخلاقی و امیال جنسی و یا آنال سادیستی ضمیرناخودآگاه  است و توسط ساختار درونی بیمار ، ناخودآگاهانه و   بکمک تولید  بیماری   میان این دو خواست سازشی صورت می گیرد و  اینگونه هم بخشی از انرژیشان صرف میشود و از شدت دعوا و جدل درونی کاسته میشود و هم  موضوعی جدید بجای اصل موضوع و مشکل اصلی مطرح میشود و اینگونه شخص ناخودآگاه علت اصلی بیماریش را بر خویش می پوشاند و از دردش می کاهد. برای مثال کسی که به وسواس تمیزی دچار است، در واقع با کمک این تمیزی مداوم و پرداختن به وسواسش می تواند از نگاه کردن و پرداختن به مشکل اصلیش که معمولا اشتیاقات جنسی و یا خشم آلود ناخودآگاه و ادیپالیش و احساسات گناه فرامن درونش بخاطر این احساسات و جدل میان آن دو است، چشم بپوشد. زیرا درد  و هراس پرداختن به آن مسائل بسیار بیشتر است تا درد وسواسی بودن.یعنی درون انسان با یک خردمندی پراگماتیست گونه هم به مشکلش اشاره می کند و هم مشکل را کم قوت می کند،تا داغان نشود. از طرف دیگر هر بیمار بکمک بیماریش به یک سری سودهای محبتی مانند جلب توجه دیگران به سان قربانی و یا بیمار و یا رهایی از مسئولیتهای فردی و اجتماعی بخاطر بیماری دست می یابد که این سودها به سان سود ثانویه بیماری، در عدم میل بیمار به تحول و بلوغ نقش بازی می کند. بهرحال بیمار بودن و کودک و بی مسئولیت بودن از جهاتی نجیب تر و ساده تر از بدست گرفتن مسئولیت جهان خویش است. همین موضوع درباره تحولات روان جمعی صدق می کند. بخاطر همین سودهای اولیه و ثانویه است که برای اعضای جوامع سنتی کندن از حالات خانوادگی و امنیت سنتی و خانوادگی و تن دادن به مسئولیت فردی و شخصی مدرن سخت است و به این خاطر نیز از مدرن شدن هراس دارند و یا طفره می روند و میخواهند طوری عمل کنند که بقول معروف هم امنیت سنتی و هم آزادی مدرن را داشته باشند و در نهایت بخاطر این کلک زدنها به خویش به بحرانی عمیقتر و بدتر دچار میشوند. اما علت گرفتاری بیمار و یا جامعه بیمار در بند بازیها و لذتهای کهن و ناخودآگاهش تنها نمی تواند ناشی از این سود اولیه و ثانویه باشد. ابتدا این خود فروید بود که به این واقعیت پی برد که شیوه او بنام <آنجا که ناخودآگاهیست بایستی خودآگاهی حاکم شود> و نیز <من>، قادر نیست پاسخ گوی این سوال باشد که چرا< برخی از بیماران پس از آگاهی نسبتا کامل بر بیماریشان از طریق روانکاوی، باز هم ناتوان از تحول و عبور از  بیماریهایشان هستند.2>. اما جواب این سوال بایستی در بخش روانشناسی عمومی یا توده ای توسط کسانی مثل ویلهلم رایش و کتابهایی مانند <روانشناسی توده ای  فاشیسم> و در بخش روانکاوی فردی توسط تئوری < ژوئیسانس> لاکان داده شود. اگر ویلهلم رایش  با ایجاد بحث لذتها و هراسهای ناخودآگاه تودهها  در ایجاد فاشیسم و بویژه اشتیاقات و هراسهای جنسی در ایجاد فاشیسم، تئوری فروید در باب  نقش رهبر به سان  پدر توده ها  و  رابطه میان توده  و رهبر را به سان یک رابطه عاشقانه و ادیپالی  و نقش گره ادیپ فروید  را در حرکات توده ای  در نوشته هایش مانند < روانشناسی تودهها و تحلیل من نفسانی.1921   > ، هم تکمیل و از جهاتی جایگزین می کند، تئوری <ژوئیسانس> لاکان به شیوه بهتر و قویتری قادر به جایگزینی این سود اولیه و ثانویه و درک بهتر بیماری روانی و مشکلات بر سر راه سالم شدن و بلوغ بشری می شود. اینجا اکنون ، همانطور که در مقاله قبلی و نیز در اصل در سه مقاله مربوط به نقد اروتیسم به کرّات نگاه لاکان و فروید و دیگران را  باز و بررسی کرده ام، رابطه بشری با ناخودآگاه خویش که بقول لاکان این ناخودآگاهی مانند زبان دارای ساختار است، به این شکل سازماندهی میشود که انسان بخاطر سه ساحت< خیالی،واقع، سمبلیک> روانش که-  این سه ساحت جای تیپولوژی سه بخشی < آن، من، فرامن> و یا  تیپولوژی دیگر <خوداگاهی،قبل از خودآگاهی،ناخودآگاهی>  فروید را در باب روان وساختار روان انسانی می گیرد-، قادر بدان است که هر موضوع و تصویر روانیش   را به سه شکل سمبلیک،خیالی و یا واقع حس و لمس کند. اینگونه در نگاه لکان سه گونه تصویر از مادر با سه تاثیر متفاوت بر روان آدمی ،یعنی مادر سمبلیک،مادر خیالی،مادر واقع وجود دارد که مادر سمبلیک نشان ارتباط بالغانه،مادر خیالی بیشتر نماد گرفتاری در وحدت نارسیستی اولیه و نماد عدم بلوغ و مادر واقع  یا رئال (این عرصه ربطی به واقعیت ندارد بلکه تبلور هیچی است.عرصه واقعیت انسانی در اصل بیشتر مربوط به جهان سمبلیک  وزبان است)بشکل یک مادر کابوس وار و خطرناک نماد ساحت واقع وهیچی است که هیچوقت ما به درک آن نائل نمی آییم و <نمی گذارد نوشته شود>. موضوع روانکاوی لاکان،(که قبلا نگاهش را نسبتا کامل باز و تشریح  کرده ام و اینجا فقط توضیح اندکی میدهم و دوستان را به مقالات قبلی و به ویژه سه مقاله اول در باب اروتیسم مراجعه می دهم)، کمک به انسان برای عبور از خوشی دردآور یا همان ژوئیسانس و اسارت در بند لذتهای ناخودآگاه درونی خویش مربوط به جهان <خیال> و یا <واقع>  و توانایی تبدیل این خوشیهای دردآور نارسیستی، ماقبل ادیپالی،آنال سادیستی، اورالی به <تمناهای> بشری و تعالی بخشی و جذب آنها در جهان خویش به سان جهان سمبلیک <سوژه> است.در نگاه لاکان انسان با دست یابی به ارتباط تثلیثی با هستی و سوژه شدن و با عبور از این لذت ژوئیسانس و با توانایی رهایی  از اسارت  در بند نگاه نارسیستی و دوگانه این لذایذ و ژوئیسانسهای نارسیستی و ماقبل ادیپالی،می تواند و بایستی این شورها و ژوئیسانسها را در خویش جذب و تعالی بخشد،وگرنه محکوم به گرفتاری در اختلالات روانی و یا در حالات خطرناکش مبتلا شدن به روان پریشی  و اسکیزوفرنی است. کلید این بلوغ در این ارتباط تثلیثی سوژه با هستی و دیگری و تبدیل ژوئیسانس به <تمنا> که همیشه تمنای دیگریست و نام دیگرش قانون و حس مسئولیت در برابر خویش و دیگری در برابر قانون یا نام پدر می باشد، قرار دارد. بکمک مفهوم <ژوئیسانس> که ژیژک آن را خوشی تهوع آور می خواند، توانایی درک معضل درونی بیمار و هراسش از سالم شدن بهتر فهمیده میشود. زیرا هر بیماری و عارضه روانی یا روانی/جسمی نه تنها حامل حقیقت و یک اشتیاق درونی تعالی نیافته و باصطلاح لاکانی یک اسم دلالت است،بلکه از طرف دیگر  در خویش دارای درجات فراوانی از این خوشی دردآور است که از یکطرف به بیمار انواع لذایذ بویژه سکسی و نارسیستی و وابسته به یک ابژه مشخص را می دهد ولی از طرف دیگر بخاطر آنکه قادر به تبدیل شدن به تمنا و جذب در جهان سمبلیک سوژه نیست، قادر به تحول و دگردیسی نیست و فرد را بیمار و نابالغ نگه می داردبقول ژیژک < عارضه روانی (با خودآگاه شدن بشیوه فرویدی) از بین نمی رود، زیرا اشتیاق نهفته و اسم دلالت یا زیگنیفیکانت تنها یک روی مدال و سکه بیماریست. عارضه روانی تنها یک مجموعه از اسامی دلالت و اشتیاقات پنهان نیست بلکه همزمان شیوه ای است که سوژه بدان وسیله <ژوئیسانس> و خوشی دردآورش را سامان می دهد.این همان بخش رئال عارضه است،بخش عینی آن،که با تفسیر و جذب به مخالفت بر می خیزد. به اینخاطر سوژه بیماریش و ژوئیسانش را،مثل خودش،دوست دارد،همانطوری که  آ.میلر مطرح می کند.3>. بخاطر این سازمان دادن لذتش توسط این بیماریها و بازیهای نارسیستی و غیره است که افراد بیمار و یا افراد باصطلاح سنتی از لذایذ ژوئیسانس بیماری و لذایذ سنتیشان برنمی دارند و نه اینکه ندانند که مدرنیت و یا خردگرایی و یا سلامت چیست.  ابتدا وقتی فرد بتواند این اشتیاقات را در جهان خویش تعالی و جذب کند و از طرف دیگر ، این بخش ضعیف شده و جذب نشده نهایی را بقول ژیژک مانند یک تیک در صورت و یا لذتهایی که گاه بگاه و بشکل ضعیف انسان به آنها تن می دهد، قبول کند،میتواند بر این بیماریهای درونی خویش چیره شود و آنها را به قدرتهایش تبدیل کند. یعنی اکنون بجای اینکه بیمار  فقط به شکل چسبیدن به یک شیوههای مشخصی از بازی و لذت و یا به یک ابژه مشخص  لذت ببرد و قادر به تحول در نوع بازی و نوع لذت و دست یابی به تمنای چندلایه نباشد،میتواند تمناهای مختلف و چندلایه را لمس  کند و یا تمناهایی نو را  بچشد و  محکوم به تکرار  و اسارت در نگاه بیماری و عارضه اش نیست. به این خاطر نیز فرد بیمار نارسیستی اسیر لذت و ژوئیسانس نارسیستی، در برابر هر تلاشی برای تغییر این بازی و عبور از این لذت مقاومت می کند و به انواع و اشکال مختلف سعی می کند که بازی را به بازی و لذت نارسیستی نابالغانه تبدیل کند،بجای آنکه با تبدیل ژوئیسانس نارسیستی به تمنای نارسیستی و در بهترین حالت به نارسیسم خندان و به سان قدرتی از خویش، قادر به آن باشد به اشکال دیگر و مدرن و متنوع ارتباطات دست یابد و هم در چهارچوب این ارتباطات به تمناهای نارسیستی خویش دست یابد. او به خاطر گرفتاریش در بند این نگاه و بازی نارسیستی دوسویه متنفرانه/عاشقانه و ناتوانیش به دست یابی به ارتباط تثلیثی و تمناوار قادر نیست بر بازیهای بیمارگونه شیفتگانه/متنفرانه نارسیستی و انواع و اشکال انحرافات جنسی و روحی و یا معضلات عمیق درونی خویش و اسارتش در بند نگاه پدر جبار درون بقول لاکان  چیره شود  و به تمنای چندلایه و پارادکس دست  یابد. به این خاطر نیز مثل حملات به این نوشته، به حمله خشمگینانه و دل آزرده به هر نگاه مخالف و یا نقد قادر به  شکاندن این بازی نارسیستی میشود و می خواهد دیگربار با کشاندن دیگران به بازی شیفتگانه/متنفرانه و جدل نارسیستی میان دو گروه، نقد علمی و مدرن را از بین ببرد و حالات و لذایذ سنتی و بیمارگونه خویش را جایگزین آن کند. این ژوئیسانس بدین خاطر خوشی دردآور نامیده میشود،زیرا محکوم به تکرار و فرسایش و ناتوان از تحول و دگردیسی  است و با رانش مرگ پیوند دارد و در انتها باعث داغانی بیمار و یا جامعه بیمار میشود. از اینرو نیز عبور از این ژوئیسانس نارسیستی و بازی نارسیستی میان ایرانیان و این جو شیفتگانه/متنفرانه و بازیهای پشت پرده نارسیستی، تنها به کمک شناخت و بیان این ماتریکس ممکن نیست. مهم دیدن این بازیها و نقد و بیان کردن آنها و در واقع روکردن دست آنها و از طرف دیگر وسوسه کردن  دیگری به بازی و جدل مدرن و عدم تن دادن به این بازی نارسیستی و شکاندن چرخه و تکرار آن بوسیله نقد علمی، طنز پارادکس و جایگزینی جدل و بازی قدرت زیبای نگاه و اندیشه ها بجای جدل نارسیستی اشخاص گرفتار این بازی نارسیستی است. بدون شناخت و درک لذت کهنی که ایرانیان از این بازی و ژوئیسانس نارسیستی می برند و بدون توانایی شکاندن این چرخه نارسیستی به کمک نقد خندان و علمی،نشان دادن دقیق این بازی و حالاتش و شکاندن چرخه و تکرار آن بوسیله  نقد و نیز بکمک طنز و بیان حالات پارادکس و چندلایه ای هر انسان و هر نگاه، عبور از این حالات و بلوغ فردی و جمعی ممکن نیست. شناخت بر ماتریکس و توانایی به شکاندن چرخه نارسیستی فرد بیمار به کمک تکنیکهای کار روانکاوانه در روانکاوی فردی و یا بکمک نقد و طنز پارادکس و روشنگری پسامدرنی در هنگام برخورد به روان جمعی و نقد هنر و غیره در واقع   دو عنصر اساسی رهایی و گذار از این حالات بیمارگونه است که در اختیار  روانکاو در کار فردی و روشنگر در کار جمعی قرار دارد. تنها شیوه و تکنیکهای روانکاو در عرصه روانکاوی فردی دور از نگاه جمع و این روانکاو روان جمعی و یا  روشنگر پسامدرن ، جسم گرا در عرصه های مختلف روانکاوی  جمعی و یا روشنگری فردی و یا جمعی فرق می کند.اما در هر حال بایستی این دو عنصر شناخت و نقد این ماتریکس و ژوئیسانس و  توانایی شکاندن چرخه  و تکرار بیمارگونه بازیهای نابالغانه و تکرار چشیدن لذت ژئیسانس این بازیها بکمک نقد، طنز و بیان حالات پارادکس فرد و جامعه، عدم شرکت در این بازیهای بیمارگونه و وفاداری به اصول نقد تثلیثی مدرن و علمی،  در برخورد نقادانه  وجود داشته باشد. کار مهم سوم،وسوسه و دعوت  فرد و جمع به چشیدن تمناهای مدرن و بحث و جدل و چالش مدرن و در بهترین حالت وسوسه او به دگردیسی به نارسیسم خندان و تعالی بخشی شورهای نارسیستی خویش به تمناهای چندلایه مدرن و پسامدرنی و یا جسم گرایانه است. به  خاطر دست یابی به این  جهان و چالش مدرن  و  نیز ادامه نقد این حالات و بازی نارسیستی،عدم گرفتاری به آن و دعوت دیگران به جدل و چالش مدرن و لمس تمنای چندلایه مدرن،  تعالی بخشی نارسیسم به تمنای نارسیستی مدرن برای چیرگی بر این فضای نارسیستی  و حاکمیت نقد و چالش و بازی مدرن برفضای ادبی و نقادی و یا هنری ایران مهم است. این وظیفه ای بر دوش یکایک ما علاقه مندان به این جهان مدرن و به چالش  و فرهنگ باز مدرن است.  خواست خویشتن دوستانه یکایک ما در پی جدل و چالش مدرن و رهایی از بوی تعفن آور این بازی نارسیستی و رقابتهای پنهان و دل آزرده نافی یکدیگر ؛ما را بسوی همکاری با یکدیگر در  ایجاد این فضای نو و مدرن سوق می دهد. باری زمان عبور  از این جو شخصیت پرستی،  بدترین شیوه های ترور شخصیت یکدیگر و گروهبندیهای کودکانه و  دسته بندیهای پنهان و زمان عبور از این بازیهای نارسیستی خاله زنکی،عمو مردکی فرارسیده است و به اینخاطر نیز اکنون با تلاش بیشتری عاشقان این بازی نارسیستی سعی در تخریب شرایط نقد و بحث و چالش مدرن می کنند. اما این در نهایت تلاشی عبث است. زیرا ایرانی یا تن به این معیارهای مدرن از طریق دست یابی به جهان سمبلیک و تثلیثی مدرن خویش می دهد و یا اینکه در این چرخه نارسیستی  بیش از پیش بیمار و فرسوده میشود. هر راه  میانی دیگر برای نسوختن سیخ و کباب، در نهایت مثل همیشه به تشدید بحران می انجامد. انسان ایرانی برای دست یابی به این جهان مدرن بایستی بهای آنرا نیز ،یعنی رهایی از این حالات نارسیستی نابالغانه و دست یابی به فردیت جسمی و جنسیتی چندلایه و دست یابی به فضای باز و مدرن ایرانی را بپردازد وگرنه تکرار فاجعه می کند.

از طرف دیگر دقیقا این روشنگری پسامدرنی به رهبری کسانی مثل فوکوست (4)که از این واقعیت و شناخت دقیق معضلات بشری حرکت می کند که مشکل بشر-  و به همینگونه نیز معضل ایرانی در ناتوانیش در عبور از بحران سنت/مدرنیت و یا ناتوانیش در عبور از این فضای نارسیستی نابالغانه-  در گرفتاریش در ساختارهای قدرت دیسکورس فرهنگی و زبانی نهفته است.نمونه  این ساختارهای قدرت  در دیسکورس ایرانی را می توان، در  سناریو  و ماتریکس  نارسیستی روان ایرانی  و روابط نارسیستی ایرانی،کیش شخصیت پرستی و همه علائم دیگرش مشاهده کرد که در فرهنگ و زبان این جامعه و توسط یکایک ما ایرانیان در  حال عمل کردن هستند و نقد و نشان دادن این ساختارهای قدرت و  ایجاد تفاوت در دبسکورس جامعه و تلاش برای جایگزینی آن با موازین مدرن، با کمک ایجاد این تفاوت نگاهی،سلیقه ای،پرفورمانس، نقد و غیره  یک وظیفه مهم نقد روشنگرانه پسامدرنی ویا جسم گرایانه است.

 

 

 

بر اساس این توضیحات حال به نقد یک نقد روانشناختی از شیما کلباسی بر من می پردازم و نشانه های ادامه بازی نارسیستی را در آن نشان میدهم و به نقاط ضعف علمی و روانشناختی آن اشاره می کنم و سپس با کمک مطلبی دیگر از شیما کلباسی، خشم و دل آزردگی نارسیستی  و سنتی نهفته در پشت این نقد را بیشتر باز و روشن می کنم. مطلب اول نقد شده،  در واقع مطلب دوم نوشته شده توسط شیما کلباسی می باشد. اما برای اینکه هم نقدش را بدون توضیحات نقد نوشته  اول در باب ریشه های این نقد، به عنوان  یک متن مستقل که ادعای علمی بودن دارد،مورد نقد قرار دهیم و هم بعد از آن با دیدن این نقد بر بستر نقد و مطلب اولیه، به عمق قضایا بهتر پی ببریم، از این شیوه استفاده کردم و نوشته دوم را اول مطرح کردم. در ضمن من از دو نوشته شیما کلباسی به عنوان وسیله ای برای نقد معضلات متن و  خود او در حین نوشتن این متن و از طرف دیگر به عنوان تبلوری از فانتزیهای گروهی و معضلات نارسیستی جمعی ایرانی و نیز همه افرادی که در پشت این نقد قرار دارند، استفاده کرده ام و بدینخاطر نیز نقد را بدقت باز می کنم و این معضلات فردی و یا فانتزیهای گروهی را می جویم و نقد می کنم. در این چشم انداز نقد به فانتزیهای گروهی نهفته در متن و نگاه شیما کلباسی، من بویژه در کنار نگاه فرویدی و لکانی از شیوه و   مکتب <روانشناسی تاریخی> لوی دماوس استفاده می کنم که اصولا به کمک دیدن و طرح نکات روانی نهفته در کاریکاتورها، مطالب و یا روزنامه ها و سایتها به درک و بیان فانتزیهای گروهی جمعی دست می یابد .او کسی است که در واقع با کمک نقد روانکاوی و دیدن تبلور این میل حمله  و فانتزی گروهی آمریکایی در روزنامه هاو  کاریکاتورهای آمریکایی، حمله پدر بوش به عراق  را در آنزمان از قبل پیش بینی علمی کرده بود. مکتب پسیکو هیستوری  یا روانشناسی تاریخی لوید دماوس در این بیست سال گذشته به یکی از شیوههای مهم روانشناسی توده ای و اجتماعی و درک معضلات گروهی و جمعی تبدیل شده است. البته اینجا به تئوری پایه ای او در باب <درامای تولد> و تکرار این درام و حالت دراماتیک  در هیستریهای گروهی  و یا جنگهای جمعی نمی پردازم. بلکه بر اساس شیوه او که در تصاویر احساسی و نوع کلمات و تپق زدنهای در نوشته و متون سیاستمداران و یا هنرمندان و  فانتزیهای نهفته در درون این کلمات  را به سان فانتزیهای ناخودآگاه گروهی می بیند و می نگرد، من نیز در کنار نقد نوشته شیما کلباسی و نگاه شخصی او به فانتزیهای گروهی و سنتی ناخودآگاه نهفته در درون متنش می پردازم. دقیقا این قدرت مکتب پسیکو هیستوری لوید دماوس است که نشان می دهد، رهبر و یا نماینده یک گروه( مانند نوشته شیما کلباسی که خودآگاه و ناخودآگاه نمایندگی خشم و اعتراضات گروهی از دوستانش و نیز فانتزیهای ناخودآگاه سنتی جمعی را دارد) در واقع  تنها <جانشین پدر>  بر بستر نگاه فرویدی نیستند،< بلکه در حقیقت  رهبر و نماینده به سان جانشین مردم و نماینده ناخودآگاه آنها بیانگر و اجراکننده ی فانتزیهای گروهی می باشد،زیرا تاریخ و سیاست (همینطور نیز چالشهای هنری و علمی ) تبلور خواست تودهها و گروهها و فانتزیهای ناخودآگاه و خودآگاه جمعی آنهاست و نه رهبران. 5>. رهبران در نهایت تنها جاه طلبانی و یا بهترین بیانگران این فانتزیهای درونی بطورعمده نابالغانه بیش نیستند. اینگونه و با این شیوه هم بهتر می خواهم معضلات نگاه شیما و نگاه سنتی و نارسیستی ایرانی را باز کنم و هم به این طریق همزمان می خواهم فضای ایرانی را به روی مکاتب مختلف روانکاوی و امکانات نهفته در این مکاتب از مکتب روانکاوی فروید،کوهوت تا لکان از یکسو و از سوی دیگر مکاتبی مثل گشتالت تراپی، ترانس اکسیون آنالیز، کومونیکاسیون درمانی، روانشناسی تاریخی و غیره باز کنم و به نشان دادن ضرورت یادگیری این چندنگاهی، و چیرگی بر نگاه تک محورانه و در عین حال بسیار سطحی چنین نقدهای باصطلاح روانشناسانه چیره شوم و در حد توانم و در کنار کار دیگر نقادان و استادان توانای نقد روانشناختی در ایران  از قبیل دکتر کاتوزیان،جلال ستاری،دکتر صنعتی و غیره به رشد سطح نقد روانشناختی و بالا بردن سطح تقاضا و سلیقه خواننده  کمک رسانم. همزمان و بنا به سبک و شیوه نگارش تودرتو،چندلایه و خندان و پرطنزم ، اینجا نیز اینگونه خندان و عمیق و بی پروا به نقد نگاه شیما کلباسی و نوشته اش می پردازم و دروغها و معضلاتش و خشم و نقد نارسیستی اش و حالتهایی از کاراکترش را به خواننده نشان میدهم و از طرف دیگر  به خواننده امکان مقایسه نقد تودرتو و چندلایه خندان مرا با نقد شیما کلباسی را می دهم. از طرف دیگر  و از آنجا که    هواداران نقد تثلیثی چون من، در کنار نقد بی پروا به اصول نقد علمی وفادار می مانند،مشخص است که این نقد من نیز نه بیان تمامی شخصیت شیما کلباسی و یا به معنای نفی قدرتهای او به سان شاعر مدرن، روانشناس و غیره است.بلکه قصد این نقد عمیق،خندان و بی پروا دقیقا این است که با نشان دادن ضعفها و معضلات عمیق تخصصی و احساسی در نوشته شیما کلباسی، به او این امکان را بدهد که یا با آیینه این نقد به دیدن برخی از  اشتباهات و برخی از معضلات احساسی و شخصیتی  خویش پی ببرد و هم از طرف دیگر با یک نقد در نقد مدرن و بدون این حالات خشم و پارانوییای نارسیستی به جدل و چالش متقابل و مدرن دست زند. طبیعی است که آنچه من به عنوان معضل کمبود فردیت چندلایه در نگاه شیما کلباسی در این نقد مطرح می کنم، تاثیر منفی خویش را بر کار و هنر ایشان نیز می گذارد ،چرا که بدون این ارتباط تثلیثی  فردیت چندلایه هنرمند با موضوع شعر و یا متنش ، هنرمند نمی تواند نه به چندلایگی مضمونی شعر و متنش دست یابد و نه قادر است با ایجاد فاصله و ایجاد چشم اندازهای مختلف در متن و ایجاد  راویان مختلف،متونش را به شکل پسامدرنی ،  چندچشم اندازی و صاحب چندراوی کند. مطمئنا شیما کلباسی دارای قدرتهای تثلیثی و مدرن نیز هست،وگرنه شعرش قادر به جذب هیچ عنصر مدرن و پسامدرن نبود،اما در همین چندشعری که من از او خوانده ام، این کم لایگی و ناتوانی از ایجاد چندلایگی و چندچشم اندازی قابل مشاهده است و این شعر او را متوسط و دارای پیامهایی مشخص و ناتوان از چندنحوی و چندمعنایی  می کند. البته این نگاه به شعر او،تنها یک نگاه اولیه و در واقع فقط به چند شعر اوست و ناقص است. اگر شعرش توانست نگاه مرا بخود جلب کند،شاید به نقد دقیقتر اشعارش و نقاط قدرت و ضعف نگاهش بپردازم.  دقیقا بدین خاطر که نقد من یک نقد خلاق و کونستروکتیو است و حتی وقتی بیرحمانه و خندان می کوبد، در نهایت  در حال شکاندن چرخه نارسیستی و ترکاندن بادکنکهای نارسیستی این هنرمندان و نشان دادن علل عدم توانایی رشد کامل  متن و نگاهشان به نگاه و فردیت چندلایه مدرن است  و بدینخاطر نیز فقط به متون و آنچه از متون می توان درباره حالات و معضلات متن و هنرمند پی برد،می پردازد. باری با این احترام به شخصیت هنرمند و روانشناس شیما کلباسی و بیان محدودیت  و مرزهای نقد خویش و عدم میل و توان این نقد به توضیح  شخصیت پیچیده شیما کلباسی و یا هر انسان دیگر ،اکنون می توانیم به نقد عمیق متن و نقد فانتزیهای ناخودآگاه گروهی و سنتی نهفته در درونش پی ببریم و با این شناخت خندان  بر این بازی نارسیستی و نقد نارسیستی  چیره شویم. باری ابتدا نقد  روانشناختی شیما کلباسی:

 


« داریوش برادری (د.ساتیر) روانکاوی که نیازمند به روانکاو است!


داریوش برادری فردیست که تحت عنوان روانکاو به تحلیل افرادی می پردازد که بیمار وی نیستند! او مطالبش را بدون استناد به کتابها، ژورنالها و مقالات علمی می نویسد. وی دچار نوعی طغیان عصبی یا بیماری روحی است. او سعادت و شادکامی را در تایید حرفهایش توسط خوانندگانش میابد. او سعی دارد با برتری جویی به ظاهر علمی، خود را بر راس هرم قرار بدهد! او جهان هستی را به عنوان یک مجموعه نمی بیند بلکه به عنوان محیطی می بیند که متعلق به اوست و اوست که انسان متحولیست و اوست که می تواند شعور خواننده را به ریشخند بگیرد! عدم پاسخگویی به نیازهای وی در دوران کودکی، وی را به انسانی تبدیل کرده است که محبت و حس همدردی برایش نقش کلمات مخرب را بازی می کنند. وی ناموس پرستی را حق ایرانی می داند و به زن به چشم جنسی که متعلق است و در نتیجه حق کلام ندارد می نگرد. خشونت که بخش اصلی در جامعه ایرانی را بازی می کند به صورت "حق من است" و "حق تو نیست" مکرارا در نوشته داریوش برادری به چشم خواننده می رسد. وی سعی دارد تا با مقالاتش حقارتهای خود را فرافکنی کند. برادری می خواهد که منتقدی نداشته باشد و متاسفانه به دلیل عقده های دوران طفولیت نمی خواهد یا نمی تواند که به درمان روان خود بپردازد. وی در مقالاتش افرادی را سنتی خطاب می کند که زندگی فردیشان خود گواه پسا مدرنی ایشان است و از افرادی به عنوان مدل و نمونه مدرنیزم استفاده می کند که اکثر انتخاباتشان نشانه واپسگرايی و احتجار خود و یا اقتدار مستبدانه محیطی که در آن رشد و نمو داشته اند است. وی حتی استفاده واژه همجنسگرا را نادرست می داند و کلمه همجنسباز را تایید می کند و آنهم در کنار کلماتی از قبیل کفتر باز و دختر باز!! ناهنجاریهای نوشتاری برادری را می توان دسته بندی کرد و هر کدام را در بخشی با دلایل علمی به چالش گذاشت... او با سنت پرستی می خواهد به دنیای مدرن دست یابد! داریوش برادری یک روانکاو مخرب است و بهتر است به درمان عقده اودیپ خود بپردازد.

اگر دانی که نان دادن ثواب است ... تو خود میخور که بغدادت خرابست!»

 

از تیتر آغاز کنیم. برخلاف شیما کلباسی و دوستانش که بشدت هراس از این دارند که کسی به معضلات نهفته در متون و نگاهشان اشاره کند، من طرفدار هر نقد علمی و بویژه نقد روانشناختیم و اینگونه نیز خوشحال میشوم که یک نقاد روانکاو و یا توانا به نقد روانشناختی به معضلات نارسیستی، روان پریشانه و غیره در نگاه و متون من اشاره کند،اگر که در متون من چنین معضلاتی می بیند  و با بیان انتقاداتش و نشان دادن دقیق معضلات روانی نهفته در متون من به من این امکان را دهد که با چالش و بررسی نگاهش به بررسی این معضلات بپردازم و اگر حق دارد از او یاد بگیرم و به تصحیح نگاهم بپردازم. برای اینکار اما بایستی اولا این نقاد مثل نقدهای من نکات مشخص در متون من را که این معضلات را نشان می دهد، بررسی و نشان دهد و دقیقا هم بگوید که معضل من یا کمپلکسهای نابالغ روانی من از نگاه ایشان چیست. اینکه شیما کلباسی در متنش نه تنها اشاراتی به این متون و نشانه های عارضه های روانی نمی کند و در واقع فقط حکم بدون مدرک صادر می کند، نشان میدهد که چقدر شیما کلباسی از ابتدا با خشم و دل آزردگی نارسیستی این مطلب را نوشته است و قصدش نه نقد بلکه تخریب بوده است. زیرا در توهم نارسیستی اش و نگاه انحصارطلبانه اش، هر نقد و انتقادی به خویش و یارانش را چون توطئه انگلیسیهای دایی جان ناپلئون می بیند. جالبی دیگر این است که شیما از یکطرف مرتب مرا متهم به روانکاوی دوستانش می کند، و خودش صدبار بدتر و بشیوه ای کاملا غیرعلمی هی به من تهمت روانی می زند. خنده دار این است که شیما نمی تواند در متنهای من هیچ جایی بیابد که من به کسی بگویم، احتیاج به روانکاو داری،چون برای چنین حرفی احتیاج به اطلاعات عمیق از زندگی شخصی یک فرد داری. همانطور که در متون من مشخص است،من هرجا هم که برای مثال به کمپلکسهای روانی نهفته در متون شهریار کاتبان اشاره می کنم، در عین تحسین کارهای هنرمند فقط به نقاط ضعف و معضلات روانی نهفته در متون اشاره می کنم و بدینخاطر نیز چنین پیشنهاداتی نمی دهم. یعنی نقد من از ابتدا یک نقد خلاق  و کونستروکتیو است، زیرا بر پایه تحسین و احترام به قدرت یک هنرمند، به بیان نقادانه کمپلکسها و بحرانهای نهفته در متون او می کند. اینجا اما می بینیم که در همان تیتر اول موضوع شیما کلباسی در واقع تخریب نارسیستی است.  از طرف دیگر بقول معروف می توان گفت که خوب از متخصص کم سواد و اسیر حالات نارسیستی چه انتظاری داری داریوش و چه بهتر که اینگونه می نویسد،تا با نقد او و نشان دادن ضعفهای عمیق او، راه را برای نقادان رقیب و توانای خوب و چالشهای مدرن باز کنی. زیرا همین خشمهای سرباز زده این دوستان نشان می دهد که چقدر معضل نارسیستی و کمپلکسهای نابالغ روانی اینجا و در این فضا نهفته است و اکنون چون من نیشتری به این زخم قدیمی و چرکین زده ام، ابتدا چرک و کثافت بیرون می زند، تا سپس زخم ترمیم یابد و تبدیل به تجربه شود. بقول نیچه وقتی سد می شکند، ابتدا گل و لای می آید و آنگاه آب زلال. اینگونه نیز برای نشان دادن عمق این فاجعه فرهنگی من  دقیق  جملات  را می شکافم، وگرنه این نوشته آنقدر خنده دار و مضحک است و اینقدر خشم و نفرت نارسیستی نویسنده اش از ده فرسخی داد می زند،که اصلا نیازی به نقد او نیست. تنها به من این امکان را می دهد که به سان ابژه تحقیق  و شکلی دیگر از این حالات نارسیستی، باز هم بیشتر به آسیب شناسی این بیماری ایرانی بپردازم و هم با نشان دادن حالات مشابه آن در فرهنگ و سنت ایرانی و  بویژه بخش سنتی ضدمدرن،نشان دهم که چرا همیشه در فرهنگ ما  و بویژه فرهنگ معاصر،  چپ و راست، مدرن افراطی  وسنتی افراطی به یکدیگر تبدیل می شوند و در واقع دو روی یک سکه هستند. این معضل نارسیستی و این رابطه نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه نقطه مهم پیوند درونی آنهاست و نقطه درگیری اصلی آنها با مدرنیت. به این خاطر، آن یکی برای رهبر سنتی و یا مذهبی و مسلکیش سینه چاک می دهد و اسیر مراد و معبود خویش است و در نام او گردن مخالف را می زند و جمع و جلسه بهم میزند و نقشه قتل فیزیکی و روحی مخالف را در توطئه های پشت پرده می چیند، بجای آنکه با رواداری و چالش مدرن، تن به دیالوگ و نقد متقابل و جدل متقابل و خندان اندیشه ها و سلیقه ها دهد، و این یکی  نیز ،برای مثال شیما کلباسی و امثال او،  بجای نقد دست به تهمت و تخریب می زنند و بخاطر دوست یا مرادی سینه چاک می دهند و مثل قمرخانومها و غیره خشگمین به میدان می آیند و از اول تهمت می زنند و هوچی گری می کنند. کافی بود که واقعا شیما کلباسی با خواندن دقیق مطالب روانشناختی و یادگیری این نقد بشیوه فرویدی،لکانی و غیره، به نقد تثیلیثی مطلب من و بیان معضلات درون متن من می پرداخت،تا بجای این بحثها خواننده به چشم اندازهای مختلف متون و یک نقد در نقد مدرن دست یافت و زمینه چالش و نقد تثلیثی بعدی و گفتمان بیشتر و عمیقتر ریخته میشد. اما برای اینکار دقیقا عبور از این ژوئیسانس نارسیستی و دستیابی به ارتباط تثلیثی و  جدایی دوستی با نقد لازم است که او لااقل اینجا قادر به آن نیست. مشکل  عمیقتری اما در همین جمله  اول وجود دارد که حکایت یک فانتزی سنتی گروهی ایرانی است و بیان آن از طرف یک شاعر مدرن و  از همه مهمتر یک روانشناس دردناک است. برای من که در جهان مدرن یاد گرفته ام، نقاد حق نقد عمیق روانشناختی و یا ادبی متن را بدون هیچ توجهی به احساسات  نویسنده را دارد، حتی گفتن جملاتی مثل <او به روانکاو احتیاج دارد> اصلا دردناک نیست بلکه چون دلیلی نمی آورد خنده دار است و چونکه از یاد می برد که برای این دیاگنوستیک احتیاج به اطلاعات فردی دارد که در اختیار ندارد. از جمله  مشخص است که  از روی خشم و دل آزردگی  گفته شده است و گرنه برای من روان درمانگر که همیشه در مسیر کارم، دورههای روانکاوی فردی و سوپرویزون برای برخورد به معضلات شخصی و کاری می گذرانم، رفتن نزد روان درمانگر یک امر بدیهی است. همانطور که امروزه داشتن یک روانکاو یا روان درمانگر در کنار پزشک خانواده، به یک امر بدیهی تبدیل شده است. موضوع دردناک معنای احساسی نهفته در این خبر شیما کلباسی است که بیانگر عقب ماندگی فکری و بازتولید یک فانتزی گروهی سنتی است. همانطور که در بحث قبل نیز بر بستر کومونیکاسیون درمانی کسانی چون پاول واتسلاویک مطرح کردم،هر جمله دارای یک <خبر و یا خبر اطلاعاتی> و یک یا یکسری <پیکهای احساسی یا خبر احساسی> است که در شرایط اختلال گفتمانی و یا اختلال ذهن گوینده این دو حالت بر علیه هم عمل می کنند و جمله در واقع یک معنای دو پهلو و اختلال میان احساس و خبر و یا در بدترین حالت معنای روانشناسی <دبل مایند> دارد که در این شیوه حرف و احساس نهفته در سخن چنان با هم متناقضند و همدیگر را نفی میکنند که طرف مقابل را به فلجی و گیجی احساسی و در صورت تداوم این حالات به عنوان شکلی اصلی دیالوگ به حالات دیوانه وار و جنون مبتلا می کند. بحث دبل مایند بحث مهمی در روانشناسیت که اینجا بدان وارد نمیشوم،چون یکی از شیوه هایی که برای مثال در خانوادههای اسکیزوفرن باعث انتقال اسکیزوفرنی به کودکانشان میشود، این است که بخاطر حرفهای دوپهلو، و متناقض پدرومادر،  کودک را مبتلا به گیجی و سرگیجگی احساسی و فلجی روحی می کنند. مشکل حرف شیما کلباسی اما بیشتر در این است که در زیر این خبر < او احتیاج به روانکاو دارد> در واقع می خواهد بگوید که < او بیمار است و از اینرو حرفش غلط است، چون بیمار  روانی است و مشکل روانی دارد >. یعنی شیما کلباسی بظاهر روانشناس و در باطن بشدت سنتی، بیمار روانی  بودن را،معضل روانی داشتن را  به سان یک  ضعف و یک نشانه از  ناتوانی می بیند. او مثل آدمهای سنتی که به آدم افسرده، معتاد،اسکیزوفرن و غیره سرکوفت می زند و او را بی ازرش و ضعیف می داند و کسی که بیمار روانی داشته باشد، در منطق سنتی او دارای عقل نیست و حرفش غلط است. او  در خشم نارسیستی اش همزمان معضلات عمیق سنتی و نگاههای سنتی خویش را رو می کند. چون حتی بفرض که من معضل روانی داشته باشم، چگونه ممکن است با این سلاح بیمار بودن و حتی بدون نشان دادن مدرکی،تمامی نقد مرا نفی کرد و غلط دانست و  دوما حتی به عنوان روانشناس ندانست که بیماری روانی و کمپلکسهای روانی در هر نوعش در نهایت یک بیماری بلوغ است و پیش شرط تحول بشری و بلوغ درونی انسان و نه یک وسیله برای سرکوفت و تهمت به دیگری. تنها یک موجود سنتی مبتلا به وحدت طلبی نارسیستی می تواند در بیماری و بحران و کمپلکسهای  یک افسرده و یا روان پریش نشانی از تبعید، بد بودن و اهریمنی بودن،بی عقل بودن  ببیند. بقول لاکان در مقاله معروفش <خانواده> تعریف کمپلکسهای روانی بشرح ذیل است:

 

< کمپلکس روانی در واقع  در یک شکل منسجم و فیکس گونه مجموعه ای از واکنشهایی را بهم پیوند می زند که این واکنشها  از واکنشهای ارگانی،احساسی، از واکنشهای عاطفی تا رفتاری را دربر می گیرد. کمپکلس بدین معناست که او او یک شکل از واقعیت محیط اطراف را بازتولید می کند و درواقع به یک شیوه دوگانه.  اولا شکل کمپلکس این واقعیت را و پیش شرطهای عینی مربوط به یک مرحله مشخص تکامل روانی را  نمایندگی می کند؛ این مرحله تکامل روانی حالت و وجود کمپلکس  را زمینه سازی و مشخص می کند. دوما هربار تاثیرش بر تجربه کردن  و واقعیتهای فیکس شده بر این تجارب را تکرار میکند،بویژه هروقتی که تجربیات  و حالات خاصی ظاهر میشوند که درجات والاتری از عینیت و تحکیم این واقعیت را می طلبند.6>

 

 حالا خودتان با توجه به این نگاه سنتی شیما و هراس درونیش از هر بیماری و کمپلکس  روانی  حدس بزنید که لبخندهای همیشگی شیما در عکسهایش تا چه اندازه نماد شخصیت خودآگاه او و تا چه اندازه تلاش برای پوشاندن هر عنصر نامتعارف،هر چین و چروک افسرده گونه  و پوشاندن هر حالت بقول ایشان بیمارگونه است.  از طرف دیگر اگر این معیار ایشان را به سان معیار سنجش هنر و علم بگیریم و هر نوشته ای را که نویسنده اش دارای معضلات روانی باشد،بدور بیاندازیم، بایستی تمامی ادبیات،هنر،فلسفه و علم را بدور بیاندازیم، زیرا شما در زندگی و نگاه هیچ اندیشمند،هنرمند و روشنفکری نیست که نشانه ای از این حالات را نیابید. زیرا بدون این حالات و بخشهای مختلف خیالی،سمبلیک و واقع درون هر انسان نه ایجاد فانتزیهای هنری و علمی و غیره ممکن است و نه تحول درونی و گذار از جهان خیالی نارسیستی به جهان سمبلیک و تحول حالات نارسیستی،پارانوییا،ادیپالی به  تمناهای قدرتمند و پرشور نارسیستی،پارنواییا و اعتراض و عشق بالغانه خویش. اگر حرف شیما را که هر جمله اش نافی موضوعات بنیادین روانکاویست را قبول کنیم،پس اصلا نباید برای مثال نظرات فروید را بخوانیم و روانکاوی را بدور اندازیم، زیرا فروید در دورههای مختلف زندگیش هم گاه دچار اعتیاد به ماده مخدر (مانند اعتیاد به  کوکایین) و یا حالات و ترسهای شدید درونی و  ناتوانی جنسی دوره ای  بوده است که خود نیز و یا دیگران به نقد آنها پرداخته است و این هراسها و معضلات شخصی او و نقد درونگرایانه آنها یکی از پایه های اصلی تکامل متد و نگاه روانکاوانه اوست.  برای مثال او در کتاب <تعبیر خواب> خویش به تفسیر روانشناختی خوابهای خویش و بیماران دیگر دست می زند و فانتزیهای نهفته ادیپالی،جنسی و غیره را در آنها بازمی جوید. پس بر مبنای منطق این شاعر و باصطلاح روانشناس سنتی بایستی فروید و کل روانکاوی را تکفیر کرد و به سان توهمات یک بیمار بدور انداخت.  به هراس درونی نهفته از هر  بیماری و معضل  روانی در این جمله  این نارسیست خود بزرگ بین  که در خفا خویش را به احتمال زیاد  بزرگترین شاعر و روانکاو ایرانی می پندارد و (حتما شادترین  و زیباترین و چند ترین دیگر) و بدینخاطر از نقد تثلیثی و پارادکس و خندان من که این توهمات نارسیستی و بادکنک نارسیستی او و دوستانش را می ترکاند متنفر است،  توجه کنید و تثلیثی و بااحترام به ایشان بخندید تا شاید با ترکیدن بادکنک نارسیستی اش بزمین خورد و یکبار هم شده احساسات پارادکس خویش را نشان دهد و شاید در عکس بعدی ما شاهد نگاه افسرده ولی صادقانه کسی باشیم که شوکولات  نارسیستی خویش را از دست داده و نمی تواند آن را بمکد. زیرا دقیقا موضوع جهان زیبا و پارادکس بشری و حقیقت ذات پارادکس و شکاف خورده و چندلایه فرد و انسان این است که   کیست که کمی نویروزه، روان نژندی و روان پریشی یا افسردگی  نداشته باشد. آدم کاملا سالم، یک توهم نارسیستی است. این قدرت فروید و روانکاویست که نشان می دهد همه دارای این کمپلکسهای روانی و نیز حالات نویروتیک هستند. تفاوت در درجه کمی و کیفی این حالات  نویروز یا روان-نژندی و حالات اسکیزوفرن است که باعث تفاوت میان انسان نسبتا سالم و انسان نسبتا بیمار میشود و یا در حالت روان پریشی میان نبوغ و جنون تفاوت ایجاد می کند. این درجه بندی  و تفاوتها درجه بندی کمّی و  کیفی است و جاودانه نیز نیست. از اینرو هر انسانی می تواند مرتب به بیماریهای روانی و معضلات روانی دچار شود و در واقع بایستی برای مثال به بحرانهای مختلف روحی دچار شود. زیرا پیش شرط تحول روحی همیشه یک بحران روحیست و بقول لاکان(7)< ناخودآگاهی ما از کار باز نمی ایستد>،مرتب تصاویر و فانتزیها یا باصطلاح بیماریهای جدیدی در قالب زیباترین تصاویر گاه وحشتناک،گاه جذاب و در همه حال پرقدرت  سوررئالیستی و بشیوه مجاز و استعاره ایجاد می کند که شخص بایستی دیگر بار با عبور از یک بحران درونی این شورها را در خویش تعالی بخشد و از ژوئیسانس به تمنای چندلایه و قدرت جدید خویش جذب و تبدیل کند. اما مشکلات نگاه شیما کلباسی و حالت تراژیک/کمیک این نگاه نارسیستی و خشم و خود بزرگ بینی نابالغانه و دن کیشوت وار و یا پارانوییای دائی جان ناپلئونی او و دوستانش به همین بقول معروف دادن یک <سوتی> ختم نمیشود. این اول تئاتر نارسیستی ایشان است که آنچنان غرق بازیش و اسیر نگاه امیال ناخودآگاهش هست که نمی بیند، با هر جمله بخش دیگری از معضلات درونی خویش را و معضلات نارسیستی خویش و دوستانش را که ناخودآگاه یا خودآگاه نمایندگی می کند ، برملا میسازد.  تفاوت من  با او در این است که با اینکه با نقد و طنز این حالات  و معضلاتش را نشان می دهم ، که به نقدش و احتمال زیاد  به برخی از اشعارش و به عدم توانایی دست یابی کاملش به فردیت تثلیثی  و هنر چندلایه ضربه می زند، اما داشتن این معضلات روانی را به وسیله سرکوب او تبدیل نمی کنم، بلکه بر بستر نگاه مدرن و نگاه جسم گرایانه خویش ، تنها با نشان دادن این معضلات که باعث عدم علمی بودن نقد و نگاهش و اسارت نگاهش در بند این لذایذ نارسیستی میشود، همزمان می گویم که چرا این نارسیسم و امیال پرقدرت خویش را با جذب کردن در جهان خویش و تعالی بخشی آنها به نارسیست خندان،پارانوییای خندان و یا تمنای نارسیستی و اعتراض تثلیثی به قدرت و بلوغ تازه خویش تبدیل نمی کند. زیرا اگر چنین کاری کند، آنگاه به جای حمله به نقد من، به تحسین نقدم می پرداخت و همزمان از چشم انداز خویش به بیان نکات ضعفش  و بیان بی پروای معضلات نقدم می پرداخت. موضوع این است <که چرا نارسیسمش و لذتش اینقدر بیمارگونه و اندک است>.

 

حال به  جمله دوم  شیما کلباسی در متن می پردازیم. او می گوید:

« داریوش برادری فردیست که تحت عنوان روانکاو به تحلیل افرادی می پردازد که بیمار وی نیستند!»

برای یادآوری دوستان باید بگویم که منظور شیما کلباسی از< روانکاوی افرادی که بیمار او نیستند>، مقاله قبلی من در باب معضل نقد و نقادی و نقد من در باب جدل نارسیستی است که چون بخشی از کسانی که به نقد حرکاتشان و احساساتشان در حین این بازی نارسیستی پرداخته ام، از دوستان ایشان هستند،بشدت ناراحت شده اند و نیز احتمالا به خاطر نقدهای قبلی من درباره اشعار و متون هنرمندانی دیگر که مورد دوستی یا پرستش ایشان هستند و یا بخاطر تحسین نقادانه من از کسانی که ایشان از آنها متنفر هستند می باشد. از آنجا که گویی شیما کلباسی روانشناس است، با آنکه حقیقتا مطلبش در حد نوشته یک شاگرد ترم اول روانشناسی است و احتمالا بدون هیچ آشنایی به روان درمانی و یا تجربه کاری در این زمینه ها این مطلب را نوشته است، با این وجود من به این موضوع احترام می گذارم و دقیقا بدین دلیل که همکار است، توانایی و مسئولیت یک همکار را از او می طلبم و با این معیار نیز نوشته اش را نقد می کنم. برای کسی که روانشناسی خوانده است و یا حدااقل به این موضوعات آشنایی دارد، بایستی این موضوع آشکار و بسیار بدیهی باشد که میان روانکاوی و نقد روانشناختی تفاوت فراوان وجود دارد و نیز همزمان بداند که نقد روانشناختی یک عرصه مهم در  حوزههای عملکرد دانش روانکاوی است. چگونه ممکن است کسی که روانشناسی خوانده است، نداند  نقد روانشناختی هنر و ادبیات، مذهب و اسطوره،اجتماع  که از فروید،یونگ،اوتو رانک، و دیگران شروع میشود و امروزه تا امثال  ژیژک و  تئوریهای روانکاوی هنر و فیلم و غیره ادامه می یابد، یک حوزه مهم در عرصه نقد ادبی و هنری و یا اجتماعیست و در راستای این سنت و تحولات مهم  این حوزه مهم در روانکاوی و نقد روانشناختی  است که این نقد من  نیز به نقد روانشناختی متون هنرمندان و معضلات فرهنگی ایرانی  و یا به نقد یک  جدل نارسیستی  در عرصه عمومی می پردازد و ماتریکس و علل روانیش را نشان می دهد. از نوشته های فروید در باب  گرههای ادیپ و روحی هنرمندانی مثل داستایوسکی و میکل آنجلو، داوینچی و غیره، در آثاری مانند <داستایوسکی و قتل پدر>،<موسی و میکل انچلو>،<یک خاطره دوران کودکی   لئوناردو داوینچی> و غیره، تا نقدهای لاکان بر دوستان هنرمندش و یا بر هنرمندانی مانند دساد در مقاله <کانت و دساد>، تا نقدهای ژیژک بر متون فیلمهای مدرن و هنرمندان و کارگردانهای مدرن مانند هیچکاک و یا هنرمندان و کارگردانهای معاصر، همه و همه حکایت از یک سنت عمیق روانکاوی و نقد ادبی می کند که در این عرصه دهها و صدها روانکاو و روانشناسی کار کرده و می کنند. حال شیما کلباسی بدون شناخت به این مسائل ابتدایی نقد روانکاوانه، به  این سادگی مرا متهم به روانکاوی دوستانش بدون اجازه آنها می کند.  گویی که بنظر ایشان من بایستی اجازه بگیرم، به نقد یک دفتر شعر یا متون منتشر شده هنرمندان، یک جدل نارسیستی در عرصه وبلاگ عمومی بپردازم اندیشه اراده گزینش و سنت وزارت ارشادی آن چنان در جان و روان این باصطلاح هنرمندان مدرن ما جا افتاده است،که حتی برای نقد هم بایستی ازشان اجازه گرفت. تنها اینجا آنها هم نقش اداره ارشاد و  هم قاضی امر به معروف و نهی از منکر را بازی می کنند. از طرف دیگر همین نگاه و جمله او نشان می دهد که رابطه اش با مدرنیت بطور عمده  بر اساس یک رابطه شیفتگانه نارسیستی و بدون درک موازین بنیادین مدرنیت است و بدینخاطر اصول پایه ای مدرنیت مانند  رواداری و چالش متقابل در همه سطوح و به همه گونه های روانشناختی،زبان شناختی و غیره را نفی می کند. گویی در نگاه شیما کلباسی ،مانند فانتزی ناخودآگاه بخش دیگری از این نارسیستهای نابالغ ایرانی،مدرنیت بدین معناست که <هر چه می خواهد دل تنگت بگو> و هیچکس هم حق ندارد به نقد آن بنشیند. برعکس ،قدرت و پویایی مدرنیت ناشی از این است که در عین اینکه به هر فرد امکان بیان نظرش را می دهد، به دیگری نیز امکان نقدش را می دهد.  اینگونه بر بستر رواداری و رقابت اندیشه ها و بازی قدرت اندیشه ها،پویایی و تحول اندیشه ای و علمی خویش را بوجود می آورد. زیرا چون این قانون رواداری و رقابت و نقد متقابل بر بازار عرضه و تقاضای اندیشه و نگاه حاکم است،هر کس که بخواهد سخنی مطرح کند و بخاطر اینکه سخنش مورد توجه واقع شود و در رقابت توان مقابله و چالش و پیروزی داشته باشد، سعی میکند اندیشه اش را علمی و دقیق و بر اساس معیارهای دیسکورس و حوزه مشخصش قوی و پربار سازد و همزمان مرتب از طریق چالش و نقد دیگران به ترمیم و بهبود سیستم و نگاه خویش می پردازد،تا امکان ماندن و بازی و رقابت در عرصه و حوزه تخصصی اش را داشته باشد و به اینخاطر مرتب در حال تحول و چالش اندیشه ای و نگاهی قرار دارد. در ذهن ایرانی اسیر این بازی نارسیستی، اما این حالت پارادکس و مهم مدرنیت جذب نمی شود و او در پی یافتن لذت نارسیستی و محو شدن در نگاه معشوق و اینجا مدرنیت، مدرنیت را  به یک تصویر نارسیستی <هرچه دل تنگت خواهد بگو و بکن> تبدیل و مسخ می کند و مسئولیت مهم مدرن در برابر نگاه و جهان خویش را نمی خواهد به عهده گیرد. به اینخاطر نیز ایرانیان اینقدر با مدرنیت و موضوع فردیت و مسئولیت فردی مشکل دارند و یا نمی توانند به پارادکس نگاه مدرن که در این رواداری و رقابت متقابل، در این بازی عرضه و تقاضا  اندیشه ها و سلیقه ها نهفته است،کامل تن دهند و نارسیست وار می خواهند هر چه می خواهند بگویند ولی کسی آنها را نقد نکند و اینگونه مثل شیما کلباسی یک نقد دقیق روانشناختی را سریعا نفی می کند. زیرا بقول ایشان این نقد جرات کرده است بازی نارسیستی ایشان و دوستانشان را نقد و بررسی کند. فروید یک عارضه و ثمره  اصلی حالات نویروتیک را در این میدید که انسانهای نویروتیک قادر به دیدن بخشهایی از واقعیت اطراف نیستند. بقول نیچه که از چندپارگی انسانها در کتاب <چنین گفت زرتشت> سخن می گوید،چنین انسانهایی یا یک گوش بزرگند و یا دهنی بزرگ و بقیه اجسامشان کوچک است و نمی توانند خوب ببینند و بچشند و لمس کنند. فریتز پرلز پایه گذار گشتالت تراپی این حرف فروید را به این گونه بیان می کند که <انسانهای نویروتیک دارای سوراخهایی در درون قدرت ادراکی و احساسی خویش هستند و به این خاطر چیزهایی را دقیق نمی بینند و یا حس نمی کنند.8>. پرویز صیاد در فیلم زیبایش < در امتداد شب> ترانه ای نوشته شده توسط خودش را بوسیله هنرپیشه اش گوگوش به اجرا می گذارد که این ترانه نیز دقیقا مضمونش همین است که انسان ایرانی  نگاه می کند،اما نمی بیند. گوش می دهد،اما نمی شنود.(در انجیل نیز چنین نوشته ای وجود دارد). در همین اولین جمله شیما کلباسی همین ناتوانی دیدن موضوعات بسیار ابتدایی در جهان خارج از خویش و  کم سوادی وحشتناک او در زمینه نقد روانشناختی و روانشناسی و نیز ناتوانی از دیدن این تفاوت اساسی میان نقد روانکاوی و کار روانکاوی و یا ناتوانی از دیدن موضوعات بنیادین چالش مدرن  وجود دارد و بباور من دقیقا بخاطر همین  خشم و دل آزردگی نارسیستی  و رجعت نارسیستی ناشی از شکل گرفتن ناکامل هویت مدرن و تثلیثی  است که نمی تواند این موضوع ساده را ببیند و حس کند و یا مقاله را درست بخواند و بفهمد  که نوشته من اصلا به  کل شخصیت  افراد هنرمند نمی پردازد، بلکه همانطور که مرتب در همین متن نیز تکرار می کند، تنها به نقد یک متن و یا هنرمند پشت یک متن مشخص می پردازد و مرتب تکرار می کند که این متن و یا این جدل نارسیستی نمی تواند بازگوی کامل  شخصیت حقیقی و حقوقی نویسندگان و یا جدل کنندگان باشد و فقط می خواهد به حالات و روحیات آنها در حین این جدل و یا معضلات روانی نهفته در این نوشته ها و متون اشاره کند  و یا وقتی به شخصیت هنرمند پشت اثر از طریق اثر می پردازد و ار روی آثارش  به درک معضلان نارسیست، ادیپالی و یا تن نمایی او نائل می شود، این توضیحات بهیچوجه بیانگر کل شخصیت هنرمند پشت اثر و یا دلیل نهایی برای دیدن این حالات در او نیست. زیرا برای یافتن دیاگنوستیک نهایی،چنین شخصی  بایستی با خواست وانتخاب قبلی نزد یک روانکاو رود. از اینرو نیز که عرصه نقد،عرصه روانکاوی شخصی و دیاگنوستیک شخصی نیست و  بخاطر نداشتن اطلاعات شخصی قادر بدین کار نیست و اصلا در پی آن نیست، زیرا این دیاگنوستیک محدود به محیط امن و امان اطاق روانکاویست، از آنرو نیز نقد روانشناختی در پی درک و بیان معضلات و یا کمپلکسهای روانی نهفته در متن و  نگاه هنرمند و درک تاثیر این معضلات و نیز کمپلکسها  بر متن و نگاه هنرمند است و  دقیقا بدینخاطر بیانگر تکه ای از اونیورسوم درونی یک فرد هنرمند است  و نه دیاگنوستیک کامل او. نقد  روانشناختی می خواهد با دیدن این کمپلکسهای انسانی و چگونگی گذارهای مثبت و منفی این کمپلکسها در آثار و نگاه هنرمند به دلایل قوت و ضعف هنری این آثار و یا هنرمندان پی ببرد و اینگونه دریچه ای دیگر برای شناخت و درک متن و هنرمند و خلاقیت هنریش بگشاید. بدون آنکه نقد روانشناختی بخواهد بگوید که دقیقا بخاطر این معضلات و کمپلکسها هنرمند این یا آن گونه نوشته است. زیرا علت نهایی خلاقیت هنری بر هیچ کس و حتی بر هنرمند آشکار نیست و تنها  میتوان چشم اندازها و فاکتورهای مختلف را مطرح کرد. بدین خاطر نیز فروید  در حالیکه بی پروا در نقدهایش بر آثار هنرمندان گذشته و حال به معضلات ادیپالی،جنسی و غیره هنرمندان اشاره می کند و به تاثیر گذارهای منفی و مثبت کمپلکسهای ادیپالی در آثار هنرمندانی چون میکل آنجلو، داستایوسکی و غیره می پردازد و حتی از احتمال ارتباط میان اعتیاد به قمار داستایوسکی برای پس زدن  اعتیاد به استمناء داستایوسکی بر اثر نقد متنش سخن می گوید و همزمان با نقد نوولی از اشتفان تسوایک که هم عصر فروید بود و نوولش در همان سال منتشر شده بود، به پیوند میان داستایوسکی و تسوایک بر اساس مضمون مشترک این پیوند میان اعتیاد به قمار به سان جایگزینی برای اعتیاد به خودارضایی می پردازد  ، و همزمان در همان مقاله و شاهکاری از نقد روانشناختی < داستایوسکی و قتل پدر>  می گوید که نقادی روانشناختی  هیچگاه نمی تواند دلایل نهایی خلاقیت هنری را   کشف کند و بویژه  بایستی  < روانکاوی سلاحهایش را در برابر مشکل شاعر (علت نهایی خلاقیت شاعر.تاکید از من) بزمین بگذارد.9> و به محدودیتش و مرز شناختیش پی ببرد. سوال این است که اولا چرا این دوستان این تعاریف مداوم چشم اندازی روانشناختی از متون و هنرمند را و تاکید مداوم بر اینکه این نقدهای روانشناختی بازگوکننده شخصیت نهایی هنرمند نیست و فقط به این متون و نگاه نهفته در پشت این متون می پردازد، چشم می پوشند و آن را نمی بینند و چرا از طرف دیگر اینقدر از نقد روانشناختی وحشت دارند و از اینکه نقد به بیان معضلات نارسیستی،تن نمایانه متن  و هنرمندی و یا حسادت زنانه و سنتی هنرمندی دیگر در یک متن و جدل نارسیستی بپردازد. چرا آنها اینقدر از بیان و نقد این حالات خویش وحشت دارند،در حالیکه نقد مرتب مطرح می کند که این کمپلکسهای روانی پیش شرط بلوغند و موضوع دست یابی به گذار مثبت و جذب و تعالی بخشی این حالات در خویش و در متن خویش برای دست یابی به فردیت چندلایه هنری و متن مدرن و چندلایه و برای دست یابی به توانایی گفتمان و چالش مدرن و تثلیثی است. چرا این دوستان از دیدن نقش خویش در این  آینه نقد روانشناختی هراس دارند و به تکفیر آن  و شکاندن آینه با خشم نارسیستی می پردازند. آینه ای روانشناختی   که دوستانه و خندان و همراه با تحسین قدرتهای این هنرمندان،  به نقد علمی  معضلات و کمپلکسهای روحی متون و نگاهشان می پردازد و همزمان مرزش را می داند و بیان می کند و این نقد روانشناختی را به سان چشم انداز به گوشه ای از روان هنرمند و یا روان متن و نه دیاگنوستیک و روانکاوی  کامل  شخصیت هنرمند پشت متن و یا وسیله درک جامع  شخص حقیقی و حقوقی پشت متن مطرح می کند. سوال این است که چرا آنها می خواهند از نقد روانشناختی یک شیر بی یال و دم درست کنند که یا به مدح آنها بپردازد و یا به نفی دشمنانشان مشغول گردد. جوابش این است که آنها می خواهند نقدشان نیز مثل خودشان نارسیستی باشد و به خودبزرگ بینی ابلهانه شان لطمه ای نزند و مثل انسان سنتی نارسیستی   که می ترسد، آبرویش برود و نقد باعث بیان معضلات درونیش شود، از نقاد می خواهد که هیچ توضیحی درباره حالات روانی و کمپلکسهای روانی درون متن و یا هنرمند پشت متن نکند. زیرا  از طرف دیگر اینقدر سنتی است که خیال می کند،کمپلکس داشتن بد است و حرام است و نمی داند که کمپلکسهای روانی خوب یا بد نیستند  و در واقع پیش شرط بلوغ فردی،جنسی و جنسیتی هستند و تنها نوع گذارشان می تواند بیمارگونه یا بالغانه باشد. یعنی همه انسانها خوشبختانه گره حقارت،گره ادیپ، بخش خیالی و نارسیستی و یا بخش سمبلیک و واقع دارند و تنها چگونگی حالت بیمارگونه و یا بالغ این گذارها می تواند به سلامت و یا بیماری روحی فردی منتهی شود. برای درک این هراس و برای مثالی از این نقد روانشناختی می خواهم کمی بیشتر به یک شاهکار نقد روانشناختی یعنی مقاله <داستایوسکی و قتل پدر> بپردازم. در مقاله دوم اروتیسم به شاهکاری دیگر از این نقد روانشناختی یعنی مقاله لاکان در باب فانتاسمهای دساد بنام <کانت و دساد> پرداخته ام و یا در همان مقاله و مقالات اول و سوم از نقدهای ژیژک بر هنرمندان و فیلمهای معاصر نام برده و  تشریحش کرده ام.

 فروید در  بخش اول نوشته <داستایوسکی و قتل پدر.10> به تشریح کاراکتر و شخصیت داستایوسکی،حالات مازوخیستی اش،احساسات گناهش، حالات صرعش و ارتباط این حالات با گره ادیپ و احساسات دوسویه و حل نشده  داستایوسکی در رابطه با گره ادیپش سخن می گوید و حتی این معضلات و ناتوانیهای درونی داستایوسکی در عبور از هراسهای اختگی و در دست یابی به یک فردیت مستقل را  را علت مهم تبعیت داستایوسکی از تنبیه ها و فرمانهای تزار و نیز تابعیتش و گرایشش به دنیای مسیحیت می داند. و در بخش دوم نوشته با نگاهی به یک نوول اشتفان تسوایک و نقد موضوع ارتباط اعتیاد به قمار به سان جایگزینی به اعتیاد به خودارضایی در متن نوول تسوایک و در زندگی و اعتیاد به قمار داستایوسکی،به نقد روانشناختی نوول تسوایک و معضلات مربوط به خودارضایی و قماربازی در آن و در زندگی داستایوسکی می پردازد و قماربازی داستایوسکی را به سان جایگزینی برای اعتیاد به خودارضایی معرفی  تشریح می کند. اینگونه بباور فروید ناتوانی داستایوسکی از دست یابی به یک گذار کامل م ومثبت گره  ادیپ و باقی ماندن کمپلکسهای اختگی و احساسات گناه شدید در او حتی باعث ضربات شدید به هنرش و قدرتش و نیز به سعادت زندگیش می شود.  فروید می نویسد:

« اینجا نقطه ضعف این شخصیت بزرگ است. داستایوسکی نتواست یک آموزگار و آزادی بخش بزرگ بشر شود. او خویش را به مامور شکنجه شان تبدیل کرد.ص271»

در واقع بباور فروید کتاب <برادران کارامازوف> داستایوسکی به موضوع قتل پدر و گره ادیپ می پردازد و می نویسد:

« این اتفاقی نیست که سه شاهکار ادبیات همه دوران بشری،یعنی <ادیپوس از سوفوکلس>،<هاملت  از شکسپیر> و <برادران کارمازوف از داستایوسکی>، هرسه موضوعشان قتل پدر است. در هرسه کتاب موتیو و علت این قتل پدر نیز یک رقابت جنسی بر سر زن است.ص281»

جالب این است که یکی از برادران کارامازوف دارای حالت صرع است و بقول فروید گویی داستایوسکی بدینوسیله ناخوداآگاهانه می خواهد اعتراف کند که < انسان صرع دار درون من، انسان روان نژند درون من یک قاتل پدر است.282> این ارتباط میان صرع و ناتوانیهای هنری و فلسفی داستایوسکی و اعتیاد به قمارش با معضلات ادیپال و میل تنبیه خویش و اسارتش در زیر احساسات گناه ادیپالی،یک نمونه درخشان از نقد روانشناختی است و از طرف دیگر پیوند این موضوعات با متن هنرمند بزرگ دیگر و همعصرش استفان تسوایگ و دیدن ارتباط میان اعتیاد به قمار با اعتیاد به خودارضایی و به سان جایگزینی برای آن. اینگونه فروید در این نوشته نشان می دهد که مازوخیسم  و حالت خودتخریبی ،در واقع خشم و میل قتل پدر تعالی نیافته و به تمنای سمبلیک تبدیل نشده است که اکنون به جای حرکت به خارج و تبدیل شدن به میل دست یابی به عشق فردی خویش و یا در حالت نابالغانه بشکل تبدیل شدن به  مجرم و جانی،نوک خشمش  یسمت  درون سوق می گیرد و تبدیل به میل تنبیه خویش،احساسات گناه مداوم و مازوخیسم می شود و  زمینه ساز شکستهای بزرگ شخصی و هنریش می شود.

 

 حال  یک لحظه فکر کنید که فروید در دوران ما میزیست و ایرانی می بود و بفرض در باب معضلات اعتیاد به استمناء  و گره ادیپ، حالات سادومازوخیستی و معضلات روحی،جنسی،جنسیتی  و غیره  در آثار شیما کلباسی و یا هنرمندان دیگر چیزی می نوشت و به تاثیرات منفی اش بر کار و هنرشان اشاره می کرد . فکر می کنید که این دوستان چه بلایی بر سر فروید می آوردند؟. جدا از درآوردن چشم فروید و سوزاندنش در ملاء عام و اعلام اینکه پی برده اند فروید روانشناس نیست و خودش اسکیزوفرن، معتاد، زن باز، ضد زن و یا ضدمرد و بیمار و غیره است و بدینخاطر این دروغها را نوشته است و تلاش برای سوزاندن کتب او و  حمله جمعی و هیستریک به او و ننه من غریبمهای ایرانی،مظلوم نمایی و هوچی بازی ایرانی بخاطر آبروی از دست رفته و مقالات فراوان دوستان نارسیستی در وصف نیکی،پاکی و نجابت این دوستان  و حرکات توطئه آمیز فردی  و گروهی و تکفیرهای عمومی و بمباران خشمها و توهینهای نارسیستی مشابه،  آیا کاری دیگر این دوستان می کردند؟. من می گویم نه، آنها صدبرابر آنچه من گفتم بر سر فروید می آوردند و در پای حیثیث به اصطلاح از دست رفته فردی و هنری، فروید را دار می زدند و قربانی می کردند. بهترین سند این مدعا عکس العمل این دوستان از این نقد شیما کلباسی تا حمله مشترک و جداگانه و انواع تهمت جنسی و غیره از یکسو و از سوی دیگر انواع ننه من غریبمها و مظلوم نماییهای سنتی از طرف دیگر، توسط دیگر دوستان هنرمند و رفیقانشان بود و می باشد. کامنتدانی من بهترین سند این مدعاست. باآنکه نزدیک به هفتاد کامنت فحش و تهمت جنسی و غیرجنسی را پاک کرده ام و تازه همه و یا بخش اعظم اینها از طرف بخش باصطلاح مدرن و روشنفکر بوده است و نه توده عامی.  وقتی این دوستان با خواندن یک نقد علمی در باب برخی معضلات نارسیستی و غیره اینگونه از کوره در می روند و از هیچ توهین و اهانتی به نقد خودداری نمی کنند و حتی شروع به پخش انواع و اشکال تهمتها و افتراهای جنسی و غیره درباره نویسنده متن می کنند و تهدید می کنند که اگر بار دیگر اینگونه نقد روانشناختی بنویسی، حتما حسابت را خواهیم رسید و آبرویت را خواهیم برد، خوب مشخص است که چنین نارسیستهای نابالغ هنرمندی  اگر نقد بی پروای فرویدی را بخوانند، در جا حکم قتلش را صادر می کنند و به سراغ اداره امر به معروف و نهی از منکر می روند و خواهان آتش زدن جنازه اش می شوند. حال اینها باصطلاح هنرمندان مدرن ما هستند،وای بحال سنتیهاش. این رجعت  و خطر رجعت است که من نقد می کنم و شما در همین نوشته شیما کلباسی و در هر کلمه اش تبلور دقیقی از این رجعت را و رجعت دوستانش را می بینید. چون بهرحال همه ما از این کشور بیرون آمده ایم و حدس می زنیم که این نوشته در واقع در پشتش بزبان طنز مثلث برمودایی میان اروپا و آمریکای این یاران نارسیستی است که فکر کنم بخاطر من تا حالا حسابی خرج تلفن و فاکس کرده اند. حالا خوب است که اینها هنوز خبر ندارند که من به عمد و برای آماده سازی ذهن این هنرمندان و  گذار از این حملات اولیه و تحکیم نقد عمیق روانشناختی ،هنوز به بیان معضلات عمیق جنسی،جنسیتی، روان پریشی، به معنا و مفهوم فانتزیهای سادومازوخیستی، فانتزیهای اروتیکی بیمارگونه  در برخی متون هنرمندان نپرداخته ام و خواسته ام گاماس گاماس و بدون کشته شدن در اول راه به این کار دست بزنم،بویژه که در من هیچ عنصر قهرمانی نیست.  باری فروید و لکان و ژیژک و غیره شانس آوردند که در ایران متولد نشدند و  بزبان طنز از بدشانسی ماست که هنرمندمان شیما کلباسی و دوستانش هستند. اما خوشبختانه این دوستان بباور من در اقلیتند و بخش اعظم هنرمندان ایرانی در حد توانشان قادر به چالش و گفتمان مدرن هستند. حتی خود این دوستان نابالغ نیز در بخشهایی دیگر صاحب این فردیت مدرن و توانایی چالش مدرن هستند،بویژه وقتی موضوع بقول ایشان ناموسی نشود و کسی به زیر دامن ایشان و دوستانشان نگاه نکند.(منظورم دامن روحیست . صدای فریاد و خشم این دوستان به نگاه هیز من را و هرزه خواندن مرا که دوستان حتما همین الان شنیدن). حال اما لازم است برای دیدن اوج فاجعه و مشکل در نظر بگیریم که من یا یک نقاد روانکاو اروپایی یا آمریکایی بزبان آلمانی یا انگلیسی و غیره این نقد را می نوشت و به همین معضلات اشاره می کرد. فکر می کنید برخورد شیما کلباسی و دوستان نارسیست ایشان چگونه می بود. من مطمئنم و برای حفظ شک علمی می گویم به احتمال نودونه درصد ونیم ، که این دوستان چنان مدرن و مودب از این دوست نقاد اروپایی و یا آمریکایی و یا حتی از من ایرانی به زبان مدرن نوشته ( البته با درجه ای کمتر و با فحشها و نفرینهای زیرمیزی.خوب  گره حقارت ایرانی که معرّف عام و خاص است)  تشکر می کردند و بخاطر بیان معضلات روانیشان بدون پرداخت مزد روانکاو  چنان  ابرازخوشحالی می کردند که نگو و نپرس. دلیل این دوگانگی رفتاری چیست؟.آیا تنها  دوریی ناشی از گره حقارت ایرانیست که در برابر خودی خودمدار است و در برابر اروپایی و آمریکایی حقیر و تشنه محبت و نوازش یا کتک نارسیستی آنها؟. مطئمنا این دوگانگی رفتاری ، در این گره منفی و  گذار منفی کمپلکس حقارت در فرهنگ ایرانی ریشه دارد، زیرا گره حقارت به سان یک کمپلکس بنیادین بشری توسط آلفرد آدلر مطرح شده،می تواند گذارهای مثبت و  بالغانه و یا منفی و نابالغانه در روان فردی و جمعی داشته باشد. نمونه گذار و مثبت و جذب  بالغانه این گره حقارت، در تبدیل شدن به فرد فانی و در عین حال مغرور از تواناییهای خویش است که از ترسها و ضعفهایش نیز نمی ترسد و آنها را حتی به قوت و قدرتش تبدیل می کند. نمونه منفی این گذار در شیوه  خود بزرگ بینی نارسیستی <هنر نزد ایرانیان است و بس>  و از طرف دیگر حالت خاکساری افراطی و این <چاکرتم،مخلصتم> ایرانیست که با کهتری می خواهد،مرید مهتر شود و با همخوانی خویش با او احساس بزرگی و چیرگی بر حقارت درونی کند.  طبیعتا همین حالت کهتری و میل یکی شدن نارسیستی با آنها و مثل تقی زادهها سراپا مدرن شدن و یا دشمن مدرن شدن و بازگشت به خویشتن ایرانی، دو شکل از گذار منفی و نابالغ گره حقارت ایرانیست که در حالات این دوستان در موقع این دوگانگیهای رفتاری و  اخلاقی نیز وجود دارد. اما این دلیل نهایی نیست. دلیل نهایی روانی این دوگانگی رفتاری و اخلاقی در دو علت ذیل نهفته است:

1/  در ارتباط نارسیستی شیفتنگانه/متنفرانه ثنوی با مدرنیت و ناتوانی از دست یابی کامل به هویت فردی و چندلایه تثلیثی زنانه و مردانه ایرانی. حاصل این شیوه بلعیدن مدرنیت و ناتوانی از تلفیق مدرنیت با نکات سالم فرهنگ خویش و دستیابی به فردیت جسمی و جنسیتی چندلایه و متفاوت خویش، این وجود نامتجانس و چندپاره ایرانیست که در محیط اروپایی به رنگ اروپایی در می آید و در محیط ایرانی به رنگ و لعاب ایرانی سنتی. بخاطر ناتوانی گذار از این چندپارگی به فردیت چندلایه و ناتوانی از ایجاد یک نارسیسم همگون، آنگاه چنین دوستانی به یک حالت تکه تکه دچارند و بدینخاطر محکوم بدانند، مرتب به حالات سنتی رجعت کنند و با هر برخورد احساسی،ناگهان پوسته مدرن کنار زده میشود و سنت قوی و حک شده بر روح و روان و بازی نارسیستی و رابطه نارسیستی ثنوی حاکم بر روح و روان به قدرت حاکم تبدیل شده و ما شاهد این مسخ چالش مدرن و خشونت نارسیستی هستیم. گویی این دوستان چنان به حالت اورالی ارتباط نارسیستی و مکیدن پستان مادر خیالی و یا محو نگاه پدر خیالی بودن دچارند،که با هر نقد و یا حرکت علمی که بگونه ای این ادامه مکیدن نارسیستی و اورالی را سد کند، به خشم و تنفر نارسیستی دچار می شوند و از یکسو مظلوم نمایی می کنند و از سوی دیگر به تخریب ویا تهدید و تخریب مانند دیگر دوستانشان و یا افراد مشابه دست میزنند.

2/ معضل زبان و فضای ایرانی  که این رجعت و بازگشت به حالات نارسیستی و سنتی را تسریع می کند. بقول پسامدرنها انسان در قالب زبان می زید،می اندیشد و این زبان بر نوع تفکرو  احساسات او نیز اثر می گذارد. زبان فارسی یک زبان شاعرانه است. به اینخاطر حتی فلسفه ایرانی نیز به شعر سروده شده است و بدین خاطر نیز(یکی از دلایل روانی مهمش) در این زبان و فرهنگ  نثر، خردگرایی،رابطه سوژه/ابژه ای و بویژه فلسفه رشد نکرده است. این زبان هنوز یک زبان طبیعی و غیرمدرن است و در حال تلاش کردن برای مدرن شدن است. و دقیقا به خاطر این حالات زبان فارسی و چهارچوب  نارسیستی فضای ایرانی، امکان بحث علمی و جدل علمی سختتر از جدل و و چالش در یک زبان مدرن است. در این چهارچوب زبان پراحساس و شاعرانه فارسی و در درون این فضای نارسیستی  و سنتی،خطر رجعت به این حالات بسیار بیشتر از بحث و جدل در چهارچوب یک زبان مدرن و علمی مانند زبان آلمانی و انگلیسی است  که در آنها برای مثال تفاوت کلمات علمی و کلمات عمومی مشخص تر است و نیز تفاوت ارزش گذاری علمی و اخلاقی. به این خاطر نیز بایستی  به این خطرات نهفته در زبان و فضای فارسی برای رجعت به این حالات  توجه کرد، با آنکه علت اول و ناتوانی به دست یابی به فردیت تثلیثی،علت مهمتر و اساسی در شناخت علل ناتوانی این دوستان از تن دادن به چالش و نقد مدرن است.

از طرف دیگر بایستی توجه کرد که تنها تعداد محدودی از نقادان خارجی که بر اشعار و متون ایرانی نقد می نویسند، نقد روانشناختی کار می کنند و یا در واقع از معضلی که ادوارد سعید (11) با بیان کلمه <اورینتالیسم> مطرح می کند، رها شده اند. بقول دکتر ادوارد سعید غریبها در واقع با کشف کلمه <غرب> همزمان کلمه و مفهوم< شرق> را اختراع کردند،همانطور که بقول فوکو با اختراع مفهوم <دیوانه> حالت مقابل آن یعنی <سلامت و سوژه > نیز اختراع میشود.   بباور من  در این نگاه غرب به شرق که بطور عمده حتی اکثر متخصصین غرب بدان دچارند، شرقی یا بگونه ای دچار فاناتیسم مذهبی و عدم آزادی و عدم  فردیت است،یا بقول ادوارد سعید <غربی روشنگر> می خواهد بر < شرقی پررمز و راز و خرافی> مسلط باشد  و او را به خردگرایی و غیره هدایت کند و به سنت و مذاهبش بشدت بدبین است، و یا در حالت دوم و رمانتیک نگاه به شرق، این شرقی تبلور یک شکوه از دست رفته و غریب  ویا تبلور یک نوستالژی انسان غربی در پی آرامش است. اینگونه نیز برای مثال فیلم رمانتیسیسم  دهقانی و توهم واری مثل <خانه دوست کجاست> از کیارستمی که به هیچوجه فضای دهات ایران و معضلات درون این انسانها را بیان نمی کند،در جهان غرب با تحسین نگریسته میشود و یا اگر یک هنرمند ایرانی به آزادی و فردیت اشاره کند،چنان خوشحال میشوند و هورا می کشند،گویی که باور دارند که این یک معجزه است و از این نابالغان هر تحول کوچکی نیز نماد معجزه ایست و  در واقع باز هم با دو معیار با هنرمند غربی و شرقی برخورد می کنند و بزبان بیزبانی از شرقیها  انتظار زیادی ندارند. مطمئنا در کنار این نگاه عمومی که ادوارد سعید بخوبی به نقد آن پرداخته است و ما نمونه این برخوردها را در فستیوالهای فیلم و توجه شدید به کارهای کیارستمی،مخملباف، خانواده مخملباف و عدم توجه به آثار هنرمندان دیگری مثل بهرام بیضایی و غیره را می بینیم، یا حتی در نمونه نقدهای نوشته شده بر برخی از  اشعار و متون این دوستان دیده می شود، نمونه نقد قوی و دفاع نقادانه و صادقانه از کارهای هنرمندان خوب و چندلایه ایرانی نیز وجود دارد. در ضمن نبایستی فراموش کرد که طبیعتا کارگردانانی مثل کیارستمی و غیره دارای کارهای خوبی نیز هستند. در کنار این معضل عمیق نقادان مدرن به هنگام نقد هنرمند شرقی، ما می توانیم کارهای تخصصی و قوی و نقادانه به آثار هنرمندان ایرانی و حمایت و ترجمه این کارها را نیز ببینیم. منظورم این است که به دقت بایستی به این دوگانگیها و معضلات توجه داشت،تا بتوان به درک بهتر معضلات هنری و روشنفکری ایرانی دست یافت و مشترکا و در چالش و جدل مدرن متقابل بر آنها چیره شد و به هنر چندلایه،متفاوت،متفاوط و مدرن ایرانی دست یافت که هم برای جامعه مدرن جذاب باشد و بتواند بشیوه خویش در این دیسکورس تفاوت ایجاد کند و هم به تحول جامعه ایرانی و اصلیش کمک رساند و برای خوانندگان آنجا قابل درک و لمس باشد. برای دست یابی به این چندلایگی و عبور از این چندپارگی ایرانی و این رابطه نارسیستی، دقیقا دست یابی به جسم خویش و دست یابی به فردیت جسمانی،جنسیتی چندلایه و تثلیثی خویش لازم است و عدم دستیابی به این فردیت چندلایه و منسجم و اسارت در خشم و توهمات خودبزرگ بینانه نارسیستی، مشکل نگاه شیما کلباسی در حین این نقد و نیز دوستانش در حین جدل نارسیستی و یا در متونشان است. آنها بدینوسیله و بناچار  به خویش و عدم بلوغ هنر خویش نیز به یک هنر چندلایه و متفاوت، ضربه می زنند. حال به درک بهتر علل ناتوانی این دوستان از جدل و نقد مدرن نزدیکتر می شویم.

 شیما کلباسی ( و فانتزی گروهی و  دوستان پشت سرش که او را بقول معروف برای بازگرفتن آبرو و نجابتشان به جنگ این نقاد هیز و بی چشم و رو می فرستند) بخاطر خشم و دل آزردگی نارسیستی اش،  انگار مبتلا به کوری موقت و  ابلهی موقت می شود که اینهمه نمونه و مثال در متن را، در باب  عدم روانکاوی شخصیت کامل هنرمند و بیان چشم اندازی روانشناختی به متن و هنرمند  را نمی بیند. .فقط یک نمونه اش را اینجا بازگو می کنم، تا هم به کوری موقت این دوست و دلیل آن که همان خشم نویروتیک نارسیستی بقول فروید است پی ببرید و هم سندی در جواب تهمتهای کسی که هیچ مدرک و سندی نمی آورد،دیده باشید.  این مطلب دقیقا در ابتدای بخش  نقد  جدل نارسیستی میان هنرمندان نوشته میشود و  موضعش کاملا مشخص است.

« . آنچه در باب ساختار روانی و حالات نارسیستی نگارندگان مطرح میشود و یا اشارات به دینامیک روانی گروهی، تنها چشم اندازی روانشناختی به این گفتگو و نقد است و به هیچوجه نمی تواند توضیح دهنده و روانکاوی دقیق و جامع شخصیت نگارندگان باشد. این نقد اصولا در پی چنین کاری نیست. <بویژه که من از روانکاوی بدون مزد و حق الزحمه خوشم نمی آید. طنز> »

 

 

 اما چرا شیما کلباسی اینرا نمی بیند. چرا در برابر این موضوعات مرتب تکرار شونده کور میشود و باز هم در تضاد با مفاهیم روانکاوی و هم در تضاد با هر گونه راست گویی نوشتاری متنش را با یک اتهام و تهمت آغاز می کند.  آیا شما خوانندگان عزیز نیز از ابتدا خشم و دل آزردگی نارسیستی پشت این متن شیما کلباسی را که در هر کلمه و جمله اش موج می زند،   و ناتوان از هرگونه  بحث و نقد تثلیثی و بافاصله است حس می کنید. از تیتر و از ابتدا مشخص است که قصد نویسنده، نه نقد نوشته من،چالش و سنجش و نقد علمی نظرات من  و بیان معضلات درونش و ایجاد گفتمان مدرن بلکه تخریب نویسنده و نفی خیالی و توهم گونه نارسیستی  قدرت او با کمک تهمتهای نارسیستی و خشم و توهین نارسیستی است. به این خاطر نیز برخلاف نوشته های من که فقط به نقد تثلیثی متون و هنرمندان پشت متون و در یک حوزه مشخص و با جدایی حوزه خصوصی از حوزه جمعی می پردازد، شیما کلباسی از تیترش و از حرف اولش مشخص است که موضوع سخنش بیان خشم و حسادت نارسیستی اش نسبت به شخص من است و نه به متن من وگرنه اگر واقعا این متن و متون قبلی بباور ایشان دارای مشکلات علمی هستند،می توانستند به نقد آنها بپردازند و حتی با خوشحالی مرا افشا کنند. اما موضوع این است که او می داند نه توان علمی چنین نقدی را دارد و نه قادر به ارتباط تثلیثی  و بافاصله و بدون خشم و حسادت نارسیستی است، به اینخاطر از ابتدا شروع به تخریب و فوران خشمش می کند. علت مهم دیگر نارسیستی این تخریب و خشم نارسیستی به من، دقیقا وجود پرقدرت گرایشات خودبزرگ بینانه و نابالغانه نارسیستی در شیما کلباسی است که در این دو نوشته خویش را برملا می کند و اصلا بدینخاطر با متن من  و  خود من دشمنی پیدا می کند، زیرا،همانطور که در طول متن نشان خواهم داد، ناراحت است که چرا من مقام اعظم  ایشان و دوستانش  را ندیده ام و در برابر تصویر بزرگ ایشان سرخم نکرده ام و باج نمیدهم و به نوازش گرایشات نارسیستی ایشان و دوستانشان  از طریق مدیحه سرایی و توجه به این شاعر یا شاعران  بزرگ نمی کنم( یا بجای تشویق نقد و انتقاد می کنم) و بلکه بر عکس در متونم به بباور ایشان به نقد کسانی و تحسین کسانی پرداخته ام که ایشان چشم دیدن ایشان را ندارند و شدیدا به آنها و محبوبیت هنری و قدرتشان حسادت می ورزند. وگرنه چگونه ممکن است کسی با عقل سالم بتواند نقد مرا بر یک بازی نارسیستی و نقد همه بازیگران  و دو رقیب این بازی را و نیز انتقاد در کنار تحسین من از هر هنرمندی را، به طرفداری از فردی متهم کند و آنهم به خاطر دوستی یا نوازش نارسیستی. از قدیم گفته اند که کافر همه را به کیش خود بپندارد و در مسیر این نقد هرچه بیشتر این گرایشات نارسیستی نابالغانه ایشان و ریشه یابی نقدشان در این بازیهای نارسیستی بیشتر مشخص خواهد شد. برای مثال او  خشمگین است که چرا من بجای تحسین دوستانش، به نقد حالات نارسیستی دوستانش در عین جدایی عرصه خصوصی از عرصه عمومی پرداخته ام و برای مقابله با این نقد تثلیثی و پارادکس و قادر به جداسازی عرصه ها، به من انتقاد می کند  که چرا نمی بینم دوستانش در زندگی خصوصیشان چقدر مدرن و پسامدرند و مثل کسی که روی منبر رفته است و قاضی القضات است،حکم مدرن بودن یکی از طریق دوست بودن با او و آنچه ایشان در زندگی خصوصی ایشان دیده اند و  ضدمدرن بودن دیگری  بر مبنای   عدم رفاقت  با او و بخاطر آنچه ایشان در باب زندگی خصوصیشان باصطلاح می دانند و می پندارند  صادر می کند و تحریف می کند،تهمت می زند. ببینید این حالات نارسیستی نابالغانه چگونه در طی قرون در جان و روان ایرانی  ریشه دوانده است،که کسانی مثل شیما کلباسی با این همه ادعا و طمطراق  مدرن و پسامدرن بودن،  با یک خشم احساسی به کاهن کهن و اداره امر به معروف و نهی از منکر تبدیل میشود و این مسئله ساده را نمی بینند که من در حال نقد متون هنری و یا کامنتهای یک جدل وبلاگی هستم و از این چشم انداز به آنها می نگرم و بخاطر تفکیک حوزهها و فاصله میان حوزه خصوصی و عمومی، اصلا زندگی خصوصیشان برایم مهم نیست و نه به خودم اجازه ورود به زندگی خصوصی آنها را میدهم. این تفاوت مهم میان نقد نارسیستی و نقد تثلیثی است که نقد نارسیستی بجای متن با خود نقاد و یا هنرمند و زندگی خصوصیش سروکار دارد و در پی ارزش گذاری اخلاقی هنرمند و نقاد و مسحور شدن و یا فحش دادن نارسیستی به اوست،زیرا معضل نقد و نگاه نارسیستی در گرفتاریش در این بازی نارسیستی مرید/مرادی و  میل مکیدن اورالی لذت نارسیستی و محو شدن در چشم معبود است و نه نقد تثلیثی و پارادکس و دیدن نقاط قوت و ضعف یک اثر و یا یک نقاد و هنرمند و یا یک رقیب هنری. بدینخاطر نیز نه می تواند روادار باشد و نه می تواند تفاوت و تفکیک حوزهها را بپذیرد و سریع برای چشیدن ژوئیسانس نارسیستی و بیان مسحوری یا نفرت نارسیستی اش بجای متن و یا نقد هنرمند از طریق متن، سراغ زندگی خصوصیش و یا رفتارش نسبت به خویش و یارانش میرود و بر این پایه او را ارزش گذاری اخلاقی  و تکفیر و یا تکبیر می کند. به این خاطر نیز نمی بیند که آنچه  ایشان در باب دوستانشان می اندیشند،به معنای وحی منزل و حقیقت مطلق نیست و نمی تواند باشد و هیچ ربطی به عرصه نقد متون و جدل نارسیستی در یک وبلاگ عمومی و در برابر چشم عموم ندارد. بهتر است که از خودش بپرسد،چرا انسانهای بظاهر مدرن و پسامدرنی مثل رفقای او در یک جدل وبلاگی به بیانگران عمیقترین هراسها  و حالات سنتی تبدیل میشوند.  اگر مطلب به این سادگی بود که  نیازی به روانکاوی،نقد روانشناختی و اصولا نقد  نمی بود.

حتما دوستان فیلم <گریملین> درباره یک موجود غیرزمینی ناز و کوچولو  و باحال را دیده اید که اگر آب روش بپاشی و یا بعد از ساعت دوازده شب غذا بخورد، یکدفعه به یک موجود خطرناک و مالامال از شور وشرهای کودکانه و نابالغانه و در معنای سخن ملانی کلاین روانکاو معروف  در باب  ذات کودک، به یک <منحرف جنسی چند گانه> تبدیل میشود و  خانه و کاشانه را به گند می کشد. جالبی این دوستان نیز این است که دقیقا به خاطر جانیافتادن عمیق مفاهیم مدرن در احساس و جانشان و تبدیل نشدن کامل به یک سوژه تثلیثی مدرن، به محض اینکه در یک فضای احساسی قرار می گیرند، ناگهان همه آن حرفها و افکار مدرنشان یادشان می رود و مثل اینکه آب روشون پاشیده باشی، مثل گریملین دگردیسی منفی می یابند و به فیگورهای سنتی و سرکوب گر تبدیل میشوند و  دوباره به اسارت  سناریوی کهن نارسیستی خیر وشرانه و سرباز یک گروه و آرمان نارسیستی بودن و به خاطر آن خویش و دیگری را  قربانی و داغان کردن گرفتار میشوند  و اکنون بجای بحث مدرن، شروع به نشان دادن همه حالات نارسیستی نابالغ ایرانی که در جانشان حک شده است میشوند و از همه شیوه های کهن این سناریو و ماتریکس نارسیستی، چون شانتاژ،ترور شخصیت، مظلوم نمایی از یکسو و از طرف دیگر دیکتاتورمنشی محض و تبدیل شدن به قاضی القضات و جلاد و هیئت منصفه در یک فرد، و انواع دیگر این بازی نارسیستی بیمارگونه و پشت پرده  برای دست یابی به ژوئیسانس نارسیستی مرید/مرادی و نفی رقیب استفاده می کنند. دقیقا این رجعتها و بازگشت به خویشتنهای موقتی و یا درازمدت نشان می دهد که از یکسو چرا چنین فردی به یک فردیت قوی و یا نارسیسم بالغ یکپارچه دست  نیافته است و وجودش تکه تکه و چندپاره است و هر لحظه و بنا به حالت لحظه یک قسمت سنتی و یا مدرن چیره میشود و از طرف دیگر می توان با نگاهی دقیق به کار و تلاش هنری و یا تخصصیشان دید که چگونه این ناتوانی از دست یابی به این مدرنیت تثلیثی و یک  فردیت مدرن درونی که شیوه عمده ارتباطش با هستی بشکل تثلیثی و بافاصله است، بناچار حتی به فردیت هنری  خویش ضربه می زنند و نمی توانند از چندپارگی به فردیت چندلایه و متفاوت مدرن خویش و هنر چندلایه و متفاوت خویش دست یابند و به مانع رشد و پیشرفت خویش تبدیل میشوند و نبوغشان و قدرتشان بخاطر این کمپلکسهای روانی تعالی نیافته،به هدر می رود و یا ضربه می خورد و در بدترین حالات به جنون و کین توزی و رسانتیموی ادبی و هنری تبدیل میشود و خویش را اخته می کنند. مشکل دیگر این خود بزرگ بینی نارسیستی و نابالغ این است که چون دقیقا مرز قدرتهای خویش و یا مرز و قدرت حریف را نمی تواند بسنجد و توهم وار خویش را بزرگترین شاعر و یا روانکاو و دیگری را هیچ احساس می کند، از اینرو نیز مثل هر گنده گویی نارسیستی مشابه محکوم به آن است که بعد از پرشش به سان عقاب، سریع سقوط کند و دست وپایش بشکند و مضحکه عام و خاص شود و یا سرانجام با این تجربه به درک معضلش پی ببرد و به نقد خویش بپردازد و یا در صورت لازم  تخصصی  ا ز یک روانکاو  و در چهارچوب محیط امن روانکاوی و بدور از نگاه جمع، کمک  بگیرد. از اینرو نیز  شیما کلباسی، چون در این حالت باد کردن نارسیستی خویش و در این حالت خشم نارسیستی اش اسیر نگاه مسحورانه به خویش و قدرتهای خیالیش  است، از اینرو  او توهم وار و دن کیشوت وار بجای نقد علمی یک متخصص،  بخاطر  اسارتش در فانتاسمها  و پارانوییای نارسیستی اش، در متن روانشناختی من و خود من، جادوگرانی بدجنس و  توطئه ای جهانی و برنامه ریزی شده برای حمله به محبوبیت گسترده و خیالی او و دوستانش می بیند. از اینرو نیز دن کیشوت وار به آسیاب بادی حمله می کند و  مضحکانه دست و پایش در این پرش  و جدل خیالی خورد میشود.زیرا بدبختانه ( و خوشبختانه برای  امکان نقدی نو بر این معضل بنیادین) نمی بیند که با چه کسی روبروست،متوجه نمیشود که با هر کلمه که می نویسد،بیش از پیش مشکل اساسی خودش را با نقد و  با من رو می کند و به من این امکان را می دهد، با خنده ای بر لب نوشته او را به سان تبلوری دیگر از ابژه مورد تحقیقم یعنی ماتریکس نارسیستی ایرانی در دست گیرم و بیشتر هم این بیماری ایرانی را بشکافم و هم معضلات نارسیستی او را در این درگیری نشان دهم. و این تفاوت مهم میان خیال پردازهای نارسیستی بیمارگونه با حالات فیگور محبوب من دن کیشوت است. زیرا دن کیشوت از ابتدا یک فیگور تراژیک/کمیک است و همین نیز باعث میشود که همه حالاتش زیبا و دوست داشتنی و خیالاتش،عاشقانه و عاری از خشم و دل آزردگی نارسیستی باشد. اما این دوستان وقتی به این حالات عمیق نابالغ درونی خویش رجعت می کنند، واقعا خویش را مظهر هستی احساس می کنند و بدینخاطر نیز اینگونه دل آزرده و پارانوییا عکس العمل نشان می دهند و انسانهای نارسیستی اینگونه می توانند در چنین حالاتی برای خویش و دیگری خطرناک باشند، البته در حالات پیشرفته این نارسیسم و یا در حالات هیستری جمعی  و  قربانی کردن دگراندیش و سنگسارش و یا در حالات اینترنتی اش بشیوه شانتاژ و ترور شخصیت. روی دیگر این حالت، اما حالت مضحک و دایی جان ناپلئونی این دوستان است. زیرا مشکل آدم نارسیست در این است که خیال می کند، سوپرمن و یا سوپرومن است. به این خاطر نیز مثل قورباغه ای که می خواهد گاو شود،هی خود را باد می کند و سرانجام با سوزن واقعیت و یا سوزن نقدی چون نقد من این بادکنک می ترکد و حالت تراژیک/کمیک فرد اسیر این بازی نارسیستی بیشتر مشخص میشود. با این حال و دقیقا چون موضوع من نقد این حالات نارسیستی و تشریح دلایل نارسیستی عملکرد شیما در این نقد است و نه آنکه بخواهم او را به شخصه بکوبم، همین جا نیز باز تاکید می کنم که موضوع من بیان حالات نارسیستی شیما کلباسی در حین نوشتن این نقد و بیان گرفتاری نارسیستی او و خطر رجعت مداومش به این حالات بخاطر عدم چیرگی کامل به حالات سنتی و ضربه زدن به فردیتش می باشد و نه اینکه او ارتجاعی و یا بیمار است. این روانکاویهای از راه دور امثال شیما کلباسی  را که حتی فروید و لاکان نیز قادر به آن نیستند و هیچگاه به آن دست نزده اند، زیرا ضدعلمی، توهم گونه و  نشانه ای از یک خود بزرگ بینی وحشتناک نارسیستی است ، تنها توسط  یک متخصص  کم سواد و  یا یک نارسیست مضحک خودبزرگ  بین و مبتلا به دن کیشوتیسم می تواند صورت گیرد. باری دوستان اگر میل روانکاوی از راه دور آنهم با این دیاگنوستیک بچگانه دارید،لطفا با ایشان تماس بگیرید. اینکه بزبان طنز، تن فروید و لاکان، پرلز و دیگران  در قبر بخاطر دیدن این حماقتهای نارسیستی و تحریف روانکاوی  بلرزد، مشکل ایشان است و نه خانم شیما کلباسی. مهم این است که شیما کلباسی صاحب این توهم باشد که واقعا می تواند روانکاوی از راه دور کند. اگر فردا دست به احضار روح نیز زد، آنموقع تعجب نکنید جالب این است که همانطور که در متن می گوید،  مشخص است این خشم نارسیستی شیما کلباسی بخشی نیز خواسته دوستان دیگرش نیز  هست که بخاطر نقد علمی من بر حوادث  و جدل نارسیستیشان و  برملا شدن دستشان و سنتی بودنشان، چنان عصبانی شده اند که  وقتی می بینند  فحشهای در وبلاگ و غیره برای نفی نقد کارساز نیست بلکه هرچه بیشتر به برملا شدن معضلات نارسیستی شان و شکستن بیشتر لذت و چرخه نارسیستیشان توسط برخورد تثلیثی و طنزآمیز  من و دیگر دوستان منتهی میشود ، آنگاه  این دوستان و  اسیران بازی ایرانی نارسیستی دست بدامن یک روانشناسشان  میشوند تا بکمک او مرا بکوبند و بقول خودشان انتقام بگیرند. شیما نیز از آنجا که خود نیز همانطور که متنش نشان می دهد، اسیر این حالات نارسیستی و خودبزرگ بینانه دن کیشوت وار و مضحکانه است و ناراحت است که چرا دست دوستان بزرگش و یا معبودش را برملا کرده ام، حال با باد کردن نارسیستی خود و تبدیل شدن مضحکانه به فروید و لاکان ایرانی و سنتی و نارسیستی می خواهد بقول خودش حساب مرا برسد. این حالات نارسیستی و خشم و عصبانیت نارسیستی از یکسو و آن خود بزرگ بینی نارسیستی از سوی دیگر شیما کلباسی، هم تراژیک و هم خنده دار است. اما این تازه شروع بازی مضحکانه دایی جان ناپلئون  ماست. باور کنید و صبر کنید .

کاشکی لااقل این  دوستان نارسیست دست به دامان یک آدم توانا به نقد روانشناختی میشدند،تا بحث و جدل علمی شکفته و گسترده میشد. اما موضوع این است که چنین انسان متخصص و توانایی بجای تن دادن به این بازی و خواست نارسیستی نابالغانه خشم خویش و یا دوستانش، شروع به نقد نکات مثبت و منفی،درست و یا غلط نقد من بر بستر نگاه خویش می کرد و از این چشم انداز نیز نقد مرا و یا رانشهای روانی مرا در حین نوشتن این متون نقد می کرد و اینگونه در ایجاد چالش و نقد علمی مدرن با من و با همه کسان دیگری که قبل از من و یا همین اکنون در عرصه های مختلف در پی ایجاد و استحکام این نقد و چالش علمی و مدرن هستند،همکاری و همراهی می کرد. اما بدبختانه و در واقع بناچار کسی را برای تبدیل جدل علمی روانشناختی به جدل و دوئل نارسیستی  انتخاب می کنند که نه تنها توانایی و قدرت روانشناسی و روانکاویی اش بسیار ضعیف و اندک است بلکه خودش چنان اسیر این بازی و خشم است که نمی تواند،حتی لااقل با کمی پوشیدگی روشنفکرانه و نقادمابانه به نقد بپردازد. بلکه سریع  از هول حلیم  توی  دیگ می افتد و از ابتدا با تهمت و توهین نارسیستی شروع می کند. خنده دار این است که شیما کلباسی اینقدر ضعف دانشی دارد و اینقدر از طرف دیگر مبتلا به رسانتیمو  است که نمی بیند، با جمله بعدیش جمله قبلیش را نفی می کند. زیرا سوال  منطقی این است که  اگر من  بقول ایشان بدون اجازه به نقد دیگران  و روانکاوی دیگران  پرداخته ام و این بد است،چرا خودش همین کار را با من می کند و حتی بدون توجه به معیارهایی که من برای نقد علمی مطرح می کنم و بدانها در نقدم وفادار می مانم، و بویژه  بدون توجه به  تفاوت مهم زندگی شخصی و اجتماعی که معیار مهم نقد است و من بدانخاطر مرتب  تکرار می کنم که این نقد شخصیت واقعی و کامل  این افراد نیست، از یکطرف مرا متهم به بیماریها  و نارسائیهای در کودکی بدون شناخت روابط خصوصی و کودکی من و یا بدون نشان دادن علائم این ادعا در متون من و از طرف دیگر همزمان  مرا متهم به روانکاوی افراد بدون اجازه گرفتن از آنها می کند. این شیوه یک بام و دوسرهوای نقد ایشان که خودشان اجازه نقد مرا دارند، ،آنهم به این شیوه مسخره و نابالغانه و مالامال از خشم و میل تخریب، ولی من حق نقد متون و یا جدل عمومی دوستانش را ندارم،ناشی از چیزی جز این معضلات نارسیستی و سنتی ایشان مگر می تواند باشد؟.از طرف دیگر او اخطارها و هشدارهای مداوم مرا در باب جدایی و تفکیک حوزهها نمی بیند. اگر شیما کلباسی این نوشته را دقیق خوانده بود،لااقل بایستی این تذکرات مکرر را می دید و اگر واقعا آشنایی عمیق  به کار روانکاوی و روانشناختی  می داشت،چنین خطاهای بنیادین که حتی یک دانشجوی روانشناسی نبایستی انجام دهد، انجام نمی داد. در متن  مقاله <معضل نقد و نقادی> اینگونه می آید:

«3. یک نقد خوب هیچگاه وارد حریم خصوصی هنرمند نمی شود و تفاوت میان عرصه خصوصی و عرصه فرهنگی و یا عمومی را رعایت می کند. یک نقد و یا نقاد خوب می داند که او وقتی حتی به هنرمند پشت اثر و نقد روانشناختی و یا ادبی او می پردازد، با یک مولف روبروست و به نقد این مولف بر اساس متنش می پردازد، ولی این نقد ربطی اساسی   به شخصیت حقیقی و حقوقی که در پشت این هنرمند و نام مولف قرار دارد  ندارد و نمیتواند برای مثال در هنگام یک نقد روانشناختی مولف متنی ، نقدش و آنچه از حالات و فضای درونی  مولف در اثر و در فیگورهای آن می یابد را  یه سان بیانگر حالات و روحیات کامل و یک دیاگنوستیک کامل   یک شخصیت حقیقی و حقوقی مشخص در پشت نام هنرمند  ببیند(جدا از آنکه خیال شناخت کامل خویش و یا میل شناخت کامل خویش از طریق روانکاوی یک توهم نیز هست. خویش شناسی در واقع از جهتی به معنای خویش سازی و خویش بافیست). زیرا هر نویسنده و  هنرمند یک اثر، با انسان مشخص پشت سر این نام و نشان  دارای تفاوتهای بنیادین است. ما بر بستر نقد متن می توانیم  به فضای روانی متن و یا نکاتی از فضای روانی نویسنده متن نزدیک شویم، اما نه به شناخت دقیق، کامل و یا نسبتا کامل  خصوصیات واقعی  شخص حقیقی و حقوقی در پشت هنرمند خالق متن. زیرا برای شناخت چشم اندازی و علمی روانشناختی  او احتیاج به شناخت مسائل خصوصی،خانوادگی و فردی او در چهارچوب یک نقد خصوصی روانکاوی داریم که هیچ گاه به خارج راه نمی یابد و مابین روانکاو و بیمار  محفوظ باقی می ماند. فیگورها و متن و چهارچوب یک اثر هنری میتواند برای نقد هنرمند مورد استفاده یک نقد روانشناختی قرار گیرد، اما این به معنای شناخت هنرمند و بخشی از دنیای او بر اساس این متن و فیگورهاست و نمی تواند یک شناخت کافی درباره شخص حقیقی و حقوقی پشت سر هنرمند خالق متن بدهد، زیرا اطلاعات لازم  درباره او را در  اختیار ندارد و موضوع نقدش اصلا این شخصیت حقیقی و حقوقی نیست. زیرا این روانکاوی فقط محدود به عرصه روانکاوی شخصی و بنا بخواست خود بیمار و محفوظ در چهارچوب رابطه بیمار و روانکاو یا روان درمانگر است. »

 

ادامه دارد