دو هنگامه در شاهنامه

 

دو هنگامه ی تاریخی در شاهنامه هست که در تاریخ و فرهنگ و سرنوشت این مردم تاثیری ژرف داشته است. در این  هنگامه ها، اما همواره فرزانگانی هستند که هشدار می دهند و با چشم خرد و دانایی آینده را می نگرند و به دیگران می نمایند. این هنگامه ها چندین بار دیگر نیز در تاریخ ما تکرار شده اند. پس تا نگاهی ژرف به این دو هنگامه، درسی باشد برای آموختن:

 

هنگامه ی نخست:

 

لهراسب پادشاه عارف پیشه و آرامش طلب و دادگر ایران، در برابر دسیسه ها و آز و قدرت طلبی های فرزند، خود به بلخ، نیایشگاه عارفان کهن می رود. از تخت و قدرت کناره می گیرد و این همه را به گشتاسب می سپارد:

که گشتاسب را سر پر از باد بود

وزان کار، لهراسب ناشاد بود

گشتاسب در راه رسیدن به قدرت و تخت پدر از رفتن زیر پرچم بیگانگان نیز دریغ ندارد:

چنین داد پاسخ که در هندوان

مرا شاد دارند و روشن روان

و چون از هند بازش می آورند، بار دیگر برای رسیدن به قدرت به روم و نزد دشمنان ایران می رود.

شگفتا که شاهزاده ای چون سیاوش برای پیمان داری و وفای به عهد از قدرت و تخت چشم می پوشد و به توران پناه می برد. از سویی گشتاسب برای رسیدن به قدرت و تخت و تاج از فرمان پدر سر می پیچد و به روم پناه می برد.

سرانجام نیز پدر را وا می دارد تا به گوشه ای پناه برد و قدرت را او وانهد. و در نخستین سحنرانی خویش بیان می دارد که:

منم گفت: یزدان پرستنده شاه

مرا ایزد پاک داد این کلاه

خیانت ها و قدرت طلبی ها و آشوب هایی را که برپا کرده است با این سخن می پوشاند و حود را نماینده ی خدا می داند.

در گام بعدی نیز، راه او روشن است: وی آمده است تا دگراندیشان و مخالفان را از میان بردارد:

بدان داد ما را کلاه بزرگ

که بیرون کنم از رمه ی میش، گرگ

چو آیین شاهان به جای آوریم

بدان را به دین خدای آوریم

با این مقدمه، راه برای یک آیین جدید و یک حکومتی که خود را نمانده ی خدا می شمارد باز شد.

تا این زمان ایران به صورت یک حکومت آزاد دودمانی و به شکل فدراتیو اداره می شد. سیستان و ایران شهر و کابل و مازندران و دیگر بخش ها هر کدام به دست پهلوانی اداره می شدند. در این سرزمین زنخدایان بسیاری چون آناهیتا و چیستا و رام وجود داشتند. مردمان طبیعت و نماد های آن را نیایش می کردند.

اینک اما گشتاسب بر آن بود تا حکوت ارجاسب و رستم و دیگران را از میان بردارد و حکوتی متمرکز و پرقدرت ایجاد کند.

گشتاسب بر آن بود نا دین و ایینی سراسری و یک پارچه نیز بر مردمان حاکم کند.

از همین رو او خود را شاه و نماینده ی دین نیز می دانست.

در همین زمان است که زرتشت  آیینی نو می آورد:

خجسته پی و نام او زردهشت

که آهرمن بدکنش را بکشت

به شاه جهان گفت: پیغمبرم

ترا سوی یزدان همی رهبرم

 و این پیامبر در نخستین پیام خویش به شاه می گوید که دین و حکومت باید یکی باشد:

بیاموز آیین و دین بهی

که بی دین همی خوب ناید شهی

و شاه نیز همگان را فتوا می دهد که به غیر از دین من:

به آیین پیشینگان منگرید!

در دیار ارجاسب اما داستان را باور نمی کنند و تسلیم دین و شاه نو نمی شوتد و این همه را به مسخره می کیرند، غافل از ان که چه اژدهایی دارد تنوره می کشد:

یکی پیر پیش آمدش سرسری

به ایران به دعوی پیغمبری

همی گوید از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

خداوند را دیدم اندر بهشت

مرین زند و استا همه او نوشت

ارجاسب پس از این نامه ای به گشتاسب می نویسد و او را از فریب آیین تازه  واز ریشه کن کردن آیین کهن می ترساند:

شنیدم که راهی گرفتی تباه

مرا روز روشن بکردی سیاه

بیامد یکی پیر مهتر فریب

ترا دل پر از بیم کرد و نهیب

سخن گفت از دوزخ و از بهشت

به دلت اندرون هیچ شادی نهشت

بیفکندی آیین شاهان خویش

بزرگان گیتی که بودند پیش

تبه کردی آن پهلوی کیش را

چرا ننگریدی پس و پیش را

شاه نو اما در فکر قدرت است و آیین نو بهترین سرمایه ی این راه. پس لشکر گرد می آورد تا به نبرد با ارجاسب برخیزد. در این میان وزیر دانشمند و فرزانه یاو اما سخنانی دارد که بادی بارها و بارها خواند و از آن درس گرفت:

یکی دیگر از نمایند‌گان برجسته‌ی دانش و عرفان کهن ایرانی، جاماسب، داماد زرتشت و وزیر کی‌گشتاسب است. در آبان یشت و گات‌ها از او یاد شده است و زرتشت او را دولت‌مند بزرگ نامیده است. در نبردهای ارجاسب که به آیین کهن آریایی بود و گشتاسب که به دین زرتشتی درآمده بود، وی نقش مهمی داشت. این نبردها در کتاب یادگار زریر آمده است. جاماسب در ادب ایران همواره به دانایی و هنر ستایش شده است. در یادگار زریر آمده است که: "می‌دانم که تو خردمند و دانا و هش‌یار هستی. اگر مدت ده روز باران ببارد، تو می‌دانی که چند قطره باران بر زمین باریده است. اگر گیاهی گل بدهد، تو می‌دانی که گل کدام گیاه روز باز می‌شود و کدام در شب، و کدام در پگاه شکفته می‌شود."

در شاه‌نامه در ستایش او آمده است:

بخواند آن زمان شاه، جاماسب را

کجا ره‌نمون بود گشتاسب را

سر موبدان بود و شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپه‌بدان

چنان پاک‌دین بود و پاکیزه‌جان

که بودی بر او آشکارا، نهان

ستاره‌شناسی گران‌مایه بود

ابا او به دانش کرا پایه بود.

 

افسوس که دست تاراج، از اندیشه‌های این فرهیخته‌گان، جز پاره‌ای چند در دفترهای کسانی چون سهروردی و بیرونی چیزی باقی نگذاشته است و بر ماست که با استفاده از متن‌هایی چون شاه‌نامه، این اندیشه‌های تاب‌ناک را گرد آوریم که ریشه و بنیاد اخلاق و فرهنگ ماست.

دانش خسروانی را می‌توان در این کتاب‌ها که از آن روزگار باقی مانده است، پی گرفت:

«اندرزهای آذرپاد مارسفندان»، «کارنامه‌ی اردشیر بابکان» که رساله‌ای به زبان پهلوی‌ست، «شکند گمانیک ویجار»، «پندنامه‌ی اردشیر بابکان» و «دادستان مینوگ خرد».

ماتیکان یوشت فریان، از داستان‌های بسیار کهن ایرانی‌ست که بخشی از مرزبان‌نامه از آن برداشت شده است. این کتاب سیزده قرن پیش از مرزبان‌نامه نوشته شده است. در این داستان فریان و جادوگر به گفت‌وگو و پرسش و پاسخ می‌پردازند و داستانی بس دل‌کش می‌آفرینند.

منظومه‌ی درخت آسوریک نیز از داستان‌های نمادین و زیبای فلسفی آن دوران است. به گمانی این داستان که جدال بز و درخت خرماست، اشاره به درگیری بر سر آیین کهن ایرانی و دین جدید دارد.

«جاماسب نامه» کتابی پهلوی‌ست که سراسر از دانش و خرد انباشته است و این کتاب جواب پرسش‌های گشتاسب به وسیله‌ی جاماسب است و در آن آگاهی‌های بسیاری در باره‌ی آفرینش، تاریخ، نژادها، سرزمین‌ها، سرچشمه‌های دانش و خرد گذشته و آینده ایران و جهان به دست داده می‌شود

                                                                                                

پس جاماسب دانا ، شاه را خبر از کشتارها و ویرانی ها می دهد. می گوید که آمیختن دین و دولت برای مردمان جز ستیز و خونریزی و کینه چیزی در بر نخواهد داشت. این فرمان و دادنامهی خردمند فرزانه ی ایران، جاماسب است که از پشت پرده های قرون بر ما بانگ می زند. این گلبانگ جاماسب را به جان بشنویم و بنگریم که درس نگرفتن از تاریخ و آزمون های رفته، هم امروز بر سر ما چه آورده است و می آورد:

 

جهان بینی آن گاه گشته کبود

زمین پر ز آتش هوا پر ز دود

وزان زخم و آن گرزهای گران

چنان پتک پولاد آهنگران

به مغز اندر افتد ترنگاترنگ

جهان پر شود از دم شور و جنگ

شکسته شود چرخ و گردونه ها

بپالاید از خونشان جوی ها

بسی بی پدر گشته بینی پسر

بسی بی پسر گشته بینی پدر

و پایان شوم این  ماجرا:

همه خسته و کشته بر یکدگر

پدر بر پسر و پسر بر پدر

وزان زاری و ناله ی خستگان

ببند اندر آیند پابستگان

وچندان از آن کشته آید سپاه

که از خونشان تر شود رزمگاه

 

اما شاه این سخنان به گوش نمی گیردو با دیگر غوغاییان بر طبل جنگ و نابودی دیگران می کوبد:

پس شمشیرها بر مردمان فرود آمد و بت ها سوزانده شد:

 

به روم و  به هندوستان بربگشت                             ز دریا و تاریـکی انـدر گذشـــت

گـــذارش همــی کــرد اســفندیـــار                           بفرمان یـــــزدان و پروردگــــار

چو آگـــه شــدند از نکو دیـن اوی                              گـرفتند از او راه و آئیــــن اوی

مـرایـن دیـن بـه را  بیــــاراستنــد                              از این دین گذارش هم خواستند

بتـــــان از ســــرگاه مـی سوختنـد                            بــــجای بــت آتـــش بـرفروختند

سپس اسفندیار تاج جوی قدرت طلب، فرزند قدرت طلب گشتاسب، به پدر گزارش می کند که: 

جهـــان ویژه کردم به فر خــدای                                به کشــور پراکنده ســـایه همــــای

کســی را نیــز از کسـی بیـم نــه                             به گیتـی کسـی بی زر و سیم و نـه

فـروزنده گیتـی بـه سـان بهشـت                             جهـان گشته آباد و بر جـای کشـت

سواران جـهان را همی داشتنــد                              بـه ورزی گـران ورز می کاشتنــد

بـر ایـن بـرگردیـد چنـدی جهــان                                بـه گیتـی بـدی بـود انـدر جهـــــان

 

 

و بنگریم که قدرتمداران و دینمداران چگونه می خواهند تا دین بگسترند:

 

کشیدند شمشیر و گفتند اگر

کسی باشد اندر جهان سر به سر

که نپسندد او را به پیغمبری

سر اندر نیارد به فرمانبری

نیاید به درگاه فرخنده شاه

نبندد میان پیش رخشنده گاه

نگیرد از او راه و دین بهی

مر این دین به را نباشد رهی

به شمشیر جان از برش بر کنیم

سرش را به دار برین برزنیم

 

پس در نتیجه آمدن دین نو و به هم در شدن دینمداری و دولتمداری کار بدانجا می رسد که:

جهانی به آشوب کشیده می شود.

 زریر، برادر اسفندیار، کشته می شود.

 اسفندیار را پدر به زندان و بند می کشد.

 ایرانیان به ستیز با یکدگر می پردازند.

 و سرانجام اسفندیار در جستجوی قدرت و برانداختن آیین کهن و آوردن دین، کمر به نابودی رستم می بندد.

 

رستم نماینده و نماد پهلوانی و آیین باستانی و سیستان جغرافیای این آیین است. آیین آزداگان و باستانی ایران. پس اسفندیار و گشتاسب بر آنند تا این آیین و نمادهای آن را بسوزانند:

به زابلستان شد به پیغمبری

که نفرین کند بر بت آزری

 

 و از این خیال شوم، كه گستردن دین با شمشیر باشد، آن چنان روزگار بر ایرانیان سیاه می شود كه:

درفش فروزنده ی كاویان

بیفكنده باشند ایرانیان

 

روزگار را بنگرید كه اكنون پس از گذشت هزاره ها هنوز جهان در كار تكرار آن فاجعه است.

باری، اژدهای قدرت سر برداشته بود. روزگار بازی دیگری داشت. زمان پهلوانی به سر آمده بود.

پس شاه فریبكار با دین  به میدان می آید و نخستین قربانی این شوم اندیشی، آزادی و مردم هستند . شاه ستم پیشه ، فرزند قدرت طلب خویش را نیز قربانی خواسته های خویش می كند.

به اسفندیار می گوید كه اگر تخت می خواهی به دیار رستم بشتاب و:

 

ره سیستان گیر خود با سپاه

اگر تخت خواهی همی با كلاه

 

و به این نوجوان خام وعده ها می دهد تا بلكه یا او از میان برود یا دستگاه پهلوانی ایران را كه با این بازی تازه همراه نبود، با دست این جوان، از میان بردارد.

 

چو اندر شوی دست رستم ببند

بیارش ببازو فكنده كمند

 

یعنی كه غرور و افتخار و سربلندی و شكوه ایرانی را بند بر دست بگذار! یعنی كه عرفان و اندیشه و آزادگی ایرانی را در برابر دین نو به زانو درآور! یعنی كه بنیاد شادی و آزادی و آشتی و مهر و داد را بركن و هر دستی كه از آستین برآمد به زنجیر كن!

در این میان، كتایون، مادر خردمند و دانا، پسر را پند می دهد تا از این خیال بازش دارد:

 

مده از پی تاج سر را به باد

كه با تاج شاهی ز مادر نزاد

كه نفرین بر این تخت و این تاج باد

بدین كشتن و شور و تاراج باد

 

واین نفرین نامه، پیام شور آفرین آن زن دانا در آن روزگار سیاه است كه آفرین و آفرین بر او باد!

اما جوان خام شده راهی این سفر شوم و بد فرجام می شود.

 هرچه رستم مهر نشان می دهد ، او كین می ورزد.

هرچه رستم از دوستی و مهر و داد می سراید اوباخشم و كین و بیداد می خروشد.

رستم از این بازی در شگفت است. پس سیمرغ می آید و راز باز می گوید:

هركس اسفندیار را بكشد ، خود و خاندانش نابود می شوند

و اگر رستم دست به بند دهد نیز آبرو و شرف و افتخاراتش بر باد می رود و نابود می گردد.

رستم اما قله ی افتخار و آبرو و شرف و نجابت ایرانی است.

مباد كه رستم تن به بند دهد! و نمی دهد و فریاد برمی دارد كه:

 

كه گفتت برو دست رستم ببند!

نبندد مرا دست، چرخ بلند!

 

و این گلبانگ آزادگی و سربلندی است كه از گلوی سردار عشق بر می آیدو مباد كه آن را از یاد ببریم!

پس رستم به نبرد و جستجو بر می خیزد و ... سرانجام...

بر راز مرگ اسفندیار آگاه می شود و :

 

بزد تیر بر چشم اسفندیار

سیه شد جهان پیش آن نامدار

 

گویند كه چون خواستند تا اسفندیار را رویین تن كنند ، او در چشمه ای فرو شد و از اثر آب آن چشمه، تیر و شمشیر بر او كارگر نبود. اما وی به هنگام فروشدن در آب، چشم خویش را بست و مرگ او در چشمانش تخم گذاشته بود. مانند آشیل كه مرگش در پاشنه پایش بود و عبارت پاشنه آشیل به معنای نقطه ضعف از آنجا آمده است.

با مرگ اسفندیار ما یكباره با دو پایان تلخ و شوم در شاهنامه روبرو هستیم:

× مرگ یك پهلوان رویین تن( اسفندیار) كه نشان دین و شاهی دارد.

× نابودی رستم و خاندان پهلوانان ایران

رستم را هیچ دشمنی یارای از پای درآوردن نیست. پس حكیم طوس تومار زندگی این جهان پهلوان را به دست نابرادرش، شغاد، در هم می پیچد.

رستم و رخش در چاه فریب و نیرنگ نابرادر از پای در می آیند. شغاد ، رستم را به شكار و مهمانی می خواند و برسر راه او چاهی ژرف از خیانت می كند:

 

بن چاه پر حربه و تیغ تیز

نبد جای مردی و جای گریز

بدرید پهلوی رخش سترگ

بر و پای آن پهلوان بزرگ

 

 و اما پهلوان پیر، رستم دلیر،  پیش از مرگ، دشمن زبون را نیز نابود می كند:

 

درختی بد اندر بر او، چنار

برو بر گذشته بسی روزگار

میانش تهی بود و برگش به جای

نهان بد پسش مرد ناپاك رای

چو رستم چنان دید، بفراخت دست

چنان خسته از تیر بگشاد دست

درخت و برادر به هم بر بدوخت

به هنگام رفتن دلش برفروخت

 

 و با مرگ رستم و برآمدن شاهان دینمدار بر اریكه قدرت:

 

زمانه شد از درد او پر خروش

تو گفتی كه هامون در آمد به جوش

 

گشتاسب و اسفندیار و رستم همه به یكباره  از پای در می آیند. آنگاه فرزندان شاه توران لشكر آورده ، سیستان و ایرانشهر را ویران و خاندان رستم را به خاك و خون می كشند. و بدین سان شاهنامه به پایان تلخ دیگری می رسد: پایان بخش پهلوانی!

 

هنگامه ی نخست با برآمدن قدرت و آیین نو می آغازد.

 

هنگامه ی نحست با مرگ رستم و آیین پهلوانی پایان می گیرد.

 

 

هنگامه ی دوم:

 

آخر شاهنامه است.

 اگر در هنگامه ی نخست ، دانش و آیین پهلوانی به خاک می افتد.

اگر هنگامه ی نخست با مرگ رستم و بر خاک افتادن درفش کاویانی پایان می گیرد.

در هنگامه ی دوم، دانش خسروانی و آیین ایرانی به خاک می افتد.

هنگامه ی دوم با مرگ رستم فرخزاد وبر خاک افتادن درفش کیانی پایان می گیرد.

 

هنگامه ی دوم از تازش تازیان به ایران می آغازد.

 بار دیگر، آیینی نو بر آن است تا بر اریکه ی قدرت برآید.آشوب و غوغا در جهان در افکنده اند نا آیین تازه را به قدرت بنشانند و بنا به سروده ی دانای توس:

 

به هر کشوری در ستمکاره ای

پدید امد و زشت پتیاره ای

نشان شب تیره آمد پدید

رگ روشنایی بخواهد برید

در این میانه اما رستمی دیگر در کار است: رستم فرخزاد. سردار دلیر ایران که به جای رستم دستان، درفش کیانی بر دوش دارد. اما ماجرا همان است. آیینی تازه بر آن است تا به قدرت دست یابد. تمام طلبی در گوهر و ذات هر آیینی است و در این راه البته که به سوی قدرت خیز برمی دارد و چون با قدرت در آمیخت کمر به نابودی دیگران می بندد.

رستم فرخزاد نیز مانند جاماسب فرزانه، پایان داستان را به ضرورت تاریخ درمی یابد و در نامه ای تکان دهنده ، به بیان روزگار خویش و این شکست بزرگ می پردازد. در نخستین سطر این دادنامه، چنین می گوید:

که این خانه از پادشاهی تهی ست

نه هنگام پیروزی و فرهی ست

آنگاه سخن از دین نو می کند و در برابر یورش تازیان به ایران چنین سوک سر می کند:

بر ایرانیان زار و گریان شدم

ز ساسانیان نیز بریان شدم

ساسانیان که خود با یک کودتای دینی- دولتی، نظام دودمانی و آزاده ی اشکانیان را سرنگون کرده اند؛ این بار خود در دام آیین تازه گرفتار می آیند. آیینی که به آشکار با شمشیر برای رسیدن به قدرت آمده است.

کزین پس شکست اید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چارصد بگذرد

کزین تخمه گیتی کسی نسپرد

رستم ایرانیان به غوغا برآمده را هشدار می دهد که:

تبه گردد این رنج های دراز

شود ناسزا، شاه گردن فراز

اما کسی به او گوش نمی دهد. آیینی که با فریاد دادخواهی و آزادی آمده است، در تابش شمشیرها، چشم مردمان را خیره می بندد و هرچنمد نشانشان می دهد، کسی به او نمی نگرد:

بپوشند از ایشان گروهی سیاه

ز دیبا نهند از بر سر کلاه

برنجد یکی، دیگری بر خورد

به داد و به بخشش کسی ننگرد

زپیمان بگردند و از راستی

گرامی شود کژی و کاستی

رباید همی این از آن، آن از این

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بتر از آشکارا شود

دل شاه شان سنگ حارا شود

شود بنده ی بی هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا

روان و زبان ها شود پرجفا

دریغا که این نامه ی پرشور و سراسر درد را نه تناه در آن روزگار فریب و ستم کسی، پاسخی نمی دهد؛ مانیز بر این نامه چشم فروبستیم و بر ما همان رفت که بارها و بارها بر دیگر ایرانیان!

 

در آن روزگار تیره بختی و تازش تازیان بار دیگر رحم و فکر و اندیشه می گریزد و کژدم کینه و نفرت بر جان ما چنگ می اندازد.

دارد تاریخ بار دیگر ورق می خورد و مردمان ستمدیده به جای اندیشه و خرد، شمشیر و تازیانه بر می گیرند تا ایران را بر سر خویش ویران کنند و تاج و تخت را این بار به چه کسانی و کدام بیگانگانی بسپارند؟؟

 

ز ایران از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

سخن ها به کردار بازی بود

همه گنج ها زیر دامن نهند

بمیرند و کوشش به دشمن دهند

 

بار دیگر و ده ها بار دیگر این بیت ها را بخوانیم و به روزگار خویش بنگریم! تکراری تلخ و سیاه!

نگاه کنید! هزار سال پیش نیست! بیست و پنج سال پیش است:

 

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش، نه کوشش نه کام

همه چاره و تنبل و ساز دام

پدر با پسر کین سیم آورد

خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی شود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

 

چنین است روزگار ایرانیان  پس از تازش تازیان:

 

بریزند خون از پی خواسته

شود روزگار بد آراسته

 

 

در برابر چنین یورشی، باردیگر اژدهای خیانت و ترس نفیر می زند.

در آن آسیاب تاریخ، حکیم توس ما را بار دیگر به یاد داستان جمشید و ضحاک و گشتاسب  می اندازد. اما درس نمی گیریم:

هر که نامخت از گذشت روزگار

نیز ناموزد ز هیچ آموزگار

 

پس خیانت کاران در برابر تازیان کمر به مرگ یزد گرد می بندند و:

 

یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه

رها شد به زخم اندر از شاه،آه

 

شاه ترس زده و تنها می میرد و مردمان ستم زده، بی رحمی و کینه خود را نشان می دهند:

 

گشادند بند قبای بنفش

همان افسر و طوق و زرینه کفش

فگنده تن شاه ایران به خاک

پر از خون و پهلو به شمشیر چاک

 

و سپس پیکر پاره پاره ی شاه را به خاک و خون کشیده و برهنه در گردابی می اندازند.

و چون ایران به چنگ بیگانگان می افتد و منبر جای تخت را می گیرد و روزگار ابوبکر و عمر فرا می رسد و تسمه از گرده مردمان می کشند:

 

چو با تخت منبر برابر شود

همه نام بوبکر و عمر شود

 

شاهنامه با این بیت تلخ به آخر می رسد:

 

 کنون زین سپس دور عمر بود

چو دین آورد، تخت منبر بود.

به راستی از این کتاب، از شاهنامه که سند و گواه رستاخیز فرهنگی ما در هزار سال پیش است؛ چه آموخته ایم. چه درسی در این دو هنگامه از شاهنامه هست؟ دانای توس، آن فرزانه ی دور اندیش از چه رو این دو داستان را بدین گونه آورده است؟

بیایید این بار به جای پایان شوم و تلخ شاهنامه به آغاز آن بر گردیم و این پیام انسانی و والای شاهنامه را بار دیگر بخوانیمف که وی کتاب بزرگ خویش را با نام جان و خرد آغاز کرده است.

پاسدار جان های همه جانداران و چراغدار خرد و مهر باشیم.