امضای ضربدری“ زنی تنها در آستانه‎ی دری سرد

 

  • به كوچه‎ای در محله‎ی ”نظام‎آباد“ قدم می‎گذارم، كوچه‎ای كه قلب من آن را ”از محله‎های كودكی‎ام دزدیده است“. با كمی تردید و زهر ترسی پنهان از كاری ناكرده! كوچه‎ای نه چندان پهن، اما دراز با پس كوچه‎های بن بست و خانه‎هایی كه وقتی از محله‎های مركزی شهر به آن‎جا بروی، تو سری خورده و كوتاه‎تر جلوه می‎كند. تك و توك ساختمان‎های نوساز در بافت كهنه و فرسوده آن توی ذوق‎ات می‎زند. در همین محله بود كه از دوچرخه‎سواری ـ وقتی 12 ساله بودم ـ منع‎ شدم، آن هم توسط همسایه‎هایی كه مراقبت از همه‎ی دختران محله را ”حق مسلم“ خود می‎پنداشتند....

 

 

 نوشین احمدی خراسانی

تغییر برای برابری

http://www.we-change.org/spip.php?article153

 

 

به كوچه‎ای در محله‎ی ”نظام‎آباد“ قدم می‎گذارم، كوچه‎ای كه قلب من آن را ”از محله‎های كودكی‎ام دزدیده است“. با كمی تردید و زهر ترسی پنهان از كاری ناكرده! كوچه‎ای نه چندان پهن، اما دراز با پس كوچه‎های بن بست و خانه‎هایی كه وقتی از محله‎های مركزی شهر به آن‎جا بروی، تو سری خورده و كوتاه‎تر جلوه می‎كند. تك و توك ساختمان‎های نوساز در بافت كهنه و فرسوده آن توی ذوق‎ات می‎زند.

در همین محله بود كه از دوچرخه‎سواری ـ وقتی 12 ساله بودم ـ منع‎ شدم، آن هم توسط همسایه‎هایی كه مراقبت از همه‎ی دختران محله را ”حق مسلم“ خود می‎پنداشتند....

خانه‎ای كه در آن به‎دنیا آمده بودم را نگاه كردم، سر درش را پرچمی به علامت روضه‎خوانی گذاشته بودند، محله نسبت به 25 سال پیش مذهبی‎تر شده است اماسنت‎اش انگار كمتر. هنوز خانه‎های قدیمی‎اش به آپارتمان‎های نوساز می‎چربد، خانه‎هایی كه هنوز خاطره‎ی بازی ”هفت سنگ“ما بچه‎های قدیم محله‎ را در خود حفظ كرده است.

جرات نكردم زنگ‎ خانه‎های آشنا را بزنم. در نتیجه، كوچه‎ای آن‎طرف‎تر را كه گاهی دوچرخه‎سواری‎های ما آن‎ها را هم زیر پا می‎گذاشت رفتم. راستی چرا دیگر مردم نمی‎گذارند بچه‎های‎شان در كوچه‎ها بازی كنند. بیچاره بچه‎ها كه به بهانه‎های واهی و ترس‎های واهی‎تر از ورود به كوچه‎ها منع می‎شوند. زمانه‎ای كه ما بچه بودیم بارها آزار و اذیت می‎شدیم و شاید این‎طوری اطراف‎مان را شناختیم. اما حالا دیگر پدر و مادرها نمی‎خواهند كودك‎شان ”آزار“ ببنند و همه‎ی زندگی بچه‎ها شده: منع و منع و منع!

محله‎ی كودكی‎ام را از بالا به پایین طی می‎كنم، گرچه تردید دارم ولی تلاش می‎كنم ترس‎های موهوم از ”آدم‎ها“ را كه در دل‎مان كاشته‎اند از خود دور كنم.دیگران“ هم مثل من هستند: خوش‎اخلاق یا بداخلاق با مشكلات روزمره‎ی زندگی!

سعی می‎كنم ادبیات ”دشمن“ و ”بیگانه“ را از خود دور كنم. زندگی حالای ما شده ترس از انواع و اقسام بیماری‎هایی كه هر روز قد علم می‎كند: ترس از جا ماندن، ترس از فلان دولت اصلاح‎طلب كه نكند برای آن آمده كه با ترفند فضای باز، ما را بیرون بكشد و پشت‎اش ”توطئه‎ای“ باشد، ترس از بهمان دولت اصول‎گرا كه نكند توی خانه یا در اتاقی دیگر (سوئیت‎های چند میلیون كفالتی) حبس‎مان كند. ترس از غذای غیربهداشتی، ترس از ”دیگران“ كه كلاه سرمان بگذارند، ترس از این‎كه احمق جلوه كنیم، ترس از تحریم، ترس از جنگ و... جامعه‎ای هراس‎زده كه هر روزش با ترسی جدید آغاز می‎شود و همین‎طور عمرمان بی‎آن‎كه زندگی كرده باشیم رو به پایان می‎رود و چه سرعتی گرفته این سیر رو به خاموشی! همیشه هم عاقبت از یك اتفاق غیرقابل پیش‎بینی، تمام می‎شود.

اما همه‎ی این ترس‎های موهوم را كنار می‎گذارم. مگر می‎خواهم چهگناهی“ مرتكب شوم كه بترسم. وقتی دولت من دارد از ”حق مسلم“ خود در جهان دفاع می‎كند آن هم بدون دیپلماسی و لابی كردن، چرا من از حق مسلم یا غیرمسلم خود بدون لابی كردن دفاع نكنم؟ ولی درك می‎كنم كه همه‎ی قضیه، به ترس و اضطراب خلاصه نمی‎شود، شاید نوعی ابهام هم قاطی قضیه باشد، ابهامی ناشی از بی‎تجربگی‎مان در طی كردن مسیر تازه‎ی ”كوچه به كوچه“، مسیری جدید و ناآزموده!...

در وسط كوچه‎ای دراز كه لابد ”هر روز زنی با زنبیلی از آن می‎گذرد“ به‎روشنی نمی‎دانم چگونه باید رفتار كنم چون هیچ‎چیزی در مورد این رفتار در این مواقع نخوانده‎ام و مجبورم فی‎البداهه رفتاری ”خلق“ كنم.

تردیدهایم تمامی ندارد. شاید به‎خاطر آن است كه احساس ناتوانی در مواجهه با مردم دارم. از ذهنم می‎گذرد كه اصلا چرا این ایده‎ی ”چهره به چهره“ را مطرح كردیم كه حالا مثل آدم‎های دست و پا چلفتی وسط كوچه‎ای دراز مانده‎ام؟ اگر به امضاهای اینترنتی دل خوش می‎كردیم لابد در طول دو هفته حداقل ده‎ها هزار امضا روی پتیشن‎مان نقش می‎بست،... اما انگار یك نفر دیگر، از درونم هی می‎زند و هشدار می‎دهد كه ”آغاز كاری بزرگ است و راه سخت و دشوار“. به هر ترتیب به راهم ادامه می‎دهم.

 

اولین مواجهه: آزمون و خطا

پشت در این خانه‎ها زنانی هستند مثل خودم كه می‎پزند و می‎شویند، رفت و روب می‎كنند، تغذیه و مراقبت می‎كنند تا شب هنگام همه‎ی اعضای خانواده‎ به خانه بازگردند. هم‎جنس‎ هستیم و همدرد، مگر غیر از این است؟

صبح است و طبق آموزه‎‎هایی كه در ”كارگاه آموزشی“ كمپین مطرح شده، صبح‎ها بهترین موقع است كه زنان را تنها گیر بیاوریم، تنها برای گفت وگویی هرچند مختصر. زنگ خانه‎ای را می‎زنم. آپارتمان نیست. خانه‎ای كوچك و قدیمی‎ساز با دری آهنی و كوتاه. دختری 5-6 ساله‎ در را باز می‎كند. با تعجب نگاه‎ام می‎كنم. لبخند می‎زنم.

ـ مامانت هست دختر گلم...

ـ با مامانم چیكار داری...

ـ اومدم با مامانت در مورد تو صحبت كنم...

چیزی نمی‎گوید، چشمان‎اش نشان می‎دهد كه موضوع را نفهمیده است. می‎دود توی خانه و صدایش می‎آید.

زنی با چادر كدری می‎آید دم در. گل‎های ریز چادرش قشنگ است. گارد گرفته. صوتش پف دارد انگار مثل من كم خوابیده است. با دیدن چهره‎اش، هیچان درونی‎ام آرام می‎گیرد، خوشحالم كه می‎توانم چهره‎اش را ببینم، یك آن با خودم فكر می‎كنم اگر طاهره (قرة‎العین) در 190 سال پیش با آن شهامت زنانه‎اش، روبنده را از صورتش برنمی‎داشت و حالا من مجبور می‎شدم بدون دیدن چهره‎ی این زن هموطن‎ام با او درددل كنم، آیا اصلا گفتگوی ”چهره به چهره“ معنی پیدا می‎كرد؟

ـ بله خانم چیكار دارید؟

ـ سلام، می‎بخشید مزاحم شدم، راستش من دانشجو هستم،اومدم كه... ببینید ما داریم در مورد حق زنان یعنی حق و حقوق خودمان با دوستام همكاری می‎كنم.

ـ گفتی برا چی؟

جمله‎ی قبل را تكرار می‎كنم و كمی هم بیشتر توضیح می‎دهم.

ـ بله متوجه شدم،خیلی می‎بخشین ولی من الان خیلی كار دارم، غذام رو اجاق مونده...

ـ ببینید ما داریم سعی می‎كنیم قوانینی كه به ضرر زنان است عوض بشه. برا اینكار باید به مسئولان بگوییم كه این قوانین، زندگی زن‎ها رو با هزارتا مشكل روبه‎رو می‎كنه. مثلا ما تو قانون تعدد زوجات داریم كه مردها می‎تونن چند زن بگیرن و زن‎ها هم نمی‎تونن اعتراض كنن. خود شما فكر نمی‎كنین شوهرتون ممكنه یه روزی بره یه زن دیگه بگیره؟؟ یعنی سرتون ”هوو“ بیاره؟

ـ والله چی بگم، خوب اینا به من چه مربوطه خانم. چیكار می‎تونم بكنم؟... من باید برم غذا درست كنم الان بچه‎ها از مدرسه می‎یان...

ـ خوب منم نیمه كاره غذامو گذاشتم تو خونه و اومدم این‎جا. تا صد سال دیگه هم كه زندگی كنیم باید هی غذا بپزیم. والله منم غذا باید بپزم ولی اینكار كه تمومی نداره. 10 – 20 ساله داریم غذا می‎پزیم حالا 10 دقیقه هم نپزیم چیزی می‎شه؟

سكوت كرده و به چشم‎هایم خیره مانده است.

ـ این دخترتون رو ببینین، همه‎ی جوونی و زندگی‎تونو می‎زارید مثل دسته گل بزرگ‎اش می‎كنین ولی اگه بیفته دست یه شوهر بد و ناجنس، خب زندگی‎اش داغون می‎شه مگه شما سرنوشت دخترهای دیگه رو ندیدید؟

ـ آدم باید حواس‎اش باشه دخترشو به كی می‎ده. این اعظم خانم همسایه ماست. همینجوری دخترشو داده به یه مردی كه صبح تا شب می‎زنش. من اون موقع بهش گفتم كه باید حواس‎شو جمع كنه. به خرجش نرفت كه نرفت، خوب تقصیر خودشه. این‎كه تقصیر قانون نیس!

ـ ولی اگه همین دختر شما 3-4 سال دیگه مثلا از روی بچگی خدایی نكرده یه چیزی رو از تو مغازه‎ای برداره، مثل آدم بزرگا می‎اندازنش زندان. اینو چی می‎گین؟ این كه تقصیر شما مادرا نیست...

ـ كی گفته؟

ـ تو قانون هست كه دختر 9 ساله رو مثل یه آدم بزرگ مجازات می‎كنن. شمارو به خدا آخه دختر 9 ساله چی می‎فهمه؟...

ـ خوب دیگه چیكار می‎تونیم بكنیم؟ همین كه از پس زندگی این بچه‎ها بربیام خودش كلیه... این چیزا كه به ما مربوط نمی‎شه...

ـ چرا خانم، قانون به همه‎ی ما مربوط می‎شه چون وقتی پاتون به دادگستری برسه اون وقت آدم می‎فهمه این قوانین به ما ربط داره...

ـ حالا شما اومدید اینا رو به من می‎گید كه چی بشه؟...

ـ هیچی مگه ما تو یه شهر زندگی نمی‎كنیم خب باید با هم حرف بزنیم در مورد چیزایی كه زندگی‎مون رو خراب می‎كنه...

ـ آخه من كه شما رو نمی‎شناسم... می‎گید دانشجو هستید...

ـ آره، ببینید منم شما رو نمی‎شناسم. اما من با زن‎های دیگه كه اونا رو هم نمی‎شناختم جمع شده‎ایم و به كمك هم داریم امضاء جمع می‎كنیم تا بلكه این مسئولین به حرف‎مان گوش بدن و این قوانین رو تغییر بدن.

جزوه‎ی حقوقی را از كیفم در می‎آورم و می‎گویم: ”من فقط از شما می‎خوام كه این دفترچه رو بخونید كه توش در مورد قوانین نوشته. بهتون كمك می‎كنه، تو این جزوه توضیح داده كه بعدها ممكنه دخترتون با چه مشكلاتی رو به رو بشه. ما در مورد تغییر قوانین ناجوری كه علیه خودمون هست داریم امضاء جمع می‎كنیم. بالاخره ما هم حقی داریم... شما اینو بخونید بعد وقتی غذاتونو پختید، اگه دلتون خواست آخر این جزوه، ما یه صفحه برا امضاء گذاشتیم. اونو امضاء كنید تا بعد كه یك میلیون امضاء جمع كردیم ببریم بدیم مجلس تا شاید تغییری تو این قانونا به‎وجود بیاد“

جزوه را می‎گیرد. خداحافظی می‎كنم و ازش معذرت می‎خواهم كه وقت‎اش را گرفته‎ام. لبخند می‎زند و در را می‎بندد.

 

برای اولین‎بار زیاد هم نبود

نفسی می‎كشم. فكر می‎كنم برای اولین‎بار آنقدرها هم بد نبود. نیامده بودم كه حتما امضاء بگیرم. بحث درباره‎ی شناخت قوانین و حقوق برابر و انسانی زنان از مهم‎ترین اهداف این كمپین است، پیش خودم فكر می‎كنم تا این‎جا كه خوب بود. اما نمی‎دانم و مطمئن نیستم كه پشت در خانه‎ای دیگر چه چیزی انتظارم را می‎كشد.

چند خانه آن‎طرف‎تر، ساختمانی نوساز است كه از بیرون معلوم است لانه‎های تنگ و كوچكی به نام آپارتمان روی هم سوار كرده‎اند، با روكش آجری زردرنگ كه شیشه‎هایش با حصارهای سیاه و گل منگلی پوشانده شده. از یكی از آپارتمان‎ها صدای بلند رادیو در كوچه انعكاس دارد. زنگ طبقه اول را می‎زنم. كسی جواب نمی‎دهد. زنگ بعدی را می‎زنم. زنی از پشت آیفن می‎گوید: ”بله؟“ جملات دفعه‎ی قبل‎ام را تكرار می‎كنم و اضافه می‎كنم ”خیلی ممنون می‎شوم اگر پایین بیایید فقط پنج دقیقه وقت‎تان را می‎گیرم تا بیشتر برایتان توضیح دهم“.

زن چند لحظه‎ای ساكت می‎ماند و بعد می‎گوید: ”نه خانم كار دارم، برید جای دیگه“. می‎گویم: ”به‎هرحال یك دفترچه براتون از زیر در انداختم تو، كه وقتی اومدید پایین برش دارید بخونید“ گوشی آیفون را ‎می‎گذارد. از پشت سر احساس می‎كنم یواشكی دری باز شد، شاید دارد براندازم می‎كند. حسابی خیط شده‎ام...

خوب دیگر، همین است كه هست! مردم حوصله ندارند. از طرفی ما غریبه‎هایی در شهر خودمان هستیم. مردم نمی‎دانند ما چه كاره‎ایم، حتما پیش خودشان فكر می‎كنند به چه دلیل آن ساعت روز، كار و زندگی‎مان را رها كرده‎ایم تا از دیگران بخواهیم در مورد حقوق زنان حرف بزنیم! آره كمی عجیب و غریب است در فضای دولت ـ ساخته‎ی جامعه‎ی ما، جامعه‎ای كه مردمانش از زمان شكل‎گیری آن ”دولت ـ ملت“ معروف و تثبیت حكومت رضاشاه، عادت كرده كه ماموران دولتی به در خانه‎های‎شان (برای توزیع د.د.ت، برای سرشماری، برای سجل و....) مراجعه كنند... اما این شهر هم می‎تواند عادت كند به وجود ماها. همگی‎مان می‎توانیم عادت كنیم كه گاهی هم می‎شود مثل غریبه‎ها از كنار هم رد نشویم لااقل چند كلمه‎ای با هم صحبت كنیم در مورد آن‎چه كه به همگی‎مان مربوط می‎شود نه فقط به ”تك‎ـ تك“ ما. دلم قرص و مطمئن است كه به مرور عادت خواهیم كرد. این زندگی منفرد و تك‎ افتاده می‎تواند عوض شود، باید حرف بزنیم. راه دیگری نیست، هست؟

 

اتكاء به نفس بیشتری پیدا كرده‎ام

به خانه‎ی دیگری می‎روم. از اولی محقرتر است. زنگ می‎زنم. در كه باز می‎شود دالانی است كه در واقع حیاط خانه محسوب می‎شود چون انتهای آن، در چوبی اتاقی را می‎توانم ببینم. اما چقدر باریك است. كف خانه از سطح كوچه پایین‎تر است. یاد زمانی می‎افتم كه مادرم خبر داد یكی از زن‎های همسایه مرده، می‎شناختیم‎اش با پسر و دخترش در كوچه بازی می‎كردیم. خانه‎اش درست مثل همین خانه‎ای بود كه حالا زنگ‎اش را زده‎ام. مادرم می‎گفت آن زن، خودسوزی كرده. رازش سر به مهر ماند و كسی علت خودسوزی‎اش را نفهمید. مادرم می‎گفت حتما خیلی رنج كشیده و غصه خورده كه حیوونی خودش را سوزانده، هیچ‎وقت یادم نمی‎رود كه عصر آن روز مادرم درحالی‎كه روكش یكی از پتوها را می‎دوخت، اشعار باباطاهر را با آهنگ فایض دشتی با سوز دل زمزمه می‎كرد، و نمه اشكی كه در چشمانش حلقه بسته بود، به حتم از تداعی خاطره‎ی بدبختی‎های خودش بود.

زن سلام می‎كند قبل از من. بوی پیاز سرخ شده به دماغم می‎خورد. من هم سلام می‎كنم. بچه‎ای بغل دارد و چادرش را نامرتب روی سرش انداخته است. شروع می‎كنم به حرف زدن. چیزی نمی‎گوید. ادامه می‎دهم. هیچ نمی‎گوید. باز هم ادامه می‎دهم، و او باز هم هیچ نمی‎گوید. آخر سر خسته و ته كشیده بهش می‎گویم: ”غذاتون نسوزه؟ انگار پیاز سرخ می‎كردید؟“ سرش را تكان می‎دهد اما متوجه نمی‎شوم منظورش چیست. بچه را از بغل جدا می‎كند. من هم جزوه را بهش می‎دهم و می‎گویم كه بالاخره اگر این‎ها را قبول دارد می‎تواند این بیانیه را امضاء كند. باز هم از قوانین ناعادلانه كه حقوق ما زنان را نادیده می‎گیرد و بلاهایی كه سر ما می‎آورد حرف می‎زنم. سخنرانی‎ام كامل و مفصل شده است، اما لام تا كام حرفی نمی‎زند و هم‎چنان ساكت است، نه عذرم را می‎خواهد و نه عكس‎العملی نشان می‎دهد. ورقه امضاء توی دستم مانده است. برای دلخوشی‎ام حتا یك جمله هم نمی‎گوید. خسته شده‎ام و خداحافظی می‎كنم. فقط می‎گوید:خدا خیرت بدهد“، لهجه‎ی آذری دارد. لبخند می‎زنم و از خانه‎اش دور می‎شوم كه دنبال‎ام می‎آید. سرش را پایین انداخته می‎گوید: ” آقامون خیلی ناراحتی داره، دست بزن داره، اگه می‎تونی برام یه كاری كنی؟“

چه باید می‎گفتم؟ این‎بار من سكوت می‎كنم. می‎گوید: ”می‎دونم نمی‎تونی، هیچكی نمی‎تونه.... فقط خدا...“ دست‎اش را نشانم می‎دهد كبود است: ”باز هم هست... ای كاش می‎مردم... فقط به خاطر بچه‎ها...“

ورقه را از من می‎گیرد و دوباره می‎گوید: ”من سواد ندارم، چیكار كنم خودت می‎تونی برام بنویسی؟....“ می‎گویم: ”آره، حتما می‎نویسم...“ اسم‎اش را می‎نویسم اما سن‎اش اصلا با چین وچروك‎های صورت‎اش نمی‎خورد. می‎گویم: ”می‎خوای اینجا را ضربدر بزن...“ محل امضاء را ضربدر می‎زند و می‎خندد. به پهنای صورت‎اش می‎خندد، نگاه‎اش صمیمی و مهربان شده است باز هم تكرار می‎كند: ”خدا خیرت بده...“ و برمی‎گردد به خانه. من اما برنمی‎گردم، كوچه را تا انتها می‎روم. خروج از آن كوچه بیش از 1 ساعت طول می‎كشد با یك‎ عالمه بحث‎ها ، یك عالمه سكوت‎ها و بی‎اعتنایی‎ها و یك عالمه لبخندها. احساس ضعف و گرسنگی آمده است ـ صبحانه نخورده‎ام مثل همیشه... وقتی بهسوی خانه‎ام برمی‎گردم به آن امضایی كه فقط یك ”ضربدر“ است نگاه می‎كنم.