قصه غربت و تنهايی جمالزاده

 

روزنامه اعتماد ملی

pdf

خسرو ناقد

در ميان آثاری که از سيد محمدعلی جمالزاده به‌جا مانده است، کتاب «آزادی و حيثيت انسانی» که نزديک به‌نيم قرن پيش از اين، در سال 1337 منتشر شد،کمتر شناخته شده است. اين کتاب مجموعه‌ای از ترجمه‌های آزاد جمالزاده و گاه اقتباس اوست از نوشته‌های کوتاه نويسندگان و شاعران و انديشمندان غرب و شرق در باب آزادی و شرافت انسانی. به‌هنگام خواندن اين کتاب، قطعه شعری از «يوهان لودويگ رونه‌بِرگ» (1804 تا 1877 ميلادی) شاعر ملی فنلاند، نظرم را جلب کرد. عنوان شعر «وطنمان» است و چنين آغاز می‌شود:

وطنمان، وطنمان، وطن مادری ما

وه که نامش چه دلپذير است

هيچ کوهی که سر به‌آسمان می‌سايد

هيچ درّة شاداب و هيچ ساحل دريای خروشان

به‌قدر ميهن مقدس ما محبوب نيست

اين آب و خاک که پدران‌مان آنرا دوست می‌داشتند

 

ديدم که اين شعر اما کمتر به‌موضوع اصلی و ديگر نوشته‌های کتاب همخوان و هماهنگ است. به‌گُمانم جمالزاده با ترجمه اين شعر بيشتر قصد بيان حالات درونی و نشان دادن عشق و علاقة خود به‌وطنش ايران را داشته است. او شايد می‌خواسته است غم دوری از زادگاهش که عمری با آن بسر کرد به‌نمايش گذارد.

 

جمالزاده نزديك به‌‏نود سال از عمر صد و چند ساله خود را در غربت گذراند؛ خواسته يا ناخواسته؟ نمی‏دانم، فقط در اين سال‌های طولانی دوری از وطن، من خود به‏تجربه دريافته‏ام كه هر كس چند سال از عمر خود را در غربت سپری كرده باشد، می‏داند كه قصة تنهايی و غربت، قصه‏ای است كه هر جا حكايت شود غم‏افزاست و جانكاه؛ حال خواه در كوير لوت و بيابان برهوت باشد، خواه در كنار رودخانه سن و درياچه ژنو. از اين‏رو براين باورم كه جمالزاده نيز از اين قاعده مستثنی نبود. شايد بهترين گواه اين مدعا را بتوان در لابلای نامه‏هايش يافت. برای نمونه او در نامه‏ای به‌بانوی گرانقدر سيمين دانشور از جمله می‏نويسد: «ژنو بلاشك يكی از قشنگ‏ترين شهرهای دنياست (بعضی اشخاص معتقدند كه قشنگ‏ترين شهر است) و من هم زنِ خوب و خانه خوب و مزاج سازگاری دارم ولی تنها مانده‏ام و گاهی اين تنهايی معنوی به‏جايی می‏رسد كه آن شعر معروف بر زبانم جاری می‏شود كه نه در غربت دلم شاد و نه رويی در وطن دارم».

 

او با آنکه می‏دانست كه می‏خواهد در غربت بماند، ولی شايد خود هم تا پايان كار ندانست كه چرا؟ او در نامه‏ای نيز دليل نرفتن به‏ايران را ترس از رشوه‏خواری و فساد گسترده می‏داند و می‏نويسد: «مكّرر به‏دوستانم گفته‏ام كه می‏ترسم به‏ايران بروم و از يك طرف عصبانی بشوم و عنانِ اختيار از دستم بيرون برود و حتی جذبه رشوه، از جاده بيرونم بيندازد و دارای قوه و قدرتی كه بتوانم در مقابل امكان ثروتمند شدن- از راه رشوه و دخل و مداخل و عايدات نامشروع- استقامت بورزم، نباشم و آدم محولی، يعنی ناپاك و آلوده و پُر سر و صدا و پُرمدعا و بی‏كاره از آب درآيم. حالا هم بی‏كاره و بی‏مصرف هستم ولی لااقل قدرت اينكه كار نامشروع و عمل زشتی انجام بدهم، ندارم».

در هر حال اين بيت از صائب بی‏گمان زبان حال جمالزاده است، آنجا كه می‏گويد:

دل رميده ما شكوه از وطن دارد

 عقيق ما دل پُر خونی از يمن دارد

 

هر كه اما می‏خواهد كه از بسياری غم و درد غربت اندكی بكاهد، بايد تدبيری كند و چاره‏ای بينديشد؛ وگرنه نه تنها غم غربت از پای می‏افكندش كه سهل است، هويتش را هم از او می‏ستاند و بر باد می‏دهد. نه‏آنجايی می‏شود و نه اينجايی؛ برزخ‏نشينی می‏شود كه حتی اگر هم محيطی كه در آن زندگی می‏كند ظاهری «بهشتی» داشته باشد، روزگارش اما «دوزخی» است. جمالزاده هم چنين كرد و چون مصمم بود كه در اروپا بماند، برای رهايی از مهلكه بی‏هويتی، عشق به‏زبان فارسی را در خانه‌ی جان خود جای داد و تمام عمر دست به‏دامان فرهنگ و تاريخ و ادبيات ايران شد و از اين رهگذر نه تنها خود را كه بسياری را نيز از بی‏هويتی نجات داد و هم نشان داد كه چگونه می‏توان عمری را دور از وطن گذراند، بی‏آنكه بی‌وطن شد.

 

دلباختگی عميق جمالزاده به‌زبان فارسی و دلبستگی او به‏فرهنگ و ادبيات ايران و نيز وطن‏دوستی او، هيچگاه با تنگ‏نظری و تعصب و ناسيوناليسم خشك و بی‏مغز همراه نبود، بلكه همواره با بلند نظری و سعه صدر و با تسامح و تساهل به‏اين امور می‏نگريست. او در مورد آميختگی سنجيده زبان‌ها و آميزش آگاهانه فرهنگ‏ها و تمدن‏ها، تعصبات بی‏مورد نشان نمی‏داد و در جايی در اين باره می‏نويسد: «زبان حالت رودخانه جوشانی را دارد. بايد سرچشمه آن پاك و قوی باشد تا اگر خاشاكی در آن وارد شود، خودِ رودخانه به‏قوّت و قدرت خود آن را از ميان ببرد و محو سازد. و اين بسته به‌اين است كه جوان‏های ما دارای افكار قوی و صحيح و تازه و جوان باشند و ذوق و فهم آنها از روی قواعد منطقی و عاقلانه و استوار ارتقا بيابد و خلاصه آنكه مرد فكر خود باشند و بر اسب اعتقاد و ايمانی سوار باشند كه در محيط و آب و هوای مملكت خودمان تربيت شده باشد و آب و علفِ جلگه‏های خودمانی را خورده و نوشيده باشد. مسلم است كه دروازه‏های مملكتمان را نمی‏توانيم به‏روی افكار جديد ببنديم و اگر ببنديم، به‏خودمان و به‏مملكتمان و به‏دنيا و به‏تمدن خيانت كرده‏ايم ولی افكار ديگران را نيز از راه خامی و بلاتشخيص پذيرفتن، كار معقولی نيست و همان طور كه وقتی از انگلستان پارچه وارد می‏كنيم، نزد خياط می‏بريم كه مناسب قد و قامت و ذوق و سليفه خودمان برايمان لباس بدوزد، در مورد قبول افكار جديد و قديم بيگانگان بايد آنهايی را بپذيريم كه برای ما مناسب و به‏ترقی و پيشرفت و رفاه مادی و معنوی هموطنان مفيد و مناسب باشد و تا با اطلاع به‏احوالِ آب و خاك و مردم خودمان آن افكار را در ديگ فكر و تجربه به‏طوری كه قابل هضم باشد، حاضر نساخته‏ايم، به‏ميدان نياوريم و فكر مردم ساده را مشوش نسازيم. خلاصه آنكه چون خيلی عقب مانده‏ايم، خيلی عاقلانه و با حزم و احتياط و به‏قول فرنگی‏ها rational (بخردانه) عمل نماييم كه بيهوده وقت و انرژی صرف نشود».

 

جمالزاده خود نمونه خوبی در اين زمينه به‏دست داده است كه بی‏گمان در عرصه‏های ديگر نيز می‏تواند سرمشق و الگو قرار گيرد: او با آگاهی و هوشياری و با تكيه بر سنت‏های كهن داستانسرايی در ايران، از هنر داستان‏نويسی اروپايی بهره گرفت و نخسين داستان كوتاه ايرانی را با سبك و شيوه‏ای جديد پديد آورد و از اين طريق به‏گستره‏ای از ادب فارسی كه در تنگنای سنت‏های دست و پاگير گرفتار آمده بود، هويتی تازه بخشيد. او طلايه‏دار داستان‏نويسی نوين ايران شد و راهگشای نسلی كه امروز خود را مديون هدايت می‏داند ولی كمتر از نقش جمالزاده در پيدايش اين گستره آگاهی دارد. و اين در حالی است كه هدايت جمالزاده را بزرگ خود می‏دانست. البته جمالزاده در خَلق اولين اثر ادبی خود يعنی «فارسی شكر است»، بيشتر به‏نثر داستان و به‌جنبه‏های ترقی زبان فارسی توجه داشته است تا درونمايه و ساختار و موضوع و مضمون داستان؛ و خود نيز می‏گويد كه منظورش «به‏دست دادن نمونه‏ای از فارسی معمولی و متداوله امروزه» بوده است.  او در ادامه می‌گويد: «در اين داستان می‏خواستم به‏هموطنانم بگويم كه اختلاف تربيت و محيط، دارد زبان فارسی را، كه زبان بسيار زيبا و شيرينی است، فاسد می‏سازد و استعمال كلمات و تعبيرات زياد عربی و فرنگی ممكن است كار را به‏جايی بكشاند كه افراد و طبقات مختلف مردم ايران كم‏كم زبان يكديگر را نفهمند».

 

به‌هر تقدير، جمالزاده در سال‌های طولانی زندگی در اروپا پيوندی پايدار با ايران و فرهنگ و تاريخ ايران و زبان و ادبيات فارسی برقرار كرد و به‏منظور استحكام و استمرار اين پيوند، در كنار مطالعه در زمينه‏های متفاوت و متنوع و همزمان با تأليف و ترجمه و انتشار كتاب‌ها و مقاله‏های بيشمار و نقد و بررسی نشريات و كتاب‌های گوناگون، با ايرانيان فرهنگ دوست و ادب‏پرور نيز در گوشه و كنار جهان به‏مكاتبه و مراوده پرداخت. جمالزاده رسمی پسنديده و عادتی مرضيه داشت و كمتر پيش می‏آمد كه نامه‏ای را بی پاسخ گذارد. اين عادت مرضيه او را من خود تجربه کرده‌ام. البته او در نامه‏هايش به‏سلام و عليك و حال و احوال پرسی و تعارفات معمول و مرسوم اكتفا نمی‏كرد و به‏نسبت موضوع كتاب و يا مضمون نامه‏ای كه دريافت كرده بود، نكاتی جالب و اشاراتی جذاب در لابلای نامه‏هايش می‏گنجاند و در عين حال نقد و نظرش را نيز به‏شيوه و سبك خاصی كه داشت مطرح می‏كرد و اگر هم با مخاطبش انس و الفت و همزبانی و همدلی پيدا می‏كرد، نامه‏هايش از فرط صميميت به‌«نامه‏های عاشقانه» می‏مانْد.

در ميان نامه‏های جمالزاده، چند نامه‏ای كه او در اوايل دهه چهل شمسی در پاسخ به‏نامه‏های خانم سيمين دانشور نوشته، از جذابيت خاصی برخوردار است؛ خاصه نامه‏ای كه در نوروز 1341 نوشته شده و افزون بر مطالبی نقدگونه درباره كتاب «شهری چون بهشت»، نكات و اشارات بسياری نيز در متن نامه نهفته است كه شخصيت جمالزاده را به‏بهترين وجه می‏نماياند. مثلاً آنجا كه می‏نويسد: «نوشته‏ايد كه همسر جلال آل‏احمد هستيد. اين را نيز پاداش خدايی برای اين مرد حق‏جو و حق‏پرور می‏دانم و اميدوارم كه جريان شهود و سنوات كه خاصيت دواهای مسّكن را دارد و هر جوش و خروشی را روزی به‏حد معقول تخفيف می‏دهد و مانند «راپسودی» (فرانتس) ليست، پس از آن طوفان و رگبار دهشت‏آميزی كه در ابتدا دل را به‏لرزه می‏آورد، آن سكون و آرامی دل‏پذيری كه تابيدن آفتاب ملول را به‏خاطر می‏آورد، به‏روی گندم‏هايی كه هنوز از رطوبت باران مرواريدهای غلطان بر سر تا به‏پای خود دارند، اعصاب اين رفيق شفيق ما را آرامتر سازد تا يكديگر را بهتر بفهميم و بيشتر دوست بداريم». اين اشارات و کنايه‌ها البته در پاسخی كه جمالزاده به‏نامه و انتقادهای جلال آل‏احمد داده است، روشن‏تر و واضح‏تر به‏چشم می‏آيد. به‌خصوص آنجا که در نامه‌ای در پاسخ به‌انتقادهای آل‌احمد که مدعی شده بود جمالزاده «مأموريت چهل‌ساله» در فرنگ داشته و از دولت حقوق می‌گرفته و نيز در پاسخ به‌برخورد شديدی که به‌کتاب «صحرای محشر» داشته است، می‌نويسد: «می‌بينم خيلی غضبناک هستيد و وقتی نامة شما را خواندم اين جوانان انگليسی امروز در نظرم مجسم شدند که در عالم ادب و هنر به‌آنها اسم «غضبناک» angry young man an داده‌اند و در حقيقت جوهر تمدن و انقلاب‌های معنوی هستند و يقين دارم وقتی اين مطالب را برای من نوشتيد، صورتتان گُل انداخته بوده است و در چشمانتان شرارة غضب و عصبانيت شعله‌ور بوده است و از همين راه دور از تماشای آن لذّت بردم. لابد سواد نامة خودتان را که با ماشين نوشته‌ايد داريد. در عالم دوستی (يا هر اسمی می‌خواهيد به‌آن بدهيد) استدعا دارم آن را جای مطمئن و محکمی بگذاريد که مفقود نشود و وقتی که به‌سن پنجاه سالگی رسيديد بار ديگر آن را بخوانيد. آن وقت من ديگر زنده نخواهم بود ولی از همان راه دور (چون خيلی احتمال می‌دهم که در همين جا مدفون بشوم) چند دقيقه‌ای به‌رسم درددل باز با من صحبت بداريد».

جمالزاده در روز هفدهم آبان سال 1376 در يکصد و شش سالگی درشهر ژنو چشم از جهان فروبست و همانگونه نيز که خود احتمال می‌داد در گورستان اين شهر به‌خاک سپرده شد. بی‌فايده نيست که به‌بهانه سالمرگ محمدعلی جمالزاده، با خواندن مکاتبات ‌آل‌احمد و جمالزاده پای صحبت‌هايشان بنشينيم و از ايشان يادی کنيم. اين نامه‌ها به‌گُمانم در ميان آثار به‌جا مانده از جلال آل‌احمد موجود است!

 

 انتشار در: روزنامه اعتماد ملی. 20 آبان 1385.