|
|
آشوبِ من !
بیا بیا که جدائی
ز حّد گذشت.
افتاده ام ز پا و آب ،
ز سر گذشت.
آشوب من ! نگاه کن !
در خزان ِدوستی
گلهای بی صفا ،
ز بی وفایی باران ،
پژمرده می شوند.
نگاه کن !
پرنده ها همه رفتند.
سکوتِ باغ پردرخت
زآشوبِ نگاهِ تو ،
زآواز و ساز ِخزان تو ،
شکسته نمی شود.
بیا بیا ای دوست
زبان باز کن !
ای همدم ِاطاق آبی من !
سکوت را بشکن !
چراغ محبت رابیفروز !
با رفیقان مهربان باش !
آشوبِ من !
زیبای مِفتاح ِ پنجره ها
ماهِ تابان ِآسمان ها
بتابان نور در سیاهی ها.
مِهر را پیام آور باش !
من چشم در راهم.
پ . رهگذر ـ آبان ماه
1385
|
|
|
| |