"درست" یا "نادرست"
محمد سطوت
m_satvat@hotmail.com
نمیدانم چه كسی برای اولین بار باین حقیقت تلخ پی برد كه
بشر"اشرف مخلوقات" است، چرا كه قدرت تشخیص و تمیز دارد و قادر است خوب
را از بد تشخیص دهد و دریابد چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است.
بنظر من این صفت بارز و مهم در ابناء بشر اگرچه میتوانست
آنها را واقعا" درجهت سعادت و بهروزی نوع خود و دیگر مخلوقات جاندار روی كره
زمین هدایت و رهبری نماید ولی بدبختانه در جهت عکس آن حرکت کرد وسبب جنگ و جدال و
برخوردهای سهمگین بین آنها و نهایتا" تیره روزی همگان گردیده است.
از آنجائیكه ابناء بشر همراه با داشتن لقب پر طمطراق "اشرف
مخلوقات" دارای صفات بارز دیگری مثل "حرص وطمع"، "حسادت"
و "كینه" و همچنین"قدرت بیان" نیز میباشند پس قادرند برای رسیدن
به هدفهای خود از قوه تشخیص و تمیز خویش استفاده و با قدرت بیانی كه در ید قدرت
خود دارند درست را نادرست و نادرست را درست جلوه دهند.
نظر باینكه ما بعنوان یك انسان قادریم سخن بگوئیم، پس میتوانیم
دروغ هم بگوئیم، كه همه میدانیم از صفات ناپسند است. در عین حال كه میتوانیم خوب
را از بد تشخیص دهیم قادریم با قدرت بیان خود حق را ناحق و عكس آن را بطرف مقابل
خود بقبولانیم. با داشتن قدرت تشخیص بخوبی میتوانیم منافع خودرا ارزیابی و از آن
بسود خود بهره برداری كنیم. قادریم برای رسیدن به آرزوهای خود حیله بكار بریم و
چنانچه لازم باشد از هر حربه ای برای رسیدن بمقاصد خود استفاده كنیم.
برای دانستن آن لازم نیست راه دور بروید فقط كافی است قدری
باطراف خود نگاه كنید. در خیابان، محل كار، اتوبوس، مدرسه، رستوران و حتّی درخانه
و درنشست و برخاست با برادر و خواهر خود بخوبی میتوانید باین حقیقت عریان دست یابید.
با بیان مطالب بالا خواستم اقرار كنم كه بنده بعنوان یك
انسان و اشرف مخلوقات مدّتها است از داشتن قدرت تشخیص و تمیز بیزار شده ام چون هیچگاه
قادر نبوده ام از آن بدرستی استفاده کنم و برای كاربرد آن همیشه لازم میآمده است
که موقعیت اطرافیان خودرا نیز در زمان و مكان مناسب بررسی و بر طبق آن اقدام کنم.
بعنوان مثال اگر بخواهم طبق تشخیص خود كه فكر میكنم درست
است كاری را انجام دهم بایستی خواست و نظر اطرافیان خودرا نیز درنظر بگیرم كه
متأسفانه اغلب با تشخیص من درست در نمیآیند.
گاهی نظر دیگران را درست نمیدانم ولی مجبور میشوم یا مجبورم
میكنند آنرا بپذیرم زیرا آنها یا پدر و مادر، یا برادر و خواهر ویا رؤسای مافوقم
هستند كه معتقدند نظرشان درست است که طبعا" مجبور میشوم نظرشان را دربست قبول
كنم. البته دراینگونه موارد عواملی چند چون
احترام، ترس، خویشاوندی مانع از آن میشود تا درمقابل آنها ایستادگی کرده از
نظر خود دفاع کنم. دراینطور مواقع است كه از خود میپرسم: "پس قدرت تشخیص و
تمیز من بچه درد میخورد وقتی نمیتوانم از آن بدرستی استفاده کنم".
مدتی است باین نتیجه رسیده ام هر كه زورش بیشتر و قویتر است
قدرت تشخیصش هم بهتر است و همه ملزم هستند نظر او را بپذیرند زیرا درغیر اینصورت
با مشكلات زیادی روبرو خواهند شد.
زمانیكه كودكی بیش نبودم پدر و مادرم كه در آنزمان قدرت تشخیصشان
بهتر از من بود، بمن یاد میدادند تا همیشه راستگو باشم و جز براستی سخن نگویم.
مادرم همیشه بگوشم میخواند: "دروغگو دشمن خداست".
پدرم میگفت: "دزدی كار بدی است، مال دزدی حرام
است" و مادرم اضافه میكرد: "عاقبت كار دزدان دراین دنیا رفتن به زندان و
در آن دنیا سوختن در آتش جهنّم است".
پدر و مادرم خیلی چیزهای دیگر هم در رابطه با درستی و
نادرستی و خوب و بد بمن میگفتند از قبیل اینكه: "آدمهای خوب وجدان دارند و در
انجام كارها همیشه وجدان را درنظر میگیرند" و یا "تجاوز به مال مردم بد
است" و یا "برای هركسی حقی هست كه باید بآن احترام گذاشت" و ازاین
قبیل نصایح كه اطمینان داشتم همه آنها بر آمده از قدرت تشخیص و تمیز و همچنین
تجربه چندین ساله زندگی آنها است.
چون پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم همیشه سعی میكردم برطبق
راهنمائیهای آنها و هر آنچه آنها بمن گفته اند رفتار كنم ولی متأسفانه از همان
اوان كودكی و در اوّلین تجربه زندگیم در دوران دبستان درمورد راستگوئی با شكست
روبرو شدم باین ترتیب كه روزی مشاهده كردم یكی از دوستان همكلاسم مداد شاگرد بغل
دستی اش را دزدید، وقتی درمورد گمشدن آن از طرف آموزگار مورد سؤال قرار گرفتم با اینكه
میدانستم كار بدی میكنم نتوانستم راست بگویم زیرا نمیتوانستم دوستم را لو بدهم
وناچار بدروغ اظهار بی اطلاعی كردم و چون موضوع بدون هیچ درد سری برای دوستم كه
مداد را دزدیده بود خاتمه یافت به نتایج زیر رسیدم:
اولا" بمن ثابت شد كه دزدی كار بدی است زیرا با شكایت
شاگردی كه مدادش دزدیده شده بود همه از مدیر و ناظم و معلم دربدر بدنبال دزد میگشتند
تا اورا بسزای عمل خلافش برسانند.
ثانیا" دریافتم اگر معلوم نشود دزد كیست نه تنها تنبیه
نمیشود كه مالك یك مداد مفت و مجانی نیز میگردد، البته به آتش جهنم سوختن دزد نیز
چون باید در دنیای دیگری اتفاق بیفتد - كه
درآنموقع هیچ برایم ملموس نبود وهیچگونه رابطه عملی با آن نداشتم - زیاد برایم نگران كننده نبود و راجع بآن فكر
نكردم.
ثالثا" بعد از آن چون ترسم از دروغ گفتن ریخته بود
بدون اینكه به پدر و مادرم چیزی بگویم روزها با بچه های مدرسه كه آنها هم از قبل
بهمان نتایج من رسیده بودند تا میتوانستیم بیكدیگر دروغ میگفتیم و كیف میكردیم.
وقتی قدری بزرگتر شدم دیدم تنها ما بچه ها نبودیم كه در
مدرسه بهم دروغ میگفتیم، همه مردم از كاسب و مشتری، خریدار و فروشنده، همسایه با
همسایه، زن با شوهر، برادر با برادر و خلاصه همه مردم كه آنها هم خودشان را اشرف
مخلوقات میدانند و حس تمیز و تشخیص هم دارند بیكدیگر دروغ میگویند و بنظر هم نمیرسد
كه دشمن خدا باشند زیرا عده زیادی از آنها را میشناختم كه نماز میخواندند و روزه میگرفتند
و روزهای جمعه و اعیاد مذهبی هم در نماز جماعت شركت میكردند و حتّی بعضی از آنها
را میشناختم كه به مكّه رفته و خانه خدا را هم زیارت كرده و لقب پر طمطراق "حاجی
آقا" را هم جلوی اسمشان یدك میكشیدند.
بوضوح میدیدم بقال و عطار و قصاب محل خیلی راحت - اگر نگویم
دزدی - ولی كم فروشی و بد فروشی میكنند و
برای چند ریال سود بیشتر به خلق الله دروغ
میگویند، درحالیكه اطمینان داشتم قوه تشخیص و تمیز آنها خوب كار میكند، آنها هم نه
تنها دشمن خدا نبودند و به زندان نمیرفتند بلكه در نزد اهالی محل احترامی بیش از دیگران
داشتند و در مجامع عمومی مردم جلوی پای آنها بلند شده اسامی آنها را با احترام بزبان
میآوردند زیرا از قدیم بآنها گفته بودند كه "كاسب حبیب خداست".
ضمنا" از آنجائیكه میدیدم قصّاب محل با چرب تر كردن
سهمیه گوشت مأمورین دارالحكومه هیچگاه مورد توبیخ و سرزنش حكومت - در صورت شكایت یكی از اهالی بینوای محله كه
گوشت فاسد شده و یا تماما" لثه و استخوان دریافت كرده بود - قرار نمیگیرد بیشتر باین باور میرسیدم كه
"كاسب حبیب خداست".
در آنزمان اگر برحسب تصادف به اشتباه بزرگتر ها پی میبردم و
میخواستم آنرا اصلاح كنم خونشان به جوش میآمد وفوری دهانم را با این جمله كه:
"تو هنوز بچه ای و دهانت بوی شیر میدهد" و یا "بتو نیامده كه ازاین حرفهای گنده گنده بزنی" و یا
"تو هنوز به سن بلوغ نرسیده ای تا
بتوانی خوب را از بد تشخیص دهی" و از این قبیل كلمات، می بستند.
وقتی آنقدر بزرگ شدم كه به زعم آنها توانستم خوب را از بد
تشخیص بدهم كارم بینهایت مشكلتر شد زیرا حالا دیگر درپشت هر اعتراضی به گفتار و یا
كردار نادرست اطرافیانم چون بسن بلوغ رسیده و عاقل و بالغ شده بودم با یك چشم
غّره غضب آلود و یا یك سیلی آبدار از طرف
مقابل مواجه میشدم. چند بار هم
بعلت پافشاری درعقاید درست خود
- كه برآمده از قدرت بیان وحس تشخیص و تمیزم
بود - با بینی شكسته و خون آلود بخانه
رفتم.
هر روز كه میگذشت این صفت ممیزه آدمی بیشتر كار دست من میداد
و روزگارم را سیاه میكرد زیرا بوضوح میدیدم كه مردم ازاین صفت برتر تنها درجهت
وارونه جلوه دادن حقایق و واقعیتها استفاده میكنند و برای اثبات نادرستیهایشان از
بكار بردن زور و حیله و حتی قتل نفس هم دریغ ندارند.
در دوران تحصیل در دانشگاه چون میخواستم با قدرت بیان از
حقوقم كه تشخیص داده بودم كاملا" قانونی است دفاع كنم دستگیر شدم و چون فكر میكردم
كار نادرستی انجام نداده ام روی حرفم ایستادم كه نهایتا" محكوم به زندان و
چند سال محروم از ادامه تحصیل شدم.
سالها از پی هم میگذشت، دوران تحصیل سپری گردید و زمان كار
در رسید. در محیط كار هم چون برخود واجب میدیدم درست و راستگو باشم سالها در یك
پست درجا زدم. درخواستهای ترفیع درجه من از طرف رؤسای مافوقم برمیگشت و با آن
موافقت نمیشد. یكروز باخبر شدم كه رئیس مافوقم در جواب رئیس كارگزینی كه علت عدم
موافقت اورا با ترفیع رتبه من جویا شده بود، جواب شنیده بود كه: "این آدم،
عوضیه".
هرچه فكر كردم نفهمیدم كجای من عوضیه، باخود گفتم "نكند
تازگیها حس تشخیصم عوضی كار میكند" ولی پس از تبادل نظر با بعضی از دوستان صمیمی
ام باین نتیجه رسیدم كه بهتر است برای موفقیت در كارها قدری از بكار بردن صفت بارز
(تشخیص و تمیزم) خودداری كنم تا شاید اوضاع كمی بهتر شود.
حالا سالها است ازدواج كرده ام و صاحب فرزندانی چند شده ام
كه هر روز بزرگ و بزرگتر میشوند. چند روز قبل همسرم بمن گفت: "نگاه كن، بچه
ها بزرگ شده اند، حالا دیگر موقعش رسیده تا كم كم راه و رسم زندگی را بآنها بیاموزی".
دیدم حرف درستی میزند ولی هرچه فكر كردم نفهمیدم چه میتوانم
بآنها یاد بدهم. اگر همان اندرزهائی را كه پدر و مادرم بمن یاد دادند منهم به
فرزندانم یاد بدهم كه روزگاری بهتر از من نخواهند داشت و من بهیچوجه نمیتوانستم
مسئولیت خطیر آنرا بگردن بگیرم، درعین حال هرگز نمیتوانستم بآنها بگویم كه دزدی،
دروغ و كلاهبرداری كار خوبی است. هرگز قادر نبودم بآنها بگویم برای موفقیت در زندگی
و كارهایشان وجدان را كنار گذارده از شانه های دیگران بعنوان نردبان ترقی استفاده
كنند و یا .......... پس رو به همسرم كردم و گفتم:
عزیزم، بهتر نیست بجای نصایحی كه دیگر كارساز نیست چند سالی
صبر كنیم تا خودشان بزرگ شده به سنی برسند كه قادر گردند بدون كمك دیگران از قدرت
تشخیص و تمیز خود برای یافتن راه صحیح زندگی و آینده شان استفاده كنند.
همسرم كه بانوئی است با معتقدات سخت مذهبی سری بعنوان تأیید
تكان داد و گفت: مثل اینكه اینطور بهتر است و ما هم پس از مرگ "فشار
قبر" نخواهیم داشت.
******
و بنظر هم نمیرسد
كه دشمن خدا باشند زیرا عده زیادی از آنها ر€___پ___v_ƒےے—___p_™___n_ؤ"__h_؟__(7__َ_x›
__*ف°ـdف*ف_„¤“p_
چگ„عâç'Bx^_¯_
…¤_ _§_V_
…_…„_…ç'Sxج_§___H________ _
____ ____`_€ƒi…W™J›GGW_G^_Gپ___:_____:_¤“p_
<_________à__<_
<_________à__<___¥_ٹ_ً__<___¥_ٹ_ً_ __ّ_n_ n¾ nJ __n_ی __n_
__n_F
__n_½
__n_____n_°___n_ع_n®_nً_n·_nح___n_____n_©___n_¶___n___
<_________à__¶___ھ___n_____n_"___n_____n_û __n_خ!__n_a"__n_c"__n_k"__a_m"__T_o"__T_q"__T_s"__T_u"__T_
<_________à_
<_________à_
<_________à__u"__w"__n_y"__n_{"__n_}"__n_"__n_پ"__n_ƒ"n…"n‡"n‰"n‹"nچ"__n_ڈ"__n_‘"__n_“"__n_•"__n_—"__n_™"__n_à_
<_________à__™"__›"__n_"__n_ں"__n_،"__n_£"__n_¥"__n_§"__n_©"__n_«"__n_"__n_¯"__n_±"__n_³"__n_µ"__n_·"__n_¹"__n_¼"__n_¾"__n_à_
<_________à__¾"__ہ"__n_آ"__n_ؤ"__n_ئ"__n_£"__n_¥"__n_§"__n_©"__n_«"__n_"__n_¯"__n_±"__n_³"__n_µ"__n_·"__n_¹"__n_¼"__n_¾"__n_à_
<_________à__f__ؤA€.__ء b4ٹ_Q"__5_Œ=ذ___8_x'________________________________________________________________________
به اشتباه بزركٌتر ها ثی ____D"____€&__E"__ےےےےےصلاح كنم
خونشان به جوش میآمد و فوری دهانم را با این جمله كه: "تو هنوز بئّه ای و
دهانت بوی شیر میدهد" و ی____³_Onwan____ Arial___²_Simplified
Arabic_ _³_Nuri___و هنوز به سن بلوغ نرسیده ای تا
بتوانی خوب را از بد تشخیص دهی" و از این قب